پرسش و پاسخ شماره هفتاد و چهارم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: پرسش و پاسخ
- بازدید: 307
بسم الله الرحمن الرحیم
آنچه که امروزه مردم را به سرعت پیرو بیمار و علیل و عاجز می کند آلودگی هوا نیست آن قدر زور ندارد . ویروس کرونا مریض می کند و خوب می شود یا وقت مردن است تمام می شود که این هم زمان موت هیچ کس را نمی شود گرفت . نداری و فقر و تورم . دلار و یورو و طلا گران شده نه هیچ کدام اینها نیست . در طول تاریخ جهان هستی ، خدا می داند چند بار از این طلاها و دلارها و یوروها و قصه های اینچنینی آمده و رفته و تمام شده و بشر هنوز ادامه می دهد . هیچ کدام متضمن خوشحالی آدمها نیست . چرا از آن پیری های پدر بزرگ و مادر بزرگ های ما خبری نیست . در عین پیری و چروکیدگی و بسیار نحیف بودن عاشقانه هم را نگاه می کردند. دستهای چروک خورده و استخوانی شان را به هم می دادند و در لبخند پر از چروک یک دنیا لطف و صفا بود . چرا امروز از آنها یکی دیده نمی شود اگر هم دیده شود خیلی به ندرت . روابط را باید اصلاح کرد . از خصوصی ترین روابط بین زن و شوهرها و پدر و مادر ها و اولادها تا خواهر و برادر ها و این گسترش پیدا می کند تا بیرون . میان دوستان و همکارها و کسبه . نبودن در روابط خیلی خوب و زیبا دنیا را سخت سنگین کرده است سخت تر هم خواهد کرد . سنگین تر هم خواهد کرد . یک سم مهلک است که در جامعه می چرخد و به مراتب بدتر و کشنده تر از ویروس کروناست، ویروس را می شود با آب و صابون شست و با الکل ضدعفونی کرد اما رابطه های بد و غلط را نمی شود وقتی زندگی اینقدر کوتاه و کم ارزش است چرا لااقل آن زمان کوتاه را در یک رابطه خوب و دوستانه و پر مهر نگذرانیم؟
ببینم چکار کردید؟ می شود گِره هایتان را دربیاورید نشان دهید یا نه؟ دنبال گِره هایتان بودید؟
صحبت از جمع: به دنبال مطالب هفته قبل تصمیم گرفتم یکی از رذیله های خودم را که شاید همگی با آن درگیر باشیم، فضای مجازی و رد و بدل کردن مطالب، از دید من وقتی مطلبی را نشر می دهند به شکلی شاید شبیه به غیبت باشد چون مطلبی را برای دیگری بیان می کنند که خود آن فرد حضور ندارد و تصمیم گرفتم روی غیبت کار کنم سبک ترین ذکر را برداشتم 70 مرتبه استغفار را هر روز صبح به نیت اینکه غیبت نکنم می گویم، سعی می کنم غیبت نکنم، خدا را شکر کمتر شده تصمیم گرفتم کمتر در مورد دیگران صحبت کنم ومطالب جابجا کنم و موفق شدم، این کار کوچکی بود که در این چند روز انجام دادم.
استاد: بحثی که شما فرمودید فضای مجازی، غیبت در فضاهای دوستانه و خانواده موضوع کاملاً مشخصی ست، صحبت راجع به کسی که خودش حضور ندارد، مشخص است و نیاز به گفتگوی اضافه ندارد، به فضای مجازی اشاره کردید، در فضای مجازی چند دسته مطلب گذاشته می شود، یکدسته افرادی هستند که از خودشان مطالب ارائه می کنند، این جنبه غیبت ندارد، یک دسته افرادی هستند که بطور مخفیانه مورد هجوم افراد دیگر قرار گرفته اند و فضاهای شخصی شان در فضای مجازی آمده این بسیار زشت است، شما هم اگر دیدید و من هم اگر دیدم پاک می کنم دیگر نیازی نیست که نگه داریم، اما یکسری مطالب هست مثل همین کلیپی که برای شما پخش کردم این هیچگونه جنبه غیبتی ندارد به شدت هم آموزنده است استفاده ازآنها هم بسیار بجاست، اما متاسفانه خیلی از مواقع از ابزارهایی که در دستمان است بجا و بموقع و درست استفاده نمی کنیم اگر درست استفاده کنیم فضای مجازی یک فضای بسیار خوب و ایده آل و مفید خواهد بود نه اینهمه ضرر و زیان،
صحبت از جمع: در مورد گِره ها تلاوت سوره فلق می تواند کارگشا باشد، به حسادت نگاه کردم، که چرا من نسبت به این شخص حسادت می کنم؟ شاید به این فکر کنم که مدیریتی که دارد به خاطر همان نقشی ست که به او داده شده و بجای اینکه بیایم حسادت کنم برایش دعا کنم که در آن شرایطی که هست بهتر نقشش را ایفا کند، این طرز تفکر فکر می کنم راه گشا می تواند باشد، نقش مهمی که ما باید داشته باشیم انسانیت است که فکر می کنم مشترک است.
استاد: شما درست فکر می کنید، گِره هایی که در ما وجود داردمن اتفاقاً یک نکته ای که به آن خیلی نگاه کردم و مرا تکان داد اشاره تان به سوره فلق بود وقتی که خداوند در سوره فلق می فرمایند که پناه ببر به خداوند از شر زنانی که در گِره ها می دمنداین همیشه برای من مفهومش یک چیز بود، کسانیکه برای کار جادو طلسم و دعا نویسی چنین کارهایی می کنند و از عهده شان هم بر می آید و بخت آدمها را می بندند، رزق آدمها را می بندند، و گره می کنند اما اینبار به آن جور دیگری نگاه کردم دیدم که این گره زننده ها و دمیدن در این گره ها توسط خودمان برای خودمان انجام می شود چطور؟ وقتیکه در چیزی پافشاری می کنیم، در یک موردی که غلط است، در نَفسِ ما پافشاری می کنیم و محکم می ایستیم که باید اینطور باشد وگرنه ایراد دارد، این خودش می شود یک گِره و بطور مرتب این گِره را با نفسی که می دمیم محکمتر می کنیم، باید به این نکته خیلی خوب نگاه کنیم، در هفته گذشته دونفر برایم مطلب فرستادند در باب همین گره ها، یکی از آنها برای من نموداری کشید از گره هایی که برای خودش وجود داشت و ارتباط گِره ها با هم و گاهی اوقات یک گره نیست بلکه گاهی یک گره میان سه یا چهار گره دیگر است، دوست دیگری برایم نوشت که آیا ترس زیربنای همه گره ها نیست؟ تمام این هفته به این موضوع فکر کردم حتی اعلام کرده بود که جاهایی بوده که ترسیدم و دروغ گفتم بله ترس وقتی آدمی ترسش داشته باشد یعنی این قوه را در خودش مهار نکرده باشد، ترس خوبست صدای مهیب می آید شما خودتان را به کناری می کشید زلزله می شود به دیواری ستونی پناه می برید، ترس خوبست منتها باید مهاری داشته باشد وقتی آن مهار را ایجاد نمی کنیم نتیجه این می شود که آن ترس سبب می شود به پارامترهای بدتری پیوند بخورد، چطور که ایشان گفتند دروغ گفتم که خود دروغ گویی پارامتر بسیار بدی ست، اما خیلی جالب بود وقتی نگاه کردم دیدم ترس و سایر گره ها در آدمها مثل اتوبان دوطرفه ست یا یک جاده دو طرفه است که هم این سبب آن میشود و هم آن سبب این می شود، حسادت یک گره است ، وقتی از حد معمولی که دارد که برای پیشرفت انسان است وسبب میشود آدمی را به حرکت در بیاورد ، از آن حد که خارج میشود زهرو مسمومیت میشود . حسادت از جمله گره های خیلی بد و سیاهی است که بسیاری از گره های دیگر را میشود به آن وصل کرد . کسی که حسود است ، سبب میشود دروغ هم بگوید . چرا ؟ چون به مقام فردی حسادت میکند . برای اینکه این فرد خودش را کوچک میکند سعی میکند دروغ بگوید درباره مقام بزرگتری که اصلا ندارد . حسادت یک گره دیگر را هم در ما تقویت میکند و آن خود کوچک بینی است . ما وقتی حسادت میکنیم که خودمان را کوچک می بینیم ، خیلی کوچک می بینیم . من بسیاری از آدمها را در طی سالهای عمرم دیدم که وقتی ایام حج میشد و یک نفر می آمد خداحافظی کند که برای حج برود و حلالیت بطلبد ، بعضی از خانمها میگفتند : خوش بحالت . . یعنی چه احوالات خوبی برای تو در پیش است !ولی این جمله بعدیش خیلی بد بود . ماکه لیاقت نداریم . خوب دقت میفرمایید ؟ این جمله دوم فقط نشان از یک حسادت سیاه و تیره است . این حسادت سبب شد فرد خودش را کوچک و بی ارزش هم ببیند . پس می بینید گره ها به همدیگر وابسته است . پس ما چه کار کنیم ؟ حالا بهترین روش برای اینکه با این گره ها روبرو بشویم و بتوانیم مقابله بکنیم به نظر من این است . از فردا صبح یک دفتر یا یک برگه کاغذی داشته باشید . هر کجا که یک مورد ناخوشایندی در خودتان مشاهده کردید یا در کلام افراد روبرویتان تلویحا شنیدید .مثلا چی ؟ مثلا دوست ، همکار، همسرتان یا هر کس با شما گفتگو میکند و شما با ناراحتی جواب میدهید و او برمیگردد و میگوید : تو هیچوقت به حرفهای من توجه نمیکنی . این را یادداشت کنید . چرا به حرفهایش توجه نمیکنی ؟ میگویی : نه من توجه میکنم . پس چی کار کردی که او فکر میکند تو به حرفهایش توجه نمیکنی ؟ آن طرف قضیه را هم باید ببینیم. اگر ایام پیش رو را به بررسی ذره ذره و قطعه قطعه کوچک این ماجراها اختصاص ندهیم ، مطمئن باشید که سالیان درازی در پیش است که تمام این سالیان دراز را ما در قعر تاریکی خواهیم ماند . بیرون نمی آییم . نمی توانیم بیرون بیاییم . چون آنقدر به دست و پایمان چیزهای سنگین آویزان است که هرگز نمیتوانیم بیرون بیاییم .
چندین سال پیش یک شبی خواب عجیبی دیدم . در خواب من دوتا استخر کنار هم قرار داشتند . چرا می گویم استخر ؟ چون به اندازه استخرها خیلی بزرگ نبودند ولی به اندازه حوض هم کوچک نبودند . اما سیمانی بودند . بین این دوتا یک حاشیه ای قرار گرفته بود که آن هم ازسیمان بود . من روی این حاشیه ایستاده بودم . دست چپم استخری بود با آب به شدت تیره رنگ و سیاه . ولی خیلی از آدمهایی که میشناختم در آن آب بودند ، من این بالا ایستاده بودم . طرف دیگرم استخری بود کاملا خالی که هیچ آبی در آن نبود . انتهای راهی را که من بین دو استخر ایستاده بودم . مقابلم را نگاه کردم ، دیواری قرار داشت . یعنی یک دیوار دقیقا جلوی این استخر قرار داشت و یک دیوار جلوی دیگری . اما این وسط به اندازه حاشیه ای که من ایستاده بودم باز بود . یک آقایی با محاسن سفید و لباس بلند و سفید و بسیار نورانی . از پشت این دیوار که حوض تیره رنگ قرار داشت آمد ، سرش را جلو آورد و به من اشاره کرد : دست اینها را بگیر و به آنها بگو بیایند بالا . به ایشان گفتم : خب آمدند بالا ، من کجا ببرمشان ؟! گفت : بلندشان کن بینداز این طرف . من نگاه کردم و دیدم این طرف فقط سیمان است و خالی . گفتم : آخه آقا هیچ چیز نیست ! گفت : تو بینداز. من یک خورده این طرف را نگاه کردم ، آخه عزیزان من اینطرف بودند . من چطور یک نفر را بلند کنم پروازش بدهم با سر بخورد توی حوض سیمانی ، زمین بخورد ؟! مانده بودم چه کار بکنم . دوباره سرش را بیرون آورد و گفت : باور نمیکنی ؟ تو باور نداری ؟ اگر باور نداری خودت هم برو داخل آن حوض . من فوری تسلیم شدم و گفتم : نه من باور دارم . به اینهایی که اینطرف بودند دانه دانه اشاره کردم : بیایید برتان دارم بیندازم این طرف . با اینکه آنها این طرف را نمیدند که هیچ چیزی داخلش نیست و آب در آن نیست . فکر میکردند آن یکی حوض هم آب دارد . حتی به طمع یک آب دیگر حاضر نشدند دستشان را بدهند . یک نفر پیش آمد و دستش را به من داد . من خیلی سخت دستم به او رسید اما به محض اینکه دستم به او رسید انگار که دستم روی هوابلند شد عین پر . اما به محض اینکه او را پرتاب کردم ، دیگر شک نکردم . پرتاب کردم و حوض دیگر پر از آب شد . ما الان بین آن دوتا آب قرار گرفتیم . این عصر همان است . یا از این آب تاریک و سیاه می پریم و به درون آب زلال میرویم ، یا همینجا میمانیم ، این طرف آب مثل اشک چشم بود . هر کس دستش را داد و من پراندمش اینجا و درون این حوض مثل ماهی میچرخید . امروز روی این مرز ایستادیم . آنچه که گفتگو میکنیم همان دستی است که دراز میشود و آدمها را از این طرف می گیرد و به طرف دیگر پرتاپ میکند . حالا اگر کسی میخواهد ازآب سیاه خودش را نجات دهد و به آب زلال برسد راهی ندارد جز اینکه از درون پاکیزه بشود . ندیدید در قرآن سوره توبه خداوند فرمود : مسجدی که بر تقوا بنا شده برای شما بهتر است . کسانی هستند که میخواهند خودشان را پاک کنند وبه آنجا میروند . آن مسجد تقوا امروز همان مسجدی است که باید دانه دانه این نکته های سیاه و تاریک را از خودمان بشناسیم و خارج کنیم . راه دیگری نداریم. حالا ، شما فکر میکنید که ترس زیر بنای همه گرههاست ؟ من میگویم : شاید برای شما یا برای یک کس دیگری ولی برای خیلیها نه ، فقط ترس نیست . انسانی که دچار خودخواهی است ، خودخواهیهایش بعدا برایش ترس بوجود می آورد . گره ترس را هم آماده میکند . در مورد هر کسی الگو فرق میکند . الگوی من یک الگویی است . الگوی شما یک الگویی است . الگوی ایشان و آن یکی یک الگویی است . هر کسی نمودار گره های خودش را رسم کند . اما با خودتان صادق باشید . من نمیگویم که شما به من تحویل دهید . من چه کاره هستم ؟ من هم برای خودم مینویسم . اما به شما میگویم که وجود دارد . من امروز روی آن دیواره سنگی وسط ایستادم برای شما تعریف کردم . کسانی که در این حوض هستید ، میدانید چقدر گره دارید ؟ گره های شما این آب را سیاه کرده . خودتان نمیتوانید بفهمید این آب سیاه و متعفن است . بوی بد میدهد . نمیخواهید از آن خارج بشوید ؟ اگر میخواهید خارج بشوید هر یک دانه گرهی را که تلاش بر حذف نمودنش میکنید ، شما را یک بار سبکتر میکند . قدری از آن آب تیره بالاتر می آیید . می آیید ، می آیید تا بالاخره به آب زلال وارد بشوید . جز این هم راهی ندارد . حالا خود دانید .
صحبت از جمع: من گره ها را برای خودم نگاه کردم البته بیشتر تعبیرم به یک بخشی از گناهان بود و چیزهایی که در مسیر مانع ما میشود . دوتا ریشه برایشان بیشتر ندیدم . یکی ضعف از بعد اخروی و دیگری ، آن بینش وجود ندارد که این گره ها آنقدر آثارش بد است که یک روز رهایشان کنم . یعنی نتوانستم یک راهکار برایش پیدا کنم . آنچه که برای من بوده این است که بطور دوره ای با یک شتابی شروع شده و همینجوری افول کرده و دوباره شروع شده . از طرف دیگر اگر بخواهیم طبق قرآن نگاه کنیم شیطان و نفسانیات هم هست . این مسیر الهی و فطرت یک سمتی دعوت میکند و نفسانیات هم یک سمت . این کششی که وجود دارد که ضعف ایمان و عدم بینش شده این وضعیتی که الان هستم و میدانم چه هستند و بنظرم چیزی نیست که ندانم ولی در ترکشان موفق نیستم .
استاد : از یک نقطه ای برای شما نگاه کنم که میدانم برایتان وجود دارد . شما نسبت به حرفه ، کارَت و تعهد نسبت به محل کارت بسیاربه خودت سختگیرهستی. حتی گاها به اطرافیانت هم سختگیرهستی . چرا ؟ چون برایت مهم است چیزی را که متعهد شدی حتما انجامش بدهی . اگر شما ، من ، ایکس ، ایگرگ ، همه نسبت به آن چیزی که در درونمان است و فکر میکنیم امروز داریم روشن می بینیمش . آنچه را که نمی بینیم که نمی بینیم . از خدا تقاضا میکنی دانه دانه نشانت بدهد . نشانت میدهد و متوجه میشوی و روشن میشود . اما آن موردی که الان برایت روشن است اگر مثل کارت به آن نگاه کنی دیگر نمیتوانی زیر پایت بگذاری . ضعف ایمان نگوییم . بگوییم ضعف تعهد . وقتی میگوییم ضعف تعهد ، آنموقع دیگرمطلب خیلی فرق میکند . دوست ندارم بگویم ضعف ایمان . چون اگر ضعف ایمان وجود داشته باشد شما خیلی کارهای ناشایست را انجام میدهی . چون نفس می بَرد . شیطان آنهایی را که ضعف ایمان دارند را خیلی با سرعت بیشتری میبرد . پس میگوییم ضعف تعهد نسبت به آنچه که میفهمم . من تمام سالهایی که تدریس کردم هر جا کار کردم مدیرم میدانست امکان نداشت کلاس را کنسل کنم . خروسک داشتم ، میدانید دیگر خروسک که داری صدایت در نمی آید . با خروسک رفته بودم مدرسه . مدیرمان من را نگاه کرد تو چطوری با این وضعیت میخواهی بروی سر کلاس ؟ گفتم : من کلاسم را اداره میکنم من باید کارم را انجام بدهم . حرفهایم را روی کاغذ برای آنها مینوشتم . حالا فکر کن معلم ریاضی که نمیتواند حرف بزند به چه دردی میخورد ؟ ولی من کلاسم را اداره کردم . حتی درس هم دادم . حتی مسائل را برای بچه ها توضیح دادم ولی چون متعهد به کارم بودم انرژی بیشتری گذاشتم . زمان بیشتری پای تخته نوشتم .
چون متعهد به کارم بودم انرژی بیشتری گذاشتم زمان بیشتری پای تخته نوشتم، دیگه آنقدر نوشتم که بچه ها و شاگردهایم دلشان سوخت و می آمدند تخته را تند تند پاک میکردند که من لااقل دیگه گچ آن را نخورم اما وقتی پاهایم میکشید که بروم میرفتم این تعهد است دقت کردید شما این تعهدی که به کارت دارید چون که من در شما دیده ام تعهدی که نسبت به حرفه ات وشغلت و نسبت به قولی که به مردم داده ای در خودتان حس میکنید همان تعهد را نسبت به خود حس کنید به خودتان بگویید که من کمتر از رئیس اداره نیستم او رئیس یک ساعاتی از روز من است اما من رئیس تمام ساعات شبانه و روز خودم هستم مگر می شود به این رئیس بی تعهد ماند نگاه خود را باید تغییر بدهید اگر این نگاه را بتوانید تغییر بدهید و بعد اجازه سست شدن ندهید و اگر اجازه سست شدن به آن بدهید آن وقت است که دیگر اینطور میشوید که مرتب سفت و شل می کنید و آخرش هم به جایی نمی رسید من خیلی به مسئله نذر کردن نگاه کردم برای خودم و برای مردم، می گفتیم که چه لزومی دارد که به یکی بگوییم برود و چهارده هزار صلوات بردار،این که اصلا دیگه نمی فهمه داره چی میگه اما بعدا دیدم که نه اگر تعهد وجود نداشته باشه و پایبندی به تعهد نباشد هرگز شما یک مسیر مستقیم را نمی روید نمی توانید بروید من تقریبا دو سال هر روز نماز مستحبی را که عهد کردم می خوانم و تقدیم می کنم اگر جنازه ام روی زمین باشد یعنی واقعا نمی توانم تکان بخورم آنقدر که بتوانم با کمی آب وضو بگیرم همان طوری چهار چنگولی روی زمین می خوانم چرا چون متعهد شده ام شما باید روی تعهدتان کار کنید نه شما ضعف ایمان دارید نه نفس شما آنقدر قوی است نفس قوی است جوان هستید باید هم قوی باشد در من هم در این سن و سال قوی است چه برسد به شما. اما چیزی که این نفس را سر جایش می نشاند آن تعهد است روی این منطقه کار کنید ببینید چه نتیجه ای میگیرید مطمئن هستم که نتیجه می گیرید نه شما خیلی از آدمها ضعف تعهد دارند.
صحبت از جمع: یکی از مشکلاتی که من دارم مشکل کمال گرایی است،اینکه آرام آرام با بالا رفتن سن و زیاد شدن وظایف و مسئولیت ها، توانایی برای ایفای کامل آن نقش هایی که داریم به مرور کم تر می شود اما از یک طرف آن کمال گرایی درونی باعث می شود که در حقیقت احساس ضعف ما بیشتر شود، این خیلی آزاردهنده است و باعث ناامیدی می شود حالا این کمال گرایی به گره های خیلی زیادی مرتبط می شود کمترین آن غر زدن است،چون که خشم را فعال می کند به چیزهای دیگری اگه پیش برویم منجر می شود.
استاد: یک نکته خیلی جالبی در گفت و گو شما به چشم من می خورد تمام مدت که شما صحبت می کردید من این کمال گرایی که شما مطرح می کنید دقیقا بالاترین پله یک نردبان می بینم که 100 درصد این نردبان هم بسیار بسیار بلند است حالا تصور کنید که شما کمالی که به دنبال آن هستید دقیقا آخرین پله این نردبان است شما هم پایین نردبان قرار دارید آنقدر که هول می زنید تمام پله ها برای شما محو می شود از روی زمین یک بال بزن ببینم می توانید به آن کمال بالایی برسید هرگز اتفاق نمی افتد،کمال گرایی بسیار خوب است چون شما یک نقطه مرزی فوق العاده را برگزیدید انتخاب کردید و به سمت آن می روید، اما اگر مسیر برای این کمال مشخص نکرده باشید قطعا ناامیدی می آورد شما مسیر نگذاشتید اگر مسیر گذاشته بودید می دیدید که امروز یک پله را رفتید فردا دومی را رفتید هفته بعد سومی را رفتید و هر دم ذره ذره به این کمال در حال نزدیک شدن هستید.آن وقت از خود نیز راضی می شدید و دیگر سعی نمی کردید بقیه را با خود بدوانی،چون تو خودت نمی توانستی بدوی مگر خود شما دویدید؟ مگر شما توانستید 20 پله را باهم بپرید؟ که بقیه را منتظر هستید بپرند، نه، در نتیجه غرغر هم دیگه نخواهید کرد بعد هر پله ای را که برای تو واضح و روشن است پایت را روی آن می گذاری ،آن پله را تمیز هم می کنید اگر تراشه چوب داشته باشد یک سمباده می کشید که آن تراشه چوب ها پای تو یا بقیه را هم آزار ندهد، دستمال می کشید بعد پله بعدی می روید ، کمال گرایی خوب و عالی است غلط هم نیست خیلی ایده آل است که همه انسان ها در زندگی خود و در مسائل خودشان یا مسائل شخصی خود یک کمالی وجود داشته باشد،اما اگر آن کمال وجود داشت و برای آن مسیر تعیین نکرده بودید قطعا آدم ناموفقی می شوید، حالا مثال می زنم،من خیلی اهل کتاب بودم عاشقانه کتاب می خواندم و دوست می داشتم،وقتی ازدواج کردم آقای هاشمی هم مثل من بود خوب ایده آل بود،تا زمانی که سر اولین بچه ام باردار بودم بازم مشکلم کم بود با اینکه خیلی مسائل جسمی داشتم،اما وقتی اولین بچه به دنیا آمد یک سری مسائل روی سر من ریخت ،نمی دانستم کدام طرفی بروم،هم کار بیرون را داشتم خوب تدریس می کردم هم خانه داری می کردم هم بچه داری و هم مهمان داری میکردم و هم کارهای دیگر،و در کنار همه اینها کتاب خواندن هم می خواستم در سر حد مرگ،چون آن روز که کتاب نمی خواندم و می خوابیدم آن شب برای من شب ایده آلی نبود،به همین دلیل خیلی عذاب می کشیدم، بچه اول و بلافاصله با شرایط خیلی بد جسمی بچه دوم را هم به دنیا آوردم وضعم افتضاح تر، یک خانم مشاور در مدرسه داشتیم یک روز با ایشان گفت و گویی کردم لبخندی زد گفت تو یادت رفته است، الان کمال شما جایش عوض شده است الان کمال شما بچه است به آن نگاه کن و اینکه چطوری باید به این کمال به نقطه آخر دست پیدا کنید همه این سال ها کتاب خواندیم برای همین،بعدا زمانی که اینها بزرگتر شدند تو دوباره برمی گردی و دوباره نقطه کمال خود را عوض می کنید،و عین حقیقت بود. شما نمیتوانید همه چیز را در حد ایده آل بخواهید مسیر هم نداشته باشید برای آن هزینه هم ندهید،حالا هزینه این چطوری است؟ شما همیشه مهمانی میدادید حالا از 10 مهمانی 5 تا از آن را حذف کنید برای بقیه کمال ها،همیشه مهمانی میرفتید حالا از مهمانی رفتن ها یک تعدادی را کم کنید برای این یکی کمال،آرام آرام این جایگزینی ها به شما فرصت می دهد، اولا همه مسیرها را امتحان کنید در آن ورزیده بشوید و بعد کمال های مختلف را هم نگاه کنید. و یک تجربه شخصی دیگر،من خیلی اهمیت می دهم به اینکه وسایلی که در خانه دارم هم تمیز هم سالم باشد من شاید یک سال شاید هم بیشتر، پرده ام را که به پرده شوی بیرون دادم شست،وقتی برگرداندم آویزان کردم بعدا متوجه شدم که شیار شیار داخل چین های پرده پاره است ولی نه پا نه کمر داشتم که بروم بگردم و پرده بخرم،خوب چکار کردم؟ یک ریز غر نزدم با همان پرده ها زندگی کردم سعی کردم طوری آنها را نگه دارم که حتی شیارهای آن دیده نشود، و بعد همیشه باید همه چیز را خودم می دیدم و می خریدم این خودم همیشه حکم می کرد چون کسی را جز خودم پذیرش نمیکردم اما این بار این ایده آل و کمال را کنار گذاشتم و یک کمال دیگه جای آن گذاشتم، گفتم تو نمی توانی بروی از پسرم خواهش کردم برود و پرده ببیند و در نهایت یک یا دوجایی که پسند کرده است بروم و ببینم و از همان دو جا یکی را انتخاب کردم وآمدم، کمال این کار این بود که تمام آن پرده فروشی ها را خودم بگردم چون همه ی عمرم این جوری زندگی کرده بودم اما امروز دیگر نمی شود اما در عوض سالم تر هستم به خانواده ام می توانم بیشتر برسم اگر بچه هایم توی خانه ام آمدند با روی خوش با آنها رو به رو می شوم سعی می کنم آه و ناله نکنم اگر بکنم آه و ناله هایم را هم با خنده می کنم این کمال تر نیست ؟ فکر می کنم این ارجح تر است پس کمال را انتخاب کن ، اولا تو فصول مختلف جایگزین کن یک مدتی یک کمالی را بایگانی کن یکی دیگر جای آن بگذار بعد این یکی که به یک مرز قابل توجه رسید می توانی اینجا آن را حاشیه تر کنی یکی دیگر بگذاری بعد هم حتما مسیرت را انتخاب کن .
صحبت از دوستان : در مورد فرمایشات دوستمان یک تجربه ای خودم تو این زمینه داشتم دوست داشتم با دوستان در میان بگذارم من خودم اسم این تجربه را تمایز بین آرمان و مطلوب گذاشتم من خیلی دوست دارم ساز یاد بگیرم عاشق این هستم که ساز بزنم ولی هیچوقت نهایتا نوازنده نشدم چی باعث میشود که من چیزی را که انقدر دوست دارم به آن نمی رسم انجامش نمی دهم نهایتا دیدم یک سری امور توی زندگی ما در دایره ی آرمان ها قرار می گیرد من جمله مثال هایی که زدم برای من مبحث ساز زدن ، ساز زدن برای من آرمانم بوده ولی مطلوبم نبوده نکته ای که هست این جایی که ما الان هستیم هر چی که هستیم هر کاری که می کنیم هر شغلی که داریم هر نقشی که در اجتماع داریم در خانواده داریم در روابط دوستانه داریم هر چی ... همه ی آنچه که من الان هستم مطلوب من است ممکن است همه الان بگویند نه اصلا اینطوری نیست ما خیلی چیزهایی که الان هستیم را دوست نداریم اگر به توضیحاتم توجه کنید متوجه اصل قضیه می شوید ؛ هرگز چیزی نیست که ما حقیقتا بخواهیم تغییرش بدهیم و نتوانیم این کار را بکنیم به هر قیمتی شده تغییرش می دهیم و هرگز چیزی نیست که ما حقیقتا بخواهیم و به دست نیاوریم شده از زیر سنگ به دست می آوریم اگر الان چیزهایی نداریم که دلمان می خواهد داشته باشیم باید متوجه این قضیه باشیم داشتن آن چیز در یک محدوده ی آرمانی برای ما هست به این معنی که اگر آن چیز را داشته باشم معرکه ست ولی حالا اگر نداشتم هم اتفاق خاصی نمی افتد آن چیزی که ما هستیم مطلوبمان است به این معنی که هیچ هزینه ای بابتش لازم نیست بکنیم .مثلا فرض کنیم که من می دانم دروغ می گویم پس چرا من نمی توانم دروغگویی ام را ترک کنم بخاطر اینکه اگرچه می دانم راستگویی خیلی فوق العاده ست ولی راستگویی برایم هزینه دارد و هزینه ها ی راستگویی مطلوب من نیست خیلی جالب است شاید من فکر کنم که خوب دروغگویی هم مطلوب من نیست ولی واقعیتش این است که هزینه های راستگویی برای من به مراتب نامطلوب تر از اصل دروغگویی است آن هزینه ای که باید بکنم برای اینکه راست بگویم خیلی برایم ناراحت کننده تر است از آن ناراحتی که در اثر گفتن دروغ به من مستولی می شود بنابر این راستگویی در دامنه ی آرمان هایم قرار میگیرد و در واقع عدم هزینه کردن برای راست گویی در دامنه ی مطلوب هایم است و اینجاست که یک تقابل عجیب است بله این خیلی فوق العاده است که من فلان گره ام را که آرمان گرایی یا خشم در نتیجه ی آرمان گرایی ام را کنار بگذارم ولی هزینه اش خیلی هنگفت است و این هزینه به شدت نا مطلوب است . این تجربه ی شخصی من بود .
استاد : دقیقا همین جور است . اگر یک جو صداقت را شریک راه خودمان کنیم با خودمان ، با بقیه کار ندارم همه اش با خودمان ، شریک راه مان بکنیم میبینیم که همه ی مشکلات مان حل میشود ما در بسیاری از جاها با خودمان صادق نیستیم و این خیلی بد است . صداقت خیلی چیز مهمی است با خودمان صادق باشیم صداقت پیشه کنید اول با خودتان اگر با خودتان صداقت پیشه کنید کمال گرایی ها حل می شود مسیرها مشخص می شود نقطه های تاریک مشخص می شود باور کنید بعضی از این گره ها کندن شان از کندن یک میخچه ی سنگین رو انگشت کوچک پا دردش بیشتر است .
صحبت از دوستان : سلام یک نکته ای که به نظرم میرسد اینکه یک بیت شعری حتی روی سنگ قبرخود حافظ هم هست می گوید :
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
فکر می کنم ما خیلی جاها همت یک کاری را نداریم و این همت از کجا ناشی می شود برای من یک سؤال هست که این همت طلب کردنی است ؟ از طرف خدا در بعضی از کارها داده میشود ؟ یک چیز اختیاریه ؟ شاید ژنتیکی باشد .این برایم خیلی مهم است که بدانم ، در بعضی کارها خیلی راحت به حرکت می افتم و انجام می دهم و تو بعضی از کارها تا تعهد نباشد یعنی فرض کنید که یکی از دوستان می گویند برای آذوقه بیایید من اگر با ایشان قراری نگذاشته باشم آن روز برای آذوقه بلند نمی شوم بیایم یعنی بدانم که به من احتیاج هست و اگر نیایم ممکن است کاری زمین بماند می گویم خوب بروم الان یک تعهدی دارم ولی بعضی از دوستان ممکن است آن روز از 5 صبح که بیدار میشوند نخوابند بگویند 7 صبح ما آنجا باشیم یعنی یک عشق است علاقه است همت است یک کشش بالاتری است که من می فهمم که در بعضی افراد برای انجام دادن خیلی از کارها و بهتر از شخص من می توانند آن کار را انجام بدهند. . این برای من یک سوال است که چه بکنیم که از این وضعیت که در بعضی از موارد خمودی داریم بتوانیم به هر حال با یک طراوت و شادابی برسیم که بهتر حرکت بکنیم .
استاد :اگر که توجه کرده بودی من در گفت و گو هایم بحث نذر را پیش کشیده بودم گفتم وقتی ما نذر می کنیم خود نذر کردن چون یک قرار داد هست ، یک تعهد هست ، یک بدهی هست یا هر چه که دوست می داری اسمش را بگذار ولی یک چیزی هست که نمی توانی آن را زیر پا بگذاری در نتیجه شما را ملزم می کند به این که آن چیزی را که نیت کردی و بخواهی انجام بدهی همتت والا شود . به همین دلیل توی مسائلی که شما تا به الان پنجاه درصد قضیه را متوجه شدید که هر جا خودت را در رودربایستی بیندازی تا آخر خط می روی پس همت وجود دارد این نیست که بی همتی باشد ، یک چیزی آن میان است در دوره بچگی برای شما یا برای من یا برای خیلی ها اتفاق افتاده است که اگر بتوانیم نکنیم ، مگر نتوانیم ، اگر بتوانیم از زیر آن سر بخوریم مگر این که زیر پایمان آن قدر خار و خاشاک و سیمان باشد که اگر بیایم سر بخوریم زخمی می شویم . خب ما الان پنجاه درصد راه را رفتیم بسیار عالی است شما که این را متوجه شدید توی هر ماجرایی که برایت اتفاق می افتد یا می شنوی اول از همه خودت را بیانداز در رودربایستی یعنی چه ؟ یعنی اینکه دلت می خواهد صبح های جمعه دعای ندبه بخوانی ، اما هر کاری می کنی صبح جمعه بلند شوی نمی شود با خودت عهد کن همیشه عهد ها را کم بردارید بعد که تمام شد یک عهد جدید بردارید خودتان را دوباره در رودربایستی بیانداز بگو آقا جان به خاطره این که من به شما گفتم دوستت دارم باید یک جوری عشقم را نشان دهم من می خواهم پنج تا صبح جمعه دعای ندبه بخوانم شما خودت را که در رودربایستی گذاشتی مجبور به اجرا می شوی . من زنگ می زنم یا اطلاعیه می دهم می گویم که ما برای آذوقه کار داریم تو می دانی اگر در رودربایستی نمانی سُر میخوری و میروی ، همان اول اولین تعهد را شما بردار بگو اولین چراغ مال من ، من روشن می کنم آن وقت می بینی جواب می دهد ، بلافاصله هم جواب می دهد تنها راهی که آن بخشی که شما آن را همت می نامی بتوانی بالا ببری ، همین جا است . قبل از این که تعقل ات کار کند بگذار قلبت حرف بزند ؛ قلب همیشه راست می گوید مثلاً جهیزیه می خواهیم بدهیم قلب شما می گوید بگو که استکان نعلبکی هایش برای من ؛ نگذارید قلب به عقل برسد ، عقل قلب را نگه می دارد می گوید ای بابا تو می خواهی کادو ببری فلان جا ممکن است پول کم بیاوری بیخیال ولی قلب چه گفت ؟ قلب گفت بخر پس تو بخر و قلبی که صحیح و سالم و بی گناه زندگی می کند اشتباه هم نمی کند . از این به بعد شما باید خودت را بیندازی توی رودربایستی خودت ، آن وقت جواب می دهد .