مروری بر گفتگو های گذشته
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 57
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز خیلی فکر کردم که شاید یک جای کار من ایراد دارد که دوستان پا نمی دهند تا آن تلاشی که لازم است را انجام دهند شاید فکر می کنند خیلی به دردشان نمی خورد شاید فکر می کنند این جا می آییم همدیگر را می بینیم و یک روز در هفته کنار هم هستیم و این کافی است، اگر این طور فکر می کنید نیایید، چرا بار مسئولیت به گردنتان می اندازید؟ برای خاطر آن که پیدا کنم اشکال کار از کجاست، رفتم و توانستم به این دفترم نگاهی کنم: تاریخ بیست و سه اردیبهشت ماه سال هزار و چهار صد و سه، این چیزی که الان برای شما می خوانم مال آن روز است، خوب دقت کنید: امروز می خواهم برای شما بگویم که مسیر زندگی به زودی به یک دوراهی می رسد، یک مسیر تخت و روان و توام با همه چیزهایی که در دنیا وجود دارد و تا امروز هم بوده و تا روزی که عمر دنیایی انسان ها به اتمام برسد باز هم همین روند ادامه خواهد داشت، حالا بعد از آن چه می شود گفتگوی امروز ما نیست وارد آن نمی شویم، چه قدر منتظر بودم تا بعدا بیایید سراغم و بپرسید بعد از آن چه می شود؟ این مسیر خوردن و آشامیدن و لذت بردن از همه چیز بی قید و شرط است، سختی ها هم که می آید تحمل کردن و خیلی از جاها بی یاور و بی پناه بودن است، خلاصه همین چیزی که امروزه شما در دنیا مشاهده می کنید اما سر دوراهی که می رسید یک راه دیگری باز می شود، این راه دوم تنگ تر و کمی صعب العبور است چرا تنگ و صعب العبور؟ آن موقع گفتم چون انسان هایی که اضافاتشان را رها نکردند چاق هستند، چاق به معنای هیکل منظورم نیست، این ها چاق هستند از یک چیزی دیگر، امروزه کم کردن وزن ظاهری را در فضاهای مجازی می گذارند که خانم ها هم خیلی داوطلب آن هستند استفاده می کنند و بعدش معتاد می شوند و هزاران بدبختی، کاری با این ها ندارم به من ربطی ندارد اما آدمی یک وزن دیگر هم دارد که با چشم سر قابل دیدن نیست اما می تواند خیلی قطور تر و حجیم تر باشد، از هرراهی هم نمی تواند عبور کند. چند سال است که بحث می کنیم در پاکسازی نفس و خودسازی و ساختن آدم ها از خودشان، الان قریب یک سال است که همه گفتگوها را با یک ظاهر زیبای دیگر ارائه می کنم، چند تا از این گفتگوهای یک جور برای من آوردید؟ شما باید اعتراض می کردید خانم تو که این را گفتی هفته بعد یا هفته بعدش این همان است فقط لباسش را عوض کردی، چرا نگفتید؟ چون اصلا گوش نمی دهید و علاقمند نیستید. ما همه این کارها را کردیم تا وقتی به آن دوراهی می رسیم مجبور نشویم با آه و ناله بسیار؛ زیرا وقتی به آن دوراهی می رسید کاملا آگاه هستید چه چیزی پیش رویتان است ولی مجبورید همان راه اول را پیش بگیرید و بروید چون نمی توانید از آنجا رد شوید؛ حالا بعدش آن جا چه اتفاقی می افتد؟ باز هم نمی دانم نمی خواهم هم بدانم، اما کسانی که حجم نفسانیات و عملکردهای مضرشان را کم کردند و به یک میزان درست رسیدند راه دوم که می رسند از همان جا عبور می کنند، این عوارضی های سر بزرگراه ها را دیده اید؟ آن جایی که مردم باید پول دهند صف ماشین ها دراز و آن جایی که مردم پول ماشینشان را شارژ کردند سریع رد می شوند، دقیقا این طوری می شود. یک خبر بد این است که خیلی زود این دوراهی از دور نمایان می شود، پیشروی به سوی این دوراهی هم حتمی است یعنی شما که می روید دیگر نمی توانید به عقب برگردید و بگویید فعلا می ایستم و نمی روم از این خبرها نیست عقب گرد نداریم و بدتر آن که انتخاب یکی از دو راه هم اجتناب ناپذیر است، اجازه نمی دهند غیر از این دو راه چیز دیگری انتخاب کنید پس هیچ راه فراری وجود ندارد. خبر بد بعدی آن است که حتی اگر راه دوم انتخاب ما باشد و بگویید من در راه دوم می خواهم بروم من راه اول را دوست نمی دارم چون آگاه هستیم اما تجهیزاتمان با حجم بالا کم نشده باشد در کمال تأسف و تأثر ناگزیر به همان راه اول مجبوریم ورود کنیم. حرف های خیلی سختی است آن موقع هم گفتم قبول دارم پشتم می لرزد اما چاره ای ندارم باید بگویم دوست دارید گوش کنید، دوست دارید گوش نکنید.
آیا از شما خواسته بودم ارزش های انسانی تان را مد نظر بیاورید کردید؟ گفته بودم خط قرمزتان را مشخص کنید، چه کسی نوشت؟ گفتم اگر کسی خط قرمز شما را رد کرد قبل از آن که پرخاش کنید قبل از آن که هر واکنش دیگری کنید مکث کنید و برگردید به خودتان، گفتم به خودتان بگویید من چه بودم که او فکر کرد می تواند خط قرمز من را رد کند؟ خب برگشتید و این کار را کردید؟ نقطه معیوب شما کجا بود؟ این پرسش ها جواب می خواهد، برای خودتان جواب دادید؟ نه هیچ کدام را جواب ندادید برای همین هنوز خیلی هایتان گیر هستید. همان طور که سالیان زیادی گفتید باشد برای بعد، باز هم گفتید باشد برای بعد. به یکی گفتم حسد خیلی بد است گفت من چهل سال عمر کردم اصلا در خودم حسودی ندیدم اصلا حسودی چه شکلی است؟ ظرف سه چهار روز آن قدر در رفتار روزانه اش حسادت پیدا کردم که دیگر وقت نمی کردم که بگویم این رفتارت ناشی از حسد بود. همه شما این چنین قدرت پنهانی را دارید ولی خبر ندارید دائم یک ترکه آلبالو را دست گرفتید و مردم را می زنید و پیش می روید.
پائولو کوئیلو می گوید مهم ترین چیز در روابط انسان ها گفتگو است، اما مردم دیگر باهم حرف نمی زنند. شما خانه می روید چه قدر با همسرتان حرف می زنید؟ چیزی لازم نیست بگویید به هم نگاه کنید و حال هم را بپرسید. مردم دیگر با هم حرف نمی زنند به هم گوش نمی دهند با هم سینما می روند اما هر کس در سینما فیلمش را می بیند، شاید با هم تلویزیون تماشا می کنند اما هر کسی فقط فیلمش را می بیند، به رادیو گوش می دهند، کتاب و روزنامه می خوانند، پست های روی اینترنت شان را به طور مرتب به روز می کنند، تا این ها را به روز نکنند شب نمی خوابند اما تقریباً هرگز با هم صحبت نمی کنند، در حد این که خانم چای می آورد و می گذارد، خیلی محبت کند می گوید مرسی، بیشتر از این وقت ندارند، دختر با گوشی اش، پسر با گوشی اش، پدر با گوشی اش، مادر با گوشی اش، حالا خیلی جالب است، همه هم می خواهیم دنیا را عوض کنیم، همه ی ما هم فکر می کنیم آدم هایی که دارند کار می کنند و در صدر کار هستند شعور ندارند اما این طوری نمی شود دنیا را تغییر داد. باید برگردیم و دوباره مثل جنگجوها آتش روشن کنیم و بعد دور آتش با هم از قصه های پیشینیانمان حرف بزنیم. آن روز از شما خواستم، یک جدول بکشید، یک هفته برای خودت بنویس در طول یک روز چه قدر از وقتت را با همسرت گذراندی، چه قدر با بچه ات گذراندی؟ چه قدر از دوستانت خبر گرفتی و... زمان بندی هایت را بنویس. من به راحتی می توانم به شما گزارش دهم که از صبح که از خواب بیدار می شوم تا شب که به رختخواب می روم چه کار می کنم، خیلی ساده، لااقل روزی 50 بار گوشی ام را چک می کنم، مبلغی که آمده است را یادداشت می کنم، پیغامی دارم از مردم که کار دارند جواب می دهم، کسی نیاز به پول دارد، پول بریزم.
آدم ها رودردو حرف زدن ها به صورت خوب و منطقی برایشان فراموش شده است، دیگر ندارند. چرا شما فکر می کنید که بچه تان را فقط باید خانم تان بازی دهد؟ بچه تان را فقط خانم تان باید آموزش دهد؟ چرا چنین فکری را می کنید؟ اصلاً خانم ها چرا فکر می کنند که همه ی کارهای بچه ها را باید خودشان انجام دهند؟ پس پدرها چه کاره اند؟ چرا از در که داخل می آیید گوشی هایتان را خاموش نمی کنید بگذارید سر طاقچه؟ حیف که خانه ها آپارتمانی است وگرنه می گفتم بگذارید پشت در، چرا نمی گذارید؟ آن وقت انتظار داری پسر یا دخترت گوشی اش را ببندد و به حرف های تو گوش کند؟ امکان ندارد مگر این که یک جایی سرش به سنگ بخورد و خود به خود مسیر برایش عوض شود. حالا این جدول را هم که ننوشتید، چه قدر وقت دارید با خدا حرف می زنید؟ فقط یک نماز خواندن، آن هم الاکلنگی!
پیرزنی از خانه اش بیرون می رفت، برای این که خانه اش در حفاظت بماند به او گفته بودند آیت الکرسی بخوان، هی خواند آیت الکرسی بالا کرسی ولی بلد نبود، دزد آمد از بالای کرسی ها افتاد پایین و پایش شکست، به او گفتند آخر چی شد؟ چه طور شد که پایت شکست؟ گفت چه می دانم، گفته بودند این جا فرش های نفیس است، آمدم دیدم که همه اش کرسی است رفتم بالای کرسی ها پشتش را ببینم از آن بالا پایین افتادم. ولی پیرزن با خدا حرف می زد، بلد نبود آیت الکرسی بخواند. شما که بلد هستید بخوانید چه قدر با خدا حرف می زنید؟ چه قدر در طول روز شکر می کنید؟ فقط وقتی نمازتان را می خوانید، سریع ا... اکبر، مهر را هم می گذارید و دو تا بوسش هم می کنید وتمام شد. به یک جوانی گفتم چرا نماز نمی خوانی؟ مگر تو نمی بینی که خدا چه نعمت هایی به تو داده است، اقلاً به رسم تشکر هم که شده باید با او حرف بزنی، در پیشگاهش حاضر شوی، گفت من در روز با خدا زیاد حرف می زنم ولی نماز نمی خوانم، می دانید چرا جوان ها این را می گویند؟ چون من و شما حدود را در روابط انسانی رعایت نکردیم هر حقی را در جایگاه خودش ادا نکردیم تا بچه هایمان یاد بگیرند، در سوره ابراهیم آیه 40 می خوانیم که پیغمبر خدا، حضرت ابراهیم(ع)، به درگاه خدا دعا می کند و می گوید فرزندانش برپا دارنده نماز باشند، این نشان دهنده اهمیت نماز نیست؟ چند نفر از شما در خانه بی نماز دارید؟ من کاری ندارم کی نماز می خواند و کی نمی خواند به من اصلاً ربطی ندارد اما یک نکته خیلی مهم است، دختر خواستید شوهر دهید، پسر خواستید زن دهید، ببینید طرف مقابلش نسبت به خدای خودش تعهد دارد؟ شاکر هست؟ اگر بود دختر بدهید یا دختر بگیرید، اگر نیست نکنید، به خدا کلاه به سرتان می رود چون کسی که به خالقی که این هیکل و این ذرات را آفریده متعهد نیست، به بچه ی شما نمی تواند متعهد باشد. حالا می گوید ای بابا، این همه نمازخوان و حقه باز و دروغگو، این ها همه سر مردم کلاه می گذارند! راست می گوید ولی این ها نمازخوان روی سن تئاتر هستند،او که دارد روی سن تئاتر بازی می کند و ادای مثلاً آدم های شرور و قاتل را در می آورد واقعاً قاتل است؟ نه ولی روی آن سن یعنی قاتل، این نمازخوان ها هم روی آن سن دارند نماز می خوانند پس نمازخوان نیستند. در اشعار شاعران با کلمه ی وصال آشنا هستید، وصال یعنی اتصال، اتصال یک طرف ندارد حتی در سیم های برق هم که اتصال کوتاه می کند دو طرف دارد، یک طرف ندارد. به جسم تان نگاه کنید، همه چیز در حد ذات به هم چسبیده است، اگر توانستید یک سلول روی پوست دستت را از یک سلول دیگر جدا کنی؟ نمی توانی، این اتصال به نظر شما وصال است؟ چرا این وصال، اتصال نیست؟ این ها که به هم چسبیده اند و متصل هستند؟ وقتی دو چیز، حتی به هم چسبیده اند ولی از هم خبر ندارند اتصال وجود ندارد، چه قدر با هم اتصال دارید؟ به آن فکر کنید. مثال فقط در شعر شاعران است، در زندگی ما کجاست؟ باید یک اتصال روحی در افراد به وجود بیاید که اگر زن و شوهر بودند یک اتصال جنسی هم به وجود بیاید. در عالم عقل، روح و روحانیت می تواند اتصالی و وصالی به وجود بیاید ولی از طریق اندیشه، تفکر، با دیگران باید در اندیشه نزدیک شویم تا به یک وصالی برسیم. اما اندیشه ای که متعالی نشده هیچ وقت قادر به اتصال با اندیشه های دیگر نخواهد بود. حالا خیلی جالب است، ما مدعی هستیم که شیطان دشمن قداری است و مانع پیشرفت ما فقط این شیطان و ابلیس است، اما یک نکته را ندانستیم و شاید هم به دنبالش نبودیم، شیطان در چه سطحی حرکت می کند؟ شیطان مقام بالا ندارد برای همین نمی تواند در قسمت بالا و کلیات ورود کند، شیطان در جزئیات ورود می کند، می دانید آدم های وسواسی چه بلایی به سرشان می آید؟ شیطان به آنها ورود می کند، مدام می گوید این نشد، یک بار دیگر آب بکش، این را خالی کن و دوباره بریز. مثال راحت تری بزنم، یک پدری از دنیا رفت و ارثیه ای از او به جا ماند، بچه هایش دور هم جمع شدند و می خواستند آن را تقسیم کنند، شیطان آمد و ورود کرد در چگونگی تقسیم کردن که دلیل ندارد پسرها 2 تا ببرند و دخترها یکی ببرند، ببینید در جزئیات شروع کرد به تفرقه انداختن و دعوا شروع شد و آن چه که این خواهر و برادرها نباید به هم بگویند، گفتند. حالا اگر این خواهر و برادرها یک رشد عقلانی بالا کسب کرده بودند، می فهمیدند ارثیه ای که امروز پدرشان به جا گذاشته است یک روزی در طول عمرش جمع کرده است، چی شد؟ گذاشت زمین و رفت. حالا شما سر چی دعوا می کنید؟ که شما هم جمع کنید و همین طوری زمین بگذارید و بروید؟ آن وقت است که می گوید که رابطه ی خواهر و برادری، محبت و احترام فی مابین بالاتر از مال است، آن وقت دیگر حرمت ها نمی شکند و دیگر نمی شود آن چیزی که نباید بشود. شیطان در حیطه ی عقلانی رشد یافته وارد نمی شود، نمی تواند وارد شود، تنها در جنبه های خیال و حس وارد می شود و آشوب می کند، پس هر جا آشوب دیدی بدان که در سطح پایین ایستاده ای و بالا نرفتی. اگر عقل و روح و قلب از طریق اندیشه ها بارور شده باشد، دیگر ابلیس نمی تواند کاری کند. بدون تعالی اندیشه ها صلح در زمین و در هر تشکلی و در هر سرزمینی برقرار نمی شود. کسانی که در روابطشان دچار تفرقه هستند به صلح حتی با خودشان دست پیدا نمی کنند. خیلی جالب بود، یک تکه از سخنرانی یکی از بزرگواران را دیدم که نوشته بود: شیعه باید جهانی شود. با چی به نظر شما؟ چوب و چماق؟ با چوب و چماق که نمی شود شیعه جهانی شود، اصلا و ابدا حرکت دادن شیعه توسط عوامل انسانی سطح پایین امکان پذیر نیست، شیعه وقتی در جهان توسعه پیدا می کند که متعالی باشد، افراد اندیشه هایشان متعالی باشد اگر نباشد نمی شود. دیدید چه کتکی خوردیم سر زن زندگی آزادی؟ برای چه؟ چون شیطان از طریق دشمن نفوذ کرد آن چیزی را که نباید می کرد. خیلی ساده، اگر شما نفهمید حجاب به چه دردتان می خورد که حجاب نمی کنید، خب حالا بسم ا... دلتان می خواهد به ماورا دست پیدا کنید؟ می دانید که در دنیا همه چیز محدود است، درخت، گل، مرز آب ها تقریبا محدود است، خود آدم ها، پس چه چیزی نامحدود است؟ باطن انسان ها نامحدود است، باطن چیست؟ عقل است، عشق است، قلب است، روح است، خداست، هرچه که می خواهید اسمش را بگذارید، این نامحدود است، برای ورود به نامحدود باید زحمت کشید، به قول معروف باید از جان گذشت هیچ راهی نیست این همان دو راهی است که رسیدیم، یکی گشاد و باز، دیگری تنگ و سخت و صعب العبور، چون از باطن عبور می کند،. خیلی سال پیش یک جایی خواندم که بهشت درجاتی دارد بعد از اینکه ورود می کنیم می گویند تا جایی که می توانید قرآن بخوانید بخوانید و بالا بروید ، سالی که گذشت محفل قرآنی مرا چنان وسوسه انداخت، می رفتی برای خودت قرآن حفظ می کردی که لااقل در آن دنیا به یک چیزی برسی، اما به خاطرم آمد که در همین روایت آمده بود البته قاری فقط آیاتی از قرآن را به خاطر می آورد و می تواند بخواند که به آن آیات عمل کرده باشد. دفتری بردارید بالای هر صفحه تاریخ روز بزنید، به خودتان توجه کنید، هر حالی به شما وارد می شود چه خوب و روحانی چه زشت و پلید در آن دفتر بنویسید، ، شما کی هستید؟ مقابلش صادقانه بنویسید اگر دروغگویید بنویسید دروغگو؛ یک خانمی آمده بود منزل ما کاری انجام بدهد گفتگو می کردیم، می گفتم بعضی آدم ها دروغ می گویند یا راست می گویند، مرا نگاه کرد گفت جلوی شما نمی شود دروغ گفت، گفتم چرا؟ گفت آخر من دروغگو هستم هر جا که گیر بیفتم دروغ می گویم؛ خب جلوی من نمی توانید دروغ بگویید، جلوی خدا می توانید دروغ بگویید؟ به این موضوع فکر کنید. حتی جایی مهربانی کردید بنویسید چرا مهربانی کردید؟ چه هدفی داشتید از این مهربانی؟ سعی کنید هیچ چیزی از دستتان در نرود، می گوید آخر من این همه کار دارم وقت ندارم، عیب ندارد خیلی زود شما هم همراه کارهایتان تمام می شوید، خیلی زود مثل یک برگ خشک بی ثمر روی زمین پر از خاک قرار می گیرید، پس امروز برای خودتان خرج کنید، شما خیلی با ارزشید برای خودتان هزینه کنید تا دیر نشده، هیچ بهانه ای پذیرفته نیست، اگر واقعا پای این موضوع بایستیم نتیجه شگفت انگیز این حرکت شما را به حیرت در می آورد، شما نکته هایی را در درونتان پیدا می کنید که تا این زمان هرگز ندیده بودید، شما را به خدا صادقانه به خدای خودتان برگردید، خانه هایتان را با عطر نماز و نیایش با خدا معطر کنید، به هیچکس هم اجبار نکنید نماز بخواند شما این قدر زیبا و دوست داشتنی بشوید تا بقیه با شما بیایند. این تمرین را جدی بگیرید نتیجه را ببینید.
گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاریست پیکاری سترگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ (شما تا گرگ تان را نشناسید از گیرش خلاص نمی شوید)
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش (بینی طرف را بگیری جانش در می رود ولی چنان گلوی این گرگش را گرفته، تماشایی است)
ای بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وانکه از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان نماید گرگ هست
وانکه با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
(دیگر از دستش خلاصی ندارید یک جاهایی که نباید خشم کنید خشم می کنید، یک جاهایی که نباید خودخواهی کنید خودخواهی می کنید، یک جاهایی که نباید بیازارید دیگران را می آزارید، چرا؟ چون گرگ تان با شما پیر شده، گرگ تان چه بود؟ حسادت تان، خودخواهی تان، منم زدن هایتان)
روز پیری گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگررا می درند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وان ستمکاران که باهم محرمند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
شاید با خودتان فکر کنید که مطلب که برای قبل بود، خداوکیلی برای قبل بود چند درصدش را عمل کردید؟ کسی هست بتواند بگوید من ۲۵ درصدش را عمل کردم؟
اگر که من به کم قانع باشم عمرم تباه شده، قرار است زمانی که امام زمان(عج) ظهور می کند خیلی از آدم ها با نورشان دنبال حقیقت می روند من می خواهم با نور برویم اگر قرار باشد فقط با بدن های تاریکمان برویم که نمی شود، من که با این بدن بروم افتضاح است چیزی از آن باقی نمانده، مفاصل خالی، ماهیچه ها شل، استخوان ها فرسوده، به چه درد می خورد؟! اما اگر تبدیل به نور شده باشم شاید آن موقع نورم به درد بقیه بخورد. شما نباید در بودن فقط در اینجا بسنده کنید، اگر به این بسنده کنید بازنده اید. این حسینیه باید بعد از شخص من ادامه پیدا کند، الان یک حسینیه هست کنار منزل خواهرم هر سال هم ماه محرم می آمدید می دیدید چه خبر بود، چند سال است خاموش است؟ چون مسئولین شان مردند، آن حسینیه، حسینیه نیست، این جا نباید آن طور باشد سال ها تلاش کردیم که آن طور نباشد.
سؤال: به خاطر شرایط کاری خیلی ذهنم درگیر مسائل و فشارهای کاری ام بود، یک حدیثی از معصوم دیدم که مگذارید طلب رزق و روزی تضمین شده، شما را از کار واجب منع بکند. چیزی که یک تلنگر به ذهنم خورد این بود که یک جمله ای شنیده بودم که کار واجب برای هرکسی فرق می کند و اندازه ی آگاهی آن فرد است و همان نسبت که ما داریم از این کلاس استفاده می کنیم و آن آگاهی مدام دارد بیشتر می شود حجم این کار واجب ها هم همین طور زیاد می شود و واقعیت این است که مثلا من در شرایط زندگی خودم نگاه میکنم انگار آن برکت زمان کم است یعنی وقتی به خودم می آیم زمان گذشته می گویم وای دوباره سه شنبه شد می توانم بگویم تقریبا به هیچی نمی رسم ولو این که تلاش میکنم یک وقتی بگذارم، مثلا در روز صحبت با خدا دارم حتی برای این که بدانم چه طوری با خدا صحبت کنم شروع به خواندن صحیفه سجادیه کردم ولی می بینیم که عملا به چیز خاصی نمی رسم می خواستم بدانم راهکاری هست؟
استاد: مهم این است که تو میخواهی به چی برسی ما کاری را انجام نمیدهیم که به چیزی برسیم، ما همه چیز را در خودمان داریم، ما فقط داریم تلاش می کنیم درهایش را باز کنیم. اصلا لازم نیست جایی برویم، همین جایی که نشستیم خانه خدا را می بینیم، همین جا که نشسته ایم کربلا را میبینیم و... فکر میکنید برای چی گفتم کربلا برویم؟ فقط برای این که ثوابش را ببریم؟ برای این که خیل جمعیت مسلمانان را به رخ دنیا بکشیم؟ همه این ها خوب است هیچکدام را رَد نمی کنم و نمی گویم که نه این نیست ولی این ها آن چیزی نیست که ما به خاطرش کربلا می رویم. سال پیش که رفته بودم کربلا در بخش نجف تا کربلا، علی رغم این که شرایط جسمی نامناسبی داشتم، خب خیلی جاها بچه ها مجبور بودند به خاطر من با ماشین بیایند از پیاده رویشان صرف نظر کنند ولی خیلی جاها که میخواستند پیاده بروند من روی ویلچرم و بقیه مرا به اصطلاح هدایت می کردند و به سمت جلو هول می دادند و این خودش برای من یک نگرانی فکری می آورد هرچند که این ها خیلی با محبت هستند همه آنها با محبت این کار را انجام می دادند ولی مرا در یک بخشی از ذهن در خودش نگه می داشت و حبس می کرد اما علی رغم همه این هایی که با آن درگیر بودم پارسال که میرفتم خیلی جالب بود، در مسیر که میرفتم گریه ها و ناله ها را شنیدم، نه گریه ها و ناله های مردمی که داشتند می رفتند، من اصلا با آن آدم ها همراه نبودم، همراهی من با کسانی بود که نمی دیدمشان، فقط سعی کردم که آرام باشم هیچی هم ابراز نکردم، بروید کربلا، وقتی به پیاده روی می روی نگاه کن، می بینی، امسال آن زمانی که اُسرای کربلا به کربلا برمی گشتند میدیدم، همه جا خاک، بسیار سخت، بسیار دردمند، خیلی سخت بود، خب آدم ها را در هیکل آدمی میدیدم؟ نه، در هاله ها، بعضی از هاله ها کاملا نور، بعضی از هاله ها قدری نور قدری تاریکی به اصطلاح خودمان خاکستری سفید، با این ها جلو آمدم، کمی که گذشت در طول همه این سالها همه آدمهایی که این مسیر را طی کرده بودند و اشک ریخته بودند، تک تکشان را دیدم، شاید هم به همین دلیل است از وقتی که از کربلا برگشتم هنوز هم مریض هستم هنوز خلاص نشدم، خیلی سخت بود، فرا تر از آن چیزی که فکرش را بکنید. یک روزرفتیم کنار مسیری ایستادیم که ماشینها اجازه تردد داشتند ولی آن سمت مختص پیاده رو بود، روبروی حرم آقا امام حسین(ع) به پسرم گفتم که مادر شما مرا بگذارید جایی که مزاحم کسی نباشم همگی بروید داخل حرم برای زیارت، انصاف نیست که این ها به خاطر من از زیارت داخل حرم جا بمانند، پسرم گفت اگر بخواهی می برمت ولی خیلی شلوغ است، نگاه کردم دیدم نه الان جای من آن جا نیست، گفتم من همین جا می مانم، ماندم همان جا و سرم را انداختم پایین، یواش یواش رفتم داخل حرم، نشسته بودم توی ویلچرم، شما نمی دانید داخل حرم چه حلقه ی بزرگی بود از انسان های بزرگی که آن جابه بحث و گفتگو نشسته بودند، بحث و گفتگوهایشان خیلی قشنگ بود، آدم ها پر از نور بودند،جلو رفتم نگاه کنم ببینم چه می گویند، دیدم که گفتگوهایشان در مورد کربلاست، یعنی راجع به این صحبت میکردند که امام حسین را چه طور سر بریدند؟ یعنی صحبت می کردند راجع به این که چه طور تیر تو گلوی علی اصغرش زدند؟ نه، این ها گفته شده است چیزی نیست که الان کسی نداند، در مورد این گفتگو می کردند چه طور میتوان این نهضت را جهانی کرد، یعنی همه ی دنیا را بگیرد. یعنی چه؟ یعنی وظیفه همهی ما این است که کاری کنیم که همهی دنیا را بگیرد، تو می توانی پای آن بایستی؟ تو می توانی تعهد کنی؟ او می تواند تعهد کند؟ ساده نیست، بر تعهد کردنش از زمان خوابت، از زمان خوراکت، از زمان میهمانی رفتنت، از خیلی از زمان هایت باید دقیقه دقیقه بدزدی تا بتوانی. یادداشت کنی که تو کی هستی؟ تو تا خودت را نشناسی قادر نخواهی بود در مسیر جهانی شدن کربلا قدم برداری. من نمی توانم هیچ کاری بکنم من فقط می توانم خودم را ببرم اگر توانستم به یک جایی برسانم اما می توانم بگویم که وجود دارد، میخواهید بیایید؟ بسم ا... حرکت کنید، امامزاده محمد عموی امام زمان(عج) سید محمد، باید می آمدی آن جا می ایستادی ببینی چه چیزهایی می بینی، تا ببینی ایشان چه کار می کند.
صحبت از جمع: من هر وقت که با خودم صادق بودم، وحشت کردم از آن چیزی که هستم، ایست کردم و دیگر نتوانستم بروم جلو، یک دلیلش این است که هوا و هوسم نمی گذارد که باید پا روی آن بگذارم، یک دلیل دیگرش این است که تنبلم. گاهی اوقات خط قرمزهای که تعیین کردم برای خودم و ورود دیگران را می خوانم. سفره آقا موسی ابن جعفر (ع) یک لطف خیلی بزرگی برایم داشته است خیلی از روزها در خانه تنها نشستم و این سفره را آماده کردم و با آقا صحبت کردم ، خیلی صبور شدم چون خیلی چیزها را به ایشان گفتم که به هیچ کس نمیتوانم بگویم.
استاد: همنشینی با بزرگان یعنی این.
ادامه صحبت: سه روزه شرمنده ام چون من یک خواسته ای از خداوند دارم خیلی شخصی و دنیوی هم هست دیروز گفتم خیلی بیچاره ای که عربِ آمد بچه اش را انداخت جلوی آقا ابوالفضل(ع) گفت شفا بده تا من برگردم و تو خیلی بدبختی که برای این قدر چیزی که از خدا می خواهی، آن قدر به خدا اطمینان نداری که بهت بده! اصلا گذرگاه تنگ همین است چون هنوز اطمینان به خداوند ندارم چه طوری دنبال امام زمان بروم! از دیروز تا حالا هر نمازی که می خوانم می گویم مرا ببخش که هنوز به تو اطمینان ندارم
استاد: چند نفر به خدا کاملا اطمینان دارند؟ منظورم زبانی نیست
صحبت از جمع: اگر نمی دانم طرف دروغ می گوید یا راست، اعتمادم آن قدر به خدا هست میدانم اگر طرف دارد دروغ می گوید پایش را می خورد، هر روز صبح با شب خدای خودم می گویم که خدایا خودت می دانی من اگر جایی صداقت داشتم کاری کردم اگر او هم صداقت داشت خیر دنیا و آخرت را به او بده، اگر نداشت آن قدر به تو اعتماد دارم می دانم به جایش تلافی می کنی. اعتمادم را این مدلی تعریف میکنم
استاد: من کاملا یک شکل دیگر به این گفتگو نگاه می کنم؛ آدم های روبرویم خیلی ها هستند که خیلی دروغ ها را به من می گویند و جالب است همه هم می دانند که من دروغ ها را می فهمم ولی باز هم می گویند، من همیشه وقتی یکی خیلی آزارم بدهد و اذیتم کند، اصولا دروغ هم می گوید، می گویم ولش کن دروغش مال خودش به من چه؟ اما بعضی اوقات خیلی به قول خودمان داغ می کنم، وقتی داغ می کنم می گویم بار پروردگارا هدایت انسان ها به دست توست، هدایتش کن که تا وقتی زنده است در دنیا خوب باشد آزارش به هیچ کس نرسد، به من هم نرسد، از من هم دورش کن. من نمی گویم که اگر صادق است چنین کن اگر ناصادق است چنان کن.
ادامه صحبت: اگر ببینم طرف با من بد می کند، در وادی نفرین وارد نمی شوم، می گویم تا جایی که خدا، تکیه گاهی به این محکمی وجود دارد برای من برای چی باید طرف را نفرین کنم که دلم مثلا خنک شود و می دانم نفرینی که می کنیم به خودمان برمی گردد.
استاد: این اعتماد بر خدا نیست حالا می گویم چرا.
صحبت از جمع: ما مسئله ای داریم در اعتقاداتمان به نام نذر کردن، الان تقریبا یک سالی هست من صبر نمی کنم که حاجت بگیرم بعد آن عهدی که با خدا بستم انجام بدهم چون اطمینان دارم اگر به نفع و صلاحم باشد حتما آن شکل ظاهری که من درخواست کردم انجام می شود، خداوند قادر مطلق است من ناتوان و حقیر و کوچکم پس اگر انجام نمی شود صد در صد صلاحم است ولی این جا یک نکته ریزی هم هست کارهایی که صد درصد مربوط به خودم است آرامش دارم، ولی آن هایی که در ارتباط با خانواده است چون به هر حال یک فشارهای بیرونی و جانبی هست، اصلا در ارتباط با کارها صحبت نمی کنم، هر چه سوال می کنند نتیجه چی شد؟ می گویم بسپارید به خدا فقط دعا کنید و مطمئن باشید هر چه صلاح است پیش می آید.
استاد: شما یک سال است که هر وقت نذری می کنید زود زود انجام می دهید، من خیلی سال است یعنی از وقتی که تقریبا می شود گفت شروع کردم به کار، شاید سی سال می شود هر چه را نذر می کنم فوری انجام می دهم نمی ایستم که آیا جوابش خواهد آمد یا نه.
صحبت از جمع: یک چند وقتی هست که به زمان بندی خدا دارم اعتماد می کنم و چون خودم هم آدم عجولی هستم و صبر و تحمل هم کم است، صادقانه بگویم، می بینم راهی ندارم جز اعتماد.
صحبت از جمع: در بحث اعتماد به خدا صرفا به خدا می گویم که من فلان چیز را می خواهم دوست دارم هر کار خودت می خواهی بکن، حرم امام رضا هم می روم اصلا حرفی برای گفتن ندارم، می گویم من الان اینجام تو خواستی باشم هر کاری می خواهی بکن، مثل یک قایق توی رودخانه هر طرفی باد بیاید همان طرف می روم. یک هفته مانده بود که بخواهم خانه را جابه جا کنم گفتم به من ربطی ندارد، خدا گفته است می دهد پس می دهد، من الان زورم این است که در روز بروم دنبال خانه بگردم. یک جمله ای که همیشه در ذهنم است، می گوید آدم ها هزار تا کار می کنند به یک بهانه که یک چیزی بشود، خدا یک کاری می کند که هزار بهانه برای هزار آدم مختلف است. اگر آدم بدی در زندگی من است، یک جنبه اش منم که چه کار کردم که این با من بد است من آن قسمتی که گردن خودم است را درست کنم، یک طرف دیگر هم این است که خدا خواسته است که این آدم بد اصلا در زندگی من باشد، من وظیفه ام است که حالا هر وظیفه ای یا مقامی نسبت به او دارم پیاده کنم بقیه اش اصلا به من ربطی ندارد. جنس اعتمادم این طور است که هیچ چیزی نمی توانم بخواهم یا عملا اراده ای نداشته باشم.
استاد: خوب است ولی باز آن که من می خواستم نشد.
من رسیدم به آن نقطه که در هر ماجرا و هر اتفاقی، تو هر شکل آن؛ بالاتر از این نداریم که آن شب ایران اسرائیل را زد مردم ریختند که راهی بیابان ها و جاده ها بشوند که مبادا امشب این ها را بزند، دیگر بیشتر از این نداشتیم؛ یک چیز برایم خیلی مهم است، هر کجا که این را در خودم کشف کردم؛ خیلی زحمت کشیدم فکر نکنید ساده است؛ هر کجا که حس کردم دلم شروع به تپش می کند، می گویم پس خدا کجا رفت؟ قبلا نمی فهمیدم چون آن را پیدا نمی کردم. وقتی پیدایش نمی کنی می گویی خدا هست منم که دارم سکته می کنم الان پس می افتم، پس چی شد این وسط؟ هیچی. پیدایش کردم، هر کجا که من اتصال یا آن وصالم را با خدا به هر دلیلی قطع کردم؛ چون منم که قطع می کنم، او قطع نمی کند او سرجایش است؛ دلهره آمد، اضطراب آمد، استرس آمد، همه وجودم می لرزد، نگرانم، می ترسم، این جا دیگر خدا نیست. و هر وقت در هر ماجرایی وقتی بچه ها به من می گویند، گوش می کنم، آخر سر می گویم الخیر فی ما وقع، خیریتان در آن چیزی است که اتفاق می افتد. آن نقطه که هیچ گونه لرزشی در قفسه سینه به وجود نمی آید، آن موقع می فهمم به خدا متصل هستم خیالم دیگر جمع می شود. پس اگر دلهره و اضطراب داری، اتصالت با خدا قطع است، به همین سادگی، هیچ چیزی بالاتر از این ندارد. دعای فلان را می خوانم، روزی صد دفعه عربی این را می گویم، روزی پنجاه دفعه این طوری نذر می کنم، فلان کار را می کنم، هیچ کدام این ها باعث این وصال، این بهم رسیدن و این اتصال نمی شود، به جز این که در لحظه بروز حادثه باور کنید تنها نیستید و این تمرین می خواهد، باید تمرین کنید و تمرین کنید تا زمان توقف این اتصال کوتاه شود، اول می بیند یک روز دو روز است، یک هفته است، بعد می بینید کم شد، چند ساعت است، بعد کم شد یک ساعت، بعد کم شد نیم ساعت است، یعنی یک دفعه هم اتفاق نمی افتد چون سالیان با دلهره زندگی کردید، دلهره زندگی کردن یعنی نبودن خدا. به خصوص الان که این جرثومه های فساد (موبایل) دست همه هست، همه چیز را القا می کند، شما نمی دانید از طریق این ها چه انرژی های سیاه و نکبتی به شما وارد می شود و راحت آن را می گیرید. خیلی ساده بگویم، من وقتی ازدواج کردم مادرم یک توصیه کرد گفت مادرجان زن و شوهر دعوایشان می شود این اجتناب ناپذیر است هیچ اشکالی هم ندارد، گفتم خب، گفت وقتی دعوایتان شد قهر هم کردید دو تا کار را فراموش نکن، یکی اولا با هم بخوابید یعنی هر دو با هم به رختخواب بروید، دوم این که جایتان را از هم جدا نکنید، نگویید با او قهرم پا می شوم می روم توی آن یکی اتاق میخوابم، ما سالیان دراز بیش از چهل سال این طوری زندگی کردیم! الان این طوری زندگی می کنید؟ چند نفرتان شب که می شود زنتان خسته است یا بالعکس مردتان خسته است می رود در رختخواب و تو با این جرثومه فساد مشغولی؟ می دانید این چه دل آزردگی هایی را به وجود می آورد؟ می دانید چه شکست های روحی در فرد مقابلتان وجود می آورد؟ با اینها می خواهید چه کار کنید؟ انتظار دارید خدا به تو برسد؟ انتظار دارید خدا دستت را بگیرد؟ ول معطلی، تو اتصال را پاره کردی، کی؟ آن موقعی که دل آزردگی آوردی. نمی دانم من فکر کردم که امروز گفتگوهای گذشته ای را داشته باشیم، یک بار دیگر مرور کنیم، شاید وظیفه من است یک بار دیگر یاد آوری کنم، چرا فراموش کردم، چرا این قدر کار بدی کردم، شاید کار بد من این بوده است من همیشه برای شاگردانم وقتی ریاضی درس می دادم امروز که می آمدم درس جلسه پیش را یک هفت هشت ده دقیقه مرور می کردم بعد درس امروز را شروع می کردم چرا من این کار را نکردم و امروز آمدم که این کار را بکنم امیدوارم برایتان مفید بوده باشد. مردها در سایه آرامش زنتان خیر و برکت به زندگی هایتان می آید، زن ها در سایه آرامش و امنیت مردتان است که زندگیتان با خوشی و خرمی و برکت بسیار تداوم پیدا می کند. فراموش نفرمایید.