منو

چهارشنبه, 17 بهمن 1403 - Wed 02 05 2025

A+ A A-

تعمقی بر سوره قصص بخش پنجم

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

در ابتدا یک اشاره ای بکنم به این که قصه ی حضرت موسی(ع) و این جنگ و جدل و چیزی که اتفاق افتاد به چه صورت بود، می دانید که قوم بنی اسرائیل در مصر با حکومتی ها، سلطنتی ها که از گروه فرعون بودند زندگی می کردند، طبق قصه ای که در جلسات پیش خواندیم و شنیدیم و از قبل هم می دانستیم، حضرت موسی(ع) در قصر فرعون بزرگ شده بود ولی عملا چون دایه او مادر اصلی خودش بود قصه ای را می دانست، از این ماجرا خبر داشت برای همین هم با بنی اسرائیل پیوندی داشت و با آن ها کار می کرد ولی سعی می کرد با گروه فرعون و سلطنتی ها سرشاخ نشود، جلسه پیش خدمتتان عرض کردم که یک روز زمانی بود که مردم وقت کارشان تمام شده بود و وقت سرگرمی هایشان بود، شخصی از قوم بنی اسرائیل با یکی از افراد سلطنتی درگیر شدند که وقتی با آنها روبرو شد آمد به پشتیبانی فرد بنی اسرائیلی او را زد و آن شخص از خاندان سلطنتی افتاد و مرد، شب را تا صبح در خیابان ها با نگرانی گشت که چه خواهد شد آیا فهمیدند یا خیر و... بسیار نگران این ماجرا بود، فردا صبح دوباره بیرون آمد دید همان مرد که از بنی اسرائیل بود با یک فرد دیگری از گروه سلطنتی دوباره درگیر است، وقتی از او کمک می طلبند جلو می رود آن فردی که با او روبرو بود گفت: ای موسی(ع) آیا می خواهی من را بکشی چنان که دیروز یک نفر دیگر را کشتی؟ تو می خواهی در این سرزمین گردنکشی کنی؟ نمی خواهی از اصلاح گران باشی؟ ما باید خیلی مراقب باشیم اگر بین دو نفر نزاعی در می گیرد قرار نیست ما به نفع یکی، آن یکی را بزنیم و داغان کنیم قرار است ما بین این ها را بگیریم و اصلاح کنیم اجازه ندهیم با هم دعوا کنند.
وَجَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعَى قَالَ يَا مُوسَى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ ﴿۲۰﴾
مردی از دور دست شهر شتابان آمد گفت ای موسی سران قوم بر آنند که تو را بکشند پس از شهر خارج شو که من از خیرخواهان تو هستم.
موسی که این طور می گشت و نگران بود این مردی که از آن طرف شهر شتابان آمد از خاندان سلطنتی است ولی بسیار طرفدار موسی(ع) است؛ نام این شخص حزقیل یا شمعون از خویشان نزدیک فرعون بوده است؛ به او گفت بجنب و از شهر خارج شو که این ها قصد کردند تو را بکشند و قصاص کنند.
فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ﴿۲۱﴾
پس ترسان و نگران از آن جا بیرون شد و گفت بار خدایا از ظالمان رهاییم بخش.
بسیار نگران، ترسیده، از شهر خارج شد و گفت خدایا من را از دست ظالمان رهایی ببخش، به هیچ کس دیگری پناه نبرد؛ برای کمک نزد قوم بنی اسرائیل نرفت که برای طرفداری از شما به این روز افتادم؛ از شهر خارج شد و گفت خدایا تو من را از دست ظالمان نجات بده.
وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ ﴿۲۲﴾
چون به جانب شهر مدین روی نهاد گفت امید است پروردگارم به راه راست هدایتم کند.
شهر مدین شهری در جنوب شام و خارج از قلمرو حکومت فرعون بود، به آن سمت و سوی حرکت کرد، جوانی بود که در ناز و نعمت در قصر بزرگ شده بود، هیچ وقت به سفری نرفته بود که آن جا را نمی شناخت، نه توشه ای و نه مرکبی و نه راهنمای راهی دارد، در یک بحران روحی و نگرانی خیلی شدید در حال حرکت است و همین طور مرتب می گوید امیدوارم که پروردگارم من را به راه راست هدایت کند.
قصه ها را به جوان ها یاد می دهد، جوان ها باید این را یاد بگیرند در سختی ها با خدا چگونه گفتگو کنند، بندگان خدا شما را نجات نمی دهند، به این جا و آن جا آویزان نشوید.
وَلَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ قَالَ مَا خَطْبُكُمَا قَالَتَا لَا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعَاءُ وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ ﴿۲۳﴾
چون به آب مدین رسید گروهی را بر آن یافت که گله ی خود را آب می دادند و پشت سرشان دو زن را یافت که گله را از آب باز می دارند، گفت کارتان چیست؟ گفتند ما آب نمی دهیم تا شبانان بازگردانند، پدر ما پیری سالخورده است.
رسید به رودخانه یا چشمه، جایی که شبان ها، چوپان ها گله هایشان را آن جا آب می دادند و علی رغم این که مردان نیرومندی بودند هیچ کدام به این دو زنی که تنها بودند و یک گله ای را با خود برده بودند چون پدر پیرو سالخورده داشتند هیچ کدام به این ها توجه نمی کردند و برای این که گوسفندانشان قاطی گوسفند های آن ها نشود گوسفندهایشان را جمع می کردند و عقب نگه می داشتند که وقتی آن ها گوسفند هایشان را سیر کردند و رفتند تازه این ها را لب رودخانه ببرند تا از آب بنوشند و بتوانند برگردانند. موسی(ع) وقتی این وضعیت را دید رفت و گفت این چه وضعی است؟ شما چرا گله تان را از آب جدا نگه می دارید؟ آن ها توضیح دادند که ما صبر می کنیم تا این ها بروند و آن ها هیچ کدام هیچ وقت به این دو دختر جوان توجه نمی کردند که به این ها کمکی بدهند در حالی که همشهری بودند و همدیگر را می شناختند و می دانستند این ها چه وضعی دارند.
فَسَقَى لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ ﴿۲۴﴾
پس برای آن دو دامشان را آب داد. گوسفند ها را لب آب برد و آن ها را آب داد آن گاه به سوی سایه رو کرد؛ وقتی گوسفندها را آب داد و تحویل دخترها داد و فرستاد که بروند؛ و گفت پروردگارا من به هر خیری که بفرستی نیازمندم.
ببینید دعا و درخواست چه قدر قشنگ است، نمی گوید خدایا به من چه چیزی بفرست، نمی گوید خدایا برای من خانه یا آدم های نیرومند بفرست تا از من محافظت کنند، برای من پول یا امکانات بفرست، می گوید خدایا برای من هر خیری که تو بفرستی، من به آن فقیر و نیازمندم. شما وقتی گرفتار می شوید چه چیزی می گویید؟ خدایا فلانی که کار من را عقب می اندازد ذلیلش کن! قصه آن دانش آموز را شنیده بودید که در حیاط مدرسه داد می زد و دور حیاط می چرخید و می گفت خدایا قلم پای معلم ما را بشکن امروز نیاید من مشق هایم را ننوشته ام، معلم آمد گفت عزیزم تو به خانه برگرد چرا قلم پای من بشکند! ما از این کارها خیلی زیاد انجام می دهیم او بچه بود نمی فهمید ولی ما بزرگ ها خیلی از این کارها را انجام می دهیم.
جوانی به کارهای اداری سخت گرفتار شده بود هر بار که به من گفتند، گفتم بار پروردگارا گشایش بر کار این و اصلاح بر رفتار آن کسانی که مسئول کار ایشان هستند، چون گشایش خواستیم اگر آن ها اصلاح نشوند یک جوان دیگر گرفتارشان می شود، من که خبر ندارم تا دعا کنم، من می گویم گشایش بده به کار این ولی آن آدم ها را هم اصلاح کن تا آدم شوند و جامعه ی بشری از دست این ها در امان باشد. ما اصلا دعا کردن درخواست کردن بلد نیستیم و نمی دانیم، نمی دانم چرا یاد نگرفتیم چگونه درخواست کنیم؟ آیا ما نمی دانیم چه چیزی نیاز داریم؟ خیر، خیلی از جاها نمی دانیم چه چیزی نیاز داریم، ما فکر می کنیم اگر امروز برای ما یک شغل پر از درآمد خداوند قرار بدهد دیگر من مشکلی ندارم، دیگر نمی داند یک شغل پر از درآمد می دهد ولی چون فهم پول خرج کردن را هنوز پیدا نکرده در کار خلاف می افتد. ما فقط باید بگوییم: خدایا آن ده که آن به. آنی را به من بده که تو فکر می کنی بهترین است. همین.
گفت پروردگارا من به هر خیری که بفرستی نیازمندم.
مواظب باشیم از این به بعد از درگاه خداوند فقط خیر بخواهیم و حتما به او بگوییم من فقط فقیر و نیازمند تو هستم.
من وقتی ذکر الله الصد می کنم می گویم خدایا من فرزندانم خانواده ام، ما را در پناه این نام بزرگت قرار بده که بی نیازی است، از خلقت بی نیاز و دست نیازمان به سوی تو دراز باشد. خیلی مهم است اذکاری را که انجام می دهید معنی آن را بدانید و حتما درخواست های درست انجام بدهید.
سوره قصص از جمله سوره هایی است که در مکه نازل شد، آن هم زمانی که مسلمان های مکه به شدت تحت فشار قوم قریش بودند، از آینده اسلام نگران بودند و از آن جایی که این ها مثل بنی اسرائیل در شکنجه بودند؛ بنی اسرائیلی ها در چنگال فرعونیان بودند؛ خداوند این آیات را نازل کرد تا به مسلمان های آن زمان بگوید که قبل از شما هم چنین چیزهایی وجود داشته و انتهای آن چگونه شده و چه اتفاقاتی افتاده است. فرعون تکیه بر قدرت داشت در آب فرو رفت، قارون تکیه بر زر و سیم داشت در خاک فرو رفت. خداوند در این سوره این ها را اعلام می کند تا مردم و مسلمانان بدانند خیلی نه به زر و سیم وابسته باشند و نه به قدرت ها و از هیچ کدام این ها نترسند.

نوشتن دیدگاه