تعمقی بر سوره قصص بخش ششم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: تعمقی بر سوره قصص
- بازدید: 33
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر به خاطر داشته باشید جلسه پیش گفتگویمان در مورد حضرت موسی(ع) بود ایشان از مصر گریخت و به جانب شهر مدین رفت، آن جا دید در کنار آن نهر یا جایی که شبان ها به گوسفندانشان آب می دادند همدیگر را پس و پیش می کردند دو دختر جوان با حیا عقب ایستادند و گله شان را جلو نمی برند موسی (ع) به آن ها می گوید چرا این کار را انجام نمی دهید، می گویند ما پدر پیر سالخورده ای داریم و نمی توانیم به این ها غالب بشویم گله هایمان قاطی دیگر گله ها می شود می ایستیم تا این ها آب بدهند بروند بعدا ما برویم، که موسی(ع) قبول می کند دام های آن ها را می گیرد و جلو می برد آب می دهد و به دستشان برمی گرداند و بعد به یک سایه ای می رود و می نشیند می گوید پروردگارا به من هر خیری که بفرستی من به آن نیازمندم، تعیین نمی کند چه چیزی می خواهم، هیچ چیز را تعیین نمی کند، می گوید خدایا هر خیری را که بفرستی من به آن نیازمندم این دو درس به ما یاد می دهد:
اولا: تو به عهده خدا بگذار از خدا جز خیر صادر نمی شود.
دوم: به او بگو من به آن خیری که تو بفرستی هر شکلش باشد به آن نیاز دارم، برای من بفرست.
فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاءٍ قَالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا سَقَيْتَ لَنَا فَلَمَّا جَاءَهُ وَقَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قَالَ لَا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ﴿۲۵﴾
پس یکی از آن دو دختر که با حیا قدم بر می داشت نزد وی آمد گفت پدرم تو را می خواند. دخترها به خانه برگشتند و ماوقع را برای پدر که شعیب نبی(ع) بود تعریف کردند گفتند این طور شد و چنین جوانی آمده، گفت بروید و او را بیاورید، گفت پدرم تو را فرا می خواند تا مزد آب دادنت را بپردازد و چون نزد وی آمد و سرگذشت خود را بر او حکایت کرد گفت نترس که از ستمکاران نجات یافتی.
در این یک آیه چند مطلب با همدیگر وجود دارد،
اولا: دختران با حیا و پوشش کامل قدم بر می دارند نه با آن چه که متاسفانه امروزه در عرف بسیاری از خانم ها رواج دارد و دال بر کلاس و... می باشد.
با حیا قدم بر می داشت، به نزد جوان آمد گفت که پدرم شما را می خواهد با من بیایید می خواهد مزد آب دادن شما را بپردازد. موسی(ع) آمد، اولا از همان ابتدا وقتی دید این کار خیر را انجام داده و این مرد به دنبال او فرستاده فهمید یک مردی است از اهل خدا، چرا؟ چون کار خیری را بلافاصله مزد می دهد، پس بیاید کار خیر برای شما انجام می دهند فورا جوابشان را بدهید صبر نکنید برای یک یا شش ماه دیگر، جواب کار خوب را حالا می خواهد یک تجارت حلالی باشد یا هر شکل دیگری بلافاصله پرداخت کنید. فهمید که با یک آدم اهل خدا روبرو است پس با یک اطمینان خاطر بیشتری به سمت این ها رفت در حالی که نمی دانست که شعیب نبی و پیامبر خدا است.
چون نزد وی آمد و سرگذشت خود را بر او حکایت کرد گفت نترس که از ستمکاران نجات یافتی. از او پرسید چه بر تو رفته، چرا این جا تنهایی، چه اتفاقی افتاده است؟ موسی(ع) همه چیز را در کمال راستی و درستی برای او تعریف کرد. مواظب باشید به هیچ دلیل و به هیچ عنوان دروغ نگویید، کلام راست لاجرم بر دل می نشیند چون کلام راست از دل بلند می شود نه از ذهن آدمیزاد، نه از آن چیزی که به آن سیاست مداری می گویند. نتیجتا سرگذشتش را تعریف کرد احساس کرد با یک مرد خدا روبرو است با صداقت حرف زد و وقتی حرف هایش را زد شعیب نبی به او گفت نترس، دیگر نگران نباش، آن چه که مهم است تو از دست ستمکاران نجات پیدا کردی، یک اطمینان خاطری به موسی (ع) داد. شعیب متوجه شد که یک شاگرد هوشیار نزد خودش آمده و موسی متوجه شد که یک استاد بسیار آگاه خدا سر راهش گذاشته است و این همان خیری است که از خدا درخواست کرده بود.
قَالَتْ إِحْدَاهُمَا يَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ ﴿۲۶﴾
یکی از آنها گفت ای پدر او را استخدام کن، همانا بهترین کسی که استخدام می کنی نیرومند و امین است.
پدر به دخترش نگاه کرد گفت تو از کجا فهمیدی که امین است؟ نیرومندی مشخص بود چون همه گله را یک تنه برد آب داد و برگرداند، گفت از آن جا که از پشت خانم ها حرکت نمی کند، خوب دقت می کنید؟ ما چه کاری انجام می دهیم؟ به خانم ها احترام می گذاریم می گوییم بفرمایید شما جلو بروید، از پله ها آقایان باید پیش بروند و خانم ها پشت سر، این احترام به خانم ها و نگه داشتن عزت خانم ها است یعنی در هر حالی شما برای من محترم هستید و من چشم بر شما از پشت سر نمی دوزم ولی ببینید با ما چه کار کردند خیلی چیزها را از ما بردند، دزدیدند.
گفت وقتی می آمدیم از پشت سر زن ها حرکت نمی کرد یعنی به ما دو خواهر نگفت بفرمایید شما جلو بروید و من هم پشت سر شما بیایم خودش جلو حرکت کرد و ما پشت سرش و چشم هایش را از ما فرو بست. به ما می گفت از خاندان یعقوب هستیم حاضر نیستیم زنان پیشاپیش ما راه بروند.
قَالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هَاتَيْنِ عَلَى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِنْدِكَ وَمَا أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ ﴿۲۷﴾
شعیب گفت می خواهم یکی از این دو دخترم را به همسریت درآورم. نه تنها حاضر شد او را استخدام کند، خب او را استخدام می کند باید پولی برایش بپردازد و جایی به او بدهد، او یک مرد نامحرم و غریبه در خانه اش است، نه تنها او را استخدام کرد گفت می خواهم یکی از دخترانم را به همسری ات در بیاورم به این شرط که 8 سال برای من کار کنی؛ و در این 8 سال هزینه زندگی و مسکن موسی(ع) را تامین می کرد؛ و اگر 10 سال را به پایان بردی با توست. می گوید اختیار با تو است و نمی خواهم بر تو سخت بگیرم مرا به خواست خدا از صالحان خواهی یافت. به او نوید داد که ان شاءا... تو من را از بندگان صالح خدا می بینی. در اصل این 8 سال کار کابینه، مهریه آن دختر بود.
قَالَ ذَلِكَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلَا عُدْوَانَ عَلَيَّ وَاللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ ﴿۲۸﴾
موسی(ع) گفت این قرار ما باشد. قبول کرد که هر یک از دو مدت را به سر آوردم تحمیلی بر من نباشد یعنی اگر 8 سال شد خواستم بروم به من نگویی که باید 10 سال بشود ولی می پذیرم اگر خواستم تا 10 سال هم بایستم و برای شما کار کنم. چرا این را گفت؟ برای این که می فهمید که این فرد آدم بزرگی است و با خودش فکر کرد که شاید سال های بیشتری بمانم و معارف بیشتری از ایشان بیاموزم.
و خدا بر آن چه می گوییم وکیل است. خدا را بر گفته های بین خودشان وکیل گرفتند.
سوال: شما در حین تفسیر قرآن فرمودید که آقایان باید جلوتر از خانم ها حرکت کنند آیا تفسیر شما از این آیات این بود؟ چون در معانی لغت به لغت قرآن من چیزی را ندیدم که این مفهوم را داشته باشد.
استاد: این متن قرآن است، گاهی اوقات در تفاسیر هم این ها را معنی می کنند. در آیه بیست و شش می فرماید یکی از آن دو دختر صفورا گفت ای پدر این مرد را که به شجاعت و امانت آراسته است به خدمت خود اجیر کن که بهتر کسی که باید به خدمت برگزینی کسی است که توانا و امین باشد. شما به من بگویید کجای این آیه اسم صفورا را آورده است؟ ولی در مورد نیرومندی و امین بودن، نیرومندی که مشخص است چون کار انجام داده بود و در مورد امین بودن در مجمع البیان جلد هفت که امین بودن را معرفی می کند، یعنی کسی که به خانواده شما، به اصطلاح آقایان به ناموس شما چشم ندارد چگونه چشم ندارد؟ وقتی که صحبت می کند، 1. در چشم طرف خیره نمی شود 2. وقتی خانم حرکت می کند پشت خانم نمی رود. خیلی از مواقع آقایان رعایت می کنند که خانم ها جلو باشند می ایستند و می مانند که خانم ها بروند و بعد آنها، آقایانی که متعهد هستند و نمی توانند دیگر هیچ چیزی بگویند، یک زمان هست که ما این طور می گوییم ولی بعضی ها هم که دیگر نمی توانند چیزی بگویند می ایستند و بعد خانم ها می روند. در مجمع البیان امین بودن را تعریف می کند. از کجا فهمیدند که موسی(ع) امین است؟ فقط تعدادی گوسفند را آب داد و تحویل آنها داد، باید یک شاخصه ای یا چیزی در ماهیت این آدم دیده باشند، چه چیزی از این بهتر؟