منو

پنج شنبه, 01 آذر 1403 - Thu 11 21 2024

A+ A A-

بیان تجربیات دوستان از تمریناتی که داشتند بخش دوم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: پرسش و پاسخ
  • بازدید: 573

بسم الله الرحمن الرحیم

استاد: هفته پیش سوال کردیم در این مورد که چطور می شود به آرامش در زندگی دست یافت؟ کسی برای ما امروز کلامی دارد؟
صحبت از جمع: من هفته گذشته که شما فرمودید تصمیم گرفتم از صبح که بیدار می شوم لحظه هایی که توی آن لحظه هستم، کارهایی را که دارم انجام می دهم فقط آن کار را نگاه کنم چند درصد موفق هستم؟ روز اول دسته بندی کردم مثلا موقع نماز، موقع کار، موقع استراحت همه را دسته بندی کردم و این بود: یا کلاً گذشته ست یا آینده ست ! نه نماز، نماز ست، نه کاری را که داری انجام می دهی کار است، نه ناهاری که داری می خوری ناهاراست، نه استراحتی که دارم انجام می دهم استراحت درستی هستش چون همه اش ذهن می رود به آینده چی می شود گذشته چی شد؟!!! روز اول که این جوری بود. روز دوم سعی کردم حداقل موقع کتاب خواندن فقط کتاب بخوانم و وقتی که فقط کتاب می خواندم واقعا فقط کتاب بود هیچ گذری به گذشته و آینده نداشتم و می فهمیدم که کتاب یعنی چی؟ آن چیزی که می خوانم یعنی چی؟ بخاطر همین سعی کردم نمی گویم 100% دیدم اگر من اینکار را انجام ندهم برای چی من از زندگی هیچ لذتی نمی برم؟ برای اینکه همه لحظه هایم را اینطوری دارم می سوزانم و این باعث می شود که بعد از یک روز زندگی کردن یک روزی که خداوند به من اجازه داده آن روز را باشم شبش یا خسته هستم یا سرم درد می کند یا پشتم درد می کندو ... چون هیچ لذتی نبردم فقط خستگی به من مانده وقتی تلویزیون روشن هست من می روم در یک اتاق دیگر کتاب میخوانم یا کاری را میخواهم انجام بدهم چون وقتی جلوی تلویزیونم نه تلویزیون را متوجه می شوم چی دارد می دهد نه آن کاری را که دارم انجام می دهم 100% نبوده ولی خیلی خوب بوده من خیلی دوست دارم که اینکار را در نمازم موفق بشوم ولی نمی خواهم که تمام ذهنم را بگذارم روی این می خواهم اینقدر تمرین کنم که وقتی نماز را شروع می کنم دیگر گذشته ای نباشد. حالا الان نمازم تمام شود غذایم چی شد؟ حالا اگر زنگ بخورد چی می شود؟ حالا دخترم توی مدرسه آن جوری می شود اینها همه کنار برود فقط نماز باشد لذت خیلی زیادی دارد تجربه این لحظه ها.
استاد: من یک توصیه می کنم اول به شما که می خواهی برای نمازت این کار را بکنی. نماز یومیه ات را سرجایش بخوان چون واجب است و نمی توانیم هیچ دخل و تصرفی بکنیم ولی اگر دقت کنید ما یک رکعت در نماز شب یک دانه یک رکعتی داریم این یک رکعتی را نیت کنید آن جوری بخوانید که نمازهای یومیه شما با قاعده خودش پیش برود. ببین یک رکعتی را چند درصد در طول یک رکعت موفق می شوی؟ بعداً دیدی که رسید به جایی که همه یک رکعت را موفقی بگو خب حالا دورکعتی آخر نماز شب یا همان نماز شفع را میخوانم و تلاش کن کل دو رکعت را آن جوری بخوانی وقتی اینکار را کردی آرام آرام می بینی که این اصلا آمد در نمازهای یومیه ات هم جا خوش کرد.
ادامه صحبت از جمع: می خواستم بگویم قبل از اینکه هفته پیش شما بفرمایید من یک مدتی بود که نیتی کرده بودم که کاری را انجام بدهم وقتی که به قول شما توجه می گذاریم شما درخت موز را توجه گذاشتید چیزهایی را تجربه کردید که آدم شاید هیچوقت تجربه نکند این توجه آلارم می آورد من اگر یادم برود انگار یک نفر آن من درون می گوید که اینکار را انجام ندادی مگر خودت نمی خواستی؟ چون آن توجه را من گذاشتم. باید برای همه چیز چون لذتش را دارم می چشم که خوب است که یک نفر دیگر هست به من می گوید که باید چکار می کردی یادت نرود!
استاد: خیلی عالیه چون دقیقا درست می گویی من این تجربه را دارم موز را خیلی دوست داشتم خب چون خیلی دوست داشتم من آب نمی دادم بطری که می گذاشتم بالای سرم شب تا صبح یک خورده از آن میخوردم صبح به صبح این خانم که پیش من هست آن بطری من را اجازه نمی داد که بخورم می گفت نه حاج خانم، می گفتم دور می ریزی می گفت نگران نباش من هیچی را دور نمی ریزم یک دفعه توجه کردم دیدم می برد آشپزخانه سر بطری را باز می کند اول از همه به آن گلدان موز آب می دهد. این باعث شد که نگاه کردم بطری من = گلدان موز. یک هفته ایشان نبود مشکل داشت چشمم می افتاد به پای تختیم می گفتم آخ گلدان موز از همانجا یک سر می رفتم سمت آشپزخانه اول موز را آب می دادم بعد آن را، خیلی کار خوبی هستش بله راست می گویی من هم قبول دارم.
حالا یک چیز دیگر هم به شما بگویم الان که دوستمان صحبت می کرد یاد آوردم که دوره بچگی و نوجوانیم، من خیلی درس خوان بودم وقتی هم که درس می خواندم همیشه رادیو را باز می گذاشتم پدرم که دید اینجوری هست گاهی اوقات حفظیات را مثل تاریخ و جغرافی راه می رفتم و می خواندم خب این دیگر نمی شود رادیو را روشن بگذاری پدرم یک دانه رادیو کوچک از این جیبی ها به قول خودمان خریده بود بندم داشت می انداختم گردنم این را هم روشن می کردم الان که دوستمان می گفت این را یاد آوردم هیچوقت نفهمیدم من هیچوقت رادیو گوش نمی کردم موقع درس خواندن پس چرا رادیو را روشن می کردم؟ الان که ایشان شروع کرد به صحبت کردن انگار یک عالمه نور پاشید من خودم را دیدم عملاً با روشن کردن رادیو و آمدن آن صدا، یک صدایی بود که این صدای داخل ذهن من را خاموش می کرد اجازه نمی داد ذهن من حرف بزند در نتیجه درس را می فهمیدم حفظ می کردم و فردا می رفتم و موفق هم بودم این هم شد یک کشفی توسط دوستمان برای ما.
صحبت از جمع : پیرو صحبت هایی که هفته پیش داشتید سوالی که شما پرسیده بودید که چکار کنیم که آرامش داشته باشیم برای من مهار کردن ذهنم بود که چندین ماه پیش شما در کلامتان گفتید که اگر شما متوجه بشوید که بزرگترین دشمنتان در این دنیا ذهنتان است خیلی از مشکلاتتان حل می شود ولی من آن موقع آنقدر باور نکردم ولی هر چقدر این روزها بیشتر می گذرد بیشتر می فهمم که واقعاً بزرگترین دشمن زندگی من هیچ آدمی نیست فقط همان ذهن خودم هست که دائم برای من سناریو سازی می کند و مرتب می بافد و می بافد .... و می رود و دوباره تکرار می شود دوباره فردا همانها از اول شروع می شود. حالا من توصیه هایی که شما هفته پیش داشتید را مبنی بر اینکه در حال باشیم خب تنها موقعی که من در حال هستم زمانی هست که دارم فیلم و سریال می بینم خیلی هم لذت می برم واقعا هم به هیچی فکر نمی کنم .
استاد: حالا امتحان کن شیوه ای که من در نوجوانیم داشتم یعنی کار می کنی، ظرف می شوئی، غذا می پزی با بچه ها کار می کنی رادیو نه تلویزیون یک صدایی کنارت باشد ولی اوایل نمی توانی صداها را گوش نکنی آرام آرام از صدا فاصله بگیر آن می آید صدای ذهن تو را خاموش می کند.
ادامه صحبت از جمع: یک سوالی داشتم در مورد توصیه ای که شما به من کردید که خشم هایم را بنویسم شاید مشکل خیلی از دوستان هم باشد که موقع نوشتن من واقعا چیزی از گذشته بیادم نمی آید الان در سرم هست ولی وقتی بخواهم بنویسم واقعا چیزی به ذهنم نمی آید نمی توانم بنویسم. شاید هم اینقدر چیزهایی که در گذشته ناراحتم کرده و اینقدر انکارش کردم.
استاد: نه اینطوری نیست ذهن تو نمی خواهد که تو آسوده بشوی جلوی نوشتن را می گیرد. چون وقتی تو نوشتی می آید بیرون وقتی بیرون آمد خالی می شود ببین چقدر این ذهن موذی و خطرناک است که جلوی نوشتن تو جلوی اقرار تو به ترس تو را می گیرد. سعی کن در قبالش قدرتت را ببر بالا او می گوید نه تو بگو باشه من می نویسم.
ادامه صحبت از جمع: خب چی را بنویسم وقتی یادم نمی آید.
استاد: می آید ببین آن لحظه ای که تو نمی خواهی که بنویسی ولی یادت می آید توی دستگاه موبایلت ضبط کن آن را که یادت می آید روی یک تکه کاغذ پاره بنویس یک مبارزه بسیار زیبا و نکته سنجانه است اگر واقعا پایش بایستی.
این اواخر من خیلی سیر دارم، خیلی از مواقع و خیلی چیزها را می بینم و جالبه می آیم بنویسم مثل تو می شوم همه اش می رود گفتم چرا می رود؟ برای اینکه هر چه من بیشتر ببینم ذهنم ضعیف تر و مفلوک تر و بدبخت تر می شود نمی خواهد بگذارد دیگر حالا می نویسم حتی گاهی اوقات بصورت اشاره ای می نویسم من فلان چیز را دیدم بعدا که این را نگاه می کنم روی کاغذ بستش می دهم و زیادش می کنم کاملش می کنم. این خیلی جالب است بهش توجه کن من می دانم که موفق می شوی همه موفق می شوند به شرط اینکه بخواهند.
صحبت از جمع: من آمدم این را تمرین کنم برای رسیدن به آرامشم اول فهمیدم که باید ذهنم را خالی کنم وقتی که آمدم ذهنم را خالی کنم دیدم زورم بهش نمی رسد چون یک زخمی خورده بودم آن زخم آنقدر برای من دردناک بود که هر وقت آمدم این ذهن راخالی کنم نشد واقعا زورم بهش نرسید که بتوانم در لحظه زندگی کنم و یک راه حل از شما می خواهم که باید چکار کنم؟
استاد : ببین تو اراده کرده ای که ذهن ات را خالی کنی . من کی به شما گفتم ذهن ات را خالی کن . در لحظه زندگی کردن مفهومش این نیست که تو ذهن را خالی کنی . خوب به حرفم دقت کن . من اگر شروع کنم به غذا خوردن ، یک سوپ ، یک موز ، یک ذره هندوانه ، یا حتی آب ، اگر همان آن به این فکر کنم که فلانی چی گفت . چرا اینجوری می شود ؟ یک قلپ بخورم اینجایم می ماند . بعد باید 20 تا قلپ آب بخورم شاید باز شود . آن هم به سختی . دقت کردی . این را که بر می دارم بخورم اینجوری می کنم ، به هیچ چیز فکر نکن . می روم بالا . یک دفعه حواسم پرت شود اینجایم می ماند . دیگر این خانم که من را مراقبت می کند فهمیده است . وقتی شروع می کنم به نفس تنگی ، می دود و آب می آورد و می گوید حاج خانم می شود فکر نکنی . او هم دیگر از من یاد گرفته است . شما نمی توانی ، زور نداری که به ذهن ات بگویی گم شو . خالی شو . برو در سطل زباله . اصلاً نمی توانی این کار را بکنی . مگر یک دانه ، یک دانه بیرون بریزی اش . تو در خوردن این را امتحان کن . ببین چقدر فرق می کنی . بعد آن وقت زورت بیشتر می شود . هرچی یک دانه یک دانه انجام بدهی در لحظه ، زورت بالا می رود .
صحبت از جمع : استاد ببخشید . هفته ی پیش یک موردی شما را عنوان کردید . گفتید کارهایی که انجام می دهیم یا حالا رفتارهایمان را بنویسیم . بعد من این هفته راستش 3 یا 4 بار آمدم بنویسم نتوانستم .
استاد : چرا ؟
ادامه صحبت : به خاطر اینکه بیشترین اوقات من سرکار است . یعنی از ساعت 6 می روم و تا به خانه برسم می شود 8 یا 8:30 .
بعد می خواستم چیزهایی را که بنویسم مثلاً امروز در محیط کار به حدی اذیت شدم که خدا شاهد است که قفسه ی سینه ام درد گرفت . از فشار ناراحتی که آمد . بعد گفتم خب من چی این را بنویسم . ببینید الان مثلاً محیط طوری شده که خیلی تحت فشار هستم . اذیت می شوم و یک موقع هایی دیگر به قول معروف از کوره در می روم . یا حالا غر می زنم یا یک اعتراضی می کنم . یعنی آمدم هم بنویسم گفتم خب من بیشترین اوقاتم اینجا تو اداره هست ولی چیزی که هست الان مثلاً چه جوری بگویم . مثلاً وقتی می بینم که رفتار در محیط کار حالا مدیر باشد یا پرسنل باشد ، حجم کار بالا است ولی همکارانی هستند کسانی که می گویند من یک ساعت کار می کنم و دیگر بیکار هستم . به هیچ عنوان مساوات نیست . خب . این را که می بینم خیلی ناراحت می شوم . می گویم چرا باید اینطور باشد .
استاد : دوست عزیز . ببینید ، ما اگر بخواهیم مشکلات روبه روی شما را حل کنیم خیلی مسائل هست . تصمیم ما بر این است که مشکلات شما را اول با خودتان حل کنیم. اینکه شما اعتراض نمی کنی مشکل شما است با خودت . جاییکه باید اعتراض کنی ، باید اعتراض کنی . اما من به شما یک توصیه می کنم . نمی خواهد یک چیز طولانی بنویسی . یک برگه ی کاغذ همیشه کنار دست ات باشد . فلانی بد حرف زد . فقط بنویس . فلانی حقم را ضایع کرد . بنویس . اینجا پایم را لگد کرد و رفت . بنویس . فلان جا به من حرف بد زدند . بنویس . اما یادت باشد اگر شما هم پرخاش کردی ، بنویس. بگو من پرخاش کردم و فکر می کنم کار خوبی نبود . نمی خواهد توضیح بدهی و تفسیر کنی . پر و بال بدهی . ما که نمی خواهیم کتاب بنویسیم . ولی میخواهیم ببینیم شب که این را نگاه می کنیم ببینیم چه کارهایی کردیم . یک ، دو ، سه ، چهار . من مواقعی که کار دارم همه ی این ها را می نویسم . خب . 20 تا کار است . هر یک دانه ای که انجام می شود یک خط روی آن می کشم . تو یک دانه یک دانه بخوان و بگو فهمیدم . روی آن خط بکش . امتحان کن ببین چی می شود . به تو حتماً جواب می دهد .
صحبت از جمع : من راجع به مقوله ی انجام دادن کارهای لحظه ای در هفته ی گذشته خیلی تلاش کردم. به اصطلاح کلاً اکثر زمان طول هفته را چون مشغول مطالعه هستم اصلاً باید که ذهن در مطالعه باشد . که این خیلی خوب است برای من که کلاً باعث می شود در همان لحظه باشم . ولی به غیر از آن همیشه قبلاً یک موسیقی که گوش می دادم در گذشته بودم یعنی به اصطلاح در آینده هم نیستم. در گذشته هستم . قبلاً . هرچیزی که می شد مخصوصاً اتفاقاتی که در سال پیش افتاد ، هرچیزیکه امسال می دیدم کلاً در گذشته بودم و دائم به یاد آن موقع می افتادم . موسیقی که گوش می دادم. چیزی را می دیدم ، صحبتی را می شنیدم یاد گذشته می افتادم . ولی به طرز عجیبی در این هفته موفق بودم . یعنی هر موسیقی هم گوش می دادم فقط گوش می دادم که ببینم چی می گوید . شعر چی است . خواننده چی می گوید .
استاد : عالی است . عالی است . تلاش کردی . شما جوان تر هستی و ذهن ات محفوظات بد و مزخرف کم دارد . مال من خیلی دارد . چون بالاخره به اندازه ی عمرم است دیگر . تو هم به اندازه عمرت . از حالا اگر که تخلیه اش کنی ، دشمنی نکن . تا روزیکه زنده هستی این ذهن با تو است . دوستانه به او بگو که آنجا جای تو است و اینجا جای من . امروز با یکی از دوستان می گفتم . این خانم امروز در خانه ی ما یک سوسک کوچولو پیدا کرده بود . گفتم چطوری بود ؟ مرده بود ؟ گفت آره مرده بود . ما نزده بودیم ، خودش مرده بود . ریز بود . دوستم گفت چه کار می کنی ؟ گفتم که هیچی . به آنها گفتم اینجا خانه ی من است . با کسی شوخی ندارم . هرکی بی اجازه ی من اینجا آمد باید بمیرد . بی برو برگرد . درست شد ؟ گفت نه . بگیر و بیرون بیانداز . گفتم نه . همچین کاری را نمی کنم . بیخود کرد که آمد . تاوانش را باید بدهد . باید بمیرد . تمام شد . این باعث شده است که یک مقداری هم در مورد افرادی که بی اجازه ی من حریم من را می شکنند دیگر تند بروم . قبلاً می گفتم عیب ندارد . مهم نیست . بعد می نشستم و خودم را می خوردم . تو دیوانه هستی ها . برای چی این کارها را می کنی . بعد دیدم نه بابا . خدا در قرآن دارد می گوید . می گوید با مشرکین و کفار کنار بیائید . اما تا یک جایی . یک جایی در آیات قرآن داریم . می گوید هرجا پیدا کردید آنها را بکشید . اسیر هم نگیرید . که مانع راه شما شود . می فهمی چی می گویم ؟ من مسلمان هستم . من هرچیزی را که خدا بگوید بکن می کنم . دیگر اجازه نمی دهم . دیگر به کسی اجازه نمی دهم حریم من را بشکند. مفت و مجانی . حتماً باید ضربه اش را بخورد . درست شد ؟ یاد بگیر . این مفهومش این نیست که به دیگران ظلم کنی. این مفهومش این نیست که به دیگران نبخشی . آنهایی را که بارها بخشیدی و سعی کردی به آنها بفهمانی کار بدی است ، این کار را نکنید ، باید تاوان جرمشان را این طور پس دهند . عالی است . موفق باشی .
صحبت از جمع : من چند روز پیش به خودم گفتم بیا و یکبار این کار را تمرین کن . ببین واقعاً می توانی . بعد می خواستم سالاد درست کنم . گفتم باید این کار را بکنم. داشتم کاهو را که خورد می کردم خدا شاهد است که تا حالا صدای خورد شدن کاهو را حس نکرده بودم. دیدم چقدر صدای خوشگلی دارد . بعد آرامش در سرم بود . درصورتیکه شاید آن لحظه ای که من می خواستم این کار را بکنم اینقدر چیزها در سرم می آمد که نهایت ندارد . و واقعاً از قضاوت کردن و خیلی چیزهای دیگر واقعاً آن لحظه جلوگیری کرد . که آن راه را پیش گرفتم. و امیدوار هستم که بتوانم ادامه دهم .
استاد : انشااله . برای اینکه این دوست ما بتواند ادامه دهد و پشیمان و خسته نشود صلوات یادمان باشد . فکر و ذهن همیشه یک قدم جلوتر از آن لحظه ای هستند که ما در آن هستیم . ببینید ، این را می خواهم بخورم. بلند می کنم که بخورم . آب بخورم . این لحظه چی می شود ؟خوردن آب . اما ذهنم چی می گوید ؟ می گوید لیوان اش کثیف است . یادم باشد بگویم لیوانم را بشویند . ااا . آب ات را بخور . فکر و ذهن همیشه یک قدم جلوتر از آن لحظه ای است که ما در آن هستیم . به همین دلیل سبب می شود از اکنون لذت نبریم . آب گوارا را بنوشم و بگویم آخی . چقدر به من آرامش داد . چقدر لذتبخش بود . مانع از دریافت چنین حسی می شود. و این را بدانید معجزه ی زندگی تنها زمانی اتفاق می افتد ، زمانی بروز می کند که آدم بفهمد بهترین لحظه همین الان است . ولا غیر . حتی نه لحظه ی بعدی .
صحبت از جمع : من حدود یک ماه پیش که دستم مشکل پیدا کرده بود پیش دکتر رفتم و دکتر گفت خوب نمی شود حالا می شکافیم ببینیم چه می شود هر کس هم که می شنید می گفت اتاق عمل ترس دارد سخت است ولی وقتی به اتاق جراحی رفتم اصلا نمی ترسیدم فقط به این فکر کردم که دوستانم همه من را دعا می کنند و این دعاها و ذکر صلوات و صحبت هایی که به من آموزش داده بودید من زیر تیغ جراحی تنها آن کارها را انجام می دادم . آن قدر آرامش خاصی داشتم و فقط شکر خدا را می کردم .
استاد : صدهزار مرتبه شکر . خداوند انشاالله از این شربت آرام بخش لذت بخش همیشه به کام شما بریزد .
صحبت از جمع : در جلسات قبل که در مورد من درونی خود بیرونی صحبت می کردیم من گفتم که گفتگوی درونی زیاد دارم . از این دوهفته در حال تمرین هستم تا این گفتگوها را قبل از آن که اتفاقی بیفتد به آن توجه داشته باشم زیرا خیلی جاها این اتفاق می افتاد و تازه این دو نفر شروع می کردند به صحبت کردن و من خیلی جاها می دیدم که ای بابا اشتباه کردم دوباره . نمی گویم خیلی موفق بودم ولی سعی کردم خیلی جاها قبل از آن که اتفاقی بیفتد به حرف این دو گوش دهم و این باعث شد این در لحظه بودن هم هست که اشراف دارم به آن لحظه که تصمیم درست را بگیرم . دیگر این که در مورد دوستمان که در فضای کارشان ناراحت بودند خواستم بگویم که همه ما درگیر این ماجرا هستیم ،من وقتی از شرایط ناراحت هستم در لحظه به خدای خودم از اتفاقاتی که بین من و طرف مقابل افتاده می نویسم و گاهی اوقات به این نتیجه می رسم خودم اشتباه کردم
استاد: خیلی تجربه خوبی است چون من هم این را خیلی وقت است دارم، برای همین است مقداری آرام شدم.
صحبت از جمع: پیرامون صحبت شما که فرمودید که روی کاری که انجام می دهید تمرکز داشته باشید، برایم عجیب بود با این که همیشه فکر می کردم که در درون آرامش ذهن ندارم، اما روی کاری که انجام می دادم متمرکز بودم مثلا وقتی ظرف می شستم واقعا ظرف می شستم یا وقتی غذا می خوردم فقط به غذا فکر می کردم. و نکته بعد این که می دانم خدا عالِم بر همه احوالات من هست باز هم صفر تا صد همه آن چه که اتفاق می افتد را برای خدا مطرح می کنم و گاهی از طرف خدا به خودم جواب می دهم و نتیجه جلسه را به خدا می گویم: مصوبات جلسه با شما و در این گفتگو اشتباهات و کارهای درستم را متوجه می شوم. آیا این خودشیفتگی است؟
استاد: کار خوبی است و اصلا ربطی به خود شیفتگی ندارد، خیلی از مواقع در خانواده یک اتفاقی می افتد، هم من، هم خواهرم هر دو جریان را می دانیم، و آن کسی که بیشتر عصبانی است از صفر تا صد ماجرا را می گوید، مگر هر دو نمی دانیم ولی باز هم برای هم می گوییم. خدای بالای سر بر ما شاهد است و چه قدر خوب است این گفتگو با او باشد که جنبه غیبت و تهمت پیدا نمی کند بلکه این وسط در این ماجرا تعلیم هم می گیریم، ضمن گفتگو و تعریف کردن، یک مرتبه می بیند؛ خب این حرف هایی که زدم که بد بود، وقتی فهمیدم بد بود از خداوند عذرخواهی می کنم و برای کسی که این حرف را به او زده بودم طلب بخشایش می کنم که لااقل خیری به او برسد.
صحبت از جمع: در حال بودن خیلی لذت بخش است. من در تمرینات گفتگوی درونی، هر 2-3 ساعت یک بار تمام کارهایم را بررسی می کنم، اگر اشتباه بود اصلاح می کنم و اگر درست بود خدا را شکر می کنم. در تمریناتی که با شخصی داشتم در ابتدا بدلیل بی توجهی شخص مقابل متوجه شدم خیلی روی خشمم کنترل ندارم، روز بعد سعی کردم او را اذیت نکنم ولی خودم سر درد گرفتم و اذیت شدم، به این نتیجه رسیدم فقط باید به انجام درست وظیفه فکر کنم و هیچکس آزار نبیند، و با وجود بی توجهی دوباره طرف مقابل، اما سهم من شادی بود و بعد از یک هفته با وجود اضافه شدن مشکلات، نتیجه خوبی گرفتم.
استاد: به هر حال باید حواس بدهیم، همه ما یک عمری زندگی کردیم و خیلی ساده، اصلا حواس نداشتیم، برای همین هم، همه ما مغبون و مال باخته ایم، 50 سال عمر کردیم، از 50 سال شاید به جرأت بشود گفت 50 دقیقه صد در صد، کامل بهره مند نشدیم، ما مال باخته ایم، می خواهیم بقیه عمرمان هم مال باخته باشیم؟ باید الان جلوی ضرر را بگیریم، هر جا جلوی ضرر را بگیریم منفعت است، بین صحبت های شما من خودم را پیدا می کنم، با صحبت های شما یادم آمد؛ من از بچگی اصولا غذا را خیلی آرام می خوردم، یک دوره که بچه دار شدم دیدم اگر نخورم دیگر از گرسنگی می میمرم چون این قدر به این و آن می رسیدم، از غذا خوردن می ماندم مجبور می شدم تند بخورم اما این اواخر به یک چیزی توجه کردم، غذا که می خورم 2-3 لقمه که خوردم، قاشقم زمین است، حالا یا حرف می زنم، تلویزیون نگاه می کنم، یک دفعه نگاه می کنم که غذایم مانده است، در حالی که بقیه غذایشان را خورده اند، آیا بقیه تند می خورند؟ نه، توجه گذاشتم اگر کسی تند غذا می خورد به او تذکر بدهم، آیا من یواش غذا می خورم؟ نه، پس من چه کار می کنم؟ آمدم یک لحظه خودم را دیدم، چون قاشق را به دهانم بگیریم در آن واحد فکر هم بکنم خفه می شوم، الان که فکری می آید، قاشقم را در لحظه زمین می گذارم، فکر می آید، به آن فکر می کنم، نگاهش می کنم، بعد اجازه می دهم که برود، وقتی که رفت، قاشقم را برمی دارم در دهانم می گذارم، خب با این وقفه، آدم عملا یواش غذا می خورد. چقدر جالب است، خودتان را نگاه کنید، این قدر چیزهای خوشگل در خودتان کشف می کنید، این قدر الماس و زمرد دارید که نگویید، دربیاورید مدام تماشا کنید.
صحبت از جمع: در بحث توجه گذاشتن به لحظه ها، در قدم زدن حسی را تجربه کردم که آن حس در هیچ کدام از خاطرات قبلی من نبود و فکر کردم که چرا آدم ها از یک سنی به بعد همه چیز را به گذشته وصل می کنیم یا به آینده، دیدم بچه ها نمونه خوبی هستند که در لحظه زندگی می کنند، حس کردم شاید حس امنیت است یعنی وقتی حس امنیت و آرامش داشته باشیم دیگر دنبال این نیستیم که جایمان را عوض کنیم که حالمان را به گذشته ربط بدهیم که خوب بشود یا به آینده ای فکر کنیم که دغدغه ای را از بین ببریم. شما فرمودید: در هر لحظه خداوند جهانی نو می آفریند.

نوشتن دیدگاه