منو

یکشنبه, 18 شهریور 1403 - Sun 09 08 2024

A+ A A-

من کیستم بخش دوم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: من کیستم
  • بازدید: 59

بسم الله الرحمن الرحیم

سوال: سوالاتی که فرمودید چهل روز پی در پی جواب دهیم، هفته دوم احساس کردم که تغییری در درصدهایم اتفاق نیفتاده است، آیا کلیدهای ذهنم را بستم؟ آیا از منیت های من است؟ آیا ذهنم را روی یک چیزی متمرکز کردم؟ آیا اصلا درصدها باید تغییر کند؟
استاد: مشکل ما درصدها نیست، ما اول که درصد دادیم برای این است که دوستان فاجعه اطرافشان را شناسایی کنند وقتی از شما می پرسند که آیا از درون شاد هستید یا نه می گوید صفر، این صفر باید تکان بخورد یا این که من به شما می گویم که تا چهل روز هفته ای یک بار دوباره این سوالات را تکرار کنید و پاسخ دهید ولی یادتان باشد موقع تکرار کردن و پاسخ دادن پرسش، پاسخ نامه قبلی دستتان نباشد، شما یک پرسشنامه جدیدی را پر می کنید، قبلی را فراموش کنید و کنار بگذارید، امروز جواب دهید ببینید در عرض یک هفته چه قدر تغییر کردید. باید تغییر کنید اگر تغییر نکردید کارتان سخت می شود. بینید ما می خواهیم تعالیم بعدی را داشته باشیم و پیش برویم شما یا هر دوست دیگر ما در همین مرحله می ماند این به درد نمی خورد هیچ تلاشی نشده اگر هم بگوید بگذار همین طور بگذاریم و برویم آن وقت در قسمت های بعدی نه حسی خواهید داشت نه برایتان ارزشمند می شود و نه دیگر پویا هستید. اگر نتوانستید جواب دهید یکی این که اول مقایسه کردید؛ مقایسه نکنید، مقایسه یعنی قیاس کردن از خصیصه های شیطانی است هر انسانی هم که این کار را می کند در دردسر می افتد درست است که شما می گویید من خودم را با خودم قیاس کردم ولی الان وقت قیاس کردن نیست الان فقط وقت تکرار است، تکرار و اندیشه کردن به آن چه که در طول روز انجام می دهید. مثلا می بینیم امروز از صبح خیلی سرحال و خوشحالیم ولی فردا این طور نیستیم باید بگردیم بیینیم چرا نیستیم، اگر نگردیم پس فردا بدتر از این هستیم.
ادامه صحبت: یعنی ذهنم عطف بما سبق می زند
استاد: دقیقا نباید این اتفاق برایت بیفتد.
صحبت از جمع: یک موقع ما مجبوریم یک کاری را انجام بدهیم چاره ای هم نداریم، من مجبور به انجام کاری شدم پیش خودم گفتم لطف خدا شامل حالم شد و غر نزدم تا کار را انجام دهم زیرا غر زدن فرسایش می آورد و عقب می اندازد ولی مهم آن است که آن لحظه واقف بشویم و جوری کار را انجام دهیم که خودمان آزار نبینیم زیرا وقتی خودمان آزار می بینیم یعنی آن کار درست انجام نشده است و اذیت شدیم وقتی اذیت شدیم یعنی زمان را از دست دادیم، به لطف خدا هم باعث شد خودم آسیب نبینم و هم خانوادم زیرا اگر من آسیب ببینم نمی توانم به خانواده ام سرویس درستی بدهم و اثرات این کار خیلی زیاد است. این کار بسیار سخت است من این یک بار را توانستم کارم را بدون غر انجام دهم ولی همیشه نمی توانم گاهی کاری را که باید انجام دهم درسی ثانیه آخر باز هم غر می زنم پیش خودم می گویم تو که باید این کار را انجام می دادی خوب سی ثانیه دیگر صبر می کردی و بدون غر کارت را تمام می کردی!
استاد: هر وقت یک سی ثانیه ای را از مطلب رد شدی و آخ تو درآمد یک جریمه ای را برای خودت در نظر بگیر. این جریمه چگونه است؟ مثلا فلان سریال را که در فلان ساعت باید ببینی نبین و تلویزیون را خاموش کن یا اگر اهل شکلات هستی هنگام چای خوردن آن را تلخ بخور بگذار تلخی آن به جانت بنشیند و هزاران تنبیه دیگر که شما می توانید برای خودتان در نظر بگیرید که اگر چنین کنید این تنبیهات آدم از یادش نمی رود و چون یادش نمی رود دفعه بعدی اولین چیزی که یادش می افتد تنبیه است و چون دوست نداری که خودت را تنبیه کنی خیلی زود متوجه ماجرا می شوی.
صحبت از جمع: چند روز قبل من برای خرید رفته بودم وقتی برگشتم دیدم ماشینی کنار ماشین من دوبل پارک کرده، خیلی معطل شدم و بسیار عصبانی شدم، پیش خودم گفتم که اگر صاحب ماشین را ببینم می گویم یک راننده باشعور یک شماره داخل ماشین برای تماس می گذارد وقتی صاحب ماشین که یک خانم بود آمد من عوض آن که به او خشمگین شوم و بگویم که تو آدم بی شعوری بودی که ماشینت را اینجا پارک کردی گفتم بهتر نبود که شماره تلفنی را جلوی ماشین می گذاشتید؟ آن خانم بسیار ابراز شرمندگی کرد و من را هم شرمنده خودش کرد پیش خودم گفتم پس تو برای چه کلاس می آیی باید که مطالب یاد گرفته شده در کلاس در زندگی روزمره من جریان داشته باشد. خیلی خوشحال بودم که به مسئله واقف شدم.
استاد: بعد ازمدت ها تکرار و تمرین بالاخره به آن نقطه می رسیم. من خودم برای آشغال هایی که در زمین کناری خانه ما می ریزند به شهرداری زنگ زدم وقتی که آمدند گفتند اینجا بنویسید لعنت به پدر و مادرکسی که ... گفتم صبر کن تند نرو من اینجا می نویسم رحمت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال نریزد وگرنه... ببینید این خیلی مهم است که نگاه ما چگونه نگاهی باشد من گاهی اوقات که منتظر خانم خدمت کارم هستم تا برسد زیرا که آن قدر حالم بد است به حد مرگ، آن قدر درد دارم که دارویم را باید به موقع بخورم شکم خالی نمی توانم بخورم آن قدر حالم بد است که حتی نمی توانم خودم را به آشپزخانه برسانم وقتی که از راه می رسد من می توانم بگویم عزیز من این چه وضع آمدن است؟ در را که باز می کند و می آید می گوید سلام، می گویم سلام عزیزم خسته نباشید اصلا نمی توانم جمله دیگری بگویم اصلا نمی توانم اعتراضی بکنم تنها چیزی که می توانم بگویم این است که خسته نباشی عزیزم بعد برایش توضیح می دهم می دانی که من چه قدر حالم بد است. ما باید عادت کنیم به همان اندازه که خشم هایمان را روی مردم تف کردیم به همان اندازه خشم هایمان را فرو دهیم و ببینیم چه مزه مزخرفی دارد حالم به هم خورد از این خشم خودم. دوستمان گفت چرا اصلا باید آن کلمات به ذهن من می آمد و حالش را بد می کرد ولی آن طور که با آن خانم صحبت کرد حالش را خوب کرد. اینها جایزه های رفتارهای صحیح است منتها باید نگاهش کنی اگر جایزه را به وقت نبینی هیچ وقت آدم خوبی نمی شوی و اگر جایزه ها و مطالب را بد تحویل دهی و به آن هیچ وقت توجه نکنی و همیشه بگویی حق با من است وظیفه اش بود این کار را بکند؛ ببینید وقتی ما این کار را بکنیم هیچ وقت متوجه نمی شویم که در جامعه انسانی چه زهرماری هستیم ما دائما داریم به هم نیش زهرماری می زنیم با حرفمان و با کلاممان، برای چه این کار را می کنیم؟ بعدا سر حوض کوثر جواب پیغمبر (ص) و امیرالمؤمنین (ع) و حضرت زهرا (س) را چه می خواهی بدهی؟ شما امت پیغمبری هستی که معجزه اش خوش خلقی بوده تو چرا این قدر بد خلقی؟ پس امت این پیغمبر نیستی وقتی به این ها فکر می کنیم پایین می ریزیم و دیگر جرأت نمی کنیم که خشم مان را روی دیگران تف کنیم.
صحبت از جمع: به دنبال حرف دوستمان که بهتر است دچار ایده آل گرایی نشویم، آن سی ثانیه که گفتند خیلی خوب است بهتر است اول خودمان را تشویق کنیم زیرا من در جایگاه خودم اگر خودم را تنبیه کنم بدتر می کنم، یک بار خودم را تنبیه کردم و گفتم اگر این کار را بکنم روزه می گیرم ووقتی روزه گرفتم تا ظهر نتوانستم دوام بیاورم با این که من زیاد روزه می گیرم، به نظر من نوازش بیشتر از تنبیه جواب می دهد. مورد دیگر این که دانشمندی می گوید اولین گام لرزانی که شما به سمت مقصد بر می دارید راه شما شروع شده. یک کار کوچک از ده تا کار یا حتی نصف آن را که انجام دهی یعنی راه را شروع کردی. دچار ایده آل گرایی نشویم زیرا آدم را مریض می کند.
استاد: اگر یک صدم آن کار را انجام دهد یعنی مسیر را شروع کردی.البته این دوست ما خیلی وقت است که راه را شروع کرده زمان بسیار زیادی است روی مسائلی که در درون خود داشته به شکل های مختلف کار کرده تا قبل از آن همه را تکه و پاره می کرد ولی حالا خودش را تکه و پاره می کند تا چند صباحی دیگر از تکه پاره کردن خودش هم دست بر می دارد بعد شروع می کند به پذیرش کردن، این خیلی مرحله زیبایی است برای شما هنوز زود است شما هنوز نمی توانید خودتان را پذیرش کنید.
صحبت از جمع: من یک گشایش زیبا داشتم، در گروه ها صحبت کردن با دوستانی که در حوزه عاطفه ابراز دارند خیلی جذاب است چون من خودم در این حوزه معامله گر هستم،‌ یکی از دوستان می گفت من محبت را خیلی راحت می دهم پس هم نمی گیرم اگر او را نمی شناختم باور نمی کردم، گفتند امید دارم به روح انسانی طرف مقابل که عاطفه را درک کند، دوست دیگری هم می گفت کسی که معامله گرانه عاطفه می دهد ایمان ندارد چون ایمان داشته باشد می داند که یک نظم و قانونی هست و چیزی در دنیا سوخت نمی شود. هر رفتاری ته نشین می شود شما به من می گویید تو بدی این کلمه در من ته نشین می شود و روابطم با بقیه ساخته می شود، من این جور هستم روابطی که از قدیم در من ته نشین شده باعث شده که امروز اینی باشم که تا محبت نگیرم ندهم یا بدانم محبت می گیرم بعد محبت بدهم، این استاندارد نیست ناجوانمردانه ست که اشتباهی که من با یک شخصی در ۱۰ سال پیش داشتم بخواهد امروز با دوستم تاثیر داشته باشد، جمله ایشان خیلی روی من تاثیر گذاشت، با بزرگترهایم با آدمهای سن بالا مشکل داشتم شاید ۵ نفر از مردان نزدیکم هستند که دوستشان دارم، مثلا عمو یا دایی ام را چرا دوست ندارم؟ نگاه کردم دیدم اینها در کودکی من یک سری تاثیراتی گذاشته اند با ویژگی های عجیب غریبشان، اینها ته نشین شده اند، عموی من ۷۰ سالش است سکته هم کرده توانمندی ندارد ولی این مخلوق را که می بینم می خواهم بزنمش، هم دوستش دارم هم ندارم نمی دانم چه طور است؟ نمی توانم زنگ بزنم حالش را بپرسم، او دو هفته یک بار زنگ می زند حالم را می پرسد و من نمی توانم با او ارتباط بگیرم نمی فهمیدم چرا، دیشب که با همسرم صحبت می کردم گفتم تو می توانی عمویت را ببخشی؟ ایشان یک عموی خیلی خاصی دارند گفت بله، او هم بنده خدا هزار بدبختی داشته و درگیر زندگی اش بوده یک سری ویژگی ها داشت پدر مادر داشت یک کارهایی کرده حالا دیگر چه کارش کنم، آنجا بود که نیت کردم معامله را کنار بگذارم و به عاطفه یک جور دیگری نگاه کنم دیدم بدون اینها به عنوان یک انسان می توانم دوستش داشته باشم؟ چشمانم را بستم عمویم را جلوی خودم مجسم کردم دست زدم به او دیدم که دیگر از او بدم نمی آید، گفتم چه قدر دلم تنگ شده حالا نمیرد ممکن است خیلی غصه بخورم، این طوری توانستم دوستش بدارم و یک مرحله از زیبایی عاطفه به اینست که آدم گذر کند وقتی این اتفاق افتاد هم توانستم او را دوست داشته باشم هم ۲ یا ۳ نفر دیگر هم که درباره شان این جمله را می گفتم: این یک پروژه شکست خورده در مورد روابط انسانی است دیگر تمام است، آن معامله را که گذاشتم کنار دیدم می توانم آن آدم را هم دوست داشته باشم، می توانم با او بروم سفر، از شما متشکرم که این حوزه را باز کردید.
استاد: بحث عاطفه را که داشتید می گفتید یک چیزی برای خودم اتفاق افتاد، در این سه چهار سال،‌ یک آدمی که تا سقف پشت بام از او ضربه خورده و آسیب دیده بودم آسیب هایی که مردم از آن خبر نداشتند هیچ کس از آن خبر نداشت تمام قلب من شرحه شرحه بود،‌ خوب دقت کنید چه می گویم به این نقطه رسیدن یعنی مرگ، آن هم آدمی که خودش یک داغ خیلی بزرگ دیده، داغی دیده که هنوزم در خانه راه می روم خیلی از مواقع می گویم آره مثلا، آخ می بینم همسرم که نیست،‌ می خورم، می خواهم بگویم بچه ها پدرتان هم این جور می گفت یا این جور می گوید می بینم که همسرم که نیست، ولی برای من همیشه هست، ‌یک چنین آدمی مرد،‌ نمرده بود که هیچ وقت بد و بیراه به او نمی گفتم نفرین هم نمی کردم، چون اصلا نیست در ذاتم ولی بعد از اینکه مرد آمدم چه کار کردم؟ همین طور که برای تمامی امواتم فاتحه می گفتم او را هم شریک می کردم، سه شب متوالی خواب دیدم هر سه شب آن فردی که آن طور قلب من شرحه شرحه بود از او با یک فاصله دوری نگه داشتند گفتند این را می بینی؟ گفتم بله، گفتند دیگر فاتحه نده،‌ بیدار شدم گفتم دیوانه ای از دنیا دستش کوتاه شده فاتحه را بگو، باز ادامه دادم یک شب بعد دو شب بعد همان خواب به همان شکلی که دیده بودم اتفاق افتاد باز ادامه دادم بار سوم گفتم مگر تو متوجه حرف نمی شوی؟ چرا دستورت را اطاعت نمی کنی؟ ترسیدم دیگر نگفتم، مدتی گذشت گفتم حالا دیگر حتما تمام شده دوباره گفتم همان شب خواب دیدم،‌ ببینید کسی که آن قلب را داشت خیرات و فاتحه می داد برای این آدم دنیای محبت عشق عاطفه هرچه که می خواهید اسمش را بگذارید دنیای تجارت نیست، هرکسی با تجارت در آن وارد بشود با سر، زمین می خورد چون امکان ندارد توقعش برآورده بشود، برای همین زمین می خورد چون همیشه فکر می کند آن چیزی که من دادم خیلی بیشتر از آنی ست که به من دادند، پس با سر زمین می خورد. با عاطفه تجارت نکنید. باز هم گفتگو می کنیم باز هم حرف می زنیم لایه های مختلفش را بررسی می کنیم.
صحبت از جمع: در ارتباط با گفتگوی دوستمان، من در دراز مدت متوجه این قضیه شدم که خیلی وقت ها فکر می کنیم یک اقداماتی را همان لحظه باید انجام بدهیم مثلا نیم ساعت بعد نمی شود انجام داد یک نفر حرف بدی را به من زده الان است که باید جوابش را بدهم وگرنه دیگر بی منطق است بخواهم بعدا جوابش را بدهم خیلی وقت ها هم که جواب می دهیم آرام هم نمی گیریم و نیم ساعت بعد فحش های بهتری یادمان می آید و می گوییم ای بابا کاش این را به او گفته بودم، می خواهم بگویم این یک توهم است ما اتفاقا همیشه فرصت برای انجام همه کاری داریم. می دانم احمقانه شاید به نظر بیاید ولی می توانیم همین الان برویم در کوچه یک نفر که رد می شود یکی بزنیم زیر گوشش، کاری با اینکه احمقانه هست یا نیست ندارم شدنی ست،‌ بنابراین حتی اگر یک جایی کسی چیزی را به من تحمیل کرده می توانم آنجا تحمل کنم نیم ساعت بعد نه یک روز بعد بروم طرف را بزنم شدنی ست ولی حسنی که این اتفاق دارد این است که ما عموما رفتارهایمان بازخوردهایمان واکنش هایمان مبتنی بر عادات و افکاری که از گذشته می آوریم است، ما در دراز مدت یاد گرفتیم که اگر یک نفر حق ما را خورد حالا آن حق می تواند جای پارک باشد می تواند سهم الارث باشد در دراز مدت یاد گرفتیم باید داد بزنیم سر او، ‌به طور ناخودآگاه جامعه یادمان داده، خانواده، تلویزیون،‌ بنابراین وقتی موقعیتش پیش می آید یک قوایی بر ما غلبه می کند اختیار و عنان کار را از ما می رباید اختیار را از ما سلب می کند و بصورت پیش فرض اقدامات ما را بروز می دهد، مثلا بارها پیش آمده که فرضا سر بزرگتری داد زدیم بعد گفتیم ای بابا من چرا این کار را کردم؟ چون ما در آن لحظات بحران بر مبنای پیش فرض های گذشته اقدام می کنیم، یک مکانیزم دفاعی یک باره فعال می شود خشمگین می شویم داد می زنیم یا فحش می دهیم، این انتخاب این لحظه ما نیست، چه بسا اگر ما این انتخاب را با خودمان بکنیم آگاهانه انتخاب های بهتری بکنیم. بنابراین اول اینکه همیشه فرصت داریم که حتی بدترین پاسخ ها بدهیم، حواسمان باشد دیر نمی شود. دوم اینکه خودتان سوار مرکب وجود باشید اجازه ندهید که یک چیزی از گذشته شما را براند و به جای شما تصمیم بگیرد که بعداً بگویید ای وای، ای کاش این حرف را به فلانی نمی زدم ای کاش این مشت را به فلانی نزده بودم. اگر این دو را باهم جمع بزنیم می بینیم من می توانم به خودم نیم ساعت وقت بدهم، یک نفر که یک چیزی را به من تحمیل کرده اولا در لحظه می توانم جوابش را ندهم یکی یک کاری از من خواسته می توانم بگویم بگذار به آن فکر می کنم کی گفته من همان موقع باید بله یا خیر بگویم؟ یا مثلا یکی به من توهینی کرده می توانم نگاهش کنم صبر کنم بروم نیم ساعت دیگر بیایم به او فحش بدهم این نیم ساعت اختیار را از دست آن سیستم پیش فرض می گیرد و به دست من می دهد. جمله ای هم از امام صادق (ع) هست که می گوید: ای کاش گردنی داشتم به درازی شتر، تعبیر به همین است، چون به شما فرصت می دهد قبل از اینکه آن حرف را بزنید من فکر کنم به آن،‌ چون حرف که از دل بلند می شود تا به زبان برسد اندازه گردن شتر طول می کشد. بنابراین زمان این قدرت را به ما می دهد که هنوز بعد از نیم ساعت فکر می کنم باید یک مشت بزنم به صورت او، می روم یک مشت می زنم، ‌در آن لحظه بعد از نیم ساعت فکر می کنم که هیجان زده شده بودم حالا آن قدر هم مسئله ی مهمی نبود، مثلاً می روم و دعوایش می کنم یا اصلاً بعد از نیم ساعت می بینم من دچار سوء تفاهم شده بودم چون به خودم زمان دادم و اختیار را از پیش فرض به خودم منتقل کردم حالا این من هستم که تصمیم می گیرم چه پاسخی بدهم نه پیش فرض هایی که براساس تربیت، عادات و رفتارهای گذشته است
استاد: کاملاً درست است و یک چیز جالت تر من به آن اضافه کنم؛ آن موقع که تو صبر می کنی یعنی اجازه نمی دهی که به قول خودت پیش فرض ها یا تربیت های گذشته یا عکس العمل رفتارهای گذشتگان تو بیاید اینجا و بایستد و به جای تو تصمیم بگیرد، چون به قول خودت این نیم ساعت را صبر می کنی یک اتفاق جالب تر هم می افتد، چون تو الان زنده هستی و مال نسل الان هستی و یک تربیتی جدا از تربیت گذشتگان الان داری می آیی و می بینی که خب، تو این کیف دستی من چی پیدا می شود؟ از این جدیدها استفاده کنم، این جدیدها چی هستند؟ هفته پیش در کلاس این طوری می گفتند: فلان جا فلان کلیپ را خواندم این جوری می گفتند، فلان استاد فلان چیز را در کلاس هایش این جوری گفته بود و این ها که می آید انتخاب های جدید می شود و وقتی انتخاب جدید شد آرام آرام آنها را به سایه می برد، دیگر بعد از یک مدتی اگر بخواهی در لحظه هم تصمیم بگیری تصمیم تو از چیزی که الان در خورجین تو است ناشی می شود نه آن چیزی که قبلاً در خورجین تو بود. خیلی ظریف است، همه این ها فقط به شرط آن که بخواهیم اگر نخواهیم هیچ کسی هیچ کاری نمی تواند برای ما بکند.
صحبت از جمع: در مورد مجادلات ذهنی که در ذهن ما هست، در مثال دوستمان که خانمی پارک دوبل کرده بودند و قبل از این که آن خانم بیایند در ذهنشان هزارتا قصه و برنامه آمد و رفت که اگر این خانم بیاید الان می گویم تو شعورت کجا است؟ حالا با لفظ های خیلی با ادب ولی به نظر من این موضوع تاثیر مخرب اش را روی ذهن می گذارد، بهتر نیست که از همان اول و قبل از اینکه این خانم بیاید، قضاوت را کنار بگذاریم، مثلاً من در رانندگی مدتی هست که سعی می کنم هیچ وقت قضاوت نکنم، حالا چه نسبت به کسی که پشت سرم دارد بوق ممتد می زند یا آن که دارد خیابان ورود ممنوع را به سمت من می آید یا دوبله می ایستد چون خودم بچه دارم با خودم می گویم یک درصد ممکن است برای بچه اش یک موردی پیش آمده، به خصوص الان که جای پارک دیگر نیست، مجبور شده که اینجا دوبله بایستد، اگر قبل از اینکه آن فرد بیاید قضاوت هایم را کرده باشم، آثار مخرب را در ذهن من گذاشته است، برای خودم هزارتا فلسفه بافی کردم و بعد که آن فرد می آید کظم غیظ می کنم و با یک لحن مودبانه می گویم که بهتر نیست شماره تان را روی ماشین می گذاشتید! در ضمن وقتی که فرد بیاید و ببینیم که کیسه های خرید دستش هست، نه با عصبانیت ولی آدم آن احساس اش را نشان دهد که کار زشتی کردی و آمدی و اینجا ایستادی یعنی به نظر من یک جورایی اگر آدم هیچ چیزی هم نگوید خوب نیست.
استاد: حرفی که شما می زنید خیلی جالب است ولی همان مدینه فاضله ای است که دستور دین ما است باید به آن نقطه برسی که از قبل پیش داوری و قضاوت نکنی، سکوت کنی و ببینی چه اتفاقی افتاده است اگر به این نقطه برسی که عالی است، حرفی در آن نیست. منتها تا رسیدن به آن نقطه چه کنیم؟ بهترین کار را کرده است یعنی به جای آن که به آن شکل با آن فرد گفتگو کند، به یک شکل متین تری مطرح کرده است که به قول شما اثر مخرب آن گفتگوی ذهنی قبلش را شکسته است نه تنها به او منتقل نکرده است در دیدگاه خودش هم آن گفتگو را شکسته است این خودش خیلی ارزشمند است اما اگر اصلاً از قبل قضاوت نکنیم که فوق العاده است.
ادامه صحبت: مثلاً در مورد این که می گویند دلخوشی از عمو و دایی ندارند، من خیلی با فامیل خوش و بش دارم، خیلی برای من مهم است که وقتی با کسی صحبت می کنم و پیام محبت آمیزی می فرستم آن پیام را به من برگرداند یا اگر میس کال می افتد، میس کال من را جواب بدهد، این موضوع برای عمه من پیش آمد هردفعه برای هر عیدی، هر برنامه ای، همسرشان سید بودند، عید غدیر، حتماً پیغام بدهم حتی اگر تماس می گیرم و جواب نمی دهند برای ایشان ویس بگذارم، دیدم که هیچ جوابی از طرف ایشان نمی آید اصلاً قضاوت نکردم و به او زنگ زدم، به ایشان گفتم که برای چی جواب من را نمی دهی و او هیچ جوابی نداشت فقط به من گفت که از روی بی توجهی، مثلاً حوصله نداشتم یا تنبلی و من دیگر هرگز به او پیامی ندادم بدون هیچ پیش زمینه ای. گفتم خب این آدم شاید دوست ندارد و من دیگر هرگز پیام های محبت آمیز ندادم و دیگر زنگ نزدم. یعنی شاید این جوری طرف مقابل من هم می فهمد. فکر می کنم این خیلی بهتر است تا این که برای خودم داستان سرایی و فلسفه بافی کنم.
استاد: کاملاً خیلی ساده و خیلی راحت. من خودم دیشب می خواستم بخوابم، خیلی هم خسته بودم، خوابم هم می آمد یک مطلبی ذهنم را مشغول کرده بود شروع کردم به آن فکر کردن نمی دانم حالا چه قدر طول کشید، 5 یا 10 دقیقه ، یک دفعه گفتم کجای کاری؟ فردا هم روز خداست می توانی فردا به آن فکر کنی حالا بگیر و بخواب، به قدری آرام گرفتم و خوابیدم، 14 صلواتی هم برای خودم فرستادم و آرام آرام خوابم برد. گاهی اوقات اندیشه هایی که می خواهید بکنید به آن وقت بدهید بگوبید حالا فردا هم می شود به آن فکر کرد، فردا آن اندیشه های ما از اوج قدرت پایین می افتد شاید سبک تر شود، شاید بهتر شود.
می گویند یک شیخی بود و شاگردهای زیادی داشت کار این شیخ این بود که به شاگردانش لا اله الا ا... آموزش می داد، یک روز یکی از شاگردانش برای او یک طوطی آورد، شیخ از طوطی خیلی خوشش آمد، در کلاس هایش گذاشت کنار شاگردانش و در خلوتش هم که شاگردانش نبودند برای او لا اله الا ا... را تکرار می کرد و به او آموزش می داد تا جایی که طوطی کاملاً آموخته بود و به طور مرتب تکرار می کرد، یک روز شاگردها آمدند و دیدند ای وای شیخ گریه می کند، گفتند شیخ چرا گریه می کنی؟ گفت گربه حمله کرد و طوطی مرد، گفتند خب این که دیگر گریه ندارد ما می رویم و یک طوطی بهتر می خریم و برای تو می آوریم. گفت نه برای مردن طوطی گریه نمی کنم، گفتند پس چی؟ گفت او با من سال ها لااله الا ا... گفت اما وقتی گربه حمله کرد آن قدر جیغ کشید تا مرد اما یک بار هم لااله الا ا... نگفت، فکر کردم چرا؟ فهمیدم چون طوطی با زبان لااله الا ا... آموخته بود تقلیدش کند اما با قلبش نیاموخته بود، ترسم من هم مثل او باشم وقتی مرگ فرا می رسد، فراموش کنم و ذکر لااله الا ا... را درحضور مرگ نکنم چون قلب های ما هنوز او را نشناخته است. یکی از دردهای بزرگ ما همین است، ما در طول عمرمان یک میلیون بار لااله الا ا... می گوییم و بسته به میزان عمرمان 100 میلیون بار اما لااله الا ا... در قلب ما ننشسته است که اگر نشسته باشد ما خیلی از مشکلات امروز را نداریم. من همیشه وقتی عطسه می کنم، إِنِّي آمَنتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ ‎را می گویم، بچه که بودم این را به من یاد دادند گفتند که عطسه که می کنی این را بگو برای این که این بشود ذهن تو، وقتی تو را توی قبر می گذارند همین که سنگ لحد را می گذارند و خاک را می ریزند و قبر را پر می کنند مرده زنده می شود و عطسه می کند اگر موقعی که عطسه کردی همان موقع یادت باشد و این جمله را بگویی، می گویی همانا ایمان آوردم به خدایتان، پس من را بشنوید، به چه کسی می گوید؟ به نکیر و منکر، دیگر نکیر و منکر او را سوال و جواب نمی کنند، رهایش می کنند و می روند. من همیشه می گویم و هربار عربی اش را که می گویم فارسی اش را هم می گویم برای این که بدانم چی می گویم حالا که الان خوب هستم اگر 3 یا 4 تا عطسه کنم، یک دورانی بود که آلرژی بالایی داشتم یک دفعه 20 تا عطسه می کردم بعد با انگشتم عطسه هایم را می شمردم چون به من وقت نمی داد که حرف بزنم بعد آخر سر هم این ها را 20 مرتبه می گفتم. اگر به من نخندید وقتی نوه ام عطسه می کند دوتا ، سه تا ، گاهاً 4 تا هم می زند، برای او هم می گویم. یاد بگیریم لا اله الا ا... ، ا... اکبر، تسبیحات پروردگار را با عمق قلبمان بگوییم اگر با عمق قلبمان بگوییم دردسرهایمان خیلی کم می شود خیلی زود می رسیم به نقطه ای که نگرانی این را نداشته باشیم که قضاوت یا فکرهای بد می کنیم. قولو لااله الا ا... تفلحوا، از ته دل بگویی از همه چیز گذشت می کنی و پیش می روی.
.
صحبت از جمع: شنیده بودم که کلمه لا اله الا ا... تاج سر مومن است، خیلی برای من مفهومی نداشت ولی الان که این ذکرها را می گویم، نه اینکه تاج روی سرم باشد، خودم را زیر آن حس می کنم و به خودم می گویم اگر این کلمه در وجود ما نهادینه شود اصلاً همه چیز حل است. مشکل این است که ما فراموش می کنیم که خدایی هست و جز او نیست یعنی ما وسیله هستیم. خوب، بد، خوشحالی، ناراحتی، دل گرفتگی، همه اینها در اثر زیاد گفتن لا اله الا ا... از بین می رود ولی به قول شما اگر در وجود ما نهادینه شود.
استاد: اگر لق لق زبان نباشد.
ادامه صحبت: از کسی شنیدم که این ذکر را نباید زیاد بگویید، درست است؟
استاد: ببینید هرچیزی را می شنوید قبول نفرمابید مگر سند داشته باشد. الان آیه ای که من خدمت شما گفتم در سوره یس است. بروید و ببینید. درغیر این صورت هرچیزی را از هر کسی نپذیرید. ذکر پروردگار، اقرار به مقام پروردگار، اقرار به صفات پروردگار در هر شرایطی پسندیده است شما اصلاً نگرانش نباشید اوست که قبول می کند نه من که خساست کنم.
با مطالعه برگه های دوستانمان یک نکته جالبی برای من روشن شد که ما از آگاهی تصور درست و کاملی نداریم، همه هم کلمه آگاهی را به کار می بریم، خب باید یک کاری کرد یک چاره ای اندیشید، همه می دانید کفر چیست، آمدم تعریفم را از کلمه کفر برای خودم بیان کردم، گفتم کفر یعنی پوشاندن حقیقت، خب یعنی چی؟ حالا که کفر را گفتم بگذارید کافر را برای شما معنی کنم، کافر را هم این طور معنی می کنم می گویم آدمی که ارتباطش با واقعیت های عالم قطع شده است، ببینید وقتی اینترنت مان قطع می شود چه می شود، قطع شده، همه امکاناتمان با کل این کره ی خاکی، هر اطلاعاتی که بخواهیم قطع شده است، کافر کسی است که ارتباطش با واقعیت های عالم قطع شده است، چه طوری؟ نمی بیند، نمی شنود. تو مگر صبحگاه آواز پرنده را نمی شنوی؟ او چه می گوید؟ می گوید خب آواز می خواند، خب تو هم پاشو بیا آواز بخوان دیگر، تو چرا بلند نمی شوی بخوانی؟ آواز او آن شکلی است، آواز تو نمازت است. کافر نمی بیند، نمی شنود. حالا عرض می کنم؛ حقایق و واقعیت های عالم از بدو آفرینش تا به امروز، بوده هست و خواهد بود، تا روزی که نمی دانم به آن می گویند روز ابد، روز پایان، هر چه که می خواهند اسم آن را بگذارند، تا آن روز خواهد بود، پس این ها بودند و هستند، خب چرا الان توی دنیا از دیدگاه های مختلف می گویند عصر آگاهی؟ چرا 200 سال پیش نمی گفتند عصر آگاهی؟ چرا 500 سال پیش نمی گفتند عصر آگاهی؟ چرا الان می گویند عصر آگاهی؟ در این زمان اراده الهی بر این قرار گرفته هر آدمی به میزانی که می تواند بار سنگینش را سبک کند، بینایی و شنوایی اش قوی می شود، شما کم می بینید می روید چشم پزشکی؛ آقای دکتر خانم دکتر چشمم نمی بیند، دیگر آن قدر فاصله را نمی بینم، به شما عینک می دهد همه چیز روشن می شود، دیگر خوب می بینی. گوشت کم می شنود پیش متخصص می روی، یا گوشت را شستشو می دهد می گوید کثیف است یا سمعک لازم داری، سمعک می دهد، آن وقت وضوح شنیداری تان هم چند برابر می شود. پس برای بهره بردن از نعمات الهی باید یک کاری کرد. آگاهی، روشن و شفاف شدن هر آنچه که در جهان هستی وجود دارد، حالا می خواهد واقعیت ها باشد می خواهد حقایق باشد، در منظر دیدار و شنیدار و فهم و درک انسانی، این آگاهی می شود.
حالا واقعیت چیست؟ بیاییم واقعیت را بشناسیم، حقیقت چیست، حقیقت را بشناسیم. چه قدر ما این دو کلمه را استفاده می کنیم و چه قدر نابجا استفاده می کنیم، چه قدر فقط برای این که کلاس بگذاریم استفاده می کنیم، اما نمی دانیم یعنی چی! واقعیت ها در دنیا آن چیزهایی هستند که قابل لمس هستند یعنی چی؟ مثلا بارش باران، برف، نوع حرکت هر کدام از این برف و باران در زمین، یک واقعیت قابل لمس است، الان باران شروع شد برو زیر آن بایست خیس می شوی، برف می آید برو زیر آن بایست روی مژه هایت هم برف می نشیند، آقایان روی ریش و سبیل هایشان هم برف می نشیند، خانم ها به لطف جمهوری اسلامی و اسلام آوردن کله هایشان خیس نمی شود چون روسری دارند اما آقایان نه، قابل لمس است، گیاهان، حیوانات، آدمیان با اندام های داخلی و بیرونی شان، دست و پایتان قابل لمس است اما قلبت قابل لمس نیست، پیش دکتر بروی اکو می کند نوار قلب می گیرد نشانت می دهد، همه این ها واقعیت های موجود و غیر قابل انکار هستند، وجود دارند اما آن چه که در همه اینها در حرکت است سبب رشدشان و سبب بزرگ شدن و پیر شدنشان می شود قابل لمس و دیدن و شنیدن نیست. به من نشان بده چه چیزی باعث می شود دست هایت را تکان بدهی؟ می گوید مغز فرمان می دهد دست هم بلند می شود، شما می شود به من بگویی چه کسی به آن مغزت فرمان می دهد؟ چه کسی فرمانده مغزت است که آن مغز فرمانده این هیکل باشد؟ این قابل رؤیت نیست، قابل لمس و دیدن و شنیدن نیست، به این حقیقت می گویند، چرا که اگر این نباشد هیچ کدام این ها نیستند، اگر آن غیر قابل لمس و دیدن و شنیدن در وجود تک تک ما نباشد، همه مُردند چه چیزی باعث شد شما روی صندلی نشستید من دارم حرف می زنم اینجا نشستم، آن را به من نشانش بده، آن را که تو نمی توانی نشانش بدهی حقیقت می گویند اما منکر آن هم نمی توانی بشوی، خیلی چیزها وجود ندارد، گربه، بابا ما اینجا گربه نداریم، می توانی انکارش کنی، گربه اگر هم باشد تو کوچه ست، اما آنچه که باعث می شود تو تکان بخوری، هست. تا حالا اتفاق افتاده در قبرستان بایستید یک جنازه ای که دفن می کنند و مال شما هم نیست تماشا کنید؟ جنازه را دفن می کنند، آدم هایی که تشییع کننده این جنازه هستند و آوردند و دفن کردند را تماشا کنید به ندرت می توانید یک آدم را پیدا کنید که با تک تک سلول های بدنش دارد این ماجرا را نگاه می کند و تلاش در فهمیدن آن می کند حتی صاحبان عزا همان موقع که عزیزشان را به خاک می سپارند یک تعدادی از آنها می گویند: آخ مُرد دیگه او را نداریم، وای دیگر من جای خالیت را چه جوری نگاه کنم؟ و عده ای هم به عواقب این رفتن نگاه می کنند، خب حالا مالش را چه کار کنیم؟ حالا هزینه هایش را چه جوری بدهیم؟ کی می خواهد تقبل خرجش را بکند؟ پول دوا و دکترها که باقی مانده چه جوری بدهیم؟ چه طوری می توانیم زندگیش را بین وراثش تقسیم کنیم؟ کمتر به این فکر می کند که در بدن عزیزم چی بود رفت، چرا من رفتنش را ندیدم؟ این چی بود رفت که الان دیگر نیست؟ و اگر نیست کجا رفت؟ الان کجاست؟ بگذارید یک خطی برای شما باز کنم، این از کارهایی هست که باید بکنید، خوب دقت کنید دیگر نگویید سؤال چی بود، آگاهی سؤال است، سؤال های قبلی سؤال است، عاطفه سؤال است، دقت کردید؟ حالا یک خط دیگر می خواهم باز کنم کنار این ها بگذارم؛ من خودم به شخصه آمدم طول زندگیم را به دو بخش تقسیم کردم فعلا فقط راجع به بخش اول آن می گویم، بقیه اش باید خودتان بروید دنبال کار خودتان. بخش اول قبل از ازدواج، فعلا از دوره کودکی چشم بسته رد می شوم بعدا اگر حوصله و وقت داشتم آن موقع باز صحبت می کنم، از نوجوانی آغاز کردم، خاطراتم را با دیگران بازنگری کردم، دیدید دوستمان چه قشنگ می گفت عمویم این جوری...، من هم یک دایی داشتم، پدرم یک دوستی داشت به او می گفتیم عمو، عمه نداشتیم، مادربزرگی داشتیم، پدربزرگی داشتیم، همسایگانی داشتیم، اقوامی داشتیم، توی خانواده پدر مادر داشتیم، خواهر برادر داشتیم پس با هر کدام اینها خاطراتی داشتیم، توی این واکاوی خاطراتم با گذشته و با آدم ها نکته هایی را پیدا کردم که من را خیلی آزرده کرده بود، خیلی زیاد، خب حالا نگاهش می کنم، می بینم تقصیر هیچکس نبود نه من مقصر بودم که بگویم لیاقتم این بود که با من این طور رفتار بشود، نه آنها مقصر بودند که اصلا عمدی داشتند، بیشتر از این نمی فهمیدند یا بیشتر از این بلد نبودند اما من سالیان دراز این تلخی ها و دلتنگی ها را داخل کوله پشتی ام گذاشته بودم و به پشتم انداخته بودم، هر جا می رفتم با خودم می بردم، درد کوله پشتی و سختی اش را تحمل می کردم یا بالعکس خیلی از واکنش ها بود که فکر می کردم ناشی از محبت است آدم های رو به رویم به من محبت دارند، می خواهند به من خدمت کنند ولی در این واکاوی مجدد و امروز در روشنایی آگاهیم می بینم که سر سوزنی محبت و خدمت در کارشان نبود چرا نبود؟ به عناوین و دلایل مختلف، یک چند باری هم به خودم گفتم، دیدی تو فکر می کردی به تو محبت دارند اما در عمل روی گُرده ات نشسته بودند و افسار به گردنت، به سمت جلو تو را هی می کردند چون باربر خوبی بودی بارهایشان را می بردی اعتراض هم نمی کردی، هیچ محبت و خدمتی هم در آن نبود. خب حالا چی؟ هیچی، امروز نتیجه اش این است چه قدر خوشحالم، می دانید چرا این قدر خوشحالم؟ خوشحالم تا زنده هستم و دنیا را دارم می بینم و حس می کنم همه اینها را پیدا کردم، خب به چه دردم خورد؟ این شفافیتی که درکش کردم کجا به کار من می آید؟ می گویند که لحظه انتقال به جهان باقی وقتی که داریم می میریم، همان لحظه ای که آن چیزی که ما نمی بینیم می خواهد بیاید از ما جدا بشود و بیرون برود، همان طور که از پا می آید و می آید تا به سر برسد و از این چاکرا خروج بکند یک اتفاق عجیب می افتد، کل عمرمان از بدو تولد تا آن لحظه جلوی چشممان می آید همه را می بینیم، حالا فکر کن همیشه فکر می کردم فلانی چه قدر به من محبت داشته، آن لحظه حقیقت را می بینم، می بینم عین اسب عصاری فقط از من بار کشیده هیچ محبتی هم نداشته، برعکس اَه چه قدر از فلانی بدم می آمد، چه قدر نسبت به من محبت داشته و من هیچ وقت محبت او را نفهمیدم، خب فکر می کنید آن لحظه انتقال که دستم از همه جا کوتاه است و اینها را می فهمم چه اتفاقی می افتد؟ وا حسرتا قرآن می گوید: واحسرتا، من نمی گویم چون موقعی که می خواهیم برویم همه چیز آن طور که بوده است جلوه می کند نه آن جور که پندار من و شماست، نه آن طور که دلمان می خواهد آن را بفهمیم، اصلا این طوری نیست، چه قدر آن صحنه می تواند آزار دهنده باشد، چه قدر آن صحنه می تواند آدم را اذیت کند، من مثل یک شخص سوم بیرون قصه واکاوی هایم نشستم، من مثل نفر سوم که دارد قصه زندگی دوستی را گوش می کند و می بیند با آدم های روبرویش، آن دوست بیرون می نشیند و تماشا می کند، خیلی اذیت می کند پدر آدم را در می آورد، خیلی شیرین است وقتی طوق های اسارت گردنت را می گیرد و می پرد بیرون می گویی آخی بالاخره نفس کشیدم، ای به جهنم، نمی خواستی من را؟ به جهنم، تو می خواستی از من سوء استفاده کنی؟ دیگر اجازه نمی دهم، چه خوب شد فهمیدم. مثل یک شخص سوم در بیرون ماجراهای زندگیتان بنشینید، زندگیتان را مثل یک آلبوم عکس ورق بزنید، الان دیگر به سبب گوشی ها و فلش ها آلبوم ندارند ولی من هنوز آلبوم دارم، آلبوم بچگی های خودم و بچه هایم، آلبوم ازدواجم و پس از آن، این ها زندگی من بوده است وقت هایی که تنها باشم و کسی در خانه نباشد به تماشای آلبوم هایم می نشینم، در یک مرحله بسیاری از عکس هایم را پاره کردم چون دوست نداشتم این ها در حیطه زندگی من وجود داشته باشد و پاره شان کردم، سطل زباله را گذاشتم کنارم و هرکدام را نمی خواستم پاره کردم ریختم آنجا تا اثری از آنها برایم باقی نماند و احساس خوبی داشتم. آلبوم های عکس های زندگیتان، خاطرات گذشته تان را ورق بزنید و پاکسازی کنید، خیلی زیاد کمک کننده است شاید در نگاه اول و گردش اول زجر آور است در گردش دوم میزان زجر را پایین می آورد و در گردش سوم دیگر عکس است، عکس های من با دوربین های نگاتیو انداخته شده است و من آنها را چاپ کردم و الان مثل خودم رنگ و رخ باخته، خاطراتش هم رنگ و رخ باخته ش ما هم این کار را با خودتان بکنید. زندگیتان را چند بخش کنید: یک بخش، دو بخش، سه بخش، بخش بخش نگاه کنید تصفیه کنید. از آلبوم عکس هایتان هر چه نمی خواهید پاره کنید بریزید دور اما جوری بریز دور که دیگه بر نگردد اگر دوباره می خواهی آن را برگردانی و برایش سر قبری که چیزی در آن نیست مرثیه بخوانی این کار را نکن، بیکاری مگر! نکنید. در طول سال هایی که کار کردم خیلی از عزیزان بودند که خانم هایشان می آمدند پیش من و مردهایشان برای من شاخ شانه می کشیدند، شمشیر لخت برای من می کشیدند و امروز به من پیام تبریک می دهند حتی اگر پیش من نیایند تشکر می کنند، فکر می کنید چرا؟ اگر نمی توانید در بستر دوستی و محبت دیگران غلت بزنید یک دلیل عمده آن خودتان هستید، شما بستر محبت هیچ کس نیستید حتی همسرو فرزنداتان، یک نگاه به خودتان بکنید، ببینید بستر محبت چه کسی هستید؟ نگویید چرا او برای من نیست؟ بگو تو چرا برای او نیستی؟ همین. این سوال هایتان را تماما تکرار کنید، اگر حس کردید در پرسشی موفق بودید می توانید آن را کمتر تکرار کنید ولی مابقی را تکرار کنید چون حالا حالا ها کار داریم، اگراز این ترم دانشگاهیمان عبور نکینم نمی توانیم به ترم بعد وارد بشویم نگو آیا فلانی عاطفی هست یا نه، به فلانی چه کار داری ببین خودت چه کاره ای؟ اصلا تو آدم عاطفی هستی؟ می گوید بله من اگر یک گربه ببینم پایش لنگان است کلی برایش گریه می کنم، گربه گریه لازم ندارد با امداد حیوانات تماس بگیر تا به او رسیدگی کنند و لازم نیست آن را به خانه تان ببرید. دروغ نگو دیگر، باور کنید دروغ می گوییم، همان آنی که برای کسی گریه می کنیم اگر همان یک نفر جلوی خودمان اشکالمان را بگیرد تکه پاره اش می کنیم، شما عاطفی نیستید. خبر خیلی بد در این جمع من عاطفی صرف نمی بینم، همه عاطفی های ما معامله گر هستند، عاطفه را معامله می کنند. آقایان اگر به خانم تان محبت کردید و او محبت نداشت باز هم محبت می کنید؟ خانم شما چه؟ محبت می کنید؟
صحبت از جمع: جریان محبت و عاطفه یک چیزی است که باید از یک منبع انرژی به وجود یک فرد وارد بشود و این از طریق همان فرد ساطع بشود به اطراف.
استاد: پس باید اول یک نفر به شما محبت کند تا شما بتوانی به بقیه محبت کنی.
ادامه صحبت: آن فرد منظور خداست
استاد: خب به تو محبت نکرده است؟
ادامه صحبت: می خواهم بگویم تا وقتی آن ارتباط درست نشود، آن گره باز نشود درک نمی شود.
استاد: دقیقا همین طور است ،اصلا تا وقتی که تو نفهمی خداوند چه قدر به تو محبت داشته و چه قدر دوستت می داشته و هنوز دوستت می دارد، تو نمی توانی او را دوست بداری، تو صد دفعه امر خدا را زیر پایت کردی ولی یک بار هم تورا نزده است ولی یک نفر امر تو را زیر پا کند یک کشیده به او می زنی، اولین بار نزنی دومین بار خواهی زد یا اگر نزنی حتما بد و بیراه خواهی گفت
ادامه صحبت: من کتابی را مطالعه کردم به اسم توحید داروی دردها، ایشان این طور بررسی می کند مثل حسد و چیزهایی که عرفا گفته اند همه یک حالت مسکن وار دارد، اگر می خواهید تمام عیوب اخلاقی تان را کنار بگذارید راه حلش توحید است و بعد این طور تمثیل می کند وقتی ما مالک هیچ چیز نیستیم و سر منشاء همه چیز خداوند است مثل این است که مثلا ما آینه هایی هستیم که فقط اختیار جهت دهی آن با ماست، حالا ما چه اجباری داریم نسبت به فردی که جهتش جهت خدا نیست محبت داشته باشیم، مگر ما تولی و تبری نداریم، من این جلسه این طور احساس کردم که ما باید خودمان را مجبور کنیم همه را دوست بداریم.
استاد: ما اصلا چنین اجباری نداریم، خدا رحم بکند از فردا فلانی راه می افتد در خیابان زن و مرد را از دم بغل می کند و بوس می کند چون محبت دارد.
ادامه صحبت: وقتی من می بینم با طرف مقابلم شاید نتوانم ارتباطی برقرار کنم، نهایتش این است که من هیچ چیز از او به دل ندارم ولی خب می توانم ارتباطی نداشته باشم، چنین اجباری وجود ندارد که؟ پس اگر بخواهم بگویم من عاطفی هستم این خودش یک منیت است.
استاد: عاطفی کسی است که وقتی مهر می ورزد طلب نمی کند، من به تو مهر ورزیدم تو هم به من مهر بورز یعنی یادت بیاید که خدا به تو قد و قواره داده، چشم داده، بینی و دهان داده، گوش داده و.. در قبالش از تو چه خواسته؟ هیچ.
ادامه صحبت: منظور این است که من فیلتر کنم به فردی محبت کنم و به فرد دیگری محبت نکنم، این اختیار را دارم؟
استاد: صد در صد، ما در مسیر زندگی مان همه انسان ها را دوست می داریم، من که الان اینجا نشستم، مرد، زن، پسر، دختر، کوچک وبزرگ و راجع به هرکس که صحبت می کنید دوستش می دارم اما مفهومش این نیست که چون انسان ها را دوست می دارم باید با آنها هم خانه بشوم، باید بغلشان کنم و همه دارو ندارم را در جیبشان بگذارم، نه چه کسی چنین چیزی گفته است؟ اصلا. شما در مسیر زندگیت با تعدادی انسان روبرویی که با همدیگر به اصطلاح برخورد انسانی داری
ادامه صحبت : الان بحث معامله گری و محبت است دیگر؟ من وقتی از طرف مقابلم محبت نمی بینم خب منم محبتی نمی کنم، ایراد این موضوع چیست؟
استاد: هیچ ایرادی ندارد، توهم محبت نکن
ادامه صحبت: پس یعنی وقتی افرادی به من محبت می کنند و من هم پاسخ می دهم این می شود معامله گری؟
استاد : نه ما نگفتیم از کسی محبت می گیری، محبت کن، ما گفتیم شما محبت داشته باش ولی انتظار نداشته باش، شاید به نظر برسد این موضوعات یکی هستند ولی خیلی با هم متفاوت هستند و فاصله دارند. شما محبت بکن و محبت داشته باش در قلبت ولی انتظار برگشت نداشته باش همین. این می شود عاطفه.
ادامه صحبت: نه من انتظار ندارم ولی من این اختیار دارم به کسی محبت کنم یا خیر
استاد: اگر خانمت به شما محبت کرد شما هم به او محبت کن، نکرد نکن.
ادامه صحبت: هیچگاه آدم عاقل نمی آید یک محبتی بکند که بعدش از محبت کردن پشیمان بشود چون انتظار دارد
استاد: میلیون ها انسان که محبت کردند و منتظر نشستند جواب بگیرند
ادامه صحبت: خب این بیشتر از عدم عقلشان است تا بگوییم او فردی عاطفی است
استاد: تو هر اسمی که می خواهی روی آن بگذار ولی همان آدم می گوید من خیلی عاطفی هستم، هر چیز دارم برای مردم می دهم اما امروز که تو می آیی سراغ من مگر ندیدی دفعه قبل برای تو چه کار کردم حداقل همان اندازه برای من بکن، ما نداریم، این عاطفه نیست؟
ادامه صحبت: تا بحث با خدا درست نشود این درست نمی شود.
استاد: بله ما که به شما گفتیم رابطه تان را با خدا درست کنید کسی گوش نکرد، افتادیم میان آدم ها، رابطه آدم ها را پیش پیش می کنیم که بلکه اصلاح شود و ناخالصی هایش پایین بریزد.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید