حقیقت دعا بخش دوم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 20
بسم الله الرحمن الرحیم
سال هاست که به این جمله که می گویند فلان کس چشم برزخی اش باز شده است، فکر می کنم تا خیلی دقیق این جملات را بفهمم و درک کنم، همه ی شما آقای بهجت را که خداوند ایشان را در رحمت و مغفرت خودش قرار دهد می شناسید، وقتی من خیلی جوان بودم از یکی شنیدم که می گفت آقای بهجت وقتی در میان مردم حرکت می کند سرش را پایین می اندازد تا با چهره ها رو به رو نشود چون چهره ی برزخی آدم ها را می بیند، این برای من خیلی عجیب بود، بارها فکر کردم نتیجه نگرفتم و از آن گذشتم اما آدمی نیستم که چیزی را که نفهمیده باشم ولش کنم، الغرض بحث بودن در لحظه ی حال را بسیار در این کلاسمان گفتگو کردیم و توصیه کردیم که نه فقط در جمع ما که در بسیاری از کلاس های موجود در جامعه هم این نکته کاملاً مطرح است همه ی آن هایی که به این کلاس ها رجوع می کنند آن جا هم مدام به آن ها می گویند در لحظه ی حال زندگی کنید، عین بنده، حالا چه قدر تاثیر کرده است من نمی دانم که فکر نمی کنم خیلی هم تاثیر کرده باشد، صد البته این مطلب ارزشمندی است و باید به آن توجه کرد، بعد از سال ها شب گذشته برای اولین بار توفیق بود و درک کردم؛ می دانید لحظه یعنی چه؟ آن وقت ها یادتان هست که می خواستند نقطه را درس بدهند در دبستان می گفتند اثر نوک تیز مداد روی کاغذ یعنی کوچک ترین واحد، لحظه کوچک ترین واحد زمان است، همین کوچک ترین واحد زمان که ما می گوییم کوچک، دارای یک نقطه ی خاص است، ما در فیزیک نقطه ای را می شناسیم به اسم مرکز ثقل، درک من از این مرکز ثقل این است که تنها نقطه ای ست که یک جسم در آن نقطه سرپا می ایستد، تکان نمی خورد به این طرف و آن طرف به اصطلاح کشیده نمی شود، چرا کشیده نمی شود؟ دلیل دارد اگر این وسیله را بخواهم بایستد (ثابت نگه دارم) نمی ایستد، چرا؟ چون نیروهایی که از این سمت به این وسیله وارد می شود و نیروهایی که از سمت دیگر به این وسیله وارد می شود باهم برابر نیستند، برای این که این اتفاق بیفتد باید برآیند این نیروها صفر بشود، من می گویم خیلی ساده، جمع کنیم تفریق کنیم هیچ چیزی نماند، اگر این اتفاق بیفتد جسم در همان حال باقی می ماند؛ القصه، در لحظه حال یک نقطه ای وجود دارد که در آن آدمی خواستن یا نخواستن را دیگر به یاد نمی آورد، خوب به آن فکر کنید، ما در هر لحظه چه کار می کنیم؟ کاش این را داشتم، کاش فلان ماجرا را اصلا ندیده بودم، کاش این اتفاق را می دیدم، اگر این طوری نمی شد این اتفاق نمی افتاد، دائم می گوییم یا نمی گوییم؟ خدا وکیلی به اندازه یک حباب ریز لحظه خالی در ذهنتان دارید؟ آن وقت چه اتفاقی می افتد؟ دوستمان می گوید هرکاری می کنم بالاخره قلقلکم می آید می گویم که این را بده، آن را می خواهم و...، تا وقتی که خواستن و نخواستن، این بردارهای نیرو که می آمد به سمت جسم، صفر نشوند حالا این جا چه طور صفر می شوند؟ نیستند، مفهوم می خواهم نمی دانم چیست، نمی خواهم هم دیگر نمی دانم چیست، ببینید عین دعا کردن است، به نقطه ای می رسیم آن موقع که فقط محضر خدا هستیم، هیچ جای دیگر نیستیم، وقتی به این باور رسیدیم هرچه را بخواهیم قبل از این که ما حس نیاز کنیم، قبل از آن خالق عظیم ما آن را درک کرده و می داند که دقیقه ای بعد من تشنه خواهم بود، دقیقه ای بعد خوابم خواهد آمد و الی آخر و می دهد، پس فقط در سکون و سکوت می توانیم قرار بگیریم، حالا اگر خواستن یا نخواستن را بخواهیم ترک کنیم، تا جایی که این خواستن ها و نخواستن ها، دانستن ها و ندانستن ها، می خواهم و نمی خواهم ها و... با ما در ذهن مان همسفر نباشند، چه اتفاقی می افتد؟ در آن نقطه خاص در لحظه حال، یک باره به جای این دو چشم سرمان که همیشه در حال دیدن است، دو چشم دیگر می آید؛ شما نگاه نکنید این دو چشم به قدر کافی وسعت دید دارد شما این قدر که همیشه دیدید به چشمتان نمی آید اصلا متوجه اش نمی شوید؛ این دو چشم دیگر که می آید قادر به دیدن می شود، این دو چشمی که قادر به دیدن می شود مسیر پیش رو و مسیری که در جریان است را می بیند، الله اکبر از آن چه که در کودکی شنیدم و امروز به کارم می آید: بچه که بودیم، مثلاً یک نفر که نشسته بود، خیره می شد، صدایش هم که می کردند نمی شنید، می گفتند نگاه کن چشمش راه گرفت یعنی مسافر دارد برایش می آید، من همیشه بچه بودم می گفتم بزرگترها عقلشان کم است، روی پرسیدن هم نداشتم که این حرفی که می زنید معنی اش چیست؟ می گفتند توهین به ساحت مقدس بزرگتر است، هیچ وقت این ها را نمی پرسیدم، ولی آخر چشمش راه گرفته یعنی چه؟ در آن لحظه و در آن نقطه که قرار می گیرید فقط یک چیز را می بینید پیش رو دارد می رود و شما با آن هستید، نه این طرف نه آن طرف، حالا زیبایی اش کجاست؟ زیبایی در این است که این مسیری که شما مشاهده می کنید دنیای زمین نیست، جهان آخرت نیست، بلکه فی مابین این دو است که به آن می گویند عالم برزخ، به همین دلیل می گویند چشم برزخی (که آقای بهجت توفیق آن را داشتند) باز شد، داشتن این دیدن چه حسنی دارد؟ بسیاری از آدم ها در دنیا چهره های خوبی دارند چون کسی از درونشان، اعمال پنهانی شان، افکار نامناسبشان خبر ندارد اما در آن فضای برزخی با چهره های واقعی شان دیده می شوند، خوش تیپ، باکلاس، شکل گراز دیده می شود، چون همان طور که گراز شاخ می زند او هم شاخ می زند، منتها شاخی در دنیا که کسی نمی فهمد، خب حالا با خودتان می گویید این دیدن چه نفعی برای ما دارد؟ آدمی برانگیخته می شود یعنی تکان می خورد بلند می شود می گوید نکند من هم این طور دیده می شوم؟ نکند در من هم یک چیزهایی هست که اگر یکی چشم برزخی داشته باشد من را این طور می بیند، حالا این جا نبینند وقتی می روم عالم برزخ آن جا همه مرا این طور می بینند، می دانند این خانم فلانی است ولی ای وای چرا مثل مار سمی می ماند؟ پس چه کار می کند می گوید این جا فرصت دارم از این چهره مارگونه خارج بشوم، برانگیخته می شود. این یک بخش.
یک بخش دیگر هم هست در آن لحظه خاص قادر به دیدن چهره همه چیز که در دنیا هست در عالم برزخ مشاهده می کند، می بیند گل رز آن جا هم گل رز است، پس چرا من آدم زیبا این جا در آن جا مثل مارم؟ چه کار کردم؟ آن وقت ارزش ها در دنیا برای این آدم تفاوت می کند، زندگی اش تغییر می کند، انسانی در پایه چنین فهمی همیشه ساکن است، ساکن می دانید یعنی چه؟ تسلیم محض، می گویند زلزله می خواهد بیاید می گوید بیاید مِلک خودش است، می گویند برف می خواهد بیاید می گوید بیاید مِلک خودش است، ساكن است، تسلیم محض است همیشه راضی است، می گویند گندم گران می شود می گوید جو می خورم، اگر جو گران شد چه بخوریم؟ خاک می خوریم، احمق نیست! راضی است. پذیرش جهان هستی، بر هستی آن چه که در حال اتفاق است؛ در اول جلسه گفتیم آمریکا از این سوی دارد در آتش می سوزد و هفته ها شعله های آن را نمی توانند خاموش کنند و آن سوی دیگر آمریکا سرمای زیر چهل درجه را دیشب تجربه کرد دوستمان می گفت نمی توانم تکان بخورم با آن همه امکاناتی که دارند چرا؟ می گویم آن ها این همه ظلم کردند این طور شدند و آن طور شدند پس این طرفی ها چه کردند؟ اینها نشستند و تماشا کردند و این طور شدند، به تو چه، کارت را بکن زندگیت را بکن، چرا همیشه مثل دیو دو سر آدم ها را می کاوی!؟ این حتما این طور فکر کرده، آن یکی حتما فلان جور عمل کرده، او حجابش را رعایت نکرده، این با نامحرم حرف زده، خب به تو چه، اگر سراغ تو آمد پسش بزن؛ پس انسان در پایه چنین فهمی همیشه ساکن است پس تسلیم محض است رضایت دارد پذیرش جریان هستی می کند از فکر بودن و نبودن خودش را رها می کند و این قصه از نیازهای نفسانی بر نیامده است . ما آن چه که در آن دست و پا می زنیم نیازهای نفسانی مان است، کمی بیایم بیرون، چرا فکر می کنی از یکی باید بدت آید و از یکی خوشت آید همه یکسانند، دقت کنید چون نفس دائم به تو می گوید می خواهی؟ نه بابا نمی خواهی و این می خواهم و نمی خواهم یعنی توقف کامل، زندگی هرگز کهنه نمی شود این ذهن است که قدیمی می شود؛ مادربزرگ من صدساله بود که فوت کرد یک صورت کوچولو داشت با یک دریا چروک اندامی نحیف و لاغر اما همیشه مثل چراغ می درخشید؛ ذهنش قدیمی نمی شد هیچ وقت هم راجع به قدیم اش حرف نمی زد هیچ کس ندانست مادرش که بود پدرش که بود هیچ کس ندانست چه طور زندگی کرد این ذهن است که قدیمی می شود چون تو از دریچه ذهن به دنیا نگاه می کنی تازگی زندگی را احساس نمی کنی، در صد سالگی خانه من در طبقه سوم بود سیگارش را آتش می زد و یک استکان چای فلاسکی برای خودش می ریخت بعد می ایستاد جلوی پنجره آشپزخانه و سیگارش را دود می کرد درب توری را هم باز می کرد می گفتم ننه چرا توری را باز می کنی؟ می گفت این نمی گذارد دود بیرون رود ولی من می دانستم چون چشمانش غبار داشت می خواست بیرون را شفاف ببیند و توری مانع بود؛ چون تو از دریچه ذهن به دنیا نگاه می کنی تازگی زندگی را احساس نمی کنی، اگر تو به آن آگاهی نامیرا وصل شدی همیشه تازه ای اگر وصل نشدی همیشه پیر هستی به درد نمی خوری، برای اتصال به آگاهی برتر باید در لحظه زندگی کنی بدون قضاوت.
صحبت از جمع: خیلی دوستان نگرانی دارند در خصوص این که دعا کنیم یا نه، خداوند در آیت الکرسی می گوید اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْتا این جا که همه بلدیم، یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ چه مومنی را می گویند که همه در ظلمات هستند خدا می برد در نور، این مراتب نور است، ما اگر یک شمع روشن باشد وقتی مهتابی ها روشن می شود ما از ظلمات می رویم در نور مهتابی، وقتی پروژکتور روشن بشود از نور مهتابی، بالاخره مراتب یکی این است که خیلی چیزهای ساده هم در نور است ولی خب آنها را می خواهد دعا کند ولی این روالی است که خداوند انسان را تکامل می دهد حالا شما به یک بچه دو ساله اگر بگویید که مثلا ازدواج کن اصلا نمی فهمد ولی وقتی بیست سالش بشود خودش می گوید مامان من زن می خواهم چرا چون یک تکاملی برایش بوجود آمده است یک دعاهایی هم هست که همیشه می گوییم بده چرا همیشه می خواهیم بدهد یک موقع بخواهیم که بگیر مثلا حسادت من را بگیر بخل من و بگیر آنها خیلی خوب است آنها را می خواهد. شما فرمودید که یک تقارن قرآنی دارد که آن اعمال را می بیند، در سوره توبه آیه 105 قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ می گوید هر کاری می خواهید بکنید، پس خدا و پیامبر و مومنان می بینند، مثلا آقای بهجت خدا بیامرز اگر می دیده یعنی در قرآن وعده داده شده است اگر ما نمی بینم چون در دایره نیستم در دایره مومنان اگر هم هستیم کم رنگ هستیم آن پایین هستیم چیزی متوجه نمی شویم ولی مومنان عالم می بینند. فردی یک اخوی داشت بنام شیخ ابراهیم، به این ها یک ذکری داده بود و چشمشان دیده بود بعد این بنده خدا در بازار رفته بود گفته بود من کلافه شدم، شما فرمودید یکی از فوایدش این است که طرف خیلی خوشتیپ است بعد گراز است اصلا دیگر نمی توانست بچرخد، بعد یک چیزی دیگر به او گفته بود که یادش برود که دیگر نبیند. یعنی یکی اگر این جوری باشد که همه مومنان عالم سرشان کلاه می رود ما اگر سرمان کلاه می رود چون جزء مومنان عالم نیستم، مومنان عالم با چشم خدا می بینند با گوش خدا می شنوند با زبان خدا حرف می زند. چه طور می گویند طرف مستجاب دعوی است چون این زبان هر حرفی را نمی زند آن را می گوید که خدا می خواهد بعد مستجاب دعوی می شود، یا امیرالمؤمنین(ع) که با دست خودش در خیبر را می کند، خودش می گوید من اصلا احساس نمی کردم پایم روی زمین است وقتی این در را کندم چون با یدا... یا با اذن ا... و عین ا... ناظره است آن کسی که معصوم است روی زمین و مومنین هم یک شعاعی از نور اندکی به آن ها می رسد. ولی تمام این درسی که دادید من فقط یک چیزی فهمیدم که به درد من خورد که همان به تو چه بود.
استاد: جدی می گویم، آخر متوجه شیطان که نمی شوی، از این بغل یک چیزهایی می گوید تو هم تکرارش می کنی تا گفتی باید فوری متوجه حضور شیطان بشوی و بگویی به تو چه، با او کار نداشته باش به خودت بگو به تو چه، مگر تو نمی دانستی نباید بگویی، دو دفعه سه دفعه ده دفعه پنجاه دفعه که این کار را بکنید، شیطان هر دم خودش گفته است که می نشیند سر راه بنده های مومن، در قرآن گفته است، می نشینم همه را از راه بدر می کنم این من و شما هستیم انتخاب می کنیم که حرف هایش را گوش کنیم یا گوش نکنیم. یک غریزه ی عجیبی در وجود آدم، در نفس آدم است، خوشش می آید، چی؟ دختر فلانی دادند به پسر فلانی! پسر الاف است بابا! به شما چه؟ من هنوز ازدواج نکرده بود از اصفهان اقوام ناپدری بابام مدام زنگ می زدند می گفتند که شوهر نکرده خدا همه را رحمت کند، تا بالاخره ما ازدواج کردیم گفتیم بابا ما ازدواج کردیم دیگر تمام شد، هنوز به شش ماه نرسیده گفتند که باردار نشده است بچه اول آمد دنیا گفتند حیف است به او بگویید دیر می شود دومی را بیاور شاید یک دختر بیاورد!
با توجه به گفتگوی سه شنبه گذشته کدامتان به یک نقطه قابل توجه رسیدید؟
صحبت از جمع: این که در مورد دعا فرمودید که ما آخر سر می فهمیم که حتی این اختیار هم تو این دنیا نداریم این خیلی به من حس آرامش داد، من همچنان دعا می کنم و خواسته هایم را به خداوند می گویم راز و نیاز با خدا هم می کنم ولی دستاورد من از صحبت های شما این بود که واقعا به آن آرامش رسیدم
استاد: به باور تو کمک کرده است و باور تو را قوی کرده در نتیجه حتی اگر محرومیت هم وجود داشته باشد ولی آدم احساس نا امنی نمی کند.در بحث جبر و اختیار یک مقدار آن معانی که مد نظر شماست با آن چیزهایی که در کتب وجود دارد ممکن است متفاوت باشد، بحث جبر و اختیار در زمانی که ائمه ما بودند، نه در زمان پیغمبر(ص)، بین دو گروه عشایره و معتزله در گرفت عشائره می گفتند که هر چی هست جبر است هر اتفاقی می افتد من مجبورم در این دنیا و همه کارهای ما از روی جبر است حالا دلایل آیات قرآن می آوردند و می گفتند حکم دست خداست امر دست خداست و به این ها استناد می کردند، یک عده دیگر بودند معتزله بودند این ها می گفتند که اصلا خدا به ما اختیار داده است این ها به این حد می رسیدند که خدا ما را آفریده ما را رها کرده است دیگر هر خاکی بخواهیم برسر خود می ریزیم، فکر کنم از زمان امام صادق(ع) این مسئله خیلی مطرح بوده است وقتی قلمرو گسترش پیدا کرد در زمان عباسی آمدند به یک سری از نظرات فلسفی از یونانی به عربی ترجمه کردند این داستان ها شکل گرفت قبلش نبود این سوالات به این شکل، ائمه ما به این صورت جواب دادند حضرت صادق(ع) و ائمه دیگر همین عبارت و نزدیک به این عبارت را دارند که می گویند لا جَبرَ و لا تَفویض بَل امرٌ بَینُ الأَمرَین یعنی نه جبر کامل است و نه اختیار کامل بلکه امر چیزی بین این دوتا است، این خیلی پیچیدگی ها و کتب مختلف در موردش نوشته شده است ما حصلش این است که ما اراده ای داریم که الان مثلا بزنم روی پای آقای فلانی یا نزنم اما این اراده هم سطح اراده پروردگار نیست بلکه خداوند مثلا به من سلامتی داده است عقل داده است شعور داده است، بالاتر از آن اراده من من در ذیل اراده پروردگار و آن شعوری که دارم می توانم تصمیم بگیرم بزنم یا نه، این چیزی است که نظر ائمه ما و شیعیان است چون این عبارتی که مجبوریم گفتم شاید ممکن است با آن خلط بشود این را گفتم عرض بکنم
استاد: دقیقا درست است ما این می گویند در لوحه محفوظ تمام جریانات زندگی ما را خداوند مقرر کرده است، بله در آن است ولی مفهومش این نیست که شما در این موقعیت های مختلف که قرار می گیرید پس آن که کلاه برداری می کند مجبور بوده است چون خدا برایش نوشته کلاه برداری کن، نه این را نداریم، ما در جاهای مختلف در موقعیت های مختلف خدا به ما اراده داده است که انتخاب کنیم چه می خواهیم باشیم الان هم براساس همان است که داریم انتخاب می کنیم در محضر خدا بیان نکنیم که من چه می خواهم وگرنه عالم و آدم جمع می شوند دعا می کنند خب کاره ای نیست ولی الان ما با همان دلیل می گوییم، یا الان می گوییم بابا تو می ایستی نه خواستن را می فهمید نه نخواستن را، آن جا آزاد شده اید کاملا می شوید و می روید، ان شاءا... همه به آن نقطه می رسیم.
صحبت از جمع: خبر بیماری عزیزی را شنیدم و من را منقلب کرد و مدام به این فکر می کردم چه بخواهم یا اصلا در جایگاهی هستم که چیزی بخواهم و به خدا می گفتم این بنده تو است و فقط می خواهم خیری را برای او جاری کنی و آن تمأنینه قلبی برای من اتفاق افتاد
صحبت از جمع: شب ها در کانال نور که قرار می گرفتم تک تک خواسته هایم را می گفتم و فکر می کردم خدا این طور ممکن است خواسته هایم را زودتر بدهد بعد از صحبت های شما کمی معذب شدم می خواستم بگویم اما خجالت هم می کشیدم چون خدا بر ما محیط است و خواسته ما را می داند، دوباره چند شب پیش قلقلکم آمد که بگو حالا شاید زودتر خواست به تو بدهد و تو این موضوع کش و قوس دارم ولی در زمانی که نمی گفتم آرامش بیشتری داشتم
استاد: تا وقتی ما یاد می گیریم زیاد حرف می زنیم، شَر درست میکنیم، هم برای خودمان و هم برای بقیه، بعضی ها را دیدید می آیند بقّالی، همان سوپرمارکت، می گوید آقای فلانی تاید بده، شیر هم داری، کره هم می خواهم، بستنی هم می خواهم، خانم، آقا، چه خبره صبری، تازه شما دو تا آدم رو به روی هم هستید عملا، صبری کن، وقتی صبور ایستادی می آید جلو، خانم شما چه می خواستین؟ شما هم نیازهایت را بیان می کنی، چون او نمی داند تو چی می خواهی حالا بعضی اوقات با آقای بقّال این قدر بده بستان داشته اید وقتی شما را می بیند یادش می افتد که شما همیشه شیر، کره، پنیر، ماست می خرید همه را آماده می کند و می گذارد روی میز، چون تو را می شناسد و می داند سکوت می کنی و هر وقت سکوت می کنی اگه مشتری های شلوغ داشته باشد یک کم که گذشت می گوید خانم بیا جلو، درست است؟ ما اگر یاد بگیریم کمتر گفتگو کنیم زودتر به آن نقطه می رسیم
ادامه صحبت: این که می گویند خواسته هایتان را بنویسید، اشتباه است؟
استاد: خواسته هایتان را بنویسید هیچ اشکالی ندارد ولی اگر می نویسی فقط به این عنوان مینویسی که من در جهان هستی حس می کنم به این ها نیاز دارم، اگر به صلاحم هست بده، نه که دائم بگویی بده من دیگر سرم نمی شود خسته شدم دیگر، آخر چه قدر صبر کنم؛ ببین ما خیلی از مواقع با خدا این طوری ندار هستیم؛ یک چنین چیزی نداریم، هرچه قدر معقول تر، وزین تر، مهربانتر و در کمال خضوع و خشوع قرار میگیریم زودتر به نتیجه می رسیم.
صحبت از جمع: این دو هفته من هر وقت خواستم دعا کنم اول فکر کردم که خدای نکرده جلوی خدا قد علم نکنم کافر نشوم یعنی یک چیزی نگویم که خدایا تو نمی دانی من می دانم.
استاد: خدایا تو خبر نداشتی حالا خبرت کردم بده دیگر!
ادامه صحبت: تعیین تکلیف نکنم برای خدا چون خدا خودش گفته بخواهید تا بدهم ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ، من به این فکر کردم چه چیزهایی بخواهیم که بنده ی نفهمی نباشم بعد یاد حاج آقا می افتادم میگفتند از خداوند رستگاری دو عالم را بخواهید، من از خدا وسعت وجود خواستم برای خودم برای اطرافیان برای بچه هام اگر چیزی خواستم در راستای این خواستم که رستگار بشوند بقیه اش را خودت می دانی چون من بنده ات هستم بچه ی منم بنده ات است و من امانت دار تو بودم برای نگهداری این بچه یا برای پدر مادرم برای هر که هر چه خواستم ازش وسعت وجود خواستم، قلب بزرگ خواستم، فهم خواستم، چون این ها دعاهایی که اگر استجابت بشه من برنده ام، بقیه را خودش می داند من از خدا خیلی آرامش خواستم چون اگر من آرامش نداشته باشم و اضطراب وجود من را بگیرد خیلی کارهای اشتباهی می کنم مثلا زورگویی به خدا، چون زور می گویم دیگر به امام زمان زور می گویم به حضرت علی (ع) زور می گویم...
استاد: ما می گوییم رستگاری بچه هایمان در این دنیا و در آن دنیا، مسیرچی؟ به من چه! هیچ کسی از من تا به امروز نشنیده است که برای قبولی در کنکور بچه اش دعا کنم، هر کس به من گفته، گفتم من دعا میکنم که خدا آن چه را که صلاح اوست سر راهش قرار بدهد به همان خدا برای بچه های خودم هم این طوری دعا کردم هیچ وقت تعیین نکردم. چرا تعیین میکنید؟ مگر شما کی هستید که این قدر خودمان را بزرگ می بینیم، والا به خدا بزرگ نیستیم، خدا حالا یک نجابتی کرده به ما و هیچ نگفته و ما هِی پیت پیت کردیم خودمان رفتیم بالا فکر کردیم خبری است.
صحبت از جمع: برای چیدن سفره مانده بودم در نیت دعا را بگویم یا نه هرچند من معمولا سعی می کنم وقتی چیزی می خواهم بگویم اگر خیر و صلاح من در آن هست ولی با این وجود یه جاهایی مثل امروز انگار لازم است بیان نکنم.
استاد: چه می خواستی بگویی؟
ادامه صحبت: آن چیزی که تو ذهنم بود می خواستم بگم که خیر و صلاح است بشود!
استاد: اگر غصّه ات این است بگو.
ادامه صحبت: خُب این دوباره حرف شما را نقض نمی کند که ما دعا را نگوییم.
استاد: چرا نقض می کند؟
ادامه صحبت: خب پس نباید بگوییم!
استاد: می گویند اگر شیرینی بخوری چاق می شوی، می گوید آره می دانم ولی شیرینی نخورم؟ یک جوری با التماس می گوید، می گویم حالا بخور، آخر چاق نمی شوم؟ چرا می شوی، پس چه کار کنم؟
ادامه صحبت: خُب آن راه دارد آدم به اندازه می خورد.
صحبت از جمع: هفته پیش بحث این بود که حالا درسته که همه چیز ما مشخص شده است یعنی معلوم است که من امروز می آیم برای گندم پاک کردن یا من انتخابش می کنم یا نه ولی موضوع اصلی این است که چرا من این انتخاب را انجام می دهم این را باید یاد بگیرم که در عوالم بعدی توانایی آموزش پذیری بیشتری داشته باشم حالا چه این جا یا جاهای دیگر، چیزی که برای خودم مطرح بود این است که تقریبا می توانم بگویم چیز خاصی از خدا نخواستم، خیلی سال پیش من با یک تندی با قسم دادن امام رضا(ع) یک چیزی گرفتم و این بزرگترین پشیمانی که در دعاهایم دارم که اصلا چرا من این را گرفتم این قسم دادن من اگر یک درصد دل امام شکسته باشد اصلا به کل این ها نمی ارزد، از آن جا به بعد کم کم این درست شد که اصلا من چیزی نخواهم، من اینها را می خواهم ولی هر جور خودت می خواهی بدهی یا ندهی، اول و آخرش خدا مرا روی زمین آورده جواب خودش را باید پس بدهم به غیر از خدا نباید به کسی جواب بدهم مسئولیتی ندارم اصلا، این باعث شد که یک مقدار این جهت را گرفتم ولی بعد از صحبت های شما باعث شد یک کوچولو دقیق تر بخواهم بشوم کل خواسته هایم حتی بعد آن دعایی که شما گفتی سه تاست یکی این که بخواهم بروم سراغ آن چرایی این که خُب من الان یک امام زمانی دارم که باید به او خدمت بکنم از خدا خواستم که به من یاد بده چه جوری خدمت بکنم حالا روح و جسمم سالم باشد که بتوانم خدمت بکنم و در بحث های مالی هم محدود کردم به این که خدایا رزق و روزی حلال فراوان بده حالا این که فراوان، اندازه دهن من چه قدراست خودت می دانی، هرچه قدر شما صلاح می دانی. یک چیز خیلی قشنگی هم که به آن برخوردم آیه ای از قرآن است خدا خودش می گوید که خیلی جاها شما چیزی را می خواهید که فکر می کنید خیر است ولی شر شما در آن است، خیلی جاها شما فکر میکردید شر است ولی خیر است، وقتی به آن نگاه کردم تو زندگی خودم دیدم جایی که ازعزیزترین کسانم ناراحت شدم و خیلی غصه خوردم براساس گذشت زمان فهمیدم چه قدر خوب بود که مثلا آن ارتباط اصلا شکل نگرفت چه قدر اتفاقات خاص دیگری افتاد با این که من اذیت شدم این ها مجموعا باعث شد که خیلی راحت تر و خیل آزادانه تر همه چیز را بخواهم نگاه بکنم، خدایا هرکاری می خواهی بکنی بکن، این افسار من دست شما و ببر دیگر بقیه اش به من ربطی ندارد فقط تلاش می کنم بفهمم که چرا یک کاری می کنم اگر جایی فهمیدم که نباید بکنم، کمک کن تا عرضه اش را داشته باشم و نکنم.
استاد: خیلی خوب است همین طوری پیش برو.
صحبت از جمع: من در این دو هفته علی رغم سختی خیلی زیادی که داشتم فقط خدا را شکر می کردم برای هر اتفاقی که می افتاد و آن قدر جالب تعجب زده می شدم از اتفاقاتی که می افتاد و به من آرامش می داد، مثلاً اگر خودم بال بال می زدم اصلاً نمی توانستم آن اتفاق را رقم بزنم بعد واقعاً به این نتیجه رسیدم که حتی این که خدایا را من را آن ده که آن به، باز همین هم یک تکلیف به خدا است، خدا خودش آن به را می دهد، من فقط شکر کنم، بقیه اش به عهده ی خودش.
استاد: بله امشب یک چیزی می گویم که دنباله ی این ماجرا است و یک مقدار واقعاً حواس جمع می خواهد باید همه دقت کنند .
صحبت از جمع: از هفته ی پیش که در مورد این ماجرا صحبت کردیم آن تیتر اول که این موضوع مال شاگرد اول ها است دائم در ذهن من در حال تکرار است و این که الان دوستمان گفتند که بگویم، نگویم، دعا کنم، نکنم، دقیقاً آن مرتبه است یعنی وقتی به آن شاگرد اول بودن می رسیم دیگر این اتفاق نمی افتد.
استاد : آفرین. می گویی بالاخره بگویم یا نگویم، تو اگر نمره 13 یا 14 می خواهی، خب بگو ولی تو می گویی من 20 می خواهم برای این که 20 بگیری باید چه کار کنی؟
صحبت از جمع: من در مورد این موضوع تعمق که می کردم، یک برداشت شخصی دارم، این موضوع بیشتر از آن که در حوزه ی عمل کردن و چگونگی اش باشد، در حوزه ی بودن و چگونگی اش است حالا به زعم من موضوع اصلاً این نیست که ما چی می خواهیم و چی نمی خواهیم، موضوع این است که ما در چه جایگاهی ایستاده ایم، چگونه هستیم و آن چیز را می خواهیم یا نمی خواهیم، به عنوان مثال شما سراسر قرآن را اگر نگاه کنید آیاتی است که حتی انبیاء خواسته هایی را از خدا خواسته اند عجیب و غریب، به عنوان مثال حضرت سلیمان آیه ی قرآن است که می فرماید خداوندا به من حکومت و ملکی عنایت کن که حتی بعد از من به هیچ کسی نمی دهی، این خیلی حرف عجیبی است یعنی حکومت یک کشور و دو کشور و یک قوم و یک قبیله را از خدا نخواستند! یا انبیاء زیادی داریم از حضرت ابراهیم(ع)، حضرت ذکریا(ع) که از خدا می خواهند که خدایا به من فرزندی عنایت کن که نور چشم من و وصی من باشد و از جمله این دعاها بسیار داریم که حتی دعاهای دنیوی هم در آن هست حتی ادعیه ای که دوستمان هفته ی پیش از حضرت سجاد(ع) هم مثال زدند در آن درخواست های دنیوی هم هست ولی موضوع این است که رابطه ی من با آن کسی که دارم از او می خواهم چی هست یعنی موضوع شاید اصلاً این نیست که نه ما نگوییم چون اگر بگوییم انگار به ساحت خداوند توهین شده است اتفاقاً اصلاً، شاید موضوع این است که چه طوری می گوییم، با چه کسی حرف می زنیم و کجای دنیا ایستاده ایم یعنی پ
پیش از این که داریم می پردازیم به این که ادبیات مان را درست کنیم شاید باید بپردازیم به این که جایگاهمان را اصلاح کنیم. این برداشت شخصی من در حوزه ی دعا بود.
استاد: دقیقاً و کاملاً درست است یعنی اصلاً در آن بحثی وجود ندارد، می دانید که ما دنیا آمده ایم برای این که ، آخرین سیر ما است از این جا که می خواهیم برویم، این دنیا را طی کنیم، خداوند به ما بدن های سفت و محکم داده است، که بتوانیم برویم و به جایی برسیم که خلیفه ی خدا باشیم و این برای این که تو خلیفه ی خدا باشی این همان چیزی است که تو الان می گویی، می گویی جایم را پیدا کنم، بله ما می توانیم، حالا مثالی می زنم نعوذ باا... فکر کنیم که خداوند روی این سقف است و من زیر زمین هستم، باز هم بنده ی این خدا هستم، اما فی الواقع من باید این مسیر را طی کنم و بروم آن جا، ما می خواهیم یک کاری کنیم که آن جا برویم، فقط همین. دعا کنیم، دعا نکنیم؟ هر کاری دوست دارید بکنید، ما آخر حرف را زدیم حالا دیگر بعد از این شما می خواهید چه کار کنید، به خدا اگر شما را سیخ داغ کنند نه نمی کنند، هرچه دلت می خواهد بشین و بگو ولی به قول دوستمان جایت را پیدا کن، تو کجایی نسبت به خدا. ولی یک واقعیت وجود دارد اگر تمریناتی و تعلیماتی که تا به امروز به شما داده شده است، اگر نخواهید تمرین اش کنید اگر نخواهید جزء لاینفک وجودتان کنید، هیچ کاری نکرده اید، سالیان سال در همان نقطه ای که بودید، خواهید ماند، تمام. تنها با آمد و رفت هایمان به حسینیه، هفته ای یک روز کلاس داریم، می رویم آن جا حرف می زنیم و یاد می گیریم، افتخار می کنیم اما یک پله از این نردبان تکامل بالاتر نرفته ایم، به گردن من آوردن و بیان کردن است.