منو

پنج شنبه, 01 آذر 1403 - Thu 11 21 2024

A+ A A-

چرا دانسته ها به وادی عمل منتهی نمی شود بخش دوازدهم

بسم الله الرحمن الرحیم

چه کسانی هفته ای که گذشت فقط عمر کردند.
صحبت از جمع: من فقط عمر کردم.
استاد: تو فقط عمر کردی چرا؟ مگر مدرسه نمی رفتی؟ مگر روی همکلاسی هایت تاثیر نمی گذاشتی؟ مگر با دوستانت گفتگو نمی کردی؟ هر یک کلمه ی تو که بتواند روی دوستت این تاثیر را بگذارد که بگوید این چی بود؟ چی شد؟ ما نمی خواهیم کسی را آدم کنیم یادمان باشد، ما اگر بخواهیم کسی را آدم کنیم اول خودمان را آدم می کنیم ولی می توانیم تاثیر بگذاریم. اگر بتوانیم چنین کاری را انجام بدهیم یعنی در روند عمر، رشد هم کردیم عمر و رشد از هم جدا نیستند دقیقا مثل نوزادی که به دنیا می آید شما نگاه کنید نوزادی که به دنیا می آید یک قدی دارد یک وزنی دارد و یک ابعاد بدنی مشخصی دارد به مرور که ماه اول، ماه دوم، ماه پنجم، ماه دوازدهم، یک سال و دوماه، یک سال و شش ماه، در این روند عمر بچه رشد جسمی می کند ولی این فقط رشد جسمی نیست در کنار رشد جسمی، نوزاد انگشت هایش را می شناسد یاد می گیرد با انگشت هایش بازی می کند، پایش را می شناسد، صداها را می شناسد، به صداها عکس العمل نشان می دهد این ها رشد می شود. ما دقیقا در روند عمرمان، رشدمان در آن جا خوابیده است منتها مهم این است که آیا این رشد را می فهمیم یا نمی فهمیم خیلی مهم است که به احوالاتمان واقف باشیم اگر به احوالاتمان واقف نباشیم هرگز متوجه رشد در مسیر گذران عمر نخواهیم شد. من امروز که این جا می نشینم یا در خانه تنها که هستم چشم هایم را که روی هم می گذارم به کودکی ام بر می گردم، از کودکی ام جلو می آیم، نحوه ی زندگی کردن و بزرگ شدنم، نحوه ی عقب گرد کردنم درخیلی از مسائل زندگی، من همه ی این ها را نگاه می کنم، بعضی جاها افسوس می خورم، آخ آخ کاش اون موقع کسی بود به من هم می گفت که می توانی این طوری باشی ولی این را می بینم، گاهی اوقات در این روند عمر سال هایی را که گذراندم و آمدم، یک جاهایی قدم های بزرگ برداشتن در مسیر را برای خودم می بینم و برعکس آن را هم می بینم، قدم هایی که من را به عقب برگردانده است، گفتگوهایی که من را به عقب برگردانده است، عصبانیت هایی که من را به عقب برگردانده است، اگر می دانستم آن موقع خشمم را نگه دارم قطعاً دو قدم به جلو رفته بودم، من این ها را می بینم، قصد من از این سوال همین بود. شما باید عمر کنید، امروز مثلاً 20 سال و 2 ماه و 5 روزتان است، هفته ی بعد می شود 20 سال و 2 ماه و 12 روز، نمی توانی جلوی آن را بگیری، این می شود گذران عمر، اما در این گذران کجاها جهشی رفتید؟ این خانه ی پدری من خانه ی قدیمی بود، این طرف و آن طرف هم ماشاا... راه پله داشت، راه پله هایش هم خیلی گل و گشاد نبود، من هم جوان دیگر، خیلی از مواقع حوصله نداشتم پله ها را یکی یکی بروم، دوتا دوتا با هم می پریدم، نگاه می کردم می دیدم آن موقع که کوچک تر بودم، در آن خانه ای هم که زندگی می کردیم، ما طبقه دوم بودیم، آنجا هم پله داشت، خیلی جاها سه تا پله و چهارتا پله را می پریدم، پیرزن ها همه دعوایم می کردند، هزار و یک چیز به من می گفتند، ننه نکن، ننه خطرناک است، ننه چنین است، چنان است، من که آن موقع نمی فهمیدم ولی کیف می کردم، پله ها را که می توانستم مثلاً 15 تا پله را 15 دفعه قدم بردارم و پائین بیایم در مثلاً 3 مرحله، 4 مرحله پریدم. شما در زندگی تان الان دیگر پله نمی پرید ولی بسیار مهم است که آیا در این گذران عمر که اصلاً هم اختیار آن دست شما نیست، شما نمی توانید جلوی روزتان را بگیرید که شب نشود، شب تان را بگیرید که صبح نشود، یک روز به عمرتان اضافه نشود، شما جلوی این ها را نمی توانید بگیرید اما مهم است که در این روند چه کار می کنید، آیا فهمیدید؟ آیا متوجه خودتان شدید؟ اگر به احوالاتتان واقف نباشید من می گویم زنده ی مرده، کسانی که به خودشان و آنچه که انجام می دهند واقف نیستند فقط زنده ی مرده هستند. یک خانم باردار قبل از بارداری اش سرخوش و مستانه در خیابان ها از این مغازه به آن مغازه خرید می کرد، وسیله می خرید، خریدش را خانه می آورد، می شست، می رفت، در ماه های آخر بارداری چه کار می کند؟ هی راه می رود و می گوید آخ، مُردم، وای، کجای این رشد است؟ ببینید، مغازه های بهتر پیدا می کرد، ارزان تر می خرید، خوب تر می خرید، الان نمی تواند هیچ کدام این کارها را بکند، خب پس رشدی ندارد؟ نه، دارد، چون همین طور که سنگین تر می شود دارد هی اندیشه می کند؛ چه اتفاقی در درون من می افتد؟ اتفاق را پیدا می کند، این می شود رشد. من همیشه افسوس می خورم به پسرها و دخترهایی که در آستانه ی ازدواج هستند و خیلی معذرت می خواهم این قدر سگ دو می زنند که اصلاً عروسی را نمی فهمند. من برای عروسی ام سگ دو نزدم ولی یک اتفاقی چنان رخت سیاهی یک دفعه به آن پوشاند که اشک چشمم که روی صورتم است و عکس گرفتند از وقتی من را برده بودند سالن که لباس تنم کنم، آرایشگاه هم نرفته بودم، وقتی من را برمی گرداندند، اشک چشمم روی صورتم است، خب اصلاً نمی شد کاریش بکنم اما دختر من، پسر من، مشکلت چیه؟ اگر این تمام و کمال نباشد چه اتفاقی می افتد؟ اگر این را فهمیدی یعنی رشد، در مسیر ازدواج یعنی رشد. سهراب سپهری قشنگ می گوید:
زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود است
تا که این پنجره باز است جهانی با ماست
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
درخت های جلوی خانه یارهای قدیمی من هستند، باد که می وزد بدون اینکه صدایش را بشنوم بی اختیار به طرف پنجره بر می گردم. امروز یکی از دوستان چه قشنگ می گفت که این ها چه قدر خاطره دارند، گفتم با چی؟ گفت با نگاه های شما، چون من از داخل آشپزخانه، نگاه تو را به درخت ها از پشت این پنجره با پرده ی پر از تور که افق دید را می گیرد، می بینم که تو چه طور عاشقانه نگاه می کنی. این یعنی رشد. هر روز بال زدن این شاخ و برگ ها را من می بینم، این یعنی رشدو امروزم با دیروزم یکی نیست، این یعنی رشد. چندتا بلبل دارم، می آیند اینجا و می خوانند، خواندن امروزش با فردایش فرق می کند، من این فرق را می فهمم، دیروز گرم تر بود و امروز سردتر، دیروز باد نبود ولی امروز باد است، بلبل خواندن هایش با هم فرق می کند، این یعنی رشد.
الوین تافلر می گوید:
بی سوادهای قرن بیست و یکم کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه شان را دور بریزند، دوباره بیاموزند. ما می خواهیم شما دوباره بیاموزید. من چی به شما می گویم که ندانید، همه را می دانید. نمی دانم چند وقت پیش بود، یکی دوتا سخنرانی داشتم و در سه شنبه ها راجع به تماشاخانه گفتگو کرده بودیم، یکی از آن ها خیلی جالب بود؛ وارد تماشاخانه شدم و رفتم و آن ردیف های جلو نشستم، ببینم اینجا چه خبر است، آدم ها می آمدند و نقش هایشان را بازی می کردند؛ شما می دانید در زندگی تان چند تا نقش دارید؟ لااقل تا الان چند تا نقش داشتید؟ نمی دانید، اگر پیدایش کردید می شود رشد. در این هفته چند دفعه رفتید تماشاخانه ی زندگی تان؟ می دانید هر کدام شما یک تماشاخانه ی انفرادی دارید؟ چند دفعه رفتی تماشاخانه ی زندگی ات؟ تک نفره آن پائین نشستی و من هایت را گذاشتی آن بالا تا بازی کنند؟ خودت آن بالا نپریدی، آخه جوان هستی ذوق می کنی و خودت هم می پری آن بالا که مبادا جا بمانی اما در سن من دیگر آن جوری نیست، می ایستد ببیند این من او چه طور بازی می کند، دارد چه کار می کند، بدون اینکه خودتان هم من تان را ببرید روی سن تئاتر، آنجا فقط تماشاگر بودید. آیا بیرون از خودتان به درونتان نگاه کردید؟ این تمرین است، بیرون از خودت به خودت نگاه کن، هفته پیش گفتم. به صراحت می گویم که اگر نخواهید به این رویارویی تن در دهید همان زنده ی مرده خواهید بود تا روزیکه جسم شما هم مرده شود، آن وقت مهر پایان دنیا برای شما زده می شود. بروید و تماشاخانه ی زندگی تان ببیند، حتماً، از من هایی که پیدا می کنید بنویسید، ببنید چند تا من را تا حالا بازی کردید، نگو نه بابا من همیشه رو راست بودم، ای دروغگو، برو خودت را نگاه کن و می بینی که چه قدر دروغ گفتی، چه جاهایی نقش بازی کردی، از نقش های زندگی تان حرف بزنید، برای خودتان بنویسید، دوست داشتید با سرگروه تان به اشتراک بگذارید، دوست داشتید با هم گروهی هایتان به اشتراک بگذارید. کجاها رضایت و خرسندی فرد مقابلتان را به رضایت قلبی خودتان ترجیح دادید؟ الان اکثر دعواهای زن و شوهرها سر همین چیزها است، این می گوید من، او هم می گوید من، هیچ کدام درک نمی کنند که همیشه نمی تواند دو تا من باشد، یک دفعه تو من باش و او نیم من؛ قدیمی ها می گفتند، منتها قدیمی ها به دخترهایشان یاد می دادند مردها همیشه من هستند، تو همیشه نیم من باش. من می گویم نه، خدا و کلام خدا به من و تو نگفته که تو همیشه نیم من باش ولی یک جایی که او انتظاری دارد تو انتظارش را برآورده کن، این یعنی رشد، یک جایی هم می توانی متوقع باشی که عزیزم من هم آدم هستم من هم این را می خواهم، نه تنها در مورد همسرها این را می گویم، من در مورد پدر و مادرها و بچه ها هم این را می گویم، بچه و نوجوان در خانه هایتان دارید همیشه به او نه نگویید، گاهی رای او است ولی یک جایی هم می گویی ببین عزیزم هرچی تو خواستی کردم، بگذار شرمنده شود و با شرمندگی خودش تو را پذیرش کند نه با اجبار تو، نه با زورگویی تو، با شرمندگی خودش قبول کند. این قدر خانواده ها الان با نوجوان هایشان درگیر هستند که من می گویم خدایا به پدر و مادرهای جدیدمان رحم کن.
یک تمرین دیگر بدهم: از خودتان بپرسید چند سالتان است، به خودتان دروغ نگویید، روی کاغذ بنویسید بعد نگاه کنید میان این همه سال ها با چه کسانی زندگی کردید؟ من قشنگ می توانم بشمارم از وقتی خودم را شناختم با چه کسانی زندگی کردم؛ پدربزرگم، مادربزرگم، پدرم، مادرم، خواهرم، برادرم، شاید 16 سال که گذشت برادر دیگرم اضافه شد، در این سال ها خاله داشتم که مریض بوده و آمده و پیش ما مانده، دایی داشتم مریض بوده و پیش ما آمده، آن یکی همین جور، بعد یکی یکی همه را لا اله الا ا... گفتیم و فرستادیم به قبرستان؛ همه ی این ها را دیدم، با چه کسانی زندگی کردم می دانم، خیلی هم خوب می دانم. شما هم می دانید؟ همه را اقرار کن، خودت هستی دیگر، غریبه که پیش تو نیست، ببین با این ها که زندگی کردی چه طور زندگی کردی، بودن تو با این آدم ها چه طوری بوده است؟ رو راست، همش گله نکنید فلانی این طور است و فلانی آن طور است، ببیند در این بودن هایتان با مردم، با آدم هایی که دور و برتان بودند، آیا رشد داشتید؟ اگر رشد داشتید چه قدر رشد کردید؟ خیلی جالب بود پسرم می گفت این کار باعث می شود شما میزان شنوایی تان را به عنوان یک منشی بالا ببرید یعنی یک بستری داشته باشید برای این که حرف ها را بشنوید. می دانید یکی از دردهای من کجاست؟ مردم به من زنگ می زنند بعد به من گوش نمی کنند فقط حرف می زنند هر کاری می کنم به او می گویم بابا یک دقیقه فرصت بده من یکی را جواب بدهم بعد دومی را شما بگویید، نمی شود، ‌اصلا زنگ نمی زند که بشنود فقط زنگ می زند برای اینکه حرف بزند،‌ شاید شما بگویید او سنگ صبور می خواهد، خیلی خب من سنگ صبور، ولی تا چه اندازه؟ رسیدم به یک نقطه ای که دیگر سعی می کنم آنجاهایی که می خواهم به آدم ها تعلیم بدهم صدا می گذارم برایشان، دیگر مجبور هست فقط آن صدا را بشنود و اصلا نمی تواند وسط حرف من بیاید. شما چه قدر مردم را گوش می کنید؟ این اواخر با دو نفر گفتگو داشتم که یک سختی خیلی زیادی را در این چند سال اخیر تحمل کردند، چه قدر خوشحال بودم برایشان گفتم الهی صد هزار مرتبه شکر، بالاخره تغییر کرد،‌ پای عمل که افتاد دیدم افتضاح تر از قبل هستند، پس کو تغییرت؟ فقط عمر؟ پس کو رشدت؟ فقط عمر؟ تو هنوزم که داری می گویی من، من، من!! متاسفانه در «من» شان عمر سپری می کنند. فکر نکنید فقط آنها هستند، شما چه قدر در «من» تان عمر سپری می کنید؟ همسرم سه چهار سالی در دانشگاه آزاد تدریس می کردند، گاهی اوقات در بعضی از این کتب خارجی مشکل برمی خورد، خب فردا می خواهد برود کلاس، او متالوژی خوانده بود ذوب فلزات، من اصلا نمی دانم یعنی چه؟ چه کار می کنند؟ تازه نرسیدم که درس دانشگاهی ام را که الکتروتکنیک، مهندسی برق بود ادامه بدهم نصفه رها کردم برای اینکه ازدواج کردم پس خواه ناخواه نمی فهمیدم او چه می گوید ولی می دانید برایش چه کار می کردم؟ به او می گفتم آن مسئله ای را که نمی توانی راه حلش را پیدا کنی من می نشینم جلوی تو، تو برای من تعریف کن، اوایل می گفت عزیزم خسته می شوی، می گفتم تو چه کار داری؟ من دو تا گوش دارم اگر این را به تو ندهم به کی بدهم؟ می نشستم گوش می کردم، بعضی جاها حس می کردم خودش هنوز نتوانسته آن را کاملا حلاجی کند، می گفتم می شود این یک ذره را دوباره توضیح بدهی؟ برمی گشت دوباره توضیح می داد بعد وسط کار می گفت آهان پیدا کردم. من بستر شنوایی ام را به او می دادم شما چه قدر به همسرتان بستر شنوایی می دهید؟ مرد و زن فرقی نمی کند، چه قدر حاضرید حرفهایش را گوش کنید؟ می گوید ای بابا سنمان گذشته دیگر حوصله نداریم، خانم فلانی چه طور شد همسرتان حرف بزند می گویید ای بابا خسته شدم اما اگر دخترت حرف بزند به او این را نمی گویی اگر بستر شنوایی برای او داری باید برای همسرت هم داشته باشی و بالعکس همسرتان اگر وسط شعر نوشتن زیبایشان هم بودند اگر شما نیاز داشتید به یک شنوایی محض باید دفترشان را ببندند در اختیار شما قرار بگیرند، چه قدر این طوری برای هم بودید؟ حالا ما که قدیمی تریم
حتی گاهی اوقات زیر ۱۰ درصد شنوایی دارید چون تحمل ندارید، یک کیسه ای پر کردید در درونتان که به طور دائم می خواهید اینها را پخش کنید ولی آقا جان، قبل از اینکه اینها را از هم تفکیک کنید نمی توانید به بیرون عرضه کنید، اینها را تفکیک کنید در درونتان.
صحبت از جمع: نفهمیدم داستان کیسه چیست؟
استاد: ما همه مان یک کیسه اطلاعات داریم خواسته داریم،‌آمال و آرزو داریم نه؟ اگر اینها را همین طوری خالی کنیم این وسط چه می شود؟ یک بازار بهم ریخته، اما اینها را طبقه بندی که بکنیم آن وقت می توانیم راجع به آمال و آرزوهایمان هم حرف بزنیم هم حرف از دیگران بشنویم،‌ تمرین است دیگر امتحان کنید،‌ می دانم انداختم تان در چاله بدی ولی باشد عیب ندارد.
ادامه صحبت: من بعد از یک مدتی که در خودم احساس تغییر کردم روش زندگیم را تغییر دادم و بیشتر شنونده ام یعنی نگاه می کنم سکوت می کنم واقعا اجازه می دهم طرف حرف بزند و این فضای من ایجاد امنیت می کند که می توانند با من وارد گفتگو بشوند حتی همسایه هایم، حتی دوستانی که در گروه های مختلف هستیم،‌ امیدوارم بتوانم دارم مشق می کنم .
استاد: می دانی این حالت عنایت خداست به دلیل بیماری سختی که شما تحمل کردید از رنجها که گذر می کنید کرامات را دریافت می کنید.
ادامه صحبت: چون لحظه لحظه چیزهایی را که از دست می دهم و چیزهایی که دارم، سعی می کنم به آن چیزهایی که دارم نگاه کنم وقتی که من جراحی دست داشتم حتی نمی توانستم در یخچال را باز کنم بعد وقتی توانستم دیدم من در یخچال را باز می کنم من با قاشق غذا می گذارم دهانم خدایا چه قدر ممنونم، ‌من عاشق این قلم هستم دارم می نویسم نمی توانستم و تک تک این شکرگزاری ها جز عنایت خدا من چیزی نمی بینم و بعد این باعث می شود که در فضای من که بیشتر شکرگزاری ست من نمی خواهم از خودم تعریف کنم من دارم مشق می کنم امیدوارم بتوانم در درگاه خداوند شرمنده نباشم ولی این باعث شد که اطرافیانم ببینند زندگی به همین سادگی ست،‌ زندگی کن،‌ نفس بکش.
استاد: زندگی به سادگی نوشیدن جرعه ای آب است و بعد حاصلش لذت حس کردن خنکی آب در دهان است به همین سادگی . من شما را دعوت کردم که به سن تئاتر خانگی تان نگاه کنید روی آن سن تئاتر «من» های زیادی راه می روند کار می کنند، «من» های زیادی حرف می زنند، بگذارید من با شما یک گفتگو کند شاید این شریک شدن من با شما راهکاری به شما بدهد،‌ من خیلی ناراحت می شوم وقتی که بشنوم یا ببینم پدرم مادرم خواهرم برادرم بچه هایم عروسم دامادم همه آنهایی که به نوعی وابستگی به من دارند خطایی که می کنند کار اشتباهی که می کنند من خیلی ناراحت می شوم خیلی زیاد، گاها آنقدر ناراحت می شوم چون پاهای من که ناراحت است برمی گردد به سیستم عصبی اگر صاف راه می رفتم تا می شوم و از درد نمی توانم راه بروم، امروز از صبح خیلی به این موضوع فکر کردم، فکر کردم تو چرا این طور هستی؟ یک اتفاقی برایت افتاده خیلی رفتم لابلای همه قضایای زندگی، همه «من» هایی که داشتم جستجو کردم یک «من» ای آن پشت ها قایم شده بود آوردمش جلو آن «من» مرا برد یک جایی و مرا هوشیار کرد وقتی مدرسه می رفتم معلم ها برای من خدای روی زمین بودند، اول دبیرستان بودم همیشه فکر می کردم معلم ها هیچ وقت دستشویی نمی روند آنها هیچ وقت نیاز به دستشویی ندارند، یک روز از کلاس بیرون آمده بودم که به دفتر بروم، یکی از معلم هایی که خیلی هم دوست داشتم را دیدم با عجله از کلاس بیرون دوید فکر کردم او کجا می دود دیدم وارد دستشویی معلم ها شد فکر می کردم آن دستشویی مخصوص سرایدار و خدمه است، من بی اختیار در جایم خشک شدم به دفتر نرفتم ایستادم ببینم او چه می کند گفتم حتما رفته دست هایش را بشوید، ایستادم خیلی هم طول کشید تا زمانی که دیدم از دستشویی با دست های خیس بیرون آمد، گفتم یعنی چی؟ یعنی به دستشویی رفت؟ باز هم نتوانستم باور کنم، رفتم در دستشویی را باز کردم و داخل را نگاه کردم دیدم دستشویی خیس است، ناگهان شکستم و پایین ریختم، یعنی معلمی که من آن قدر دوستش دارم به توالت می رود؟ من دنبال این می گشتم که چرا این قدر ناراحت می شوم، این «من» را آن پشت پیدا کردم و این من آن صحنه را به من نشان داد، چرا من آن روز این قدر ناراحت شدم؟ چون این من می گفت همه آنهایی که تو دوستشان داری و برای تو خیلی عزیز و بزرگ هستند هیچ وقت خطای زمینی ندارند، بعد نگاه کردم دیدم اگر امروز عصبانی می شوم اگر این پسرم فلان چیز را گفت یا آن پسرم فلان کار را کرد چرا عصبانی می شوی؟ چون برای من این ها خیلی عزیز هستند و عاری از هر گونه زشتی هستند، من «من» ساختم جوری که اینها همه عاری از هر گونه بدی ها و زشتی ها باشند تو چه کاره ای تو اصلا چه کسی هستی؟ اینها هر کدام یک من جداگانه هستند حق هم دارند هر جور که دلشان می خواهد زندگی کنند، پیش خود گفتم خدایا ببین من چه قدر حرص خوردم چرا فلان جا فلانی این را گفت، چرا فلان جا بهمانی آن را گفت؟ چرا اینجا مادرم این کار را کرد؟ به تو چه ربطی دارد، مگر تو وکیل وصی اینها هستی؟ حالا پیدایشان کردم این من های ایده آل را امروز شکستم به این یکی من هم که به من زور می گفت، گفتم ساکت عقب بنشین. اما یادتان باشد من هایتان را که پیدا می کنید نمی توانید آنها را از بین ببرید؛ آدم ها وقتی می میرند جسمشان را در خاک می گذارند ولی آنهایی که خیلی سیر زمینی شان را کامل طی نکردند هفت تا شبح را با خود می برند که همان هفت هاله است و هر بار با یکی از اینها یک وقت هایی دیده می شوند که مردم می گویند شبح فلان کس را فلان جا دیدیم؛ این من ها با آن شبح ها است شما نمی توانید آنها را بکشید تنها کاری که می توانید بکنید این است که قدرتش را بگیرید اجازه ندهید سوار شما شود، شما سوار آنها باشید. گفتم عارفی می رفت به جمع عارفان، دو سگ زنجیر کرده بود به پشت سر می برد، سر سفره نشست و لقمه ای خود می خورد لقمه ای به این سگ و لقمه ای به آن سگ پرت می کرد، عرفای گروه به آن رئیس اصلی به آن استاد اعظم گفتند که این چه وضعی است؟ گفت این از شما سر است، شما سگ های نفستان درونتان است و این سگ هایش را بیرون آورده است. سگ را که نمی شود گرسنه گذاشت باید به او خوراک دهی ولی یادت باشد خوراک را تو تعیین کن نه که او تعیین کند تو چه باید به او بدهی و سوار تو باشد. حالا در مثال خودم می گویم، خوراکش را چگونه تعیین کنم؟ می گویم چه اشکالی داشت مادرم است خب باشد، اینجا این ایراد را دارد خب باشد چه اشکالی دارد، او هم یک آدمی است مثل همه آدم ها مگر همه آدم ها ایراد ندارند؟ آیا پیش من ارزشش پایین می آید؟ نه، تو همه آدم های دیگر را تمام و کمال دوست داری، او که مادرت است این که دخترت است این که پسرت است آن که دامادت است، خب باشد، اشکال دارند خب داشته باشند. این طوری سگ های نفس را غذا دهید. تا من های خود را پیدا نکنید تا آنها را به خط نکنید، کم رنگ نکنید از اسارت خلاصی ندارید. همه این سال ها گفتم حسد، خشم، غیبت، هر کدام اینها در هر کدام ما یک من مخصوص خودش را دارد، همه چیز می گوید بعد می گوید؛ غیبتش نباشد صفتش باشد، من منظوری ندارم می خواهم شما آگاه باشید او این طوری است؛ آخر به تو چه. من غیبتش خیلی کله گنده است دلش می خواهد غیبت کند خب بکند تا تو به او بال می دهی او هم غیبت می کند.
صحبت از جمع: یک چیزی را من دارم با خودم تمرین می کنم، در گفتگوهایم، یک جاهایی که حرفم را می زنم می گویم خب که چی؟ مثلا یک نفر از جلوی مغازه من رد می شود و من یاد داستانی می افتم و داستان را برای دوستم تعریف کنم و بگویم فلانی هم این کار را کرده بود، که چی واقعا؟ یعنی چه خیری در این گفتگو هست؟ واقعا اگر در طول روز این سوال را از خودمان بکنیم هشتاد درصد گفتگوهایمان می ریزد یعنی اگر ما فقط دنبال این باشیم که از کلام مثل یک ابزار استفاده کنیم چون شما مثلا انبردست را دست نمی گیرید و دائم راه روید انبر دست را زمانی دست می گیرید که بخواهید از آن استفاده کنید اگر از کلام هم همین طور استفاده کنیم می بینیم غیبت نمی کنیم قضاوت نمی کنیم تهمت نمی زنیم دروغ نمی گوییم. جدا اگر دائم این سوال را از خودمان بپرسیم که این تمرینی است که من انجامش می دهم که این که الان گفتی که چی؟ حالا نمی گفتی چی می شد؟ چه فایده ای داشت؟
استاد: بعد یک خط قرمز روی آن می کشیم تا دوباره آن را تکرار نکنیم .
ادامه صحبت: دقیقا. این چه حرفی است؟ خب نگو. این مرحله ای است که بعدش آن را به خودم می گویم حالا نیتم این است که این سوال را بیاورم در قبلش، یعنی قبل از آن که چیزی بگویم از خودم بپرسم که چی؟ گفتنش چه فایده ای دارد؟ اگر این اتفاق بیفتد که اصلا گل را زده ایم.
صحبت از جمع: در زمینه رشد من فکر می کنم از زمانی که مادر شدم در این شش سال اخیر برای من رشد اتفاق افتاده است. اتفاقی که برای من در این هفته اخیر افتاد این بود که بعد از نماز صبح با خداوند صحبت کردم و گفتم من دخترم بیمار است و من را از لحاظ روحی خیلی خسته کرده و از آنجا که بهشت زیر پای مادران است ولی چون من خیلی نسبت به بقیه مادرها سختی کشیدم من را بی قید و شرط باید به بهشت ببری وگرنه از عدالتت به دور است، ناگهان بعد از این فکر انگار چیزی برایم باز شد و من را به زمان جنگ ایران و عراق بود و مادرانی که فرزندانشان و عزیزانشان را از دست دادند بعد باز هم به عقب رفتم زمان مادربزرگ هایمان را دیدم که زنی در حال شستن لباس ها سر تشت است، کسی در گوشم گفت خوب اینها چی؟ آیا اینها سختی نکشیدند؟ بعد از فکرم و دعایم و همچنین قضاوت میلیون ها زن پشیمان شدم. درس ها این آگاهی را به من داد و باعث رشد من شد.
صحبت از جمع: با توجه به تجربه خودسازی که شما سال ها آن را شروع کردید و انجام دادید پیدا کردن این من ها اگر به صورت فرایندی با چند سوال به آن برسیم یعنی اولش با چه چیزی شروع می شود؟
استاد: مثل من، مثلا چرا من عصبانی می شوم؟ پسرم فلان کار غلط را انجام داد خیلی هم ناراحت می شوم دلم می خواهد سرم را به دیوار بزنم یا خواهرم چرا این طوری گفت، خیلی به این مسئله فکر کردم چون در همه سال های عمرم برای همه عزیزانم که اطرافم بودند من همین طور غصه خوردم.
ادامه صحبت: یعنی نقطه شروعش احساسات منفی است؟ یعنی من الان بگویم چه احساسات منفی در من ایجاد شد؟
استاد: هر چیزی که تو را دکوراژه می کند و به هم می زند، یک جایی سر میخی دارد ببین چرا و از کجا می آید؟ اصلا شما حق این را داشتید که ناراحت شوید، حق این را داشتید که اعتراض کنید؟ چون شما آینده را در پیش رو دارید بچه ها را در پیش رو دارید هزاران فراز و نشیب خواهید داشت، آیا من به عنوان پدر این حق را دارم که این طور رفتار کنم؟
ادامه صحبت: یعنی من با عقل خودم به این نتیجه می رسم که این حق را دارم باید به این شک کنم؟
استاد: بله، بگو چرا این حق را داری؟ پلکانی پر از چرا وجود دارد دانه دانه پلکان را باید بروی تا به آن نوک برسی آن نوک که رسیدی شریک خوب داری با او به اشتراک بگذار چون او در کنار شما شنوایی خوبی هم دارد همان طور که او باید این کار را بکند و با شما به اشتراک بگذارد. این نعمت خدا است زن و مردهایی که می توانند برای هم حرف بزنند. برای او بگو اگر جایی آن خُبث طینت هنوز چاشنیش هست، او یقه ات را می گیرد یا اصلا می گویم حق با من است، من غلط نمی گویم اولادم حق ندارد این کار را بکند چون می دانم چی درست است، اما تا چه حد مداخله دارم؟ تا چه حد حق خودکشی دارم، خودم را به در و دیوار بزنم؟ ندارم.
ادامه صحبت: در مجموع می شود گفت که هر جا حس مالکیت وجود داشته باشد یعنی هر منی از حس مالکیت می آید
استاد: دقیقا. در مورد آن دو نفر گفته بودم هنوز هم در من، عمر سپری می کنند چون هنوز هم می گوید من؛ من سلیقه داشتم این را خریدم، شما یک روزی پول برداشتی رفتی که رومیزی بخری، شما خریدی آوردی همان موقع هم از شما تشکر کردم، چه قدر خوشگله، خیلی متشکرم، حالا فکر کنم تا خراب شدنش و دور انداختنش تو دائم می خواهی بگویی من خریدم؟! پس تو در من زندگی می کنی، عمر سپری می کنی. آن وقت گفتم خودش را همان من می بیند و خودش را همان من می داند، حالا اگر می خواهید عمق این کلام را درک کنید یک روز از صبح تا شب با یک صلوات شمار در مکالمات روزانه تان هر منی که گفتی دکمه را فشار دهید، اگر نمی توانید آستینتان را بالا بزنید و با گفتن هر من یک خط کوچولو روی دستت علامت بزن یا یک نقطه بگذار، آخر شب بشمار ببین چند تا من گفتی، از اینجا می فهمی کی هستی و چه کاره ای، خیلی کمکتان می کند، امتحان کنید ضرر ندارد چون از آن عدد انتهایی واقعا به وحشت می افتید
ادامه صحبت: پس یعنی راه حل خلاصه ندارد؟ چون بر فرض ما در خودمان 200 من پیدا کنیم ولی ممکن یک اصلی وجود داشته باشد که با همان اصل همه ی من ها جدا شوند
استاد : الگو نداریم، برای اینکه من های تو با شخص دیگر فرق دارد
ادامه صحبت: ولی در نهایت من است دیگر، من را تعریف کنید، آیا تعریف خاصی دارد
استاد: من یعنی کسی که خودش را در دنیایی که خداوند آفرینش کرده آفریننده می بیند؛ در قرآن به طور صریح داریم که می گوید هر وقت خواستی کاری را شروع کنی یا آماده انجام کاری شدی یا خواستی قولی بدهی بگو ان شاءا...، اگر یادت رفت بعدا حتما در انتها بگو ان شاءا...
ادامه صحبت: لطفا رشد را هم تعریف کنید
استاد: من الان رشد کردم وقتی توانستم درک کنم که پسرم یک انسان مستقل است، حتی اگر کار بد بکند، وقتی این را درک کردم هم کمتر آزار می بینم هم کمتر آزار می دهم و هم می توانم خط صاف تر و روشنتری جلویش باز کنم، این می شود رشد.
ادامه صحبت: رشد در مسیر آگاهیست؟
استاد: بله، اگر رشد نکنی که آگاهی به وجود نمی آید، شما در طول عمر، هر چه بیشتر رشد می کنی حیطه آگاهی وسیع تر و باز تر می شود. باید حتما کار کنید تا به نتیجه برسید
ادامه صحبت: خب از ابتدا این آگاهی وجود داشته است، ما یک سری کارهای غلط و تعالیم اشتباه دیدیم...
استاد: آفرین، انسانهای اولیه همه روشن بین بودند، همه چیز را می دیدند به مرور زمان که نفسشان خیلی بارور شد و مدام خطا کردند، روشن بینی را از دست دادند. من نمی دانم چه قدر صحت دارد؛ مایاها یک گروه بسیار قدیمی هستند اگر اشتباه نکنم باید سرخ پوست باشند، آنها می گویند در شکوفایی عصر آگاهی خیلی ها می میرند چون تحمل روشن بینی را ندارند، مثلا من می بینم آقای ایکس فلان خطا را کرده است، این روشن بینی من، اجازه داده است آن را ببینم ولی حق گفتنش را ندارم ولی برای اینکه خودم را نشان بدهم عیانش می کنم، من می میرم. سزای من در عصر آگاهی مُردن است.
ادامه صحبت: پس اولش سکوت است، در حدیث معراج هم است اول العباده الصمت و الصوم
استاد: آفرین، آخرش هم سکوت است، همش سکوت است، ما حق گفتن نداریم، ما حق باز گو کردن نداریم. من بالاسر بیمار رفتم و وقتی دستش را گرفتم، من فقط به فردی که همراهم بود نگاه کردم با اشاره به او چیزی فهماندم و از خانه خارج شدیم، ایشان به من گفت چی دیدی؟ گفتم می میرد، فردای آن روز تمام کرد، من لااقل دو مریض این طوری دیدم، یک پسر جوان هم دیدم و وقتی تا 10 نبضش را گرفتم دیدم تمام است ولی از آن به بعد جلوی دهانم را گرفتم و گفتم من چیزی نمی دانم خدا می داند، الان هم خیلی چیزها را می فهم ولی دیگر نمی گویم مگر من خدا هستم، خدا اگر از خودش بخشید من بتوانم این را ببینم دلیل بر سوء استفاده نیست، می خواست به من بگوید تو می توانی آنچه را که من خدا هستم تو هم داشته باشی، عرضه داری این خط را بگیر و بیا. من اجازه ندارم تخطی کنم چون او اجازه دیدن ندهد من نمی توانم ببینم، او اجازه حرف زدن ندهد نمی توانم حرف بزنم، او اجازه شنیدن ندهد من نمی توانم بشنوم، زیر بلیط قدرت الهیست که اینها انجام می شود پس نباید حرف بزنم و سکوت می کنم. من نباید این قدر مطرح بشود. در حیطه دنیا قدرت الهی کاملا محیط است و شکی در آن نیست، ما حق نداریم اگر در این حیطه بال و پر گرفتیم، پر بزنیم بگوییم من پریدم ، من می دانم ، من بلدم ، یکی از دوستان به لطف الهی زایمان کردند ، مامانش به من پیام می زدند و من در جواب می گفتم خیر است ان شاءا...، خیر محض است، من می دانستم زایمان 10 ساعت طول می کشد ولی به من چه آخه، خدا می زند تو دهنم سر 3 ساعت بچه را به دنیا می آورم تا توی دهن تو زده باشم ، تو برای چه حرف زدی؟ من تو را گذاشتم توی بودن خدایی من، حض کنی نه اینکه من کنی. جدیدا توضیحات برایم سخت است، کلمه پیدا نمی کنم نه اینکه خساست کنم، می گوید گذاشتمت در حیطه ی بودن خدای من، تو باشی، لذت ببری، نگذاشته بودم که تو در این حیطه من کنی و خودت خدا بشوی.
صحبت از جمع: هفته قبل شما فرمودید الان یک زمان خاصی در مورد آگاهیست، این را متوجه نشدم یعنی الان با صدسال پیش فرق می کند؟
استاد: بله، همان جلسه گفتم که انگار تا الان همه چیز پوشیده بوده است حتی پنجره پچگی هایم را توضیح دادم، گفتم می رفتم پشت پنجره چون اتاق گرم و بیرون خیلی سرد همه چیز بخار بود و من می ایستادم پشت بخار بیرون را نگاه کنم بعد نمی توانستم ببینم، می گفتم چرا نمی شود دید؟ بچه بودم و بعد مادربزرگ با گوشه روسریش شیشه را پاک می کرد و بعد به من می گفت ننه خب برو دستمال بیار و پاک کن، او نمی دانست من چه مشکلی دارم، من می خواستم کشف کنم چرا نمی بینم؟ روی شیشه چه چیزی هست؟ الان آن بخار رفته است.
ادامه صحبت: صحبت شما خیلی قشنگ و عالیست ، شاید در مباحث دینی توحید بشود، اگر امروز تکنولوژی در بشر این قدر پیشرفت کرده که می تواند چیزهای مادی را این قدر خوب پیدا می کند در دنیا، شاید تبلورش در عالم معنا می شود عصر آگاهی، چون با نگاهی توحیدی ما معتقدیم پشت همه ی اینها پروردگار عالم است که در علوم درونی یک دریچه ای باز شده است
استاد: این عالمی که تو می گویی برای کسانیکه ایمان دارند همین است، از این تکنولوژی بالا می پرد، می گوید اگر این هست پس یک چیزی آن را آورده، آن چیز کجاست من دنبال آن می گردم و بعد دنبال آن می رود. برای من گفتگو کردن با این وضعم ساده نیست ولی این قدر مسائل و بودن کنار شما دلچسب است، خودتان، بودنتان، هر چه روز به روز بهتر می شود چه قدر به من کمک می کند ، چه قدر فضای من را شفاف تر می کند ،و من چه قدر از این ماجرا کیف می کنم و شاکر خدا می شوم، خیلی شکرگزار باشد نگذارید که مثل من بشوید و روی صندلی بنشینید و موقع بلند شدن چون می توانی یک دقیقه بایستی، آن موقع بگویی شکر، قبل از آن مراحل شکر کنید، جوان ها به این حرف خوب گوش کنید.
تمرین برای هفته آینده :
شما فقط دنبال من هایتان بگردید و با من هایتان روبرو شوید و ببینید چه قدر من دارید و بعد آرام آرام اینها را کلاسه کنید بگذارید لای آلبوم چون نمی توانید من هایتان را بکشید بیخودی تلاش نکنید ولی می توانید کم رنگش بکنید؛ اگر این منِ تو اراده کرده تو یک قهوه بخوری، عیبی ندارد می خورم ولی ای منِ تو اجازه نداری به من بگویی3تا قهوه بخور، یک دانه به تو می دهم کافیست. من از خوردن مثال زدم چون معمولا گریبان همه را در این ماجراها می گیرد ، طرف یک هندوانه درسته را می خورد، نه نمی شود؛ من تو هندوانه می خواهد یک قاچ می خوری چون بیشتر از آن بخوری به سلامتیت صدمه می زنی ، به این من پر خور می گویی چی ؟ فقط یه قاچ بیشتر نمی دهم ، آنوقت ببینید آدمها چه قدر سالم و سلامت می مانند. تا دیر وقت می نشینی به تماشای فیلم، به من که دلش می خواد فیلم ببیند اعلام کن امشب یک دانه فیلم می بینیم ولی فردا شب نوبت تو نیست نوبت کتاب خواندن است ، چون عادت کردی به تماشای فیلم، خوابت نمی برد، کتاب بخوان. پس فردا شب چه اشکال دارد، آقایی باش، بایست ظرفها را بشور چون خانمت صبح می خواهد برود سرکار و خسته است، این من وقتی دید نمی تواند سوار تو بشود که تا 4 صبح دوتا فیلم ببیند دیگر کوتاه می آید چون چاره ندارد. خودتان بگردید پیدا کنید.

نوشتن دیدگاه