منو

شنبه, 03 آذر 1403 - Sat 11 23 2024

A+ A A-

پرسش و پاسخ شماره نود

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: پرسش و پاسخ
  • بازدید: 259

بسم الله الرحمن الرحیم

 استاد : خب ، جلسه پیش باهم یک قراری گذاشتیم . روی آن موضوعاتی که به شما گفتم بنویسید و به آن فکر کنید و راجع به آن با خودتان گفتگو کنید چه کار کردید ؟

صحبت از جمع : شما فرمودید در مورد توهم و تصور مطالبی را در مورد خودتان و چیزهایی که درگیرتان می کند یادداشت کنید و به آنها فکر کنید . این مطلبی هم که شما فرمودید دغدغه ی خودم هم بود ، این را متوجه شدم که چه در حال سلامتی چه در حال بیماری چه در مشکلات و سختی ها و حالا چه در خوشی ها ، مواردی را که فکر می کنم جزء یقین است بعد از مدتی متوجه می شوم که نه این توهمی بیشتر نبوده است . اما در موارد اعتقادی هم ممکن هست که در یک جاهایی از توهمی پیروی کنم . در قرآن می گوید: إِن يَتَّبِعونَ إِلَّا الظَّنَّ یعنی از چیزی به غیر از یک گمان پیروی نمی کنند . خیلی از افراد در زمان های گذشته اعتقاد خودشان را به امامشان عرضه می کردند. ببینند که این ها صحیح الاعتقاد هستند یا نه ؟این ها معارف را گرفته بودند اما بعضی وقت ها آدم گمان یا ظن خودش را اصل قرار می دهد و پیروی می کند که ممکن است در طول مدت او را به آن منزل مقصود نرساند . من حقیقتاً در این مسئله خیلی با خودم درگیر بودم در این یک هفته واقعاً مستاصل شدم . از خودم پرسیدم ابزار من چیست ؟ ابزار من حالا به غیر از شما که لطف دارید و در جلسات ما می توانیم از شما سوالاتی را کنیم ، ابزار ما کتاب هست و مطالعه ،و قرآن هست و بالاخره سیره اهل بیت . من در آخر به این نتیجه رسیدم :
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آ ای کوکب هدایت
یعنی خودم را وسط بیابانی دیدم که از هرطرف می روم بالاخره ظلمات است . واقعاً مستاصل شدم از تضادهایی که در مثلاً یک مفهوم از انسان های بزرگ مختلف بیان شده است . با خودم گفتم واقعاً بزرگ ترین نعمتی که خداوند قرار داده است آن ولی زمان است . و نمی دانم تاحالا اینقدر مستاصل نبودم . یعنی شما ببینید ما در مریضی ، در گرفتاری ، در بی پولی ، در هرچیزی که شما درنظر بگیرید ما بالاخره دستمان رو به آسمان است و بالاخره حضرت حجت را می خواهیم واسطه قرار دهیم و ائمه اطهار را می خواهیم واسطه قرار دهیم . همه ی این ها هست . ولی من گفتم آخر همه ی این ها مرگ است . حالا شما فرض کنید که همه ی این ها سپری شد و من بالاخره می روم آن طرف و بعد ببینم که اعتقادم هم سالم نبوده است . آن دیگر خیلی درد دارد . اینکه فرض کنید مثلاً دائم یابن الحسن یابن الحسن گفته باشم و بعد آخرش مثلاً اگر حضرت صاحب الزمان با من رودررو شوند بگویند که تو این ایرادات اعتقادی را داری . مثلاً درباب توحید ، معاد ، نبوت یا اصلاً در باب ولایت خود حضرت مهدی بگویند این شکلی که تو من را قبول داری اصلاً کاریکاتوری است از آن چیزی که باید قبول داشته باشی . آیا این چیزیکه در ذهن من است از دین داری خودم از ولایت امیرالمومنین و اولادش ، از آن ماهیتی که من درک کردم ، آیا خدایی نکرده ممکن است قسمتی از آن توهم باشد . حالا توهم در اینکه ، اصلاً یک جاهایی را اشتباه متوجه شدم . یک جاهایی را اشتباه قبول کردم. خیلی با این کلنجار رفتم و دوست داشتم مثلاً برای خودم یک جدولی بنویسم ولی نشد . شب اربعین در جلسه عزاداری یک چیزی به ذهنم خطور کرد دغدغه من در این محرم وصفر حضرت حسین بود . اینکه بالاخره آن حقیقت حضرت حسین ، حالا کسی هم نداند خودم می دانم که بر بنده آشکار نیست . البته، محبت وجود دارد اشک هم می ریزم ، محبت هم وجود دارد ، ولی فکر می کنم تا آن حقیقت آشکار نشود کسی نمی تواند جزء اصحاب سیدالشهدا باشد . یعنی با این وضعی که من دارم الان در بهترین حالتش شاید یک آدم بی طرف باشم . خیلی در این زمینه خلقیاتم آشفته شده است . می فرماید:
سایه ی معشوق اگر افتد برعاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
من هرچه فکر کردم دیدم که در برابر اباعبداله فقط احتیاج هستم . آن شوق خیلی فرق می کند. حتی وقتی هدایت هم از او می خواهم باز من احتیاج هستم . شوق را زهیربن قین داشته که آن شب عاشورا بلند می شود می گوید که اگر بعد از مرگ ،دنیایی نبود و قیامتی نبود و من را هزار دفعه می کشتند و می سوزاندند و خاکسترم را می ریختند در این رود و من دوباره زنده می شدم ، باز در راه شما مجاهدت می کردم . این اشتیاق است حالا ما می گوئیم مثلاً شوق شهادت، برای اینکه فرض کنید آخرت خوبی باشد یا لقا الله باشد ولی این صحبتی که زهیر می کند اگر آن سند روایی دقیق باشد ، اصلاً یک چیزی فرای این حرف است . یعنی فقط اشتیاق بود . این قطعاً در من وجود ندارد می ترسم که این محبتی که بنده به اباعبدالله دارم ، محبت توهم گونه باشد . یعنی آن چیزی نباشد که آنها بخواهند . این دغدغه ی من است . می گویم توهمات بسیاری ممکن است در زمینه های مادی ، جسمی ، در من هست . ولی آن چیزی که بیش از همه از آن می ترسم ، این موردی هست آخر آخرش بالاخره بگویند که آقا اعتقاد شما هم سالم نبود و جز گمانی را پیروی نمی کردی . شب اربعین برای خودم یک تصمیمی گرفتم . البته تصمیم گرفتن تا اجرا کردن زمین تا آسمان فرق است . ولی بالاخره گفتم شاید از این راه بشود حضرت اباعبدالله را شناخت . گفتم آن چیزی که به دست من رسیده است ، حالا در کتب است ، در روایات است ، در هرجا هست که به اباعبدالله مربوط می شود و شاید در خیلی از جاها به امیرالمومنین و حضرت رسول هم مربوط شود ، بالاخره این ها نور واحد هستند ، این ها را بنویسم . هرچه اخلاق نیک است ، اعمالی بوده ، بالاخره آن چیزی که این ها بودند را بنویسم . حالا تصنعی هم شده بیایم و آنها را انجام دهم . حالا شاید ما به آن شکلی که آنها انجام می دادند انجام نمی دهیم . شاید آن شباهت در این اعمال و آن کردار و آن چیزهایی که وجود دارد دریچه ای را باز کند که بگویند این دارد این اداها را در می آورد بگذار یک جرعه ای یا جرقه ای نصیبش شود . ولی از قبل از محرم تا الان در این مهم واقعاً مستاصل هستم. ضمن احترامی که برای همه ی افراد با دیدگاه های مختلف نسبت به حضرت حسین (ع) با شکل های مختلفی که ابراز عشق می کنند قائل هستم ، اما خودم متاسفانه در این زمینه فکر می کنم که احتیاج دارم که خدا کمکم کند و حقیقتاً یک سکینه ای را به من عنایت کند که مطمئن شوم که حضرت حسین و پدر و مادر نیک نهادش و فرزندانش از آن شکلی که ما به ایشان داریم عشق می ورزیم و رابطه داریم وبه هرچیزی که هرکسی بین خودش و این ائمه هست رضایت دارند . این دغدغه ی اصلی من است .
استاد : من گفتگوی شما را خیلی خوب درک می کنم . چون از این جنس گفتگوی درونی ، با خودم من زیاد داشتم . خیلی زیاد . برای همین احساس شما را درک می کنم. علی رغم اینکه به اصطلاح گوینده ی سخن بودم . ولی از اینجور تپش ها خیلی تحمل کردم . دقیقاً می فهمم چی می گویی و دقیقاً حال تو را درک می کنم . من برای شما یک پیشنهاد خیلی خوب دارم . در همه ی این سال ها ، کتاب های بسیار زیادی راجع به ائمه خواندم. روایات بسیار زیادی راجع به آنها خواندم. درست و غلط هایش را از هم جدا کردم . نحوه ی زندگی پیغمبران و مسائل آنها را خواندم. قرآن را سعی کردم مفهومش را هر بار که می خوانم برای خودم طوری حرکت کنم که مفهوم جدیدی دریافت کنم و به لطف خدا این طوری هم بوده است . خیلی از مواقع من آیه ای را که خواندم اگر هفته ی پیش هم خوانده بودم ، این هفته یک مفهوم جدید از آن دریافت کردم . در کنار همه ی این ها ، به تجربه دیدم ، اگر آن عشقی که تو می خواهی نسبت به مولا امام حسین یا امام زمان داشته باشی ، آن عشق زمانی بر تو حادث خواهد شد ، امروز هست ولی آن طوری تو باید حسش کنی . مهم این است که تو هنوز آن را حس نمی کنی . نمی دانی که این عشق چه شکلی است . آیا خودت را زدی به این راه که دوستش دارم یا واقعاً دوستش داری . یا پایش بیافتد پایش می ایستی یا نه ؟یا واقعاً دوستش داری؟ آیا پایش بیفته پایش می ایستی یا نه؟ جلسه‌ شب اربعین عرض کردم خدمتتان به شما گفتم که من در فضاهای مجازی یا در آدم‌ها به اصطلاح نمی‌بینم، نام حسین هست ولی آن چیزی که باید باشد نیست، آن چیزی را که من دنبالش می‌گردم نیست و آن هم به این دلیل گفتم که واقعا احساس نمی‌کردم، مردم عشق به امام حسین را در سایه‌ی زنجیرهای محکم‌تر سینه زدن‌های محکم‌تر یا دادن نذریهای بیشتر می‌دانند، اما من عشق به امام حسین را در آنجا ملاحظه می‌کنم که فرد چقدر شبیه آقاست؟حتی به اندازه‌ی سر سوزنی بگردید ببینید مباحثی که مربوط به امام میشود چیست؟ مبحث آزادگی ،حق پرستی، دینداری ،پای حق ایستادن، منطق محکم داشتن. لابه‌لای گفتگوهای امام حسین یک منطق بسیار زیبا، محکم، راجع به دین هست، اگر فردی این را گرفت و نزدیک شد به امام، من میگویم عاشق امام است، من میگویم هر وقت پایش بیفتد لازم باشد به همان اندازه برای امام می ایستد، ولی بحث اینجاست اگر درس هر جلسه را تا هفته‌ی بعد مرور نکنید فقط سرگردانی می آورد، درس این هفته اگر سر جایش بنشیند در وجودتان میشود یک پله، یک سکو، شما جلسه‌ی بعدی که میخواهید گوش کنید اگر جای پای محکم نداشته باشید نمی‌توانید بالا بروید التماس من برای همین است من دیگر حوصله ندارم مثل قبلاً خیلی حرفهای دوستان را گوش کنم نوشته‌هایشان را بخوانم، وویس هایشان را بشنوم ولی با جان و دل قبول می‌کنم، من حاضرم انجام بدهم چون این را جزو وظیفه‌ امام شناسی ام می دانم، من مدعی عشق به امام حسین هستم، مدعی، باید از خودش مایه بگذارد، من هم مایه می‌گذارم، هر کسی از یک قسمتی مایه میگذارد، شما عاشق خوابیدن هستید از خوابت کم می‌کنی، شما عاشق تصویری، در تلویزیون چیزی را تماشا کنی، از آن کم می‌کنی و کار می‌کنی، هر کسی باید عملاً عشقش را نشان بدهد ، در مراسم سوگواری قرار گرفتن و سینه زدن و اشک ریختن به تنهایی کفایت نمی‌کند، شما اگر خودت را نشناسی چه طور می‌خواهی حرکت کنی؟ اگر ندانی که افکاری که در درونت دارد می‌گردد چند درصدش تَوَهم است؟ به درد نمی‌خورد، پاکسازی لازم دارد، چند درصدش را شما می‌توانید آفرینش کنید تصورات ما، خیالات ما، اگر مودب باشد یعنی از ابتدا با ادب پیش آمده باشیم در فضای کُن الهی موجود است، آنجا قرار گرفته می گوید بیا من را بَردار برو، به همین سادگی، خانمی که پیش من می آید و به من محبت می‌کند رسیدگی می‌کند، چند روز پیش یک دفعه دیدم با یک تلفن آشفته شد گفتم چی شده عزیزم ؟گفت هیچ حاج خانم گفتم عزیز من حرف بزن گفت شما امروز حالت خوب نیست گفتم حالم خوب نیست که خوب نیست الان تو هم حالت خوب نیست بیا حال بدمان را با هم شریک شویم بگو ببینم چی شده ؟گفت دخترم رفته برای مدرسه اش ثبت نام کند کارت واکسیناسیون اقامتشان را می‌خواهند با ما فرق می‌کنند چون ایشان ایرانی نیستند، گفت من ده روزی هست دنبال این کارت میگردم همه جا را گشتم ولی پیدا نکردم باید از پاکدشت بروم تهرانسر دنبال این کار، خدا میداند چقدر بد جواب میدهند آنوقت بچه ام را راه نمیدهند نمیگذارند سر کلاس بنشیند بچه‌ای که سال آخر دبیرستان است، گفتم یک دقیقه بنشین از این آشفتگی در بیایی، محض رضای خدا، بگذار ببینیم با هم دیگر چکار می‌کنیم، آنقدر حال من بد بود که نشسته بودم، فکر می‌کردم کل خانه تند تند می‌چرخد، فقط گفتم خدایا به حق حسین بن علی کمکم کن بتوانم ببینم کجاست، چشمهایم را هم گذاشتم و رفتم، وقتی برگشتم چشمهایم سیاهی میرفت، چون با آن توان جسمی نباید چنین تمرکزی را می‌داشتم، به او گفتم یک کیفی داری این شکلی، اینقدری، یک جای باریک در یک کمد، پایینش افتاده، بگو دخترت برود آن را از کمد بردارد ،گفت این که خیلی وقت پیش گم شده، فوری با تلفن گوشی دخترش را گرفت، دقیقا نشانی که داده بودم به دخترش داد دختر گفت صبر کن رفت و از آنطرف صدای جیغش می آمد، از خوشی جیغ میزد، شما فکر کردید که من صاحب یک قدرت آنچنانی هستم نه اصلا به خدا گفتم خدایا به حق حسین بن علی، این برای ما یک نعمت است، یک روزی است ، گشایش میدهد، آقا جان شما کمک کن، من قبلا در خانه اش چندین بار رفتم و گرفتم، در حرمش، چه خودم رفتم گرفتم چه آدمهایی که فرستاده بودم می‌رفتند کربلا از آنها خواهش کردم آن طوری که من میگویم بنشینند و دعا کنند و گرفتند، خب من لازم نیست راه بیفتم خیابان، چقدر دلم می‌خواست دیروز من هم پیاده روی تا شاه عبدالعظیم را می‌رفتم ولی پا نداشتم اگر می‌خواستم بروم بچه‌ها باید من را روی ویلچر می گذاشتند من نمی‌توانم در خانه ام چهار قدم راه بروم، پس چطور عشقم را ثابت کنم؟ یک جایی باید عشقم را ثابت کنم آنجایی که بیهوش می افتادم روی تختخواب به خاطر این بچه، که می‌دانم وقتی امت امام سرگردان است امام به خاطر امتش پریشان است، نمی‌خواهم امامم پریشان باشد، اگر ذره‌ای می‌توانم حرکتی بکنم،میگوید امام خودش نمی‌توانست این را بگذارد جلوی راهش؟ چرا، ولی اسباب فراهم می‌کنند که مردم را متوجه مقام امام کنند که مردم راه درست را یاد بگیرند، حالا شما و همه‌ی بچه‌های گروه و همه‌ی آنهایی که کلام من را می‌شنوید، اگر می‌خواهید بفهمید چقدر عاشق هستید؟ ببینید چقدر می‌توانید کمک کنید؟ چقدر حاضرید از خودتان مایه بگذارید ؟ چقدر حاضرید از چیزهایی که دوست دارید بگذرید که یکی دیگر احتیاجش را بردارد؟ این را میگویم طرف میرود لباس شبی که همسرش برایش خریده فلان قدر میلیون تومان، می‌برد می بخشد به آدمی که اصلا جایی ندارد برای چنین لباسی، من این را نگفتم ، از آنچه به طور روزمره نیازتان هست چهارتا دارید سه تا دارید یک دانه اش هم به خاطر این که دست یکی را باز کنیم، به او بده برود، کلام بدهید پول ندارید اگر شما می‌خواهید که واقعا احساس کنید که امامتان را دوست دارید خودتان را اصلاح کنید من که به هر کسی این را گفتم، گفت ما دزدی نمی‌کنیم، رشوه نمی‌گیریم و نمیدهیم به زن و بچه‌ مردم نگاه نمی‌کنیم، اینها که خیلی افتضاح است نباید بکنید، منظورم اینها نیست، منظورم آن وقتی ست که پدر مادر خودتان، همسرتان، پدر مادر همسرتان یک چیزی را میگویند که شما خیلی هم خسته‌اید برخلاف میلتان هم است و به آن یک دفعه واکنش تند میدهید، جلوی آنرا بگیر، به عشق امامتان جلوی آن را بگیرید، ببینید می‌توانید بگیرید اگر توانستید بگیرید، شما عاشق امامتان هستید، دفعه بعد یک چیز دیگر، خیلی مهم است بیاییم خودمان را بشناسیم، کلام امام است کلام رسول خداست، میگوید خودت را بشناس خودت را بشناسی خدایت را شناختی،
صحبت از دوستان: من در این یک هفته خیلی ذهنم مشغول توهمات بود ولی در این هفته که شما فرمودید توجه بیشتری کردم و کمی هم جستجو کردم یک مطلبی که خیلی توجه من را جلب کرد را با یک مثال برایتان توضیح میدهم، اگر دقت کرده باشیم که هم خود من خیلی تجربه کردم و هم دوستان احتمالا تجربه دارند، مثلا گاهی اوقات یک رمان می‌خوانیم یک مطلب می‌خوانیم یا یک فیلم نگاه می‌کنیم بعد در این مطالبی که به ما میرسد ما این را اینقدر به خودمان نزدیک می‌کنیم که انگار در ما قرار میگیرد یعنی که آن حس می آید در ما می نشیند، مثل این می‌ماند که مثلا یه فیلم ترسناک نگاه می‌کنیم در یک جای تاریک هستیم یا مثلا احساس خطر می‌کنیم فکر می‌کنم که مثلا اگر من آنجا در آن صحنه بودم یا در آن موقعیت مکانی بودم چه اتفاقی برایم می افتاد؟ بعد چون آن ترس به من قالب میشود مثلا اگر این فیلم نگاه می‌کنم پیش خودم میگویم که نه بابا این که فیلم است، بعد الان عوامل فیلمبرداری آن کنار هستند یک دسته آدم آنجا ایستادند و ... پس این ترس اصلا جایگاهی ندارد ولی از طرفی میگویم نه، این موقعیت ترس ممکن است برای من هم پیش بیاید، آن موقع اگر من در این شرایط باشم چکار می‌توانم بکنم؟ حتی فکر کردن به آن برای یک لحظه‌ کوتاه واقعا برام غیر قابل تصور است، بعد اینجا فکری که می‌کنم یک تصور واقعی ست یعنی توهم نیست؟ من اینجور برداشت کردم از این جهت که اگر من به یک موضوعی فکر می‌کنم و در مورد آن موضوع بدنم یا احساساتم یک واکنشی نشان میدهد مثلا ممکن است که دست و پایم بلرزد یا مثلا تپش قلبم بالا برود، یا حرارت بدنم بالا برود یا هر اتفاقی که حالا به هر حال از لحاظ فیزیولوژی برای من بیفتد این یعنی آن تصور واقعی؟ این یعنی آن شبیه سازی که من ممکن است در آن موقعیت قرار بگیرم و حالا که قرار گرفتم چه کار کنم؟ اگر من بیایم آن هدفم و نتیجه‌ نهایی را که اگر من برسم به آن چه میشود را در ذهنم پرورش بدهم و آن واکنش‌های فیزیولوژیکی در من اتفاق بیفتد این میشود تصور واقعی؟
استاد: اگر شما آن تصاویر را دیدید به اصطلاح واکنش جسمی هم داشتید تمام شد. شما می گویی من فکر می‌کنم که این چون واکنش جسمی هم داشتم پس یک تصور است من میگویم نه چرا ؟ ما می گوییم توهم آن چیزیست که شما به دفعات می‌توانی بیافرینی شما بازهم پای آن فیلم بنشینی همان صحنه‌ها را ببینی و به آن فکر کنی همان فعالیت جسمی برای تو اتفاق می افتد. اما آن روز خدمتتان عرض میکردم در قبرستان لا به لای آن همه صدای بلند ناهنجار من صدای آن مادر را می‌شنیدم وقتی صداها خوابید و آن بلندگوها خاموش شد دیگر صدای مادر نیامد چون دیگر نبود اگر توهم می‌شد باید من دوباره آن را می آفریدم می گفتم آقایانی که آمدید عذرخواهی می‌کنید می‌دانید مادرتان الان به شما چه میگوید ولی مادرشان نبود این یک تصور صحیح بود که در آن لحظات اتفاق افتاد و بعد از آن دیگر نمی شد آن را بیافرینی هر آنچه که شما بعد از اتفاق افتادن نتوانی بیافرینی تصور میشود اگر چیزی را توانستی دوباره بیافرینی و همان واکنش‌ها را با کم و زیادی داشته باشی توهم میشود حالا از این به بعد موارد پیش آمده را با این مثال من و با این گفت و گوی من شما سنجش کنید
صحبت از جمع: در ادامه ی صحبت دوستان و شما یک چیزهایی از تجربه‌ی شخصی خودم میخواهم با دوستان در میان بگذارم این اصطلاح یکی از دوستانم بود که می‌گفت بعضی وقتها آدمها در بعضی از حوزه‌ها از جنس آن حوزه هستند همیشه وقتی من را مثال میزد می‌گفت که من تعجب می‌کنم تو چه جوری می‌توانی که این پارچه را همین جوری زمین می اندازی چهارتا چنگ به آن میزنی چروک میشود خیلی هم قشنگ میشود من نیم ساعت با این پارچه کار میکنم آخر سرهم آن چیزی که تو ظرف چند ثانیه با آن پارچه درست می کنی نمی‌توانم درست کنم ضرب المثل آن هم میگویند کار نیکو کردن از پر کردن است اینکه با تمرین کردن ممارست از جنس یک چیزی بشوی در واقع به تو کمک می‌کند که در آن مسیری که مد نظرت هست خوب پیش بروی .یک مثال دیگر هم بزنم خیلی جالب است شاید همه ی ما بارها این مثال را شاهدش بودیم که مثلا یک نفر را می بینند می گویند خدا پدرش را بیامرزد پدرش هم دقیقا همینجوری بود یا مثلا شما در بازار کاسب هستی می گویند که اصلا ببین انگار پایش را جای پای پدرش گذاشته است ما از این اصطلاحات خیلی شنیده ایم نمونه‌ی روایی آن هم فکر می‌کنم امام صادق عليه السلام می فرمایند اى گروه شيعيان! شما منسوب به ما هستيد . پس مايه زينت ما باشيد ، و مايه زشتى (بد نامى) ما نباشيد . موضوع این است که یک جایی شبیه بودن،به آن معصوم می تواند خیلی ابتدایی باشد مثلا من برای خودم یک مدتی ملکه ی ذهن کرده بودم که مثلا من دست خالی هیچ کجا نمیروم این سنت پیامبر(ص) است، پیامبر(ص) به هدیه دادن خیلی زیاد عادت داشت و این را یک جایی خوانده بودم که پیامبر جایی دست خالی نمی‌رفت حتما هدیه با خودش می برد یک جایی تصمیم گرفتم در این یک زمینه هم که شده می خواهم شبیه پیامبر بشوم. من چیزی که برای خودم در این حوزه خیلی کارآمد بوده است و میخواهم با دوستان سهیم بشوم این است که میتوانیم موضوعات خیلی واضح و خیلی کوچک را انتخاب کنیم موضوعاتی که قابل اندازه‌گیری باشند مشخص باشند مثل همین هدیه دادن مثلا من بگویم که در سنت پیامبر (ص) خواندم ایشان هدیه می‌داد میخواهم به مدت سه هفته هر کجا میروم دست خالی نروم و مدام این را تمرین کنم یا مثلا امام حسن مجتبی (ع) با همه همسفره میشد می‌خواهم از این به بعد حتی اگر یک جایی رفتم مثلا یک چیزی خیلی باب میلم نبود؛ من خودم خیلی آدم وسواسی هستم، می‌توانم خیلی به کم بسنده کنم ولی تو چهره‌ ام نیاورم که الان اینجا خوشحال نیستم مدام تمرین کنم چیزهای خیلی مشخص، خیلی واضح را انتخاب کنیم هر چی این شباهت بیشتر بشود شاید دریچه بازتر هم بشود .نهایتا بخواهم در یک جمله خلاصه بکنم اینکه ما عادات رسوم و سنت‌های خیلی ساده‌ی ائمه را می‌توانیم پیدا بکنیم تمرین کنیم ولی مشخصا که بتوانیم بگویم که مثلا من بعد از دو هفته سه بار به روی فلانی لبخند زدم بعد از سه هفته چهار بار همسفره‌ی فلانی شدم سه بار پیش کسی رفتم دست خالی نرفتم.نه اینکه در ذهنم بخواهم مثل پیامبر آدم خوش اخلاقی باشم. خط کش هم ندارد که من بتوانم خودم را بسنجم که آیا خوش اخلاق بودم یا خوش اخلاق نبودم ولی اینکه مثلا به خودم بگویم که هر موقع عصبانی شدم دیگر حرف نمی زنم چه اشکال دارد عصبانی شدی سکوت کن خیلی راحت وقتی خشمت فرو نشست شروع کن به حرف زدن یا مثلا با خودم قرار بگذارم که هرموقع عصبانی شدم یک لیوان آب سرد بخورم و این کار را واقعا انجام بدهم اینها همه نتایج مشخص برای ما به بار می آورد نهایتا دری به سوی آدم باز می شود.
استاد: سلوک بزرگان را یاد بگیرید و بر خودتان واجب بشمارید آرام آرام شکل آنها می شوید. مثلا پیغمبر خدا (ص) در سلام گفتن همیشه پیشی میگرفت این خیلی ساده ست هم زیباست هم ساده ست هم قابل انجام دادن هیچکس نمی‌تواند بگوید نمیشود ،شما به هر کسی میرسی سلام بگو . در سلام پیشدستی کن . آنوفت است که گه گداری هم که صحبت میشود میگویی: پیغمبر خدا در سلام گفتن پیشدستی میکرد در یک جایی یا در یک گفتگویی این را بیان میکنی . این آرام آرام در جامعه میگردد که هر کسی بخواهد از پیغمبر تبعیت کند در سلام گفتن پیشدستی میکند . اگر اسباب بزرگی و لباس بزرگی میخواهی ، سلوک بزرگان را بیاموز و آرام آرام تبعیت کن . آن وقت ببینید چقدر زیبا میشود . ولی نخوانده نپرسیده یاد نگرفته به هیچ کجا نمی‌رسید. خدا رحمت کند حاج آقا حسن زاده آملی را، خدمتشان رفتیم نزدیک ظهر شده بود دیگر چیزی تا اذان نمانده بود . من بودم و خدا رحمت کند همسرم را دوتایی بودیم .ایشان خیلی قشنگ گفت : ببین دخترم ببین پسرم ما اینجا یک رسمی داریم وقتی مهمان داریم میگوییم غذا می آورند با مهمانمان با هم می‌خوریم هر کسی سوار جیب خودش ، انقدر نگاه این آدم که تمام قد هم جلوی ما دو تا که نشسته بودیم ایستاده بود ، زیبا بود لبخندش زیبا بود که تا روزی که از دنیا بروم از یاد نمی‌برم . سلوک بزرگی او این شکلی بود . چون قیافه‌ی ما را میدید که ما آن طوری نیستیم که نیازمند باشیم . خلاصه سلوک بزرگان را بیاموزید و اطاعت کنید .

نوشتن دیدگاه