چرا دانسته ها به وادی عمل منتهی نمی شود بخش یازدهم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: چرا دانسته ها به وادی عمل منتهی نمی شود
- بازدید: 242
بسم الله الرحمن الرحیم
آنتونی رابینز می گوید که یک روز وقتی کارمندهای یک اداره ای به اداره رسیدند یک اطلاعیه بزرگ جلوی در اداره شان بود روی آن اطلاعیه نوشته بود امروز فردی که در این سال های گذشته مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت، از دنیا رفت، ساعت 10 صبح همه در سالن اجتماعات برای تشیع جنازه حضور داشته باشید، همه از شنیدن اینکه بالاخره یک همکاری فوت شده است ، برگ چغندر که نبوده است، آدم ناراحت می شود؛ ای وای خدا رحمتش کند، این کی بوده که فوت شده است، یک ابراز تاسفی می کنند ولی بعد از یک قدری ابراز تاسف یواش یواش می گویند راستی این که فوت شده است کی بوده است که کارهای ما را بد می کرده است، مانع پیشرفت ما می شده است، برویم و ببینیم این کی بوده است؛ همگی ساعت 10 رفتند در صف قرار گرفتند، آنجا این طوری است ، تابوت را می گذارند و همه در صف قرار می گیرند و پشت سر هم می روند و ادای احترامی می کنند که حالا من نمی دانم چه چیزهایی می گویند، به هرحال روش زندگی خودشان را دارند، همه رفتند دانه دانه کنار تابوت تا با مرده خداحافظی کنند، در تابوت را باز گذاشته بودند، هرکسی که کنار تابوت رسید و نگاه کرد خشکش زد، در تابوت چی بود؟ یک آینه در تابوت بود، هرکسی در تابوت را نگاه کرد چه کسی را دید؟ خودش را. کنار تابوت یک تابلویی بود که روی آن نوشته شده بود که تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود، آن هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را به عبث بگذرانید یا زندگی تان را متحول کنید، می توانید زندگی تان را تغییر دهید، می توانید در یک لاین زندگی بمانید و در همان مسیر بروید و هیچ وقت هم عوض نشوید و در پایان عمر و آن لحظه ای که می خواهید منتقل شوید، چون همه چیز جلوی چشم شما می آید، می بینید که می توانستید چه چیزهایی داشته باشید و همه را از دست دادید، تاسف آن لحظه از هر جهنمی بدتر است. خلاصه خیلی مهم است، یکی از اهدافی که در این چند ماهه اخیر پیش گرفتیم و داریم پیش می رویم دقیقاً همین است، می خواهیم تلاشمان را به گونه ای انجام دهیم که در مسیر زندگی مان به آن نقطه نرسد که ببینیم می توانستیم چه چیزهایی را ببینیم، می توانستیم چه چیزهایی باشیم، می توانستیم چه کارها بکنیم و نکردیم. در یک خط رفتیم یا یک حرکت سینوسی داشتیم و هی رفتیم بالا و آمدیم پائین، وقتی پائین بودیم هی زدیم توی سر خودمان، وقتی آن بالا بودیم زدیم توی سر آن کسانی که پائین بودند. در جلسه پیش از شما سوال کردم آگاهی چیست؟ چه قدر به این پرسش فکر کردید؟
حالا من هم می خواهم سهیم شوم شاید یک مقداری بتواند برای دوستان کمک کننده باشد برای آن که آگاهی را در یک سطوحی تجربه کنند که فکر نکنند غیر قابل دسترس است. بگذارید فهم خود را در این زمینه با شما گفتگو کنم زیرا سوال کردم آگاهی چیست، حالا شما چه قدر به آن فکر کردید. من هم فکر کردم من هم همان قدر که به شما توصیه می کنم در خانه کار می کنم، من قبل از آن که با شما گفتگو کنم روی این مسائل افت و خیزهایی دارم تازه بعد از آن که به شما ارائه می کنم افت و خیزهای اصلی خودم هم دوباره شروع می شود بخصوص زمانی که به عنوان سوال یا حرکتی برای شما تعیین می کنم خیلی به آن فکر کردم چگونه آگاهی را تعریف کنم بسیار به آن فکر کردم، به دوران کودکی رفتم ما در زمان بچگی در طبقه دوم خانه ای زندگی می کردیم، پنجره های قدیمی در دو قسمت بود که از هم باز و بسته می شدند و جالب بود که این ارتفاع پنجره تماما شیشه های کوچک تقریبا 40 در 40 داشت، من یکی از عادت هایی که داشتم وقتی کوچک بودم زمانی که از خواب بیدار می شدم اولین کاری که می کردم و مورد اعتراض واقع می شدم این بود که بدو پشت پنجره می رفتم، چی من را وادار می کرد که سریع پشت پنجره بروم هنوز هم به آن فکر می کنم ولی خیلی علاقه مند بودم که ببینیم تمام آن چیزهایی که دیروز در باغچه قبل از تاریک شدن هوا دیده بودم هنوز سر جایشان است؟ دوست داشتم ببینم هستند نکند خراب شدند نکند از بین رفتند نکند یکی دزدیده حالا چرا این فکر را می کردم نمی دانم ولی این علاقه من را پشت پنجره می برد، طبق معمول هم داد می زدند بچه که از خواب بیدار می شود اول صورتش را می شوید اول موهایش را شانه می کند من هم هیچوقت گوش نمی کردم می رفتم و پشت پنجره می ایستادم و تماشا می کردم حیاط بزرگی بود با باغچه های متعدد، در سرمای زمستان اتفاق عجیبی می افتاد وقتی پشت پنجره می ایستادم می دیدم پنجره را بخار گرفته است . بیرون خیلی سرد بود . از پشت این بخار پنجره من نمی توانستم آن سوی پنجره را ببینم، می ایستادم می گفتم خدایا چه کنم؟ می دانستم می توانم این بخار را تمیز کنم ولی این که بخواهم دست های گرمم را روی شیشه سرد بگذارم و این بخار را جمع کنم چندشم می شد و می ایستادم و این طور پا به پا می کردم، خلاصه ، مادر بزرگم گاهی متوجه می شد وقتی می فهمید پشت سرم می آمد با یک دنیا غر غر؛ بچه چرا اینجا ایستادی؟ مگر دست نداری مگر آستین نداری مادر؟ اما در نهایت با گوشه چهار قدش که سفید با دسته های بلند بود شیشه را برای من پاک می کرد دل من را هم شاد می کرد، بارها و بارها من با انگشتم روی این بخار می کشیدم که ببینم این چیست که مانع دیدن من می شود برای من مهم بود در حالی که همه چیز در آن سوی پنجره بود، هست و فردا هم خواهد بود آن را که بر نمی داشتند پس چرا پنجره مانع می شد من ببینم؟ این چیست که مانع می شد و نمی گذاشت تا من ببینم؟
بودن آن چیزی که در باغچه بود و آن چیزی که امروز در باغچه هایمان هست و آن چه که الان در سطح شهر هست یا هر جای دیگری، ربطی به آگاهی ندارد. دوران آگاهی یک دوران خاص است این ها همیشه بودند الان هم هستند بعد از این هم خواهند بود اما روی حقایق جهان هستی را همان بخار آب روی پنجره می پوشاند، آن بخار آب پوشاننده حقیقتی بود که آن سوی پنجره بود و من دنبال آن بودم، امروز می فهمم که آن یک حقیقت است، درخت سبز یک حقیقت است، برگ های خشکیده پاییزی روی زمین ریخته یک حقیقت است، من دنبال آن حقیقت بودم و بخار آب یک پرده ای بود که روی این حقایق را می پوشاند و از چشم من پنهان می کرد، اما حالا قرار است در این ایام پرده گشایی شود، مادر بزرگ من بیاید و شیشه ها را پاک کند تا چشمان ما آن سوی پنجره را به راحتی ببیند حقیقتش را که آن سوی پنجره هست حالا هر چه که هست راحت تر درک کند، کار دوره ی اگاهی این است. پس از روز نخستین آفرینش همه چیز بوده است امروز خلق نشده اما ما نمی دیدیم چرا؟ چون پرده حجابی پیش چشمان ما بود. حالا توجه کنید حقایق را در کجاها باید جستجو کنیم؟ من برای خودم دو تا پنجره غبار یافته یا بخار گرفته در زندگیم پیدا کردم یک پنجره ی من بیرون خودم بود مانند آن پنجره ای که در کودکی می رفتم پشتش و منتظر بودم تا بخار آب آن را پاک کنم که در پشت آن پنجره تمامی چیزهایی که در جهان هستی می توانستم ببینم وجود داشت و من می خواستم که ببینم. این یک پنجره است ، من الان روی این پنجره کار نمی کنم، این پنجره وجود خواهد داشت و باید بازگشایی شود باید پرده حجابش برداشته شود باید حقایق جهان هستی برای همه ما ملموس شود چون ما نیامده ایم اینجا تا بخوریم و بخوابیم و تولید مثل کنیم، جوان شویم، مسن شویم و میان سال شویم و بعدش بمیریم این هدف نبوده است. من یک پنجره ی دومی را پیدا کردم آن پنجره دوم اینجاست آن طرف آن هم پر از بخار است، خب چه کار کنم؟ گفتم من از این تو بیرون می آیم، کجا می روم؟ پشت این پنجره ای که درست مقابل من است مثل چی؟ مثل آن رادیولوژ آن کسی که ام آر آی می گیرد و صفحات را می گذارد داخل آن تونل و خودش بیرون می رود، از بیرون نگاه می کند و عکس اندام شما را می گیرد مگر غیر از این است؟ من هم همین کار را برای خودم می کنم. خیلی جالب بود، علی رغم آن که حیطه آفرینش پروردگار بیرون از خودم برای من خیلی شگفت انگیز است؛ من روز جمعه مهمان داشتم دورم شلوغ بود باد برگ های خشکیده درخت را شروع به تکان دادن کرد، نتوانستم خودم را نگه دارم گفتم نگاه کن درخت های من چه قدر قشنگند چه قدر قشنگ تکان می خورند رقصشان را نگاه کنید؛ من خیلی حیطه آفرینش را دوست دارم حتی نگاه کردن به آنها من را به سرزمین رویاهایم می برد و خیلی زیباست اما این بار که با قصد قبلی و کاوش کردن آمدم و پشت پنجره رو به خودم ایستادم واقعا حیرت کردم مگر می شود مگر داریم؟ در ابتدا بُعد جسمانیم را نگاه کردم که تحفه ای هم نبود چون هر سوی آن را که نگاه کردم یک عالمه خرابی داشت، ساعت ها و روز ها می شود که در مورد بُعد جسمانی و شگفتی های جسم گفتگو کرد اما من در بُعد جسمی نایستادم چون وقت ندارم در حالی که بارها این کار را کردم و الان می فهمم اسمش آگاهی است. من خیلی ساده می گویم چرا زانو این قدر درد می کنی؟ باور نمی کنید، گاهی اوقات دو دقیقه گاهی ربع ساعت گاهی چندین ساعت طول می کشد تا به من اجازه می دهد بروم و محیط زانویم را ببینم، برای همین وقتی به دکترم عکس زانویم را نشان دادم عکس من را نگاهی کرد و روی میز انداخت، تنها جمله ای که به کار برد گفت جراحی، مفصل عوض شود، گفتم آقای دکتر بجز جراحی چی؟ گفت هیچ در زانویت ژل می زنم، مسکن است چند ماهی دردت آرام می گیرد، گفتم تو به درد من نمی خوری من باید بگردم ببینم کجا می توانم درمانم را پیدا کنم. من از این کارها زیاد می کنم. چند شب پیش نیمه شب بیدار شدم یک لحظه احساس کردم مانند این قطارهای ترن هوایی که بالا می رود در جایی ایست می کند و ناگهان پایین می آید، من این کار را نمی کردم در رگ های من که به قلبم می آمد این اتفاق افتاد، یک لحظه ایست کرد گفتم تمام شد بعد یک دفعه ناگهان پایین آمد، فکر کردم چرا؟ پیدایش کن تو به خودت خیلی آگاهی قبل از آن که اتفاقی بیفتد آن را پیدایش کن، دیدم نحوه خوابیدنم تابی را در عروق من ایجاد کرده گفتم صاف می کنم و می خوابم. من با همه اینها آشنا هستم برای همین جسمم را رها کردم گفتم شاید وقت نداشته باشم کل جسمم را بررسی کنم، سریع عبور کردم. شما می توانید به من بگویید من منتظر چه چیزی بودم؟ چطور شد که از جسمم نصفه نیمه عبور کردم، من دنبال چه رفتم و بالاخره چه دیدم؟
صحبت از جمع: یک بعد جسمانی داریم که شما از آن گذر کردید و یک من حقیقی دارید شاید خواستید ایراد آن را پیدا کنید، کسی که در بعد جسمانی دنبال زانو درد است در بعد روحانی هم قصد دارد نواقص من حقیقی را ببیند
استاد: آفرین درست می گوید. دنبال مکاشفات نگردید، دنبال دریافت هایی که خارج از دنیایی که در آن هستید نگردید، اگر آنچه را که امروز هستید تجربه نکنید به این مکاشفات به صورت حقیقی دست پیدا نمی کنید چیزی جز توهم نخواهد بود. من نگشتم که فرافکنی روح کنم، از دروازه دنیا عبور کنم می خواهم چه کار کنم؟ آخر اگر اینها را انجام بدهم آن طرف خریدار ندارد، من می خواهم کاری بکنم که آن طرف خریدار اعمالم را داشته باشم، خریدار چیزهایی که بدست آورده ام را داشته باشم .
در ابتدا محو شدم، می دانید در چه؟ در این که در این جسم یک نفره آن قدر هم زار و ذلیل چند نفر زندگی می کنند؟ اوه یک عالمه، خیلی زیاد هستند، بدون غرض، بدون پیش داوری، بدون تعصب نگاه می کردم، با دیدن بعضی از این نفرها، با دیدن بعضی از این من ها از بهت و نگرانی پایم سُر می خورد و در حال افتادن قرار می گرفتم، تو اینها را هم داری؟ !بله دارم، خوب نیست ولی برای بعضی از این من ها یا نفرها هیجان زده شده به خودم می بالیدم؛ احسنت، مرحبا به تو؛ حالا شما به من بگویید کدام نفرها من را به افتادن می رساندند؟ کدامشان من را به شادی و شعف می رساندند؟ می خواهم یک گرایی داشته باشید برای اینکه شما هم پنجره تان را پر از بخار روبرویتان قرار بدهید و بیاید جلوی پنجره، حتما دیدید مراکز رادیولوژی که از دندان ها عکس اُ پی جی می گیرند به این صورت که چانه خود را روی قسمت لبه دستگاه قرار می گیرد و صفحه ای مقابلتان قرار می دهند و بعد وقتی اپراتور دکمه را می زند ناگهان تابش اشعه ایکس دستگاه شروع به چرخیدن و اسکن دندان ها می کند، تو هم مانند تابش اشعه گذر کن و جلوی پنجره ات قرار بگیر، غبار پنجره ات را بگیر و ببین آن پشت چه خبر است؟
نکته این که باید نداریم ما خروج می کنیم و می آییم جلوی این پنجره، هر چه هست می بینیم بدون اینکه ما در آن تغییری ایجاد کنیم یک چیزهایی را تا آن طرف پنجره نرفتیم می توانیم عوض کنیم، قضاوت نکنیم، قضاوتها را پیدا کنیم، دروغ نگوییم اما وقتی آن طرف می ایستی این من هایی که این طرف هستند شکل گرفتند ما فقط می ایستیم به تماشا، این مهم است نه اینکه باید ببینیم، هیچ بایدی وجود ندارد. من برای اینکه نقطه ابهام ذهنتان را از بین ببرم دوتا از من هایم را بازگو می کنم یکی از این طرفی و یکی از آن طرفی؛ همگی می دانید که ما هر هفته سه شنبه ها بعد از کلاس با بچه ها شام با هم می خوریم و معمولا 11شب به بعد در مورد کلاس بحث می کنیم و اصولا صحبت از این نیست تو چه کارهای خوبی کردی، صحبت از این است که تو چه کارهای بدی کردی، مادر این غلط بود، این نباید این طوری می شد، خلاصه، هفته پیش در میان گفتگوهایم خیلی مویرگی و ظریف متوجه شان کردم شما در جایی نیستید که به من دستور بدهید، می توانید این را بفهمید؟ من سالهاست گفتگو می کنم، من سالهاست این کلاس ها را اداره می کنم، این یکی از آن من هایی بود که وقتی دیدمش گفتم وای گند زدی برای تمام عمرت ما چنین چیزی نداشتیم، تو همیشه همه حرفهایشان را می شنیدی، حرفهای بچه های کوچکتر هم می شنیدی و پیامت را می گرفتی، تو اصلا حق نداشتی این را بگویی، تو چکاره بودی گفتی؟ کم مانده بود غش کنم و بیهوش شوم، خیلی زشت بود نبود؟ من فکر می کنم برای من خیلی زشت بود که این من را مشاهده کردم همین جا از بچه های خودم عذر خواهی می کنم، چون اینها سعی کردند که به من کمک کنند که یک چیزهایی اگر ناقص بود ببینم، چرا یکدفعه این را گفتی زشت نبود؟ خجالت نکشیدی از خودت؟ خب خیلی خجالت کشیدم از خودم حالا بماند. کمی که جلوتر رفتم یک من دیگر دیدم، این من خیلی نازنین بود، این من را هر چه تکانش دادم دیدم همه اش دوست دارد، همش عاشق است، همش محبت دارد، به همه محبت دارد، یکی از مجریان شبکه 3 را، امکان ندارد هر وقت ایشان را ببینم و هر بار لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم را برای این جوان نگویم و چقدر جالب بود برایم، من همه را دوست دارم بدون اینکه بخواهم صاحبشان بشوم، جواهرات دنیا قشنگ هستند نگاه می کنم لذت می برم ولی هیچ وقت نخواستم آنها مال من باشند، خانه ها، لباسها، طبیعت، بچه ها هیچ وقت ندیدند من گل بچینم، هرگز به عمرم گل نچیدم چون گلها را دوست می دارم، دیدم در یک آن یک جنسی بود این منِ من، نمی توانم تعریفش کنم، زیبا، لطیف، معطر، جنسیتش را در دنیا به هیچی نمی توانستم تعریف کنم، اینجا بود که هیجان زده شدم. اینها را گفتم به یک دلیل، بدانید حتی من که شما را هدایت می کنم، این من ها به این سمت و سو وجود دارد، اگر دیدید نا امید نشوید پیش بروید قدم بزنید. چرا؟ چون در شما یک چیزی وجود دارد که خدا فرستاده و اگر شما اقدام بکنی از دست این رذائل خلاص بشوی او فائق می آید تا کمک کند، منتها مهم این است که تو بخواهی وقتی نمی خواهی کاری برایت نمی کند برای همین دیدم که عجب چیز زیبایی بود. بعد کلی برای خودم دست زدم و با اجازتون برای خودم از یخچال بستنی آوردم و نوش جان فرمودم چون خیلی انرزی جسمی از دست می دهم که آنجا کمکم می کند.
پویش این هفته، گفتگوهای هفته جدید همان قبلی است، از دست ندهید، همان قبلی ها را تکرار کنید، نگو که مگر من چه قدر قضاوت می کنم؟ تو اصلا سر تا پا قضاوتی، مثلا خانمی گیسوانش آویزان است خب باشد، کی به تو گفت دماغت را این طوری کنی، گناه دارد چشم هایت را ببند، حق نداری نگاه کنی، یک بار چشمت افتاد برای اینکه جلویت ظاهر شد، بار دوم اگر نگاه کنی تقاصش را پس بده چون شیطان دنبالت راه می افتد دومی را هم نشانت می دهد بعد دوباره تو دماغت سر بالا می گیری ،آخر سر می گوید ای بابا جلوی چشم آدم همش اینهاست دیگر، آدم که نمی تواند کور باشد بعد با چشم های باز تر همه را تماشا می کنی. مواظب خودتان باشید. این سوالات و گفتگوهای هفته پیش رو به همین منوال باشد
آخرین کلام: می گویند هیچ انسانی تحقیر نمی شود، تا چه وقت؟ تا زمانی که خودش، خودش را پایین تر از دیگران نداند. وقتی شما خودت را پایین تر از دیگران دانستی آماده تحقیر شدن باش، یا اینکه احساس کند دیوارش کوتاهتر شده است، توانش پایین تر است. این آگاهی که امشب صحبتش را کردم به ما قدرت انعطاف می دهد نسبت به خودمان منعطف بشویم و اشراف پیدا کنم این آگاهی نسبت به خودم است که امروز به چه نیاز دارم، حواستان باشد خودتان را گول نزنید، گول زدن غلط است، توهم داشتن غلط است.
دوستی پرسیدند اگر در خانه طلسم و جادو پیدا کردند یا فکر کردند کسی چنین کاری برایشان کرده چه کار کنند، اگر چیزی که پیدا کردید در دستان هست به آن چهار قل بخوانید و بعد در آب روان بیندازید، جایی رسوب نکند بماند، اگر احساس خطر می کنید در خانه، 14 روز هر روز یک کاسه آب جلویتان بگذارید با وضو، یک سوره جن، 7 حمد و چهار قل بخوانید و به آب بدمید و در آخر این آب را به تمام گوشه های خانه تان اسپری کنید و دیگر نگران نباشید و خواندن آیت الکرسی 6 تا 6 جهت را فراموش نکنید.