من کیستم بخش اول
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: من کیستم
- بازدید: 72
بسم الله الرحمن الرحیم
همه می دانید که اگر آهن را به کار نگیریم چه می شود؟ زنگ می زند، آب اگر راکد بماند چه می شود؟ می گندد. سفتی آهن زنگ می زند، نرمی آب گند می زند، خراب می شود، اگر از آگاهی و مغزمان بهره نگیریم همه را از دست خواهیم داد پس تلاش کنیم که از مغزمان و از آگاهی مان بهره ی کافی ببریم.
صحبت از جمع: سوال فرمودید آیا موفق شدید که جنگ های ذهنی را در خود کشف کرده، درکشان کنید و برایشان یک ذهنیت جدید جایگزین نمایید، موردی بفرمایید. گاها جنگ هایی در ذهن من ایجاد می شود متاسفانه در صدد پراکندن آن بر می آیم وبرای آن ها ذهنیتی ندارم سوال برای من شفاف نبود لطفا توضیح بیشتری بدهید.
صحبت از جمع: من خودم خیلی درگیر این مسأله هستم مثلا یک آدمی که بد برخورد می کند و یا حرفی می زند که من می رنجم متاسفانه نمی توانم همان موقع عکس العمل نشان بدهم و این باعث می شود مدتها با این آدم در جنگ باشم و ذهنم خیلی آشفته باشد، جدیدا به خودم می گویم یا الان جواب می دهی یا اگر جواب نمی دهی بعدا این آدم وجود ندارد که با او جنگ کنی هر وقت یادش می افتم می گویم اشکالی ندارد می خواهی تمرین کن دفعه بعد جواب بده و ذهنم را بیشتر از یک ساعت درگیر آن نمی کنم.
صحبت از جمع: جنگ ذهنی چه زمانی به وجود می آید؟ زمانی که شما احساس می کنی یک نفر حرف بی ربطی به شما می زند یا یک کار بی ربطی انجام می دهد، اگر می خواهید در این زمینه از جنگ ذهنی راحت شوید خداوند در انتهای سوره ی فرقان می فرماید عباد الرحمن کسانی هستند که اگر کسی به آنها لغوی بگوید یا لغوی انجام بدهد، اینها با کرامت از کنار آنها عبور می کند اگر انسان بگوید که من دوست دارم جزء عبادالرحمن باشم، اگر او صحبت یا کار بی ربطی کرد با کرامت عبور کنم، ممکن است الان ما جزء عبادالرحمن نباشیم ولی می توانیم ادای آنها را دربیاوریم تا شبیه آنها شویم، چون یک افق بالاتری از همه ی سختی ها و آدم هاست، شاید بتواند کمک کننده باشد.
صحبت از جمع: جنگ های ذهنی لزوما درگیری های ذهنی ما با یک فرد نیست مثال هایی که دوستان زدند در حوزه این بود که ما با فردی درگیری ذهنی داریم، شاید بشود این طوری جامع تر مطرح کرد که جنگ های ذهنی برآمده از سطحی از ناکامی است که ما در مقابلشان اقدام عملی نداشته باشیم به زبان ساده تر دلمان خنک نشده، حالا این سطح ناکامی گاهی ممکن است این باشد که این مملکت جای زندگی نیست، یعنی لزوما شخص خاصی مطرح نیست، از شرایط جامعه ناراحتم، از آینده می ترسم، همه اینها درگیری ذهنی است، بعضی وقت ها هم با همکارم در محیط کارم درگیری ذهنی پیش می آید که عجب گیری کردیم گیر چنین آدمی افتادم، من از دو تا تکنیک استفاده می کنم: اول وقتی نتوانستم هیچ اقدام عملی کنم و وارد جنگ ذهنی شدم از خودم یک سوال ساده می پرسم؛ خب که چی؟ یعنی در قبال هر موضوعی که با آن دچار چالشم و اقدام بیرونی نتوانستم بکنم، با این سوال به خودم این توجه رو می دهم که آنجا که نتوانستی این کار را بکنی با این جنگ نتیجه ای حاصل می شود؟ عموما پاسخ می دهد و این خب که چی؟ باعث می شود که بگویم ول کن بابا حوصله داری به آن نمی پردازم تمام، اگر موضوع انقدر پیچیده باشد که با این تکنیک نتوانم از زیر آن دربروم یک اقدام دیگر می کنم و موضوع را به یک وقت دیگری موکول می کنم مثلا به خودم می گویم الان اعصابم نمی کشد و در مورد این قضیه سه شنبه هفته آینده فکر می کنم و یک کاریش می کنم، این موکول کردن به آینده مثل خیلی دیگر از کارهایی که به آینده موکول می کنیم و هیچ اتفاقی نمی افتد ناخودآگاه ما را از یک جنگی بیرون می کشد و زمان این فرصت را به ما می دهد که آن اتفاق تو پس زمینه برود و فراموش بشود وقتی می گویند زمان حلال مشکلات است البته گاهی، این نپرداختن موضوع را از محضر و عرصه ی ما خارج می کند
استاد : اینکه شما فکر می کنید یک جایی برای اینکه خودتان را از درگیری های ذهنی رها یا از درگیری با بیرون ازخودتان رها کنید ،انسانها ظرفیت های متفاوت دارند ،کسی می تواند در آن واحد بگوید یک عباد الرحمن یک همچون ویژگی دارد،من دلم می خواهد آن باشم و چون دلم می خواهد او باشم سعی می کنم خودم را به این ویزگی نزدیک کنم،خیلی عالسیت ولی خیلی ها این ظرفیت را ندارند وسط می ماند آنوقت دچار توهم می شود که اصلا من این جوری بودم و حالا چه خبرها شد و چه اتفاقاتی افتاد کاملا درست است همه ی این جوابها هرکدام در جایگاه خودشان درست است.ببینید ما باید تلاش کنیم موضوعات را حل کنیم این یک شیوه خوبی است به آن اشاره کرد که اگر نتوانم از زیر آن دربیایم به او می گویم تو بمان هفته دیگه به تو رسیدگی می کنم و خود بعد زمان مقدار زیادی از آن اوج هیجان و خشم ما را پایین می آورد و چون ما را می آورد پایین واقع بین تر می شویم بهتر به مسائل نگاه می کنیم حرفی در آن نیست خب این هم یک شیوه ای است،ببینید این شیوه هایی که گفته می شود برای آدم های متفاوت است. ولی در نهایت می خواهم بگویم یک شیوه دیگر هم وجود دارد این را من در هفته ای که گذشت امتحانش کردم و خوب هم به من جواب داد ،شب قبل تا اذان صبح اصلا نخوابیدم ،به شدت حالم بد بود و بعد از نماز صبح واقعا احساس می کنم که شاید بیهوش شده بودم نه اینکه خوابیده بودم ،یک عزیزی که بارها این کار را با من می کند زنگ زد ،خدا حفظش کند،شماره اولم را گرفت چون به صدا حساس هستم و بیدار می شوم،بیدار شدنم علت دارد در این سالهای دراز به خودم گفتم کسی پشت خط است باید جواب بدهی ،این بایدی که برای خودم گذاشتم مرا بلند می کند خود به خود،اینطور که بچه ام در اتاق دیگر خوابیده و من در اتاق دیگر ،او در تخت غلت می زد و من بیدار می شدم من در دوران مجردی مثل فیل می خوابیدم ،هیچی مرا بیدار نمی کرد و کسی هم باور نمی کرد واقعا خواب هستم ولی خواب بودم ولی مسئولیت و پذیرش مسئولیت این بلا را سرم آورد در نتیجه بیدار می شوم ،خط اولم را گرفت گفتم اگر بچه ها کار واجب داشته باشند با موبایلم تماس می گیرند و موبایلم کنارم است پس کسی با من کار ندارد ،هر کسی هست بعدا می توانم جواب بدهم ،این خط و قطع کرد و با آن یکی خط تماس گرفت و باز قطع کرد وبا خط اولی تماس گرفت ،دوباره قطع کرد و روی خط دوم آمد همین طور 5 یا 6 بار این کار را تکرار کرد وقتی از جایم بلند شدم به دلیل اینکه شب هم نخوابیده بودم احساس می کردم که همه جا می چرخد و انقدر گیج بودم حتی عصایم که کنارتختم بود فراموش کردم بردارم چون دیگه نگران شدم ،در وسط راه برای اینکه به تلفن ها خودم را برسانم متوجه شدم ای وای پاهایم پیش نمی رود ،وای دارم می افتم ،عصایم کو ؟ دیدم عصا ندارم ،نه می توانم برگردم و نه می توانم پیش بروم درست وسط قرار گرفتم ،یه لحظه به خودم گفتم تعمق کن ،حالا تلفنم هم زنگ می خورد ،دستم را گرفتم به مبلهای راحتیم که به صورت اِل هستند دولا دولا جلو رفتم و مبلها را دور زدم تا به تلفن برسم ،تلفن را جواب دادم متوجه شدم برای یک چیز کاملا بی اهمیت یک سوال کاملا بی اهمیت و بی ارزش این بلا را سر من آورد ،جواب دادم و تلفن را قطع کردم ولی به حد مرگ عصبانی بودم یعنی وقتی می گویم مرگ یعنی مرگ که حاضر بودم سرم را بزنم به دیوار که برای همیشه خلاص بشوم که چنین چیزی را تحمل نکنم آن هم صبح اول وقت . آرام آرام خودم را به تخت رساندم و دراز کشیدم ،خیلی عصبانی بودم، شروع کردم جنگیدن،این جنگ مرا به عرصه های قبل از این برد که در عرصه های قبلی چه شد ؟در عرصه های قبلی چه بلایی سرت آمد ؟ رفتم ،رفتم ،رفتم ....دیدم ای وای من در برهوت هستم و هیچ کس نیست به دادم برسد ،گفتم برگرد ! برگرد کجا داری می روی ؟این اتفاق برای امروز است ولی این اتفاق آن اتفاقی نیست که مثلا 4ماه قبل یا 3سال قبل افتاده است،با خودم گفتم اگر همان موقع فهمیده بودم و پیگیری می کردم امروز به این نقطه نمی رسیدم ،گفتم بشین ،نشستم لب تخت ،شروع کردم با خودم گفتگو کردم ، چرا انقدر عصبانی هستی ؟ چه چیزی خراب شده ؟ این جنگ چه چیزی را در تو خراب کرده است ؟یا این جنگی که تو می کنی از چه چیز هراس کردی و ترسیدی ؟ از خواب پریدی ؟ به جهنم ،چیزی نمیشود که،هیچ اشکالی هم ندارد ،دانه دانه شمردم ،طرفم کار بدی کرده است خب این همه آدم در دنیا کار بد می کنند ،بروم همه ی آنها را بکشم ؟! نمی توانم که ! همینطور آمدم جلو ،رسیدم به این نقطه :چرا عصبانی هستم ؟ دیدم سلامت جسمم،با پاهایی که ممکن بود هر لحظه بخورم زمین و سرم به جایی بخورد و هزار تا اتفاق برایم بیفتد ، به خطر افتاد و جدا هم آنروز در خطر بود چون دیگر بعد از آن آنروز به تنهایی نتوانستم با عصایم راه بروم ،سلامت جسمم،سلامت روانم به خطر افتاد،من از دست آن آدم عصبانی نبودم،از کی عصبانی بودم ؟ از اینکه سلامتم به خطر افتاده بود و تمام شد ،و این درگیری تمام شد،من با آدمی درگیر نبودم ،به خودم گفتم که تو بالای سرت خدا داری مگر نداری ؟چرا به او پناه نبردی ؟ من نصف شب از اتاق خوابم تا سرویس بهداشتی چندتا بسم الله الرحمن الرحیم میگویم ،این فاصله برای آدمی با پاهای سالم 5قدم هم نمی شود ،به خودم گفتم تو خراب کردی بسم الله گفتنت کجا رفت ؟چرا در اوج خشم بسم الله را یادت رفت ؟پس باید کتکش را می خوردی ،تمام شد . درگیری با آدم های بیرون از خودم تمام شد ،رسید به خودم بعد با خودم کمی گفتگو کردم و با خودم شرط کردم به هیچ عنوان حتی اگر زلزله 8ریشتری بیاید بخواهند مرا برای زلزله خبرم کنند بازهم بلند نمی شوم ولی دیگر درگیری باقی نماند ،تمام شد و به هفته بعد هم موکولش نکردم مثل فلانی هم نگفتم عباد الرحمن اینجور مواقع چکار می کنند ؟دلم می خواهد جزء عبادالرحمن باشم ولی آیا آن خشمی که آن لحظه می آید من را در آن نقطه نگه می دارد ؟اما الان دیگر آن خشم نمی آید .الان غریب 4،5روز گذشته باز هم تکرار شده ولی دیگر خشم نیامد،این است آن نقطه .درگیری های ذهنیتان را با بیرونتان حل نکنید با خودتان حل کنید،امروز من با دوستم مشکل دارم و او را از میان بر میدارم ولی فردا با دوست دیگری به مشکل می خورم خب ایشان را هم از میان بر میدارم،بعد آن چه می شود ؟ تا کی میخواهی برداری بزاری بیرون ؟یک موجود تنها و بی کس در این کره ی هستی می شوی ،الان در این 4،5 روز انقدر آرامش و امنیت دارم که نگو و نپرس .
صحبت از جمع :من فکر می کنم چیزی که در این اتفاقات رخ می دهد و بخواهیم ریشه یابی کنیم یک چیزی ما را ناراحت می کند ولی آن چیزی که ناراحت می کند به ذات آن اتفاق نیست آن معنی است که ما به آن اتفاق می دهیم مثلا ممکن است در کوچه یک نفر راه برود و کسی به او ناسزا بگوید ، ممکن است کسی این را برای خودش بردارد و بگوید فلانی چرا این را گفت و ناراحت بشود و یکی هم ممکن است با خود بگوید نادان است حالا یک چیزی گفت ،من می خواهم استفاده کنم در مثال شما فکر می کنم آن چیزی که یه لایه پایین تر از اینکه شما فرمودید سلامتیم به خطر افتاد شاید در وهله ی اول این است که با خود می گوید فرد مقابل که برای من عزیز و مهم است برای من ارزش قائل نیست یعنی به سلامت من توجهی ندارد.ما در این اتفاقات یک تعبیری از این داستان بر می داریم و خیلی جاها هم که دچار در گیری ذهنی می شویم به نظرم تعبیرمان به نوعی است در واقع در نقاط ضعف خودمان است یعنی خیلی از ما مثلا از نظر شخصیتی دچار خود کم بینی هستیم اصلا در ذات انسان این است که اگر احساس بشود کسی برای او ارزش قائل نمی شود ناراحت می شود یعنی یک چیزهای پایه ای بگیرید تا چیزهای سطح بالاتر ،در نتیجه فکر می کنم آن تعبیری که ما از آن داستان می کنیم می آید در نقاط حفره های خالی ما می افتد که ما شروع می کنیم به فرآیند جنگیدن ،که نه اینطور نیست ،که این ساز و کاری که رخ می دهد یک مکانیزمی است که ما می خواهیم با آن مقابله کنیم و بگوییم نه نه من آدم کم ارزش نیستم که مثلا به من 5 صبح زنگ بزند این فرآیند پشتش این است یعنی نا خود آگاه می جنگیم در حالی که با آن روراست باشیم خب که چه ؟ ته این داستان این است که احساسم می گوید آن آدم به من ارزش قائل نشده است ،به قول دوستمان این مکانیزم "که چی "ببینیم آن تعبیر درست است .من از مثال شما استفاده می کنم حالا این فرد این نگاه دارد آیا واقعا من آدم بی ارزشی هستم ،اینها می تواند آدم را عمیق کند و سوراخی که ایجاد شده است را حل کند.
استاد : صددرصد.مهم این است اگر آن آدم را از این درگیری ذهنی خودت بیرون نگذاری دیگر نمی توانی خودت را راه اندازی کنی،به خودتان نگاه کنید ،دنیای مشکلات بیرون شما نیست درون خودتان است.
صحبت از جمع :یک مشکلی که من خودم دارم که درسوالی که در مورد درگیری ذهنی بود ،پیشنهادهایی که شما و دوستان دادید خیلی خوب است ولی من متاسفانه یک کار خیلی بدی می کنم ،وقتی درگیری ذهنی پیدا می کنم شروع به اجتناب کردن می کنم،یکی از این کارها این است که فیلم یا سریال می بینم، فیلم هایی که اکشن و خیلی ترسناک باشند خیلی خوب می تواند من را از درگیری ذهنی دور کند چون وارد فضای ترس می شوم یا مثلا در گوشی در فضای ایسنتاگرام می چرخم خیلی وقت ها قهوه یا نسکافه با یک کیک می خورم.می دانم این روش ها اشتباه و درست نیست و اجتناب کردن است ولی چون مغز من به این سیستم عادت کرده و این راحت ترین و آسان ترین راه برای خارج شدن از درگیری برای من است می روم روی چنین موضوعاتی و دیگر این که به تازگی درخودم متوجه شده ام که مغز من قابلیت این را دارد با موضوعی که فردی برای من به وجود آمده آن را در ذهن خود فاجعه سازی کنم این قدر گفتگوی ذهنی ایجاد می کنم یک موضوع کوچک آن قدر بزرگ می شود که هیچ راه خروج از آن را ندارم . تبدیل به یک تنفر خیلی بدی می شود و خشم خیلی عظیم که نمی توانم از آن خارج بشوم.در این لوپ معیوب گیر می افتم.
استاد:شما یک پدال زیر پایت است هرضربه ای که به این پدال وارد می کنی توپ انفجار تو را بیشتر باد می کند بعد تو با آن بلند می شوی و سر از جهنم در می آوری.اگر این را متوجه شده ای پای خود را از روی پدال بردار به همین سادگی.آن روز حال من بسیار بد بود و واقعا 24 ساعت زجر کشیدم تا بتوانم این مسئله را تمام و کمال از آن عبور کنم،اما زجرش را کشیدم. یک بار زجرش را بکش و اعتیادت را ترک کن.این اعتیاد خیلی بدی است چون تو را روز به روز تخریب می کند،از تخریب کردن خودت بیرون بیا.برعکس من گفتم که برای چه چیزی عصبانی شدم،تلفن کردند،تمام.نه به این جا رسیدم من از کسی عصبانی نیستم از این ناراحت هستم که اگر این وضع ادامه پیدا کند و سلامت جسم و روح من به خطر بیفتد فرزندانم اسیر می شوند.پس باید چه کارکرد؟خیلی ساده در را باز کن بیا بیرون.چرا پشت در ایستادی؟این دفعه اگر چنین اتفاقی برای تو افتاد بلافاصله جمله ی مرا به یاد بیاور.خانم پایت را از روی پدال بردار و در را باز کن بیا بیرون.این قدر زیبا و اینقدر ظریف می شکنی آن پدالی را که تو هی ضربه می زنی و باد می شود و تو را بالا می برد.هیچ کس برای تو نمی تواند این را بشکند.تمام مشاوران و روان پزشکان جمع می شوند و نمی توانند،آن ها نهایت کارشان این است که به تو نشان می دهند مثل من ،می گویدببین این پدال که زیر پای تو است کسی که باد می کند تو هستی نه کس دیگری.اما نمی تواند پای تو را از روی پدال بردارد من هم نمی توانم،من فقط پدال را به تو نشان دادم.گفتم خانم جان این پدال است اگر پایت را زمین بگذاری آن وقت می بینی چقدر راحت شدی متوجه ای؟زانوی راست من خیلی درد و اذیت می کنداین جا که می نشینم یک میله است و معمولا دوست می دارم که پایم را روی زمین نگذارم،هر دو پایم را روی میله می گذارم هم کف پایم درد می گیرد،هم یک کمی که گذشت زانوی پای چپم درد نمی کند می گویم تحمل کن اما اگر پای راستم را از روی میله برندارم زانوی من خرد و داغون می شود.خب بردار.چه کسی تو را وادار کرده است که آن جا بگذاری؟به این فهم که رسیدی پایت را از روی پدال بردار و در را باز کن و بیا بیرون خیلی ساده.فیلم اکشن و جنگی و ترسناک دیدن یک دلیل دارد می دانی چیست؟تو می خواهی صحنه هایی بدتر از صحنه هایی را تحمل کردی جلوی چشمت می گذاری که به خودت بگویی ببین بدتر از این هم هست .
یک مختصر گفتگویی با شما دارم و هدف از برقراری این پرسش نامه ها
دوستانی که سال هاست با هم همسفر هستیم به خوبی می دانند در مسائل و مشکلاتی که برایشان پیش می آمد با هم گفتگو می کردیم با هم مطلب را باز می کردیم و راهکارهایی برای آنها ارائه می کردم خیلی از مواقع راه کارها راه گشایشان بود،می رفتند و مسئله شان تمام می شدو یکی یا دو تا خاطرات این سال ها برای من نیست،اگر بنویسم مثنوی هفتادو دو من کاغذ می شودخیلی ها را داشتم اما این مطلب مقطعی اتفاق می افتاد یعنی چی؟یعنی این که مثل الان به خانمی می گفتم که این جور مواقع مثلا صلوات بفرست،صلوات کمک می کرد می آمد بیرون اما دفعه ی بعد دوباره در تله اش می افتاد،امروز فهمید تله اش کجاست؟پشت در بسته ایستادن و مشت کوبیدن هنر نیست در را باز کن به سادگی. برای همین ریشه یابی نمی شد در نتیجه در اشکال گوناگون در زمان های مختلف دوباره به شکل های دیگر بروزمی کرد.همیشه در طی این سال ها خدمت دوستان عرض کردم مسائل گذشته و حال تان را بنویسید بعد از مدتی آن ها را دوباره بخوانید.جمله ی مرا به یاد دارید؟گفتم هرچه به شما می گذرد و باعث آزار شما می شود را بنویسید و دوباره خودتان بازخوانی کنید.دوستی می گوید من می نوشتم اما نمی خواندم .اشتباه است.من که می نویسم،من همه ی عمرم این کار را کردم چون علی رغم این که خیلی اجتماعی بودم مسائلم کاملا درونی بود اصلا دوست ندشتم بقیه بدانند برای همین می نوشتم و خیلی چیزها آزارم می داد می نوشتم.وقتی می نوشتم "من" آزار دیده می نوشت،دقت می کنید؟شرح حال و دادخواست می داد،اما وقتی که بر می گشتم و آن را بعد از کمی فاصله می خواندم.کی می خواند؟استاد و راهنما می خواند،چه چیزی را می خواند؟آن "من"ذلیل و بیچاره را که زجر کشیده را می خواند.وقتی این"من"قدرتمند استاد و راهنما آن را می خواند می گوید ای وای عزیزم این چه کاری است؟ دیدی چقدر بی ارزش بود خودت را زدی غصه خوردی و گریه کردی اصلا می ارزید که برایش گریه کنی؟آن وقت "من"ذلیل می گفت آها راست می گویی اصلا ارزش گریه کردن ندارد وقتی به پایان ماجرا می رسیدم اگر می دیدم برای من کم است دوباره می خواندم،ده باردیگر می خواندم تا تمام زوایا را درک کنم،راست می گویی،تو درست می گویی بعد ریز ریز پاره می کردم می بردم و در جوی آب می ریختم و وقتی می رفت نگاه می کردم.،آن که می رفت آن "من" ذلیل چی می شد؟می رفت دیگر نبود.بارها از شما خواهش کردم که برای خودتان این فداکاری را بکنید،این قدر زجر نکشید.پس می بینید صد البته هر چه که خدمت شما عرض می کنم خودم قبل از شما بارها،بارها تجربه کرده انجام دادم و بعد پیش شما آمدم،همین جوری به کسی تز نمی دهم و همین جوری راهنمایی نمی کنم،اگر این آب را نخورده باشم به شما نمی گویم بخورید اول می خورم حتی اگر زهر هلاهل باشد بعد به شما می گویم بخورید.
الغرض.بر آن شدیم که شما را تشویق کنیم تا به آن چه پشت سر گذاشتید نگاه کنید در ماجراهای متفاوتی که در گذشته داشتید خودتان را برآورد کنید.این دوستمان خیلی مهربان و با احساس است ولی امان از آن لحظه ای که خشمش بالا بیایددر آن لحظه ی خشم نهایی انفجار بزرگی می شود می دانید چه تخریبی می شود؟خودش در درجه ی اول و اطرافیانش در درجه ی دوم بعد از تخریب،ساختن خیلی کار مشکلی است.این جا یک روزی خانه ی قدیمی بود وقتی تخریب کردیم پر از سوسک و موش ومارمولک بود خیلی سختی کشیدیم گفتند 6 ماهه ساخته می شود2 یا 2 سال و نیم طول کشید ساختن خودمان کار ساده ای نیست درست می گویم؟در کنار خشم های بزرگ و کوچک به نقطه ی قله می رسد وتخریب هایی که به وجود می آورد چه آسیب های عجیب و غریب می خوریم و چه فرصت هایی را از دست میدهیم آن لحظه اگر کسی پیش رویش باشد حرف بزند حتما او را نمی بیند اگر نقطه ی خشم را رها کند و به طرف مقابل نگاه کند خیلی سریع به نقطه ی تعادلش می رسد. ما آمدیم ببینیم آن چیزهایی که پشت سر گذاشتید خودتان نگاه کنید بدون دخالت مشاور،من از مشاورین و دکترها معذرت می خواهم،ولی واقعیت را می گویم.حتی بدون وجود یک مشاور به خودتان نگاه کنید،در عصر حاضر جوانهایی که قصد ازدواج دارند حتما راهی مطب مشاوران خانواده می شوند تا به آن ها بگویند آیا شما به درد هم می خورند یا خیر. خوب به جمله ام توجه کنید.زن و شوهرهایی که چند سال هست با هم زندگی می کنند و از ایام رویایی اول ازدواج عبور کردند به بن بست می رسند تازه عازم مطب روانپزشکان و مشاوران می شوند این یک حرکت بد یا غلط نیست . دقیقاً چیزی است که واقعاً آدم ها نیاز دارند اما ما می خواهیم به شما یک چیزی بدهیم که به این ها نیاز نداشته باشید . چون این ها کافی نیست اگر کافی بود می گفتم همین کار را بکنید ولی برای شما کافی نیست یک گفتگوی یک ساعته ، هفته ای یکبار ، اگر توان مالی اش را داشته باشید و بعد از آن با هم پیش روانپزشک یا مشاورگفتگو می کنیم بعد از آن اشتباهات به حد کافی هم شفاف نمی شود و هیچی ... . نقطه سرخط . اما اگر عزیزان ما عادت کنند با پاسخگویی به این پرسش ها دمادم ، در هر امری ، فقط شما هستید ، شما و آن خود درونی . من ، من ذلیلی بودم می نوشتم وقتی که نوشتم و برداشتم و خواندم شد آن خود درونی قدرتمند و من ذلیل روی کاغذ . اگر دمادم این ارزیابی ها را بکنید ، ریزاریز ، بادقت ، با علاقه ، با توجه و بدون تمسخر ، آن وقت می بینید که خود درونی که به تدریج با حقیقت شما روبه رو می شود . حتی اگر خودتان هم نخواهید بپذیرید ، خود درونی شما را ول نمی کند شما را وادار به پذیرش می کند . خود درونی را کم نگیرید خود درونی خیلی عاقل و خیلی باشعور است . وقتی او پای کار می آید دیگر شما را ول نمی کند شما مختار هستید می خواهید ؟ پاسخگوی سوالات باشید نمی خواهید ؟ سرتان سلامت . این مسیری که الان داریم در آن می رویم ، مسیری است که داوطلب صدیق و علاقه مند می خواهد . چه کسی را دیدید که در دهانش دو یا سه تا میله در پایه های دندان اش داشته باشد ، هیچی آن بالا ندارم ، می دانید چند دفعه موقع حرف زدن زبانم آن بالا گیر می کند ؟ می توانم کلاس را تعطیل کنم . ولی نمی کنم . چه کسی من را مجبور می کند ؟ عشقم . عشق من اول به خداوند و تعهدم به امام زمان که حسینیه مال آقا است و باید چراغش روشن باشد ، و محبت من به تک تک شما . من سال ها است که برای خودم می نویسم بعد از بازنگری زیر مواردی که اشتباه من بوده است خط می کشم اشتباه طرف های مقابلم نه . چون من قرار نیست آنها را درست کنم من قرار است خودم را درست کنم من زیر آن جاهایی را که من اشتباه کردم خط می کشم چرا ؟ چون می خواهم دقت کنم حتی الامکان دیگر تکرارش نکنم.
هرمان هسه می گوید: من دریافته ام که دوست داشته شدن هیچ است . دوست دارید بقیه شما را دوست داشته باشند ؟ او می گوید هیچ اما دوست داشتن همه چیز . دنبال این باشید که شما دوست داشته باشید نه اینکه دیگران شما را دوست داشته باشند چون برای اینکه دیگران شما را دوست داشته باشند ، دیگران آدم های متفاوت با سلایق متفاوت هستند بعد شما مجبور هستی آدم های متفاوتی باشی دیگر نمی ارزی . می گوید بیش از آن بر این باورم که آنچه هستی ما را پرمعنی و شادمانه می سازد چیزی جز احساسات و عاطفه نیست . پس آن کس نیکبخت است که بتواند عشق بورزد راستی عشق ورزیدن چیست ؟ نیک بخت چه کسی است ؟ چقدر ما با کلمات بازی می کنیم ؟ عاطفه چیست ؟ انسان عاطفی را چطور می شناسید ؟ می دانید که طی قرون و برقراری حکومت ها و فرهنگ های مختلف برجامعه ی مسلمان شیعه ی ایران ، وارد ممالک دیگر نمی شوم چون آنجا زندگی نکردم که بدانم یعنی چی ، ایران . خیلی از کلمات و مفاهیم از جایگاه اصلی خودش خارج شده است کماکان امروز جوانان در این دیاری که مهد فرهنگ و وتمدن و ادبیات بوده است در محاوره ی روزمره شان از کلمات یا جملاتی استفاده می کنند ، آن هم آنقدر طبیعی که انگار استاد ادبیات هستند که انگار خیلی زیبا و شیوا می گویند اما از نظر من مستهجن است جوانان گناهی ندارند . تقصیر ، تقصیر ما است . تقصیر ما است که به موقع حرکت نکردیم من به شخصه می گویم خدایا من را ببخش اگر دیر جنبیدم اگر سرم به این ور و آن ور گرم بود یا آنچه را که باید چند سال قبل شروع می کردم حالا شروع کردم خدایا من را ببخش. نفهمیدم شما چی می گوئید ؟ شما برای خودتان چه کار می کنید ؟
القصه.امروز می خواهم در مورد عاطفه گفتگو کنم . اساس کلام را از آیات قرآن ، کتاب وحی ، استخراج کردم . سوره آل عمران ، بخشی از آیه ی 103 ، از الفت سخن می گوید . مفهوم عاطفه را الفت در بر می گیرد . در این بخش می خوانیم ، نعمت خدا را بر خود یاد کنید . به آیاتی که می خوانم خیلی دقت کنید . چون با آنها کار دارم . نعمت خدا را بر خود یاد کنید که دشمن یکدیگر بودید پس او میان دل های شما الفت داد و به موهبت او با هم برادر شدید . هرکدام شما از یک خانواده هستید هر کدام شما یک گوشه ی شهر می نشینید چرا اینقدر با هم دوست هستید ؟ چرا اینقدر با هم رفیق هستید ؟ چه کسی این را به شما داده است ؟ خودتان به هم دادید ؟ اگر سرتیزی هایتان را به هم نشان می دادید همیشه اینجا شمشیربازی بود . جای دیگر است . در روایات عاطفه به معانی الفت ، مهربانی ، عنایت ، رحمت ، رافت ، شفقت ، عفو ، دوستی و .... به کار رفته است. من وقت نداشتم از روایات هم برای شما بیاورم در قرآن کریم با همان پیمانه ای که به عقل اهمیت داده شده است ، به همان اندازه هم به عاطفه توجه شده است . در آل عمران بخشی از آیه ی 159 ، پس تو به لطف و رحمت الهی با آنان نرمخو شدی اگر درشت خوی و سخت دل بودی ، بی شک از گرد تو پراکنده می شدند . چیزی که در قلب شما جوش می زند و شما را اینجا بند می کند و کنار هم می گذارد و دنبال هم می دوید ، چی است ؟ مهربانی . کی داده ؟ تو کسب کردی ؟ معاذالله . سوره فتح بخشی از آیه ی 29 ، محمد (ص) فرستاده ی خدا است . و کسانی که با او هستند برکافران سخت گیر و با همدیگر مهربان هستند . شما چه کاره هستید ؟ مگر شما یاران پیغمبر نیستید ؟ لااقل ادعا که می کنید و می گوئید مسلمان هستم . آیا این چنین هستید ؟ سوره شوری بخشی از آیه ی 23 ، بگو من بر این رسالت مزدی از شما نمی خواهم مگر محبت و دوستی خویشان را . برای پیغمبر می شود اهل بیت ایشان و برای شما می شود خویشان را . سوره توبه آیه ی 128، همانا شما را پیامبری از خودتان آمد که رنج و زیانتان بر او گران است . به هدایت شما اصرار دارد و به مومنان دلسوز و مهربان است . امیدوارم به متن آیات قرآن که برای شما هدیه آوردم تا با مفهوم عاطفه و محبت از خزانه کلام خداوندی آشنا شوید توجه فرموده باشید . اول عاطفه را بشناسیم ، عاطفه محبتی است که اولا از جانب حضرت حق در قلب انسانها به ودیعه گذاشته شده، در برخی از انسانها بروز می کند عیان می شود ما به آنها می گوییم آدمهای عاطفی هستند در برخی از انسانها در غلاف حجابی تاریک می ماند عیان نمی شود ثانیا عاطفه همان طور که عرض کردم می بایستی بروز کند در دنیای واقعی خود نمایی داشته باشد وگرنه عاطفه ای که در پس یک دیوار سنگی مدفون است دیگر عاطفه نامیده نمی شود، بگذارید یک مثالی بزنم من همسرانی را دیدم که مرد برای همسرش هر کاری که لازم است انجام می دهد یعنی به قول قدیمی ها از شیر مرغ تا جان آدمیزاد برایش حاضر می کند اما دور قلبش چنان دژ سنگی قرار دارد که از هیچ روزنه ای به داخل آن راه نیست، خودتان نگاه کنید ببینید شما چنین دژ سنگی دور قلبتان دارید؟ اگر دارید بشکنید، در مقابل عواطف همسرش هیچ بروزی ندارد هیچ عکس العملی از او دیده نمی شود اگر بگوییم عاطفه ندارد احسان خداوند را زیر سوال بردیم ما گفتیم خداوند عاطفه را به همه داده اما به هر دلیلی بروز هر فشاری واقع شدن یک حادثه در یک زمان از زندگیش برای خودش یک دژ سنگی دور قلبش بسته حالا آگاهانه یا ناآگاهانه این کار را کرده فرقی نمی کند الان یک انسان عاطفی و با محبت شناخته نمی شود چون در روابطش با همسرش همیشه دریافت کننده محبت است پخش کننده محبت نیست، اما کسانی هم هستند که در میان مردم به موجودی عاطفی شناخته شدند چرا؟ چون وقتی با آدمها روبرو می شوند خیلی با محبت اند خیلی رقیق القلب هستند برخوردهایشان از رقیق القلبی شان ا ست خیلی خوب است که با محبتند ولی کنارشان یک اما وجود دارد این اما می دانید چیست؟ محبتشان یک طرفه نیست مسیر برگشت محبت از فرد مقابل برایشان همیشه باز می ماند اگر برگشت نباشد آنوقت باید رقیق القلب بودن و عاطفی بودنشان را ملاحظه کنید با چنگ و دندان و هر سلاح برنده ای اعم از زبان و چشم و ... تلاش می کنند حق عاطفه ای را که خرج کردند از طرف مقابلشان بگیرند اینها مردمان عاطفی نیستند آدمهای خیلی خودخواهی هستند چرا که عاطفه را جایی خرج می کنند که بهایش را دریافت کنند این عاطفه نیست این یک تجارت است هم به خودشان و باورهای خودشان آسیب می زنند و هم به افراد مقابلشان و باورهای افراد مقابلشان خسارت وارد می کنند عاطفه یک جویبار است جویباری که روان است مسیر بازگشت به سرمنشا اولیه را هم ندارد و نمی شناسد، متاسفم که بگویم خیلی متاسفم من شاید قریب به دو یا سه هفته است که روی عاطفه دارم کار می کنم متاسفم بگویم که بسیاری از آسیب های روحی خودمان از همین جا نشات می گیرد چراکه جویبار مهر قلبمان همانند خداوند یکطرفه جاری نشده، منتظر پاسخ درخورش هستیم وقتی پاسخ درخور دریافت نمی کنیم آه و حسرت شکستگی روحی به وجودمان مستولی می شود، چرا شکستی؟ کی تو را شکست؟ جز خودت تو را شکسته؟ خیر، سهراب سپهری می گوید من ندیدم دو صنوبر را که باهم دشمن باشند شما دوتا آدمید چرا دشمن؟
من ندیدم دو صنوبر را باهم دشمن باشند
من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
( سایه اش را هدیه می کند به زمین)
رایگان می بخشد نارون شاخه اش را به کلاغ
(ازش پولی نمی گیرد ازش هیچ چیز نمی خواهد)
شنیده اید که آسایش بزرگان چیست؟ برای خاطر بیچارگان نیاسودن شما چقدر بخاطر بیچاره ها آسایشتان را حرام کردید؟ چندبار؟ چقدر بیچاره ها را کمک کردید برای اینکه خودتان خوشحال باشید؟
شنیده اید که آسایش بزرگان چیست؟ برای خاطر بیچارگان نیاسودن، به کاخ دهر که آسایش است بنیادش مقیم گشتند و دامان خود نیالودن همه دوست دارند در دنیا در امنیت و آسایش زندگی کنند و هیچ کس نمی تواند از اقامت در دنیا فرار کند اما مهم اینست که مقیم به دنیا می شود اما دامنش را آلوده نمی کند،همی ز عادت و کردار زشت کم کردن همه اینها برای آسایش بزرگان است، که می پرسد شنیدید آسایش بزرگان چیست؟ می گوید همی ز عادت و کردار زشت کم کردن، هماره بر صفت و خوی نیک افزودن، امروز از صبح کدام کاری که من می دانم غلط است و من همیشه انجام می دهم ترکش کردم؟ ز بهر بیهوده از راستی بری نشدن ما خیلی از مواقع راستی ها را زیر پا می گذاریم به خاطر چیزهایی که فکر می کنیم ارزش دارد در حالیکه بیهوده ست،بزرگان آسایششان در این است که برای بیهودگی و بیهوده ها از راستی ها بری نمی شوند، برای خدمت تن روح را نفرسودن، من خیلی بچه بودم می شنیدم که یک آقایی را داشتیم در فامیل که از در که می آمد خدا رحمتش کند می دوید وضو می گرفت می رفت نمازش را می خواند بعد می آمد بطری مشروبش را می آورد وسایل مشروبش را می آورد می گذاشت کنارش بعد پدرم خدا بیامرز می گفت آخه بابا آن نماز چه بود؟ این چیست؟ او می گفت آن به جای خویش این بجای خویش، برای خدمت تن روح را فرسودن، برای اینکه تنش عیش و نوش کند روحش را به آلودگی و ناپاکی کشیدن،برون شدن ز خرابات زندگی هوشیار،بزرگان از خرابات زندگی هوشیار بیرون می روند نه اینکه کسی بیاندازد آنها را بیرون، خودشان انتخاب می کنند ز خود نرفتن و پیمانه ای نپیمودن، رهی که گمرهی اش در پی است نسپردن، راهی که گمراهی در انتهایش است قبولش نمی کند،دری که فتنه اش اندر پس است نگشودن، چندتا در، در طول حیاتتان من می شمرم برای خودم خیلی زیاد و چقدر آزارش را دیدم چون ملاحظه می کردم که نه نمی شود بد است زشت است،چی زشت است؟ زشت این ست که تو در امان نمانی زندگی ات در امان نماند، دری که می دانی فتنه پشتش است چرا باز می کنی؟
این هفته توجه بگذارید در تمام اعمال و نیات و گفتارتان بررسی کنید می گوید چطور مگر میشود؟ من می گویم بله می شود مثلا شما سوار تاکسی شدید من بیرون نمی روم خیلی کم اگرهم بروم بچه هایم می برند شمابه دفعات سوار تاکسی شدید با محبت و ادب گفتید سلام علیکم اولا فکر کنید برای چه این طور سلام کردید برای خودنمایی ؟ اولین قدم خودتان را بررسی کنید برای آن که خودنمایی کنید برای آن که خودتان را خیلی با ادب نشان دهید یا فکر می کردید سلام کردن وظیفه هر مومنی است به جایی که وارد می شوید کوچک و بزرگ هم نمی شناسد . اگر راننده پاسخ شما را اصلا نداد یا این که مثل شما سلام را با ادب جواب نداد در درونتان چه اتفاقی افتاد ؟ این ها را بنویسید تا خودتان را بهتر بشناسید شما خیلی آدم های باکلاسی هستید خیلی فهمیده اید ولی خبر ندارید خیلی جاها خیلی کارها را می کنید در کارهایتان که کار آدم های باکلاس و فهیم نیست . خودتان پیدا کنید چه لزومی دارد دیگران به شما بگویند رابطه تان با افراد خانواده تان با همسایه تان با کسبه محل همکارتان همه را هرروز بررسی کنید از صیح تا شب . شب کمترین جملات ممکن را یادداشت کنید تا خسته نشوید به خدا می شود یک فیلم را ندید یک فیلم نبین چه می شود ؟ فیلم زندگی خودتان که زیباتر است پرحادثه تر است آنها را بررسی کن . بررسی کنید و بنویسید و اگر دوست داشتید برای من بیاورید من می خوانم و هر جایی که فکر کردم می توانم همراه شما باشم با شما همراهی می کنم من نمی توانم درس زندگی به کسی بدهم چوم من یک نفرم با یک نوع زندگی و شما آدم های بسیاری هستید با زندگی های بسیار . بعضی ها هم یا یک آدم و یک زندگی نیستند یک انسان با 20یا30 نقش تئاتری . نقش هایتان را هم بررسی کنید .