منو

جمعه, 02 آذر 1403 - Fri 11 22 2024

A+ A A-

پرسش و پاسخ شماره هفتاد

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: پرسش و پاسخ
  • بازدید: 289

بسم الله الرحن الرحیم

صحبت از جمع : هفته پیش در مورد این صحبت کردیم که قلب هایمان را به روی همه باز کنیم و من سعی کردم که این کار را انجام بدهم و در یکی دو مورد موفق بودم .
استاد : خیلی عالی است . قطعاً در چیزهایی که سالیان سال همراه بوده است حرکتمان را شروع می کنیم بارهای اول ممکن است که به بن بست بخوریم ولی باید ادامه داد تا به آنچه قطعی و درست است دست پیدا کنیم .
صحبت از جمع : من یک لیستی را برای خودم ایجاد کردم هم گذشته را نگاه کردم که چه چیزهایی می خواستم باشم و به یک چیزهایی رسیده بودم . و یک سری چیزهایی را که الان می خواهم و حالا نشده است که انجام بدهم . این لیست خیلی به من کمک کرد که با خودم روبرو شوم . ا انگار که تکلیف آدم با خودش مشخص می شود که چه سِیری را دارد طی می کند . این برای خودم این جذابیت را داشت و این یک چیزی نیست که با یکبار به آن نگاه کردن تمام شود . یک مقاومتی برایم آورد . یک چیزهایی را برایم بالا آورد که خوشم نیامد و یک چیزهایی را آورد که خوشم آمد . احساس کردم این یک چیزی است که شاید مثل آن مراقبه هایی است که در طول روز باید با خودمان انجامش بدهیم . البته آن چیزی که سالیان با خودمان کشیدیم و آوردیم و چیزهایی که می خواستیم باشیم و شده و چیزهایی که می خواستیم باشیم و نشده . به بعضی هایش هم می گفتم خوب شد که اصلاً نشد و خیلی به من کمک کرد . با انجام این تمرین ها وقتی خودمان را با خودمان مواجه می کند یک درجه از روشنگری برای آدم اتفاق می افتاد که انگار لای پرده را کنار می زنند که بروی و داخلش را نگاه کنی . این الان یک قدم خیلی کوچک است که برایش برداشتم و نیاز به کار دارد .
استاد : رهایش نکن . اگر رهایش کنی بعد در نهایت به یک نقطه ای می رسی که تقریباً همه چیز صیقل خورده ، حتی آنهایی که بد است صیقل خورده و قشنگ تر دیده می شود . بد بودنشان هم قشنگ تر دیده می شود چون هر چه بیشتر بدیشان را مشاهده کنی راحت تر از آنها عبور می کنی .
صحبت از جمع : من این هفته تلاش کردم که خیلی با محبت رفتار کنم . البته یکی دوبار هم ناراحت شدم اما پرخاش نکردم و به خودم گفتم تو داری درون خودت را پاک می کنی . کینه و خشم را هم باید بریزی بیرون . با محبت رفتار کن ، دیدم خیلی بهتر است و خیلی سبک تر و راحت تر هستم.
یک کار دیگر هم که انجام می دهم شب ها که می خوابم فکرهای عجیب و غریب می آید سراغم و کلافه می شوم و شروع می کنم با خدا صحبت کردن . دیگر آن فکرهای عجیب و غریب به سراغم نمی آید .
استاد : خیلی عالی است . هرچه در رابطه راحت تر باشی بهتر رفتارهایت را کنترل می کنی و بهتر به همه چیز نگاه می کنی و حقیقت را راحت تر می بینی .
صحبت از جمع : در هفته گذشته تعهد کردم که هم با اطرافیانم با محبت بیشتری برخورد کنم و هم این که بدی ها را با خوشحالی و با حالت خوبی قبول کنم ،تا یک حدودی موفق بودم و یک مواردی هم ناموفق بودم . در چند مورد خبرهای خیلی بدی به من داده شد . بعضی هایشان مالی بود و برای بعضی هم باید صرف وقت بیشتری می گذاشتم . بعد از این که خبرهای بد را می شنیدم با خودم می گفتم نباید ناراحت باشم و باید فکر کنم که چه کاری انجام دهم ؟ وقتی این حالت را داری پذیرش آن چیزی که هست راحت تر می شود . اگر شروع به دعوا کنی و اعصابت را خرد کنی اینجا دیگر فرصت فکر کردن برای راه حلش وجود ندارد . وقتی خبر مالی بد را شنیدم گفتم هیچ مسئله ای نیست و من این کار را انجام می دهم . بعد فکر کردم از منابعی که دارم چه کارهایی باید انجام بدهم که این را تأمین کنم و این خیلی خوب بود و روحیه ام بهتر شد . مورد دیگر این که یک کاری که فرصت زیادی نیاز داشت و باید در یک فرصت خیلی کمی انجامش می دادم . این که باز با آن برخورد کردم خیلی با خوشحالی گفتم به هرحال این وظیفه ای است که باید خودم انجام بدهم . در خلوت خودم خیلی عصبی شده بودم ولی می گفتم که باید یک راه حلی را پیدا کنم که فرصت های بیشتری را روی این قضیه بگذارم و برنامه ریزی کنم و تقریباً هم مشکلی نداشتم . در این مدت یک کتابی را راجع به مهارت های زندگی خواندم که نوشته بود : در حال زندگی کنید و می گفت تمرین کنید در طول روز شصت ثانیه به خودتان فرصت بدهید و همه چیز را کنار بگذارید . بعد در این شصت ثانیه چشمانتان را ببندید و تمرکز کنید روی حواستان مثل بینایی ، بویایی و شنوایی و تمرکز کنید . بعد از این که شصت ثانیه گذشت چشمانتان را باز کنید و هر چه که در اطرافتان است با دقت تماشا کنید و این کار را تقریباً در روز پنج بار انجام بدهید و اثر خیلی خوبی دارد . مورد دیگر این که عصبانیت ها و صلح . این که هرچیزی که پیش می آید بدانیم که واقعاً صلاح ما در این است ، آن را بپذیریم . در چند مورد با این که هر کاری کردم که تغییرش بدهم و نتوانستم ، با این حال پذیرش کردم که حالا این اتفاق افتاده است و برنامه ریزی کردم دیدم خیلی حالم بهتر می شود و بهترین حالت را هم برای همه دارد و هم برای خودم .
استاد : بسیار عالی . یک چیزی در گفتگوی دوستمان و بقیه دوستان وجود داشت . و آن یک چیز را یک بستر یا پایه ، یک زیرصفحه این گفتگو بود که اگر آن باشد یعنی همه چیز هست . و اگر آن نباشد یعنی هیچ چیز نیست . و من اسم آن یک صفحه را می گذارم پذیرش . پذیرش در تمامی مسائل دنیا ، مسائل زندگی ، مسائل عرفانی ، حقیقتی ، مسائل تربیتی و هر چیزی که شما فکرش را بکنید پذیرش حرف اول را می زند . مسلماً کسانی که پذیرش را ندارند اصولاً در هیچ چیز موفق نمی شوند . این که شما در خودتان بپذیرید که این نحوه عملکرد و این نحوه رفتار غلط است ، جنگ نکنید . من در خیلی از موارد وقتی بچه ها یک چیزی می گویند به آنها می گویم بگذارید به آن فکر کنم . بگذارید من فکر کنم . همان لحظه ای که می گویم بگذارید به آن فکر کنم جوابش را می دانم . اما این دلیل نمی شود که فرصتی برای تفکر به وجود نیاورم و پذیرش کنم تو الان می دانی اما شاید تو هم اشتباه کرده باشی ، صبر کن . پذیرش ما در همه امور حرف اول را می زند . همه آدم های ناموفق ، همه آدم های شکست خورده ، عصبی مهجور ، داغون همه و همه اگر سراغشان بروید می بینید در بخش پذیرش صفر هستند ، صفر هستند . هر چه بیشتر پذیرش شما پائین بیاید شما ناکام تر هستید ، به این نکته توجه کنید .
صحبت از جمع : می شود پذیرش را بیشتر باز کنید اگر می شود یک چیز عملی و واقعی مثال بزنید .
استاد : مثال خیلی ساده. الان مادربزرگ شما در حال درمان در بیمارستان هستند مشابه مشکل مادربزرگ شما را هر کدام ما یک جورهایی تو خانه هایمان داریم ، مادرهایمان ، پدرهایمان ، مادربزرگ ها و پدربزرگ هایمان ، گاهی اوقات خواهر ، برادر بیمار و ..، الان مادر شما که دوست دارد اینجا باشد و به هیچ قیمتی این جا را از دست نمی دهد . دو گونه با مشکلی که پیش آمده می تواند برخورد کند ، می تواند به شدت عصبانی شود ، به زمین و زمان بد و بیراه بگوید ، با همه بداخلاقی کند ، به شانسش لعنت کند و بعد هم همراه مادرش برود و کارش را انجام بدهد و وقتی برمی گردد انگار غلتک از رویش رد شده ، له و داغون است ؛ این یک شکلش است و یک شکل دیگرش پذیرش می کند که امروز به سبب این مشکل من نمی توانم این جا باشم ، علی رغم این که خیلی دوست دارم ولی اشکالی ندارد و می پذیرم آنچه را که خواهانش هستم زیر پا بگذارم و از روی آن رد بشوم چون اولاد هستم و وظیفه اولادی را باید به جا بیاورم پذیرش کردم این ماجرا را.با روی باز و قلب آرام و با نفسی سلیم می پذیرم و می روم دنبال این مأموریتم ، با وجود این که خواستم چه شد ؟ ماند بیرون از من ، این را می گویند پذیرش و آن یکی را می گویند عدم پذیرش ، دقّت کردید ؟ از وقتی که چشم هایم را باز کردم و خودم را شناختم همسفر بیمار بودم یعنی فکر کن وقتی من به دنیا آمدم یک برادر 2 ساله داشتم که بیمار بود ، یک چیزی که برایم عجیب بود این بود که چرا باید باشد و بعد نگاه می کردم به خانواده های اطرافمان که هیچ کدام همچنین چیزی نداشتند ، بعد آدمی مثل من که الان می فهمم که حتی از آن موقع یادم نمی آید تو آن اطاقی که با آن بچه کوچک زندگی می کردیم آیا لوستر داشتیم ؟ کمد داشتیم ؟ فرشمان چطوری بود ؟ هیچ کدام را به خاطر نمی آورم اما خط های روی پوست صورت آن بچه را به خاطر می آورم پس قطعاً برایم سخت می شود . با خودم بسیار فکر کردم چرا همیشه یک بیمار را کنارم دیدم ؟ می توام شروع کنم به چرا گفتن ، شروع کنم به چنگ انداختن به دیگران و خودم. یا می توانم بگویم خدایا حتماً تو مقرر کردی که ببینم چیزی برای آموختن داشتم و آموختم . می توانم بسیار حسرت بخورم ، بسیار برای خودم دلسوزی کنم ، آه و ناله کنم چرا بخشی از زندگی ام به این که کنار بیماران باشم گذشته ؟ می توانم بگویم که نه این هم فرصتی بود که تو آدم ها را در جایگاه های مختلف در احوالات مختلف مشاهده کنی ، این را می گویند پذیرش . و اگر این پذیرش در زندگی تان نباشد ، قطعاً در هر امری ناکام هستید . خیلی بدم می آید کسی را صدا کنم و جوابم را ندهد ، مثلاً گفتم آقای فلانی و ایشان صدای من را شنیده و آن قدر که مشغول هست حواسش نیست بگوید بله ، دومین بار صدا می کنم ، سومین بار صدا می کنم ، چهارمین بار می گویم چی شد ؟ می توانم فکر کنم به من ارزش قائل نیست که جواب مرا نمی دهد ، می توانم با خودم فکر کنم گوش هایش اشکال دارد و صدای مرا نشنیده ، می توانم با خودم فکر کنم در عالم دیگری بوده ، خدا کند در یک عالم خوب باشد و کیف کرده باشد ، حالا عیب ندارد صدای من را جواب نداد ولی لااقل او کِیفش را کرد .کدامش قشنگ تراست ؟می توانم بعدها تلافی کنم می کنم ؟ نه ، اولین بار که صدایم بکند ، می توانم فوری بگویم جانم بفرمایید ،اگر عدم پذیرش داشتم می گفتم بگذار آنقدر صدا کند خسته بشود ، مگر من نکردم خسته شدم و جواب من را نداد . اینها نگاه های به زندگی هست و نوع پذیرش است .
صحبت از جمع : در این یک هفته ای که گذشت روی پذیرش کار کردم ، چیزی که باز شد این طوری بود که پذیرش بر پایه امنیت شکل می گیرد . اتفاقی که برای خود من افتاد این بود که من با یک فردی یک مسئله مالی داشتم ، گفتم این را می سپارم به خدا و از شر این ناراحتی خودم را خلاص می کنم و می پذیرم که اینطوری هست اما نمی توانستم این را به آن پذیرش واقعی که دلم آرام بشود برسم چون احساس می کردم که تو داری کم کاری می کنی ، تو می توانی یک کاری بکنی ؛ یک جایی به خودم گفتم اصلاً می توانم بروم و حق خودم را بگیرم تنبلی هم دارم می کنم و نمی روم بگیرم . ولی واقعیتش این است که این حق از گردن او ساقط نمی شود ، او باید حق مرا می داده ، پس وقتی که خیالم راحت شد از این که او جوابش را باید به وقت خودش پس بدهد و به یک امنیتی رسیدم توانستم این ماجرا را بپذیرم و رهایش کنم ، این یک مورد بود . در یک مورد دیگر که تجربه اش می کردم مثلاً می دیدم که عدم پذیرش من به خاطر نگرانی از این است که ، بعضی وقت ها فکر می کردم من که الان پدرم نیست ، مادرم الان نیست اگر یک روزی دلم یک آغوش بخواهد بروم پیش چه کسی ؟ دلم یک حامی بخواهد بروم پیش چه کسی ؟ باز این وسط ها انگار یک ترسی بود که باعث می شد با تمام تلاشی که من می کردم این ماجرا را بپذیرم اما نشد ولی وقتی این را شنیدم که ما مالک این جهان نیستیم ، یک نفر می گفت اگر شما بیایید تو مطب من و ببینید اینجا دکوراسیون عجیب ، غریب دارد بلند نمی شوید همه چیز را جابجا کنید ، دنیا هم سیستمش همین شکلی است ، دنیا هم مطب شما نیست که بلند بشوید و همه چیز را بگذارید سر جایش ؛ این دنیا یک صاحب دارد که خودش می داند همه چیز را کجا بگذارد . همه اینها این حس امنیت را می داد که یکی هست .
استاد : آنقدر ساده است که نمی بینیم ولی با همه این سادگی یک چوب و فلکی به آدم می زند که آدم می گوید که این که بود زد ؟ دیگر نمی بیند که فقط خودش بوده زده . خیلی ساده است ولی بسیار اساسی است . تو روابطمان ، تو زندگیمان ، تو آسایش و امنیت مان . پیدا کردن اینها همان رگه هایی است که صحبتش را می کردیم باید واقعا پیدا بشود و شما حتماً برایش تلاش کنی و پیدایش کنی ؛ اصلاً آمدی که همین کار را بکنی وگرنه می خواستی چکار کنی ؟
با این گفت و گویی که دوستمان کرد و گفت که با خودم فکر می کنم مادرم نیست ، پدرم نیست اگر یک آغوشی بخواهم چکار کنم ؟ می خواهم یک چیزی بدهم دستش تا آخر عمر یادش نرود به درد شما هم می خورد . خیلی از زن و شوهرها را دیدم ، دختر پسرهایی که عاشقانه باهم ازدواج کردند همدیگر را هم خیلی می خواستند ، بعد از 6ماه ، یک سال ، دو سال ، سه سال بسته به اندازه ظرفیتشان رسیدند به یک جایی که مثلاً دختر برای این که محبّتش را به مردش ابراز کند به طور دائم این اصطلاحی بود که پسر بکار می برد ، می گفت دائم خودش را مثل گربه به من می مالد و من کلافه می شوم . به دختر می گفتم چرا این چنین می کنی ؟ می گفت من احتیاج داشتم یکی را بغل کنم یا مثلا احتیاج داشتم به این که به یکی دست بکشم یا یکی به من دست بکشد . می دیدم او حق دارد برای این که آزادی اش را از دست داده و دیگر راحت نیست و این هم حق دارد برای این که یک چیزی می خواهد و به دنبالش آمده است و در نهایت از هم جدا شدند . به آن خیلی فکر کردم و آدم های زیادی را نگاه کردم ، زن و شوهرهای موفق ، چون بیشتر این جریان را در زن و شوهرها می توانی پیدا کنی ، عشق های زمینی را باید بین زن و شوهرها پیدا کنی ، دوست پسر ، دوست دخترها پیدا کنی ، غیر از این است ؟ ما که با بخش حرامش کاری نداریم ، با بخش حلالش کار داریم . آمدم جلو دیدم راست می گوید آدم بالاخره به یک جایی می رسد و می گوید ای بابا نکن ، بسه دیگه ،آن وقت تکلیف من که نیاز دارم یکی را بغل کنم تکلیفم چه می شود ؟ یا بالعکس آقا فرقی نمی کند ، آن وقت چه اتفاقی می افتد؟چکار باید کرد ؟ آقا باشه می رود یک زن دیگر می گیرد ولی خانم چکار کند ؟ فکر کردم عادلانه نیست در این دایره قدرت پروردگار این نمی شود این طوری بماند ، باید یک شکل دیگر هم داشته باشد . خیلی پیش رفتم می دانید که در دنیا ما یک عاشق داریم ، یک معشوق ، چه کسی عاشق هست و چه کسی معشوق ؟ ادبیات می گوید مرد عاشق هست و زن معشوق . یک عاشق داریم ، یک معشوق ، عاشق دنبال معشوقش می گردد و معشوق هم به طور دائم طنّازی می کند و این را دنبال خودش می کشد یعنی یک جورهایی معشوق چه کار می کند ؟ دنبال عاشق می گردد یعنی اگر او یک ذرّه دیر بجنبد این عشوه هایش را بیشتر می کند و او بیشتر می دود تا به او برسد . آقای قمشه ای می گفت معشوق من معشوقی است که من او را به همه آشکار می کنم ، به همه نمایش می دهم بیایید همه او را دوست بدارید همه عاشق معشوق من باشید . این گفت و گویی که الان می کنم می دانید حاصل چقدر نشست و برخاست با خودم هست ؟یک روزی به خودم گفتم ای بی معرفت چرا نق می زنی ؟ چرا غر می زنی ؟ تو عاشقی هستی که معشوقت درونت هست ، با تو است ؛ کدام معشوقی را می خواهی پیدا کنی که دائم بغلش کنی ،دائم با او حرف بزنی ؟ بالاخره هر معشوقی باشد خوابش می آید و می خواهد بخوابد ، اما این معشوقی است که خواب هم ندارد ، چُرت هم نمی زند که از من غافل بشود من عاشقی هستم که معشوق دائمی دارم ، بغل چه کسی را می خواهم ؟حمایت چه کسی را می خواهم ؟ هیچ کس . محبت چه کسی را می خواهم ؟ هیچ کس . دیگر هیچ چیز از هیچ کس نمی خواهم ، آزاد ، رها ، خوشبخت در عین سختی ها . حالا دوست عزیز تو همیشه ، هم معشوق داری ، هم پدر داری ، هم مادر داری ، هم همسر دائمی داری ، خدا حفظ بکنه همسرت را ، ولی همیشه که پیش تو نیست گاهی اوقات هم می گوید می خواهم امشب بروم استخر ،بگو خوب برو خوش آمدی من یکی را دارم که نیاز به کس دیگه ای وجود نداشته باشم ، مبارک همه شما باشد . گند هم می زنیم عیب ندارد آن قدر بزرگ هست که گندهایمان را می پوشاند ؛ مگر نگفته اگر صد بار گناه کردی باز آ . می گوید برگرد ، تو برگردی باز هم بغلش برای تو باز هست چون اصلاً تو توی بغلش هستی ، تو نمی فهمی ولی وقت برگشت می کنی تازه بغلش را می فهمی که عجب چیزی هست ، جدی یک چیزی است هیچ بغلی را نمی توانی با آن مقایسه کنی ، هیچ بغلی شیرین تر و خالصانه تر از مادر و اولادش نیست اما باز هم آن نمی شود .
صحبت از جمع : از یک بزرگی شنیدم هر موقع که خیلی رنج داری و گرفتاری ، به اضطراری رسیدی همان موقع در آغوش خدا هستی و او تو را بغل کرده است .
استاد : دقیقاً همین طور است ؛ همیشه و هر وقت در دنیا کم می آورم ، نمازم را که خواندم بعد از نماز چادرم را به خودم می پیچم می گویم : یا علی بن موسی الرضا یک دستی بر سر دخترت بکش ، قربانت بروم ، خیلی خسته هستم . من به شما خیلی احتیاج دارم . هیچ وقت هم بی نصیب نماندم ، بروید بچشید . نگویید خیالات است . خیالات نیست . عرضه می خواهد که بروی پیدایش کنی و بچشی ، خب برو پیدایش کن.
صحبت از جمع : صحبتی که شما به دوستمان فرمودید در مورد همراهی خداوند در تمام لحظات ، یک توحید فوق العاده قوی می خواهد . شما خیلی سال پیش می فرمودید من تنها هم باشم تنهایی را خیلی دوست دارم . روی این جملات شما فکر کردم . به این رسیدم که آن تنهایی که معشوق را در خودم پیدا کنم نه در بیرون . دیگر تنهایی تو را اذیت نمی کند . یعنی هیچ چیز برایت ترسی به همراه ندارد . خیلی هم دوست داری همه بروند ، هیچکس نباشد.
استاد : من تنهایی را دوست دارم ، بدم نمی آید اما امروز دیگر تنهایی و جمع فرق نمی کند . چون هر جا می رویم با هم می رویم . منِ عاشق با معشوقم با هم می رویم . دیگر فرق نمی کند کجا می رویم . به قعر شلوغی ها می رویم ، می رویم به عمق طبیعت . گاهی اوقات تلویزیون که تماشا می کنم یک صحنه خیلی زیبا از طبیعت را که نشان می دهد ، بخصوص اگر یک جریان رونده مثل آب هم در آن باشد ، همان طور که دارم نگاه می کنم با آن می روم . اما همسرم هیچ وقت اجازه نمی دهد زیاد بروم . چون یک ضربه می زند ؛ خانم خانم ! ببین چقدر خوشگل است . همین ببین چه خوشگل است من بدبخت را از قله کوه پایین می آورد . واقعیتش این است حالا از این به بعد تنها نرو . معشوق تو از تو جدا نیست که در جایی خلوت بنشینی تا بتوانی عبور کنی و به آن برسی . با خود تو است و تو با خودت فاصله نداری . از تو تا خودت راهی نیست . پس دیگر نگرانی ندارد .
صحبت از جمع : در مورد صحبت دوستمان که گفتند : خرابکاری هایی که می کنیم چه می شود ؟ من یاد داستان یوسف و زلیخا افتادم که آن مسیری را که زلیخا طی کرد تا به آن مرحله رسید خیلی خرابکاری ها بود که آدم های اطرافش راجع به او چه فکر می کردند ؟ ولی باید در سیر تکاملی زلیخا این اتفاقات می افتاد . بعد به چه مرحله ای و به کجارسید ؟ زمانی که همه چیز از او ریخته شد و شبیه یوسف شد چون می خواست شبیه آن چیزی که دوستش دارد بشود . اتفاقی که برای زلیخا افتاد وقتی جوان شد انگار دوباره زنده و متولد شده . چه عشقی بود که دیگر به یوسف اجازه دیدار نمی داد . می گفت : من با خدای یوسف کار دارم . این همان چیزی است که شما می گویید : حسش زیباست .
استاد : البته یک چیزی بگویم : نکته اول این که اگر زلیخا در این دوره زندگی می کرد هیچکس تکفیرش نمی کرد چون زلیخاها در جامعه بشری زیاد هستند . البته آن زلیخای اولی نه آن زلیخایی که در انتها به آن رسید . خیلی برای این آدم های امروزه فرقی نمی کرد چون همه آن چنان زندگی می کنند . اما خیلی مهم است امروز که من و شما اینجا نشستیم حواسمان را جمع کنیم . آن قدر که زلیخا سپری کرد تا چون یوسف شد ، ما زمان نداریم .
صحبت از جمع : گاهی در سختی ها می گفتم : خدایا یک کمی گوش کن . به حساب ناشکری نگذار و حرفهایم را گوش کن . یکبار در اوج ناراحتی که می خواستم شروع کنم به غر زدن پیش خدا ، سکوت کردم و آرامش عجیبی حس کردم اما دیگر نتوانستم تجربه کنم . چطور می شود به آن حس رضایت رسید ؟
استاد : یکبار دیگر خالصاً مخلصاً بدون این که منتظر آن حال باشی آن را تجربه کن . یکی از دلایلی که ما تجربیاتی کسب می کنیم و بعدها به کسب آن تجربه نائل نمی شویم این است که دوباره منتظر همان حال هستیم . اصلاً همچنین چیزی امکان ندارد . شما حالی را که الان دارید حس می کنید 5 دقیقه بعد دیگر این حال نیست . می گوید : نه ، خیلی فرق نکردم . خب متوجه نشدی که فرق نکردی . اگر متوجه می شدی فرق کرده بودی . ما هیچ وقت حال ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه مان یکجور نیست . اگر نتوانستند آن حال را دوباره تجربه کنند علتش این است که بدنبال آن دستمزد رفتند . از خیر دستمزد گرفتن بگذرند فقط دنبال اکتشاف و مشاهداتشان بروند . آنوقت این بار ممکن است یک حال خوش ندهد . یک حالی بدهد که جزء جزء بسوزد . چه اشکال دارد ؟ معشوق خواسته این دفعه بسوزی ، خب بسوز . آن موقع که گفتی بغلم کن باید فکر این را می کردی که ممکن است بغلش آتش باشد . اگر بغلش آتش باشد تو را می سوزاند ولی وقتی فهمیدی و گفتی هر جوری باشی قبول است او هم هر جوری باشد تو را بغل می کند و هر جوری هست تو تجربه می کنی . دیگر حق غر زدن و اعتراض هم نداری .

نوشتن دیدگاه