منو

جمعه, 02 آذر 1403 - Fri 11 22 2024

A+ A A-

بیان تجربیات دوستان از تمریناتی که داشتند بخش ششم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: پرسش و پاسخ
  • بازدید: 224

بسم الله الرحمن الرحیم

 صحبت از جمع : من دوتا تجربه ی مختلف دارم یکی مادی و یکی معنوی و البته اینها هر دو از حضرت مادر می آید و این مادر یعنی دست خدا که اینها را می آورد و هیچ فرقی نمی کند کسی دیگری نیست پول بیاورد تجربه ی معنوی بیاورد آن فقط خدا است حالا تجربه های من برای خودم خیلی جالب بود من یک دانه انگشتر خریده بودم انگشتر طلا و روز عید حضرت زهرا دستم کرده بودم بعد از یک مدتی دیدم یک تیکه این انگشتر افتاده پایین بعد یکی از دوستان کنار من نشسته بود گفت چقدر عجیب است که این را پیدا کردی واقعاً به هرحال این را پیدا کردیم و من آن روز باتوپ پر رفتم پیش طلافرش که بگویم آقا فلان و....... بعد او هم می گوید من آنقدر درصد کم می کنم و.....رفته بودم دعوا کنم با او.

استاد: قضاوت پیش پیش
ادامه ی صحبت:کاملاً. رفتم آنجا و گفتم آقا این طوری شده اگر بخواهید اینها را از من کم کنید همین پول که من دادم باید با من حساب کنید یکی دیگه می خوام آقا گفت اجازه بفرمائید خانم دکتر من صحبت بکنم ،گفت این طور باشد شما ضرر میکنید چون طلا رفته بالا .من به شما پول بیشتری باید بدهم نه تنها پول از من بر نداشت در صورتی که در فاکتور نوشته شده بود اگر شما بخواهید تعویض کنید من اینها را کم می کنم خیلی از من کمتر گرفت و آن چیزی که می خواستم به من داد دومی این است که آن روزی که اینجا بودیم و شما صحبت آن قفس طلایی پر از نور را کردید که در سینه ی ما گذاشتند من آن را دیدم ولی هیچ حس بخصوصی نکردم ولی انقدر آن موقع ما حالمان خوب بود اصلاً در یک فضای خاصی بودیم بعد رفتم خانه و برای یک مدتی خوابیدم خسته بودیم فکر می کنم فردا شب بود که نشسته بودم و یک مطلبی پیش آمد که این مطلب همیشه می توانست من را منفجر کند و به حد جنون برساند بعد این مطلب پیش آمد و من دیدم که هیچ خشم ودرندگی در وجود من بیدار نشد چیزی که بخواهد من کنترل کنم پیدا نشد نگاه کردم دیدم این قفس قشنگ در سینه ی من می درخشد من هم آدمی نیستم که بی خودی یک همچین چیزهایی را جدی بگیرم یعنی واقعاً باید واقعی باشد و دیدم این آن قفس است شما می گفتید برای اینکه حقیقتاً تجربه ی فیزیکی بدن من و آگاهی من عکس العمل من تغییر داده بود .
استاد : مهم آن است که ما آن قدر هشیار باشیم و اینها را درک کنیم و بفهمیم وگرنه می آید و می رود . قفسهای طلایی را که گفتیدآنها قفس نبود آنها ضریح های کوچکی که در سینه های من و شما جا می گیرد،
صحبت از جمع : روزی که گندم ها را پاک می کردیم چون شما فرموده بودید که به سخت گیری هر سال پاک نکنید و من هر چه نگاه می کردم دیدم این گندمی نیست که در آن جوانه باشد خشک و بی گوشت . لحظه ای که پارچه گندم را آوردند اصلا باورم نمی شد . با اینکه با دعا و صلوات گندم ها را پاک می کردیم . این گندم آن قدر یک دست و زیبا بود و هنوز در غلاف نقره ای شان بودند امسال خیلی عجیب بود آن گندم و این سبز شدن .
استاد : ما گندمی که پارسال خریدیم و دوستان هم پاک کردند یک دست یک قد قشنگ . و گندمی که ما امسال سبزش کردیم کاملا با آن متفاوت بعد من خودم هر دو را نگاه کردم گفتم خوب چه می شود کمی فکر کردم و گفتم نکند این آن طور که باید سبز نشود . همین طور که نگاه می کردم دقیقا مثل این که صدای بسیار ظریفی از پشت سر من می گفت گندم سمنو نگاه می خواهد نگاه به این گندم رسیده شما رسیدگی خود را بکنید . من دیگر هیچ چیز سرم نشد . جالب است که آن را در آب انداختم بعد طبق گفته ای که گفته بودند موقع پخت سمنو که این کار را می کنند خیلی از گندم ها روی آب مانده بود و زیر آب نرفته بود . من گفتم شما کارتان نباشد آبش را عوض کنید و بگذارید و شما دیدید که این گندم در آمد . الاعمال و باالنیات شما اعمالتان درست باشد هر چه که عمل می آید و اتفاق می افتد خوب خواهد بود شک نکنید .
از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است . می خواهیم برویم روی بحث تناقضات .
صحبت از جمع : جلسه قبل صحبت کردید گفتید اگر در راه الهی باشید و دستورات الهی را پیروی کنید خداوند دست شما را به طناب امن الهی متصل می کند و شما از روی این ناگواریها و سختی های زندگی در امنیت رد می شوید . از طرفی هم این ناگواری ها برای ما درس عبرتی است و ما باید ببینیم چه سهمی را در این سختی ها و ناگواری ها باید برداریم می خواهم ببینمیم این دو چه فرقی با هم دارند .
صحبت استاد : این ناگواری ها و سختی ها به دو شکل به ما می رسد . من در مورد آن قسمت صحبت می کنم که وارد زندگی ما می شود . یک بحثی مال همسایه است و ما می بینیم و ناراحت می شویم آن را نمی گویم . وارد زندگی ما می شود افراد در زندگی خودشان با این ناملایمات دو گونه برخورد دارند یک عده اینها را می بینند و در آن دست و پا می زنند اینها طناب ندارند . یک عده اینها را می بینند دست و پا نمی زنند آرام قرار می گیرند تا روزی که از آن گذر کنند اینها آنهایی هستند که به آن ریسمان وصل شدند . این مفهومش این نیست که اصلا نبینی و اصلا در آن نباشی . مادر بیمار است پدر بیمار است اولاد بیمار است و هزاران مسئله دیگر خواه ناخواه نگهداریشان سخت است خواه و ناخواه برخورد با آنها مشکل است اشکال هم ندارد ولی آن که دستش به آن ریسمان وصل است بی قراری نمی کند خودش را آزار نمی دهد خودش را اذیت نمی کند وگرنه شما حتما می بینید این مثالی که من زدم مفهومش این نیست که پدرت مثلا بیمار است یا مادرت بیمار است روی تخت خواب است شما در هر حالت در کنارشان هستی منتها در یک حالت خودت را به در و دیوار می زنی و در حالت دیگر کاملا آرامی حتی برایش اگر ناراحتی و گریه می کنی ولی باور داری این یک دوری است که باید عبور کنی چه برای این فرد بیمار و چه برای شما که بیننده آن هستی . این صلابت و این آرامش و این سکون برای همه کس به وجود نمی آید مگر برای آنهایی که دستشان به آن ریسمان رسیده باشد .
صحبت از جمع : در رابطه با این مقوله آیا این مطلب زیر شاخه ای از این نوع تناقض که طرحش کردید قرار می گیرد یا نه ؟ و دیگر این که اگر آره، باید آن را بپذیریم یا اینکه فکری به حال آن بکنیم . حالا اصل مطلب چیست ؟ اصل مطلب این است که من معتقدم این در جهان ما به طور واقعی وجود دارد . من همیشه می گویم که هر ویژگی در انسان یک متضاد همراه دارد مثلا من آدمی هستم که به واسطه کارم آدم جزعی نگری هستم و مثلا در زندگی چیزهایی را ببینم که بقیه نمی بینند و توجه می کنم این یک سری معایبی هم دارد مثلا یک سری رفتارهای وسواس گونه از خودم بروز دهم . حالا می خواهم بدانم که آیا این تناقض مثلا در این موردی که گفتم جزعی نگری ملازم وسواس گونه بودن استیا یک چیز طبیعی است یعنی امکان ندارد یک آدمی جزعی نگر باشد ولی وسواس نداشته باشد یا مثلا شما آدم مهربانی هستید ولی ملازمش زود رنجی هم هست . آیا این تناقضات زیرمجموعه تعریف شما از تناقضات هست ؟
استاد : بله
ادامه صحبت: آیا ما باید این مسئله را بپذیریم مثلا من که آدم جزعی نگری هستم بگویم که تو آدم جزعی نگر هستی پس بپذیر . واقعیت این است که تو آدم جزعی نگر هستی و این سبب می شود که مثلا در فلان موقع که خانه ریخت و پاش است تو چیزهایی را می بینی که برای بقیه بی تفاوت است هیچ اشکال هم ندارد خیلی هم خوب است که تو اینها را می بینی با اینکه من به خودم بگویم درست است که تو جزعی نگر هستی ولی باید کاری کنی که آنها را نبینی .
استاد : آنچه که واقعیت است باید پذیرفت شما آدم جزعی نگر هستی هیچ اشکالی هم ندارد . اما در کنار آن وسوا روی ریزه کاری ها وجود دارد . تا زمانی که شما این را نفهمیدید که این جزعی نگر بودن کنارش این وسواس هم وجود دارد خیلی دردسر است چون دائما در جنگ این دو می افتید . اما وقتی پذیرش می کنید من جزعی نگر هستم ولی در کنارش قطعا وسواسهایی را دارم که بقیه را آزار میدهد خوب چه کنم ؟ من می آیم و جزئیات را می بینم چون یک کیفیت جالب و خصلت والایی است و خوب است که می توانم ریز ریز مسائل را در آن واحد ببینم . این را هر کسی ندارد این را نباید سرکوب کرد ولی در کنارش باید فهمید که برای آنکه این خصلت از بین نرود لازمه اش آن است که وسواس ها را جمع کنی . یک جاهایی که ممکن است وسواس های تو آزار دهنده بقیه باشد باید بگویی خب درستش این است ولی الان نمی شود . آن نگاه جزعی نگر تو آن موقع ارزش مند است که می بینی این اتفاق افتاده ولی برای رفع آن از حداقل آسیب استفاده می کنی این اشکال وجود دارد شکی در آن نیست نمی توانی بگویی که نیست ولی با همان جزعی نگری قشنگ می توانی نگاه کنی و بگویی اینجا یش را کمی عوض کنم یا آنجایش را تغییر دهم می توانم جلوی چشم بیننده را بگیرم تا متوجه این اشکال نشود مفهوم این نیست که اشکال رفته نه اشکال سر جایش است ولی زیبا نمایی را محفوظ کنی به دلیل نگاه جزعی نگر و قشنگ خودت . این آن هنری است که من دنبالش می گردم این آن چیزی است که من دنبالش می گردم همه هم دارند فقط مهم آن است که هم این طور و هم آن طورش را بفهمد . بعد خودش بیاید نگاه کند ببیند بین این دو چه حد واسطی را می تواند درست کند . تناقض ها وجود دارند و به هیچ وجه نمی توان آنها را از بین برد اصلا باید در جهان باشد کل جهان هستی با تناقض برپاست . نگاهی کنید روز می آید شب می آید روز کوتاه می شود شب بلند می شود شب کوتاه می شود روز بلند می شود . بهار می آبد پاییز می آید تابستان می آید زمستان می آید شما به هیچ عنوان نمی توانید اینها را از هم جدا کنید و بگویید یکی از آنها نباشد ولی برای تابستان یک وزنه تعادلی را قرار می دهی و برای زمستان یک وزنه تعادلی دیگر . در خود طبیعت در خود حیوانات و در خود گیاهان نگاه کنید .
هیچ حیوانی به الاغ نزدیک نمی شود لگد یا شاخ بزند چون می داند لگد می خورد اما از بغل گاو رد می شود، می زند، گاو فقط بهش می گوید: مااا، یعنی چرا این کارو می کنی مگر مرض داری. اگر قشنگ به طبیعت نگاه کنید این قدر چیزهای ظریف و قشنگ یاد می گیریم که در دانشگاه هایمان یاد نمی گیریم. این یک تناقض است باید پذیرفت ولی یک حد فاصل معقولی برای آن پیدا کرد.
ادامه صحبت: در مثال هایی که در مورد طبیعت فرمودید، دو سوی ماجرا نه رذیلت است نه فضیلت، یعنی شب فضیلتی به روز ندارد، روز فضیلتی به شب ندارد، درست است که در ظاهر و مفاهیم لغوی شاید متضاد هم هستند، شب و روز، تاریکی و روشنایی، ولی از دید ارزشی هیچ کدام به دیگری برتری ندارد، کسی نمی آید بگوید، روز خوب است و شب بد است.
استاد: چرا می گوید، بیا من تو را کنار کارتن خوابی ببرم، ببین برای شب یا سرما چه می گوید؟ خوب دقت کن، او می گوید و حتما هم برای او وجود دارد، نه تنها در این قسمت، برو در خانه هایی که مثل کاخ ساخته شده است، تا صبح در خانه راه می رود و می گوید، مرده شور این شب را ببرد، کی صبح می شود؟
ادامه صحبت: مثل این که یک نفر بیاید بگوید: من از دریا متنفرم چون دریا عزیز من را غرق کرده است، دریا چیز بدی نیست، این که یک نفر چه می گوید معیار ما نیست، موضوع این است که شب و روز، هیچ کدام خوب و بد نیستند، موضوع ارزشی نیست، ولی این که جزئی نگر باشی، مواهبی وضررهایی دارد یعنی خوب و بد دارد، چند وقت پیش عزیزی را دیدم که اسطوره توجه کردن است، یعنی شما حتی لازم نیست از او چیزی را بخواهید، وقتی تو یک فضایی هستی یک جوری ذره بین وار حواسش به شما هست مثلا می خواهی برگردی دنبال خودکار می گردی، می آید خودکار را دستت می دهد، بعد با خودم فکر می کردم این شخص چه قدر نعمت است وجودش چه قدر با برکت است، از افراد درجه یک من نبود، بعد سؤالی برای من ایجاد شد که همان قدر که این آدم برای من نعمت است برای افراد درجه یک خود، با همین ویژگی نعمت هست؟ آیا این ویژگیِ او را، این قدر دوست دارند؟ آیا قدر این ویژگی اش را می دانند؟ بعد به خودم گفتم، ممکن است این ویژگی اش برای افراد درجه یک او، پاییدن تلقی بشود؟ ای بابا ما یک کار یواشکی نمی توانیم بکنیم، این همه جا هست، همش داره آدم را می پاید، نکته ام این است: معضلی که ما به عنوان انسان داریم، دو تا چیز هم زمان نمی تواند باشد من وقتی آدم جزئی نگری هستم و می بینم این کارم دارد یک جایی مادر را آزار می دهد، دقیقا به همان اندازه که سعی می کنم خودم را مهار کنم، متأسفانه از آن طرف مهارتهایم را از دست می دهم، این خاصیت ماست، حداقل تجربه فردی من این است، دیدم هر چه قدر دارم به نقطه وسطی نزدیک می شوم، از هر دو طرف کاسته می شود، یعنی به همان اندازه که از وسواسم کم می شود دقتم هم پایین می آید.
استاد: یک چیز خیلی ظریفی اینجاست که من می خواهم آن را ببینی و آن چیز ظریف می دانی چیست؟ خیلی نازک است، مثل پای مورچه روی سنگ خیلی صاف در تاریکی شب، نمی شود تشخیص داد ولی اگر دنبال ماجرا هستی باید تشخیص بدهی. تو نه آن جزئی گری ات را باید از دست بدهی نه این وسواست را، اگر یکی بد باشد، باید مهار و درستش کنی، ولی در جایی که این ها در التزام همدیگر هستند، نباید این ها را از بین ببری، باید هر دو را ببینی و در یک جایی آگاهانه از یکی بکاهی، نه این که مغزت پیام خطا بدهد که عادت کردم این جزئیات را نبینم، آگاهانه از روی آن رد بشوی و بگویی: هست، تو درست دیدی ولی دلیل ندارد به دیگران تحمیل شود، وسواسی که می کنی درست است. اعتماد و اعتبار درونی ات را نسوزان ولی درست نگاه کن و آن را متعادل کن، با چی؟ با آدم های بیرون خودت. من دارم آرام آرام با دوستانمان این کار را می کنم؛ تناقض ها در یک سطح بالایی افتضاح است، واقعا باید درست شود، اما هر چه این سطح را طی می کنی و به سطح دیگری وارد می شوی ( من خودم از پایین آمدن بدم می آید، از بالا رفتن خوشم می آید) در این پایین افتضاح است، هر چه یک سطح بالاتر می آیی، فضا ظریف می شود، نگاه ظریف می شود، احساس ظریف می شود و هر چه این ها ظریف تر بشود، پایاپای کردن این ها با همدیگر، که این به آن آسیب نزند و آن به این آسیب نزند، سخت تر می شود، این فقط وقتی امکان پذیر است که تو خودت را خوب بشناسی، تو جزئی نگر و زیبا نگر هستی اما مفهوم آن، این نیست که اگر فرد دیگری جرئی نگر و زیبا نگر نیست، آدم خوبی نیست، او در جایگاه خودش خوب است چون ویژگی هایی دارد که تو اصلا نداری، ما می خواهیم مفهوم خوب و بد را برداریم، پله های بالاتر بیاییم، خوب و بد برای سطوح پایین جامعه است، ما می خواهیم از این سطوح بالا بیاییم، تناقض ها خوب هستند به شرط این که در هر دو طرف قضیه سازنده باشند ولی مهم است تو چه قدر تشخیص می دهی؟ تناقض ها، تو و من است ، تو و جمع این جا نیست، چون هر گونه رفتار تو با تک تک آدم ها، خودش یک خط تناقض به وجود می آورد، تو باید در آن خط، این ها را نگاه کنی، تو نمی توانی در خطی که با من کشیدی، در همان خط با دوستان دیگرت هم باشی، تناقض ها بین دو تا آدم است، حتی اگر در جامعه بشری وارد بشوی، اگر بخواهی کلی نگاه کنی، یک دستور کلی می دهی و می روی ولی اگر بخواهی درست نگاه کنی باز هم باید این طوری نگاه کنی.
صحبت از دوستان: در رابطه با همین بحث، یک مقدار مفهوم مسائل و کلمات یک ظاهرشان نسبت به هم خیلی متعادل نیست، یکی را می گوییم خوب است، یکی را می گوییم خوب نیست، مثلا دقت و سرعت در انجام یک کار، هر دو مفهوم خوبی دارند، اما در انجام کار متناقض هم هستند، یعنی هر چه قدر سرعت را بالا می بری، دقت پایین می آید و بالعکس، آدم باید در درون خود، این را متعادل کند ولی در بیرون این تبدیل به یک معضل می شود؛ من در جایی باید با دوستی کار مشترکی انجام می دادیم، من با سرعت کار را انجام می دادم و او با دقت انجام می داد و بعد از مدتی نسبت به هم گلایه مند شدیم چون طولانی شدن کار من را رنج می داد و دقت نکردن به بعضی مسائل او را رنج می داد، بنابراین جمع شدن ما در یک کار امکان پذیر نیست.
استاد: به یک نکته توجه نکردید، شما راجع به دو تا آدم حرف زدید ولی دوستمان جزئی نگری و وسواسش را مطرح می کند، دوگانگی در این جا دارد که این دوگانگی، آن تناقض را به وجود می آورد، ما اصلا نمی خواهیم گفتگوهایمان روی فضای آدم های متفاوت باشد، همه گفتگویمان روی یک آدم است با دو تا مطلبی که درآنِ واحد در او وجود دارد و تضاد دارد.
ادامه صحبت: مثلا در خود من، بافت ذهنیی و شخصیتی من این است که با سرعت کار را در کمترین زمان ممکن انجام بدهم بنابراین در این کمترین زمان، دقتم کمتر می شود.
استاد: اشاره جالبی کردید، شما دیگر از قالب دو تا آدم درآمدید، یک دانه آدم که اگر بخواهد ایده آل باشد، هر دو ویژگی را می خواهد، هم سرعت و هم دقت، انتخاب کن می خواهی یا نمی خواهی، اگر می خواهی مجبور هستی بین این دو تا که نقض کننده همدیگر هستند، گرانیگاهت را تغییر بده ، شما از دو تا آدم خارج شدید و یک دانه آدم شدید. اگر دلت می خواهد، بسم ا... بیا نگاه کن نقطه ای را پیدا کن که هم بتوانی دقتی داشته باشی و هم بتوانی با همان دقت، سرعت هم داشته باشی.
ادامه صحبت : این باعث می شود که یک خصلت آدم از دست برود .
استاد : دوست من ، متعادل می شود . ببینید شمایی که سرعت دارید . سرعت به تنهایی در جامعه کارساز نیست . سرعت وقتی زیور دقت را می گیرد یک چیز ایده آل می شود . ما می خواهیم جامعه را به سمت ایده آل ببریم . ما نمی خواهیم ورژن آدم ها را عوض کنیم . می گوئیم اینکه تو داری و خیلی خوب است ، می دانی که می توانی این کار را باهاش انجام دهی . که هم خوب باشد و هم خوب تر . بحث این است . به آن فکر کنید . می شود این کار را کرد . من چیزی را که امتحان نکرده باشم توصیه اش نمی کنم .
صحبت از جمع : خیلی جالب است مثلاً وقتی در مورد یکی از ویژگی های خدا صحبت می کنند مثلاً می گویند که رحمتش بر غضب اش سبقت نمی گیرد و غضب اش بر رحمتش . یعنی هیچ صفتی از خداوند بر صفت دیگرش سبقت نمی گیرد . و این آن نقطه ی به قول خودمان شاید حالا عامیانه اش را بگویم تعادل است . یعنی یک نقطه ی ثابتی است . ما این عدم تعادل و عدم توازنمان است که ما را به حرکت وا می دارد . برای همین است که خداوند حرکت ندارد . ولی ما حرکت داریم . حالا موضوع این است . الان در این مثالی که دوستمان زدند برداشتم از گفتگوهای شما و توضیحاتی که به سوال من دادید این بود که من آگاهانه مثلاً در مثال دوستمان ببینم که من می توانم این کار را در یک ساعت انجام بدهم . ولی الان فرضاً با یک آدمی طرف هستم که آن آدم وسواسی است ، گیر می دهد ، ایراد ریز را در می آورد . برای اینکه بتوانم آن آدم را راضی نگه دارم که حالا به هر دلیل برای من مهم است ، چه در عرصه ی شغلی ام است چه در عرصه ی خانواده ، برایم مهم است آن آدم را راضی نگه دارم . اگر آن آدم بخواهد انجام دهد 3 ساعته انجام می دهد . من اگر بخواهم انجام دهم 1 ساعته انجامش می دهم . بیایم ، چه کار کنم ؟ بگویم اکی من این را 1 ساعت و نیم انجام می دهم ولی یک سری از فاکتورها راآگاهانه اینجا انتخاب کنم ، در نمودارهای ریاضی یک نقطه ای است به اسم اپتیمم .آن نقطه را که من بیایم و کشف کنم ، من کجا می توانم هم جزئی نگری ام را حفظ کنم و هم در عین حال پیش از یک مهمانی همه را دیوانه نکنم . که مثلاً این میز الان باید همه ی پارچه هایش صاف باشد . یک جایی شما باید آگاهانه بگویی که الان می دانم این پارچه ها کج است ولی مهم نیست .مهمانها دارند می آیند داخل.
استاد:می دانی چندتا زن و شوهر را من دیدم که رسیدند به مرز جدایی به یک دلیل ، برای اینکه هیچ وقت نتوانستند آن نقطه ی تلاقی را بین خودشان پیدا کنند . ما می خواهیم زندگی آدم ها سازنده شود . ببین . دکور درست می شود . این درست می شود . کار اداری است ، درست می شود . بالاخره نصفه ، ناقص ، خوب ، هرچی ، تمام می شود . ولی زندگی ها چی ؟ چقدر بچه ها هستند که از لحاظ تفکر ناقص بزرگ شدند. الان در جامعه نقص دارند . چون پدر و مادر آن نقطه ی مشترکشان را هیچ وقت پیدا نکردند . و همیشه خانه یک میدان جنگ بود که گاهی این برنده می شد و گاهی او برنده می شود . تمام تلاش ما برای این است که این نسل دارد به سمت آگاهی می رود . باید از این مقوله خارج شود. باید در بیاید .
صحبت از جمع : استاد در آموزش زبان دو تا ویژگی هست که می گویند که حالا آن کسی که دارد زبان یاد می گیرد باید همین جور به مرور که شروع می کند این دو تا را بتواند تقویت کند . یکی روان صحبت کردن است و یکی سریع صحبت کردن . دقیقاً همین دو تا موردی که دوستمان اشاره کردند . حالا اول بعضی ها یکی را دارند و آن یکی را ندارند . یا اصلاً هیچ کدام را ندارند . ولی واقعاً تجربه نشان می دهد که به مرور اول حالا یک نفر به آنها می گوید ، حالا در جایگاه معلم ، دوست . به آنها می گوید که خب الان باید این را اینجوری بگویی . الان اینجا اینطوری باید صحبت کنی . بعد این همین طور که می رود در سطح بالاتر این مانیتور کردنش و این نگاه کردن به خودش در درون خودش اتفاق می افتد. یعنی اول آن جمله را می گوید بعد تصحیح می کند یا نه اصلاً قبل از اینکه بگوید فکر می کند ببیند درست آن چیست . یعنی می خواهم بگویم که این یک ویژگی است که حالا شاید بگوئید این در کلام است . در عمل نشود . ولی به هر حال ما یک ویژگی داریم که تغییرپذیری داریم . و این می تواند برای ما اتفاق بیافتد . یک خانم بود من می شناختم اینقدر این سریع کار می کرد که من حرکت دست او را نمی دیدم . همیشه برای من خیلی جالب بود . من هیچ وقت نمی توانم مثل او سریع کار کنم ولی مهم این است که نسبت به گذشته ی خودم سرعتم را بالا ببرم . این مهم است .
استاد : خیلی هم مهم است . همه ی این ها بر می گردد به خودشناسی .

نوشتن دیدگاه