منو

شنبه, 03 آذر 1403 - Sat 11 23 2024

A+ A A-

پیاده روی اربعین از آینه ی آیات 19 تا 22 سوره الرحمن بخش اول

بسم الله الرحمن الرحیم

امسال سال عجیبی است ،همه ی سالهای عمرم مثل کف دستم روشن و قابل مشاهده ست خطوط ریز آن را هم می توانم ببینم همه ی سالهایی که پشت سر گذاشتم به این روشنی آن را می بینم تمام وقایعی را که پشت سر گذاشتم را با همه ی زوایای آن می توانم ببینم نه به خاطر بیاورم ، به خاطر آوردن یک چیزی است و دوباره برگشتن و فیلم آن را لود کردن و تماشا کردن یک چیز دیگر است می توانم ببینم ، ایامی که خیلی زود گذشت، تند گذشت ایامی که خیلی کند گذشت دیر گذر کرد و علت هر کدام را به یک گوشه ای گره زدم گفتم این ، این طوری شده بود زود گذشت ، آن ،آن جوری شده بود دیر گذشت ، اما امسال از شروع اولین روزهای آن ،یک جور دیگه ای بود از اول نوروز از اول بهار ، رجب و شعبان خیلی درگیر بودم تو مشکلاتی که داشتم بیمار داشتم درگیر بیمارم بودم خیلی سختی کشیدم اما با همه ی سختی ها می فهمیدم یک چیزی هست سختی ها باعث نمیشد نفهمم ، می فهمیدم یک خبری هست اما نمی دانستم چیست ، رمضان را متفاوت از همه ی سالهای عمرم گذران کردم اما باز این تفاوت برایم قابل بیان نبود که مطرح کنم وارد ذیحجه شدم خدایا چشم انتظاری چشم انتظاری چشم انتظاری ... فراوان ، وقتی عید غدیر را عبور کردم دیگر باور کردم یک خبری هست من توهم نمی زنم ، وارد محرم شدم متفاوت از هر سال اگر می گفتم روزهای محرم دیر می گذرد یا چقدر زود طی میشود هیچکدام آن حرف درستی نبود چون هم دیر می گذشت هم زود می گذشت حالا اگر شما توانستی این را معنی کنی یعنی چه؟ اما برای من هم دیر می گذشت هم زود می گذشت این تناقض هر روز توی من عمیق تر میشد و راه عبوری از آن پیدا نمی کردم ، روی سخن هم با هیچکس نداشتم چون این حرف ها را با هر کی بزنی بعد از دو دفعه گفتن ، می گویند دیوانه شدی من هم دوست ندارم کسی به من دیوانه بگوید دردی از من دوا نمی کند یک دردی هم به من اضافه می کند حاج حسینی هم نبود که به سراغ او بروم او هم که رفته بود، به اطرفیانم هم چیزی نمی گفتم چون اگر حرفی بزنی ساعت ها آنهایی که به تو وابسته هستند با آن درگیر می شوند چه شده ؟ چه خبر است ؟ اما یک جورایی گذشت . وارد ماه صفر شدم برای اولین بار امسال با خودم گفتم امسال تو هم زیارت اربعین برو کربلا .می خواستم زیارت اربعین بروم یا خودم گفتم برو زیارت برو تو این حرکت ، حرکت کن شاید که همه ی لحظاتی که پشت سر گذاشتی پاسخ آن را پیدا کنی عزم کردم که بروم نشد، نشد و من تو سر در گمی های خودم آن هم سر در گمی های پنهان خودم باقی ماندم ، تو یک لحظه ی خیلی کوچکی داشتم با خودم می گفتم من با همه ی وجودم می خواهم بروم چرا پاهای من توانا نیست ؟ تا به پاهای خودم تکیه کنم تا بتوانم بروم ، بار سنگینی به دوش بقیه نباشم ، پسرم گفت میبرمت ویلچر هم می گیرم تمام مسیر پیاده هم می خواهی بروی پیاده می برمت ،گفتم نه من نمی روم . دردل میکردم گله میکردم بعضی مواقع ضجه میزدم هیچکس هم صدایم را نمی شنید تا بالاخره یک روزی یک دقیقه ای یک ندایی از جنس ترنم یک موسیقی الهی لطیف نمی دانم شاید هم لطافت یک باد، باد صبحگاهی از گوش های قلبم عبور کرد او به من گفت : پاهای خودت ناتوان است پای قلبت که ناتوان نیست پاهای قلبت آماده ی بردن تو هستند ، قلبم لرزید همان دقیقه جسم سنگین را باقی گذاشتم با لباس سبک و حریری روحم سفر را آغاز کردم پر کشیدم میان زائرهای ارباب حرکت کردم ،رفتم برگشتم. رفتم برگشتم . چندبار اول همه را به گشت و گذار میان زائرها و آدم های مشتاقی که آمده بودند و همه جاری و در حال حرکت بودند گذراندم سرک کشیدم تا بالاخره سیر شدم وقتی سیر شدم توی یک جایی میانه ی راه قرار گرفتم همان جا ماندم اینجاست که خیلی زیبا بود ، توی آن سکون و قرار مصداق آیه زیبای 19 و 20 سوره الرحمن را پیدا کردم در این دو آیه در سوره الرحمن خداوند اشاره میکند به دو دریای تلخ و شیرین که در جوار هم در حرکتند بهم قاطی هم نمی شود انگار حائلی بینشان است، حائلی نیست ولی بهم قاطی نمی شوند و در آیه 22 فرموده از این دو دریا لؤلؤ و مرجان بیرون می آید، سوره الرحمن را بخوانید جای تعجب ندارد، در آن شلوغی و ازدحام که سکون کرده بودم و نگاه می کردم تازه متوجه شده بودم از سینه آدمها دو رود شفاف و زلال و جاری در حال حرکت است، شاید بهتر است بگویم از سرزمین وجود هر آدمی این دو رود جاری ست، تک به تک، تلخها می آمدند بیرون به تلخها می رسیدند شیرینها می آمدند بیرون به شیرینها می رسیدند، در کنار هم بدون اینکه در هم داخل شوند از وادی وجود هر آدمی یک جریان تلخ و سخت و پر درد ابتداً از سختیهای دنیای شان، قرض دارم بدبختی دارم، کار ندارم، مسکن ندارم، زنم اینطور است، بچه ام آنطور است، خانواده ام اینطورند، اول اینها بود تلخی ها، اما کمی که پیش می رفت تلخیهایش عوض می شد کمرنگ می شد، تلخیهایش می شد تلخیهای درد و رنجی که امامش و خاندانش و همراهانش در این مسیر کشیدند و نگاه کردند این رود جدید با این تلخی جگر از آدمها می سوزاند، اشکها به گونه ای سنگین تر پر ، آب تر از گونه ها روان می شدند، ولی دقایقی بعد خیلی کوتاه همان آدم و همان آدمها با نگاه به دیگران و بودن اینهمه آدم که همه یکدل و یکرنگند، همه به یک سو حرکت می کنند همه از محبتی بی رنگ و ریا در حال فوران بهره مندند و همه را از خدایی دارند که به آنها موجودیتی چون حسین ابن علی را عطا فرموده از ذوق اینهمه نعمت که به همه ی عالم بخشیده شده و این فرصت بودن در آنجا و کنار این آدمها صاحب رودی خروشان و پر عظمت از لذت و شیرینی می شدند، می خندیدند و به رود خروشان شیرینی و لذت این لحظه ها پیوند می خوردند، خدای من چقدر تماشایی و دیدنی بود به دفعات میان همه این آدمها با حریر روحم نشستم، شنیده بودم آدمها وقتی می میرند شبح دارند ولی ندیده بودم ایندفعه برای خودم را دیدم، با همان شبح ام به دفعات میان اینهمه آدمها نشستم، نظاره کردم هر بار زیبایی این دو جریان جاری را میان مردم بهتر و بهتر تماشا کردم چقدر حیرت انگیز است که دو رود اشکها و لبخندها در درون و بیرون هر آدمی روان است ولی درهم داخل نمی شود، نه در خود آدم و نه بیرون که می آید با آدمهای دیگر، اشکها در زمان قوت گرفتن رود تلخ در رود تلخ درد و رنج شدت می گرفتند لبخندها در زمان مشاهده نعمتی که به این عظمت برای همه آدمهاست و قشنگی اش کجاست؟ پولدار و بی پول یک جور بودند، آنجا کسی را به خاطر ثروتش ،جانم چاکرم نمی گفتند همه یک جور می روند، بی پولی، پولداری، زشتی، زیبایی، هر پارامتری که شما فکر می کنید آنجا بی تأثیر است، و وقتی آدمها اینرا می بینند شادی و سرور در قلبهایشان جاری می شود و میان دیگر آدمیان هدایت می شود، آیه 22 سوره الرحمن خداوند فرموده لؤلؤ و مرجان از این دو بیرون می آید، گفتم بزار ببینم لؤلؤ و مرجان کجاست؟ خدا وعده ناحق که نمی دهد، چه حس و حال عجیبی در آدمها به نرمی حرکت می کند، آدمی که آنطور رود اشکش و رود خنده اش جاریست، در مسیر خودش ذره ذره اولین چیزی که می بیند فضولات نفسش است، چون فضولات نفس آشکار می شود و بعد از آشکاری که بنده گریه زیادی برایش می کند، آنجا خودت هستی و خودت . یادت می افتد چطور به فلانی ظلم کردی حق کی را کجا ضایع کردی، به خاطر خودخواهی ات چه کارها که نکردی؟ چطور عروست را آزار دادی چطور دامادت را اذیت کردی؟ چطور چطور چطور چه کارها که نکردی؟ و آنوقت است که اشک سیلابی می آید پایین کجا به تو گفتند جوانی مشروب نخور گفتند سیگار نکش دور و بر کار هرز نگرد گفتی منم سن شما شدم دیگر این کارها را نمی کنم، چطور شما خوش گذراندید حالا که به ما رسید وارسید؟ آنجا اشکها می ریزد، تند تند می ریزد و هرچه این اشکها می ریزد این فضولات آرام آرام تبدیل می شود به مرواریدی غلتان سفید و شفاف که شاید برای تغییر هرکدام از این فضولات نفس سالیان دراز عمر می خواهد، استمرار می خواهد زهد و پارسایی می خواهد تلاش می خواهد تا بتوانید عوض شان کنید تا برسید به این درجه آگاهی، این همان لؤلؤ و مرجانی ست که از این دو رود می آید بیرون،

نوشتن دیدگاه