بیان تجربیات دوستان از تمریناتی که داشتند بخش هفتم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: پرسش و پاسخ
- بازدید: 241
بسم الله الرحمن الرحیم
ب بسم الله بپرسیم ببینیم از جمع مان هر کس یک تناقض در رفتارش، در تفکرش، در عملکردش در زندگی برای ما تعریف کند.
صحبت از جمع: من می دانم که ما باید برسیم به مرحله ی شاهد بودن. آن موقع ها که در قرآن می خواندیم که خدا شاهد است من وقتی بچه بودم فکر می کردم که معنی اش این است که ما را دارد نگاه می کند ولی در حقیقت شاهد بودن در درون بودن و همه چیز را دانستن است و هیچ چیزی را نگاه نکردن. من می دانم که ما باید به این مرحله برسیم و اکثر مواقع هم در مراقبه هایی که دارم در مدیتیشنی که دارم که ساعتهاست در روز به این مرحله زیاد می روم و با آن آشنا هستم و تمام فیزیولوژیم با آن آشناست و می دانم که آنجا باید ماند اما وقتی که عصبانی می شوم از آنجا که می پرم می روم سر قله کوه اینقدر دور می شوم از آن حس درونی مستقر بودن و این شکاف را پر کردن برای من فوق العاده مشکل است بعد که برمی گردم می بینم ای وای دوباره افتادی توی همان تله ی قبلی توی همان چاه گشاد قبلی و چند دفعه مگر آدم می افتد در یک چاه؟ خلاصه دارم عمق این چاه را کمتر و کمتر می کنم شما هم دعا بفرمایید که موفق بشوم.
استاد: متأسفانه این از آن مواردی است که حالا ایشان مدیتیشن می کند و درون و بیرون را عبور می کند همه آدمها دارند ولی با آنها آشنا نیستند.
صحبت از جمع: من برای سکوت خیلی کار می کنم یعنی مثلا وقتی یک نفر چیزی می گوید که برخلاف میل من است سعی کنم که هیچی نگویم و خیلی بالا و پایین نشوم فقط شنونده باشم ولی اخیراً یک برنامه ای پیش آمد و در مقابل حرفی که به من زدند که دروغ محض بود بی اختیار هر چی را که می دانستم گفتم و الان واقعا وقتی به آن فکر می کنم می بینم پشیمان هستم اصلا نباید در این قضیه داخل می شدم نهایتاً سکوت می کردم و فقط گوش می کردم حالا درست است که آن طرف هم صحبتهای جالبی نداشت ولی می توانستم سکوت کنم و فقط گوش کنم نه اینکه متقابل به مثل بکنم یعنی این را در خودم پیدا کردم که دارم و چقدر بد است همیشه فکر می کردم که برای من حل شده است.
استاد: ولی می بینید که هنوز آثارسوء آن وجود دارد. این باز از آن چیزهای مهم است ما همه مان باز داریم خیلی جالب است چیزهایی که می گویند یک چیزی نیست که آن داشته باشد و آن یکی نداشته باشد. حالا من یک چیز دیگر می خواهم بگویم. می خواهم بگویم که در مقابل گفتگوهای ناخوشایند دیگران، خلاف حق بودن دیگران ما حتما مجبور نیستیم سکوت کنیم ما می توانیم پاسخ بدهیم منتها یک چیز خیلی ظریف مثل مو این وسط است آن مو می دانی چیه؟ آن مو دقیقا همانی است که برای امیرالمؤمنین اتفاق افتاد روی سینه اش نشسته بود او می مرد زنده هم نمی ماند ولی چون به امام اهانت کرد حضرت بلند شد دور زد گفتند آقا جان خب همان موقع می زدیش این که اصلا نمی توانست از جایش بلند شود گفت آن موقع می زدم بخاطر نفس خودم می زدم چون عصبانی شدم. این خیلی مهم است که ما تشخیص بدهیم پاسخی که به طرف مقابل می دهیم از چه لایه ای است؟ از لایه مقابله به مثل است؟ تو بگو من می گویم تا بالاخره یک جایی به زمین بزنمت یا اینکه نه تفکر کردم بهش و فکر می کنم که این کلام، کلام درستی نیست من این را می فهمم و این را ارائه می کنم حالا طرف نمی پذیرد خب نپذیرد.
ادامه صحبت: من فکر می کنم که این دقیقا همین است که دوستمان هم گفتند اگر آن لحظه از ناحق گفتن های آن طرف عصبانی نمی شدم فکرم آنقدر کار می کند که یک جواب خوبی بدهم ولی وقتی که عصبانی می شوم دیگر قفل می شود.
استاد: آفرین دقیقا چیزی را گفتی که من می خواستم. پس علت اینکه ما توی این تله می افتیم و متناقض عمل می کنیم با آنچه که بهش اعتقاد داریم خشم است. پس چیزی که با ما در یک قالب دارد زندگی می کند خشم است، خشم را در هنگام بروز نمی توانی بهش فائق بشوی، نمی توانی بهش پیروز بشوی خشم را در هنگام همجواری آرام آرام باید حذفش کنی و این آن چیزی است که من خیلی وقت است دنبالشم خیلی وقت است که می گویم حتی در بحث مسائل روز مملکتی و سیاسی و ... می گفتم واردش نشوید معنی حرف من این نبود که نفهمید معنی حرف من این نبود که توی صندوقخانه قایم شوید ندانید چی شده اتفاقا بلعکس بشنوید اما مهم این است در آن لحظه ای که می شنوید آیا می توانید فقط شنونده باشید؟ اگر بتوانی فقط شنونده باشی قطعا در جامعه مؤثر می شوی چون بعد از شنونده کامل بودن کلامی از دهنت خارج می شود که آن کلام به درد جامعه می خورد نه به درد کوباندن این یکی، ما که نمی خواهیم آدمها را بکوبانیم زمین ولی عملا آدمها را می کوبانیم زمین مقابله به مثل می کنیم با آن که یک کلامی را بکار می برد که ما فکر می کنیم که غلط است. من اتفاقا نمی گویم که سکوت کنیم می گویم سکوت نکنیم ولی خب در خلوتمان تمرین می خواهد. من در خلوتم خیلی جاها خشمگین شدم خیلی جاها نه در زندگی شخصیم، زندگی شخصی هر آدمی یک سری چیزها دارد برای خودش من هم دارم مثل همه آنهای دیگر با آن زندگی کردم با آن رشد کردم با آن کنار آمدم اما من مواجه بودم با آدمهای زیادی که مورد ظلم هستند یعنی چی ؟ یعنی اینکه مثلا می شنیدم که یک خانمی را همسرش زیر لگد معیوبش کرد آخر برای چی اینکار را می کنی؟ ببینید حق دارم خشمگین بشوم اما آمدم در خلوت خودم بهش فکر کردم گفتم قبل از آن که برای آن زن دلم بسوزد به حال آن مرد دلم می سوزد چون نه دیگر دنیا دارد نه آخرت. خدا شدی؟ این تقابل ها در خلوت آرام آرام شما را از سکوی خشم پایین می آورد.
ادامه صحبت: حرفی که دروغ است یعنی انگار مثلا من دیدم این پرده سفید است می آید توی روی من می گوید این قرمز است و حرف ناحق وقتی می زنند این من را خیلی عصبانی کرد.
استاد: همین است دیگر مهم این است چرا می گوید خدا شاهد است؟ خدا شاهد است بر چه چیزی؟ بر فقط زیبائیها؟ بلعکس مخلوقاتی را که آفریده که قرار بود کمال زیبایی، کمال حسن و کمال خدایی شوند بیا و ببین چه جانورهایی شدند اما خدا همان لحظه که می بیند به آنها خشم نمی کند یک آقای دکتری را می شناختم شاید 26 یا 27 سال پیش الان دیگر ایران نیستند یک دفعه که با هم صحبت می کردیم بحث قدرت و نیرو بود برگشت به من گفت در جاده می رفتیم یکی ماشینش رو بد جلوی من کشید به شدت ترسیدم و جلوی من افتاد و رفت فقط تمرکز کردم گفتم لاستیک او بترکد می گوید شاید به جرات بگویم پانصد متر نرفته بود لاستیک او ترکید کله پا شد . به من می گفت می بینید آدم وقتی زیاد ذکر کند این طور قدرتها را خدا به او می دهد گفتم آدم وقتی زیاد ذکر کند آقای دکتر اینها نیرو نیست که خدا به او داده باشد خدا دست شیطان را برای او بیشتر باز می کند ما با ناعادل ها یا با بی عدالتی های جامعه باید روبه رو شویم و صبور باشیم اگر عدالت باشد اگر آسایش باشد امنیت باشد صبور باشیم که هنر نکردیم همه صبور هستند هم می خندند هم خوشحال هستند اما وقتی دروغ را می شنوی وقتی ناحقی ها را می شنویم اینجا است که به عبارت بهتر وظیفه ی ما آنجا تازه باز می شود می گوید چقدر آرامی چقدر گوش می کنیم. یک بنده ی خدایی هفته ی قبل زنگ زد نمی دانم شاید فشارم از ان هفته بالا رفت آنقدر حرف زد دوساعت حرف زد تمام دوساعت جنگید با من یعنی من هر کاری کردم تا او را از خر ابلیس پایین بیاورم سوار شده بود پاهای خود را بسته بود به شکم خر ابلیس می تاخت فکر میکنید آخر سر چه کار کردم به او گفتم من خیلی شرمنده هستم ولی مثل اینکه نه علم من نه دانش من نه اعتقاداتم هیچ کدام نمی تواند به شما کمک کند برو دنبال یکی دیگر که بتواند به تو کمک کند وقتی گوشی را زمین گذاشتم خانمی که پیش من هست برگشت گفت خیلی صبورانه جواب دادید گفتم برای اینکه از سر عصبانیتم نباید آن را بکوبانم من همچین او را می کوباندم و آن را له می کردم که حالا حالا نتواند از جای خود بلند شوند ولی به چه درد می خورد اما کاریی کردم که حالا حالاها باید برود و به خودش فکر کند که کجای کارش خراب است ما خیلی مهم است در خلوت خود با خشم خود رفیق بشوید او را بشناسید با او گفت و گو کنید به او بگویید بهتر است مثل هم باشیم نه من مثل تو مثل من باشی ببینید چقدر این مراوده بعداً به شما کمک می کند و حتماً موفق می شوید.
صحبت از جمع : من می دانم که پشت سر دیگران شنیدن کار بدی است یا حتی گفتن آن خیلی وقت ها دارم به خودم توجه می کنم ببینم وقتی کسی می خواهد پشت کس دیگری صحبت کند یکی از درون به من می گوید نشنو پاشو ولش کن قطع کن ولی از هر 10 دفعه یک بار در دام او می افتم این تناقض است چون می دانم بد است خدا انشاالله به من کمک کند که اصلاً آن را انجام ندهم باید از این به بعد در دام او هم نیفتم
استاد: دقیقاً این خیلی مهم است که شما بفهمید کجا ایستاده اید اگر این را بفهمید آن وقت می توانید مدیریت کنید و به نفع خودت ماجرا را پیش ببرید
صحبت از جمع : من خیلی دوست دارم آدم روراستی باشم سعی می کنم حتی اگر به ضررم باشد حرف حق را می شنوم سر خود را پایین بیاورم من فکر میکنم دو تا تناقض در آدم ها وجود دارد یک تناقض رفتاری است که در جامعه فراوان است داریم هر روز با آن کلنجار می رویم یک تناقض فکری داریم .من فکر می کنم این تناقض فکری زمانی می توانیم متوجه آن شویم که مثلاً من از کار بد یک نفر بدم می آید خودم را در جایگاه آن آدم بگذارم بعد نگاه کنم ببینم در جایگاه آن آدم بودم آیا این کار را انجام می دهم ؟می دیدم واقعاً می کردم و حتی بدتر از آن اگر قدرتش را داشتم بدتر از آن را هم انجام می دادم این تناقض فکری فکر می کنم خیلی بدترباشد تا تناقض رفتاری.
استاد: بله چون تناقض رفتاری از سمت مقابل کشیده هم می خورد آدم زود پا می شود می فهمد که خطا کرده ولی تناقض فکری چون خود آدم هست کف آن به آن سمت سنگین میشود که خودش را محق بداند آن وقت است که دیگر دردسر می شود .
صحبت از جمع : من رفته بودم عیادت مادرم یکی از شب هایی که آنجا بودم از نصف های شب ذوق ذوق درد کلیه من شروع شد و یک سری علامت دارد و چون تجربه قبلی هم داشتم فهمیدم سنگ راه افتاده یا می خواهد بیاید در آینه ی دست شویی به خودم نگاه کردم دیدم این همه سالم هستی راه می روی بالاخره هزارتا نعمت هست که اگر آدم بخواهد در آن شماره کنم خیلی زیاد است اما موقعی که به خودم می پیچیدم یکی از بچه ها سوالی از من پرسید گفتم من نمی دانم ولی خیلی انگار عصبانی بودم وقتی که تمام شد حتی خدا شاهده درون خودم به دیواری فشار آورده بودم از او عذرخواهی کردم به نظرم آمد زمان خیلی زود گذشته با حمد و صلوات یا الله یا الرحمن و یا الرحیم ولی وقتی که تمام شد دخترم گفت مامان چرا انقدر عصبانی بودی ؟ گفتم خدا الهی نصیب نکند من واقعاً نفهمیدم حالا نمی دانم این هم تناقض هست یا نه؟
استاد: ببینید عصبانیت خود را پیگیری کنید ولش نکنید با خودتان گفت و گو کنید الان که درد ندارید برای چی عصبانی بودید از چه کسی عصبانی بودید چی شد که این عصبانیت سراغ شما آمد اگر ریشه یابی آن را نکنید دفعه ی بعد با بروز اولین مشکلی که برای شما پیش بیاید این عصبانیت دوباره خودش را نشان می دهد آن وقت می رسد به یک جایی که دیگر نمی توانید آن را کنترل کنید حتماً عصبانیت خود را در خلوتان با خودتان چون هیچ کس به اندازه ی شخص شما نمی تواند راهنمای شما باشد به درونتان. ما می توانیم راهنما و استادهای بیرونی داشته باشیم اما در مسائل بیرونی مان در مسائل درونی خود هیچ کس مثل خودمان نمی تواند کمک کند مگر استاد بیرونی به شما یادآوری کند باید بروید به درون خود باید به خودت مراجعه کنید آرام آرام برگردید به عقب و بگویید خوب آن لحظه پس چرا من عصبانی بودم به جای عصبانیت باید گریه می کردم از درد جیغ م زدم درد دارم ولی چرا عصبانی بودم از دست چه کسی عصبانی بودم اگر این کی رو پیدا نکنید و درستش نکنید دوباره این بلا سر شما می آید.
صحبت از جمع : بحث تناقض ها را من خودم که بررسی کردم به نظر من به دو دسته ی کلی تقسیم کردم یک آن چیزهایی که می دانم و انجام نمی دهم دانسته هایی که عمل نمی کنم مثل اینکه همیشه یک خدایی هست که قدرتش بی نهایت است و آدم یک موقع هایی احساس یاس می کند یا ناظر است گناه می کند خیلی مثال ها زیاد است یک بخشی هم آن کارهایی که خودمان می کنیم یک برنامه هایی می ریزیم با خودمان یک اهدافی را چند چیز را با هم شروع می کنیم و بر می داریم هم می خواهیم برفرض کار کنیم هم به فرزند خود خوب برسیم یا مثال های مختلفی که هر کسی در حیطه ی خودش دارد یا تصمیم می گیریم مثلاً یک برنامه ی غذایی را رعایت کنیم وزن را کاهش دهیم وقتی یک چیز خوشمزه می بینیم آن را فراموش می کنیم حالا در آن تیکه ی دوم تیکه ی اول که واقعاً به فرمایش شما آدم باید دانه دانه بنشیند فکر کند و ریشه یابی کند آن تیکه ی دوم برای من همراه با ناراحتی است و بود حداقل بعد از صحبت های دو جلسه ی قبل خیلی حسم بد بود از اینکه من می دانم این کار را بکنم ولی نمی رسم اینکه نمی رسم به خاطر این است که خودم انتخاب کردم یعنی هر دو طرف را خودم انتخاب کردم به کسی نمی توانم بگویم چرا این اتفاق ها افتاده ولی برای من حس ناراحتی و رنج بسیاری داشت ولی بعد از صحبت های شما فرمودید تناقض الزاماً به معنی بدی نیست و یک بار منفی ندارد همیشه مهم مدیریت آن است یعنی که آدم بتواند در آن لحظه اول خودش را مدیریت کند یعنی حس منفی هیچ اتفاقی را جلو نمی برد بالاخره یک تصمیم است و آدم می تواند در تصمیم های آتی این را برطرف کند و حالا به نوبت برسد به هر حال من به این رسیدم حالا یک مدت به این برسم یک مدت هم به آن برسم حالا خواستم از شما هم یک راهنمایی بخواهم برای این تیکه ی دوم چون واقعاً مسئله ی مهمی است مخصوصاً برای کسانی که شاید مثل من باشند دغدغه های زیادی که آدم بین آن گیر می کند.
استاد: من 23 یا 24 سالم بود و از آن دخترهایی بودم که همیشه یک دانه کتاب زیر بغل من بود مهمانی می رفتم بیرون می رفتم خرید می رفتم در اتوبوس می نشستم در ترافیک می ماند کتابم همراهم بود کتاب می خواندم برای همین هم هیچ وقت مثل بقیه غر نمی زدم برای من ترافیک خوب بود فرصت می کردم کتاب می خواندم زمانی که ازدواج کردم باز قصد اینکه بخواهم بچه دار بشوم نداشتم گفتم یک فرجه ای داشته باشم به دلیل مشکلات جسمی که برای من پیش آمد و دکتر تاکیدی کرد مجبور شدم بچه دار بشوم و باز مجبور شدم دومی را هم داشته باشم با خودم شاخ می زدم دلم می خواست کتاب بخوانم نمی توانستم دلم می خواست خرید بروم نمی توانستم دلم می خواست مهمانی بدهم نمی توانستم چون وقت نداشتم مدرسه می رفتم سر کلاس می رفتم بعد اوایل هم دانشگاه می رفتم بچه داری هم که داشتم هیچی با هیچی جفت و جور نمی شد یک روز زنگ تفریح در مدرسه ناراحت بودم یک خانمی داشتیم مشاور بود آن موقع مدارس مشاور داشت حالا الان نمی دانم دارند یا نه بسیار زن فهیم بود آرام آمد بغل من نشست زد به شانه ی من و گفت تو می توانی به من بگویی دردت چیست؟یک جوری این را گفت ترکیدم و شروع کردم به گریه کردن گفت چته چی شده ؟با شوهر خود اختلاف پیدا کردی ؟گفتم نه بعد برای او توضیح دادم گفت حدس می زدم او برای من این را باز کرد خوب باز کرد که بچه های خود را سرگرمی های مفید بده به گونه ای که هم تو سرگرم می شوی هم آنها یکی از سرگرمی های ما این بود بازی با کلمات من با این دو پسرها هر جایی می ماندم که مجبور بودیم آنجا باشیم و نمی خواستم بدو بدو کنندبا هم بازی می کردیم من کلمه می دادم یاد داده بودم می گفتم هم معنی بدهید مدرسه نمی رفتند می گفتم متضاد بدهید به من می دادند بعد یک جاهایی یک کلمه ای از دهن من در می رفت خودم نمی دانستم این متضادش چه می شود یک دفعه بچه ها یک چیزی می گفتند ذوق می کردم دیدم اصلاً این خودش یک کتاب هست کجا می توانستم مطالعه کنم من کجا می توانستم آدم زنده مطالعه کنم، خدا دو تا آدم زنده در اختیارم گذاشته بود دارم روی آنها عین کتاب مطالعه می کنم، هر روز ورقشان می زنم یک چیز جدید می بینم، به قدری راهنمایی های این خانم به من کمک کرد که من موقعیتم را پیدا کنم، یک یا دو بار بیشتر هم با هم گفتگو نکردیم. هیچکس نمی تواند شما را مدیریت کند. یک شب هم که خیلی ناراحت بودم، در خودم بودم چیزی نمی گفتم، همسرم تلویزیون نگاه می کرد، من را نگاه کرده بود، صدا کرده بود، جواب نداده بودم چون آن قدر در خودم بودم، متوجه نشده بودم، آرام بغل دست من نشست و گفت چه مشکلی داری؟ مشکلت را بیان کن، گفتم چیزی نیست چون فکر می کردم ناراحت بشود، در آخر وقتی بچه ها خوابیدند به او مشکلم را گفتم، گفت: این کاملا قابل حل است گفتم: چه طوری؟ گفت: کاری ندارد، دو تایی با بچه هایمان بازی می کنیم، زودتر خسته می شوند، زودتر می خوابند. ،چراغ اتاق خواب را خاموش می کردیم و تو راهرو می نشستیم و با هم کتاب می خواندیم او مقداری از تلویزیون نگاه کردنش را قربانی کرد، من یک ذره فرزتر کار کردم، بعد پیش پدر و مادرم بودم، خواهرم خیلی کمک کننده بود چون دائم با این پسرها گرگم به هوا بازی می کردند، یعنی یک جورایی همه به هم کمک کردیم بدون این که حرفش را بزنیم، من یک وقتی به دوستی می گویم که می خواهم به تو کمک کنم، جالب نیست، اما بدون این که هیچ گونه حرفی زده باشیم، عملاً به او کمک می کنم، یا مثلا دوستی بدون این که به من بگوید من می خواهم تو را مراقبت کنم، من را مراقبت می کند، تا احساس می کند که من تشنه ام می رود برای من یک لیوان آب می آورد، به من کمک کرده است. زن و شوهرها اگر هم را درک بکنند و با هم صادق باشند، می توانند این مسائل را با هم هندل کنند، آن وقت تناقض ها حل می شوند بدون این که بمیرند؛ وقت نداری، کار زیاد داری، خواسته هایت سرجایش هست، هیچ کدام این ها همدیگر را نمی پوشاند، ولی عملاً با همدیگر کنار می آیند و سازش می کنند. این خیلی مهم است که آدم ها چه طوری با هم کنار می آیند. ان شاءا... که همه جوان های این دوره بتوانند هم را درک کنند.
صحبت از جمع: در مورد این موضوع که می دانم یک کاری بد است و من آن را انجام می دهم و خود این یک فشار مضاعفی روی آدم به وجود می آورد، بزرگواری می گفت: ما خیلی وقت ها یک تعهدی را به خودمان می دهیم و این تعهد ظاهری ماست، یک چیز دیگری پشت قضیه مثل تعهد پنهان ما وجود دارد، فرض کنید در ذهن مان رویای یک اندام متناسب و خوب را داریم ولی از جمع کثیری که این رویا را داریم شاید ده درصدمان هم نمی رسیم مدام به خودمان می گوییم: از شنبه ورزش می کنم، رژیم غذایی را درست می گیرم و... ولی نهایتا هیچ وقت این اتفاق نمی افتد بعد با خودمان می گوییم فلانی عجب همت و اراده ای دارد، توجه کنیم که وقتی تعهدی را به خودمان می دهیم، آیا حقیقتا نسبت به آن تعهد، متعهد هستیم؟ اگر جوابمان مثبت است پس قطعا به آن اندام دلخواه خواهیم رسید، ولی اگر می بینیم به آن اندام نمی رسیم لازم است کنکاشی در درون خودمان کنیم ببینیم اگر من به این تعهد، حقیقتا متعهد نبودم، تعهد پنهانم پشت این قضیه کجا بوده است. در مورد خودم مثال می زنم؛ هیکل خوب، خیلی خوب است، سلامتی چیزی مفیدی است ولی واقعیت امر این است که لذتی که من از کیک خامه ای می برم وصف ناپذیر است یعنی برای من یکی از کابوس های دنیا این است که یک روزی نتوانم کیک خامه ای بخورم، بنابراین یک جایی فراتر از تعهدم برای اندام فوق العاده یک تعهد پنهانی وجود دارد که رسیدن به لذت فوق العاده یک کیک خامه ای است و آن تعهد پنهان قوی تر از تعهد آشکار است بنابراین بعد از کشف این دو، دو انتخاب دارم، یک راه این که بگویم: این تعهد پنهان من بود و مقابل آن می ایستم و دیگر به آن متعهد نیستم و به تعهد آشکارم حقیقتا متعهد می شوم، راه دیگراین که، یک جایی با خودمان رو راست شویم بگوییم: اشکال ندارد اندام زیبا خیلی خوب است، اما واقعیتش این است که من از کیک خامه ای بیشتر لذت می برم، هیچ اشکالی ندارد. چرا دارم با یک سوهانی حتی لذت کیک خامه ای را از ببین می برم، یعنی هم کیک را می خورم هم حالم بد است که می دانم دارم چاق می شوم.این موضوع در مورد مطالعه هم صدق می کند، چون می دانیم که مطالعه خیلی چیز خوبی است و آدم هایی که مطالعه می کنند فرهیخته هستند مدام با خودمان می گوییم آخر هم این کتاب را نخواندم، چرا خودت را زجر می دهی؟ مطالعه نکن. یک روراستی می طلبد که، یا حقیقتا انتخاب کنید یا حقیقتا آن را کنار بگذارید به محض این که این روراستی اتفاق می افتد آرامش ظهور می کند. رنجی که ما از این عدم روراستی می بریم از خود چاقی این رنج را نمی بریم. من یک جایی وقتی متوجه تعهد پنهانم شدم رهایش کردم و به آن چه که اعلام کرده بودم متعهد شدم، یک جاهایی هم گفتم این تعهد پنهان خیلی هم خوشمزه تر است و تعهد آشکار را کنار گذاشتم نمی خواهم هیکلم خوب باشد. نمی خواهم تشویق کنم که کار بدتر را انتخاب کنیم، می خواهم بگویم بدانیم چه می خواهیم، ما یک سری انتخاب ها می کنیم که جامعه به ما تحمیل کرده است؛ آدم فرهیخته بودن، خوش اندام بودن، خوشگل بودن، پولدار بودن، من در زندگی ام می بینم سودای ثروتمند بودن ندارم بنابراین ضرورتی هم نمی بینم که از 6 صبح تا 12 شب کار کنم، من کمتر کار می کنم پول کمتری هم در می آورم ولی از زندگی که دارم بیشتر لذت می برم در عوض خودم را مدام با یک آدم ثروتمند مقایسه نمی کنم و احساس عدم موفقیت کنم.
استاد: یک چیز جالب تر بگویم: این تعهد آشکار و تعهد پنهان که مطرح می کنی، وقتی پنهان را پیدا می کنی (چیزهایی که بیرون نمی آید، همیشه دنبالش می گردی، چرا این طوری شد، چرا آن طوری شد) ولی وقتی بیرون می آید و آن را پیدا می کنی دیگر پنهان نیست و روی میز گفتگو می آید، من دلم می خواهد هم خوش اندام باشم هم کیکم را بخورم، می آیم یک قدری از خوش اندامی صرف نظر می کنم، حالا یک مقدار تپل باشم، یک مقدار شکم داشته باشم ولی سلامتی ام را به خطر نیندازد، ولی در عوض یک مقدار کیک را می خورم ولی نه هر روز و هر ساعت و هر دقیقه، اولا خودم نمی روم همین طوری بخرم مگر این که مهمان داشته باشم یا یک جایی بخواهم مهمانی بروم، هم نفسم را سیر می کنم، هم اضافه نمی خورم، دکتری که می روم می گوید مطلق نان و گندم نخورم ، ولی همین دکتر می گوید شب چله آزادی، چون می داند آدمی می طلبد بخورد اما یادت باشد، فردا و فرداهایش دیگر این تکرار نشود، این خیلی مهم است، دکتر این را فهمید که این بیمار، کشمش دوست دارد، دکتر تشخیص داد و هر دو تعهد من را جلو رویم گذاشت، گفت رژیمت را خوب و سفت بگیر ولی یک جایی مهمانی رفتی تولد بود به همه نگو نه نمی خورم، کیکت را بخور، نفست را سیر کن، معذرت می خواهم، نفس را مثل اسب یا قاطر ببر، کاه و یونجه کافی بده بخورد، در عوض وقتی داری آن را می بری، سرش را نمی گیرد و تو گندم زار همسایه برود.مهم این است که ما بفهمیم، هر دوی آن روی میزمان باشد، خیلی وقت است که من دارم تلاش می کنم شما را وادار کنم با خودتان رو به رو شوید، خودتان، خودتان را ببینید، بدی؟ باش. بد را روی میز بگذار، آن پشت قایمش نکن که بعدا خودت باورت نمیشه که واقعا بدی، اما خوب را هم می خواهی که خوب باشی، خوب را هم روی میز بگذار. سعی کن بین این دو تا، بیایی و یک نقطه تعادل پیدا کنی که هم به این بد میدان ندهی که تو را آزار بدهد، هم خوب را از دست ندهی، آن وقت زندگی هایتان متعادل می شود.
صحبت از جمع: در ادامه صحبت دوستمان، من فکر می کنم که این، مرحله اول است چون ما مثل ماشین نیستیم که یک نقطه ای را بگوییم همین است، چون نفس در ذات انسان هست، و راه آن فقط مراقبه است.
استاد : خیلی سال پیش مشکل قلب پیدا کردم ، رفتم پیش دکتر قلب مادرم یک چند جلسه ای رفتم . بعد ، دکتر گفت باید وزن ات را پائین بیاوری . حالا فرض کن آن موقع 50 کیلو بودم . تازه می گفت وزن ات را پائین بیاور . گفتم چطوری ؟ شما یک دکتر تغذیه به من معرفی کن . مشاور تغذیه . گفت خانم پیش هیچ کدام آنها نروی . گفتم چرا ؟ گفت مرتب می گوید این را نخور ، آن را نخور ، آن را نخور ، آن را نخور . بعد تو یک مدتی نمی خوری ، نمی خوری ، نمی خوری ، بعد یک دفعه عصبانی می شوی و همه را می خوری . 2 برابر چاق می شوی . گفتم پس من چه کار کنم ؟ گفت من راهش را می گویم . این پیرو گفتگوی تو است . گفت اولا اگر خیلی خوش خوراک هستی ، سر سفره یا سر میز غذا ننشین . غذا را که گذاشتی در سفره یا روی میز ، بشقاب ات را بگیر دستت برو سر غذا . می خواهی از این بخوری یک ذره بکش . از آن می خواهی بخوری یک ذره بکش . این کشیدن هایت را تا جایی پیش برو که چشم ات می گوید بس است دیگر . با همین سیر می شوی . وقتی به این نقطه رسیدی یک قاشق اش را خالی کن . برگردان . معادل یک قاشق . یک هفته اینطوری برو . عادت می کنی و دیگر آن یک قاشق را نمی خوری . کم می شود . و مرتب هم خودت را وزن کن . بعد از یک هفته بگو من که یک قاشق را نخوردم ، می توانم 2 تا قاشق را نخورم . 2 تا قاشق خالی کن . بعد 3 تا . و همین طور هم وزن کن . هرجا دیدی که وزن ات دارد پائین می آید غذای تو آن است . چون من می گفتم دکتر من فقط یک مقدار کم برنج می خورم . می گفت فلانی باید بفهمی برای تو چقدر لازم است . ممکن است لازم است تو اینقدر بخوری . دلیل نمی شود . دقیقاً دکتر آن زمان همین کار را کرد که تو داری می گویی . نفس مان را مراقبه کنیم . از آن یواش یواش بگیریم . یک دفعه قادر نیستی بگیری . آدم خشمگین نمی تواند یک دفعه خشم اش را بگیرد . تبدیل شود به یک آدم سایلنت ، آروم ، صدایش در نیاید . نمی شود . ولی یاد بگیرد با خودش تعهد کند که اگر هروقت عصبانی می شوم تا 4 یا 5 ساعت هیچ کسی نمی تواند دور و بر من بیاید ، این زمان را کوتاه می کنم . کوتاه می کنم . کوتاه می کنم . کوتاه می کنم تا مثلاً بشود یک ربع . آن وقت در یک ربع می توانی جمع و جورش کنی . ولی تمام این ها به جای اینکه نگاه تو بیرون را بکاود ، مردم را بکاود ، دائم باید شما را بکاود . هی دائم خودتان را بکاوید . ولی خیلی طول نمی کشد . اگر روی غلتک بیافتید بعد از مدت کوتاهی می شوید آن انسانی که افتاد روی ریل و دیگر می رود . دیگر می رود . مشکل نخواهد داشت .
صحبت از جمع : چون تناقض من کمپلکسی از همه ی ایرادات است . یعنی فقط یک تناقض نیست . من بیشترین چیزی که اذیتم می کند و هر روز هم هست برای من ، این است که در ذهنم افرادی که بچه دارند سرزنش می کنم بابت اینکه فلانی چرا آنجوری با بچه اش رفتار می کند . چرا فلان کلاس گذاشته او را . چرا فلان کار را می کند . من بودم مثلاً این کار یا آن کار را می کردم . بعد دقیقاً همان اتفاق یک چند وقت بعد برای خودم می افتد . و من خیلی بدتر از آن را رفتار می کنم و بعد احساس می کنم که هم زمان هم من قضاوت کردم ، هم منع کردم ، هم آن تناقض هست . و یک چیز پیچیده ای دیگر . و خیلی من را اذیت می کند . این یک مطلب است . یک مطلب دیگر اینکه یکی از دوستان داشتند راجع به اینکه وقتی حالشان بد می شود عصبانی می شوند ، که من هم این اتفاق دقیقاً همین قبل از اینکه به اینجا بیایم و در خانه را داشتم می بستم حالم خیلی بد بود . هنوز هم هست . معده ام چندوقت است که خیلی اذیتم می کند . و بعد اتفاقاً دوستمان که داشتند راجع به حالشان توضیح می دادند و اینکه چرا الان که آمدم با عصبانیت آمدم این بود که چون فکر می کنم وقتی حالم بد است دوست دارم که اطرافیانم اصطلاحاً نازم را بکشند . هم درکم کنند و هم نازم را بکشند و اینکه کسی کاری به کارم نداشته باشد . هی به پر و پایم نپیچد . ولی چون این اتفاق نمی افتد ، این دوتا با همدیگر، باعث می شود من عصبانی شوم . از کوره هم در بروم . و نتیجه اش همین شود که من قبل از اینکه به اینجا بیایم با عصبانیت از خانه بیرون آمدم . فکر می کنم حداقل برای من این است .
استاد : به نکته ی خیلی قشنگی اشاره کردی . در کاویدن انسان ها از خودشان عوامل برونی هرگز نباید وارد شوند . مشکل شما این است که عوامل بیرونی را داخل می آورید . من عصبانی هستم چون مثلاً وقتیکه دلم درد می کرد شوهرم نیامد بگوید چی شده عزیزم ؟ چیزی می خواهی ؟ ببین وظیفه ی شوهرت این است که بیاید و این را بگوید . من کاری با وظیفه ی او ندارم . من دارم به اصطلاح خودمان شما را کاوش می کنم . چرا فلانی نیاز دارد که یکی بیاید و نازش را بکشد ؟ اگر یک دفعه با خودش فکر کند اصلاً فلانی کی است ؟ چرا باید دیگران نازش را بکشند ؟ مگر دور از جانش مفلوج است ؟ انتخاب شوهرش توجه به همسرش باشد خیلی انتخاب قشنگی است . اما قرار نیست اگر این انتخاب را نداشت یا اگر متوجه این مسئله نشد توبیخ شود . اگر بیرون ناهنجاری رفتاری داشت ، اگر در خانه ناهنجاری رفتاری داشت ، اگر در بحث های اعتقادی ناهنجاری داشت ، شما کاملاً حق داری . اما اینکه چرا به من محبت نکرد ، دلیل خشم نمی تواند باشد . تو خیلی راحت می توانی بگویی خب دلش نخواست . اصلاً متوجه نشد . یکی را برای اینکه متوجه نشد توبیخ نمی کنند که . ببینید اگر به خودتان سفت نگیرید همیشه از این درز و دورزها پیدا می شود که لای آن ابلیس سر بخورد و داخل بیاید . اگر آدم و حوا سفت گرفته بودند ابلیس نمی توانست بیاید و وارد آن بهشت شان شود که این ها را تشویق کند تا بروند و از آن درخت بخورند و ما بدبخت شویم . هان ؟ پس بنابراین بیایید و از دایره ی کاوش های درونی تان آدم های دیگر را حذف کنید . اگر جایی رسیدید و دیدید که این بدحالی یا حتی این خوشحالی عاملش بیرون تو قرار گرفته است ، شکست خوردید . کاملاً شکست خوردید . من وقتی گل ها را نگاه می کنم . گلبرگ ها را نگاه می کنم . قربون صدقه شان می روم ، این خوشحالی درونی من است . اینطوری نیست که بگویم اه . پسرم اصلاً فکر من نیست که برود و چهارتا گلدان بخرد و بیاورد . دلیل ندارد او فکر من باشد . من درخواستم را اعلام می کنم و او هم هروقت توانست می خرد و می آورد . اما لذتی که من از آن گل می برم ، از نگاه به آن گل می برم ، در قلبم است . حتی آن گل به من نمی دهد . گل نیست که این لذت را به من می دهد . من هستم که لذتم را بیرون می آورم و با آن لذت نگاهش می کنم و خودم بهره اش را می برم . حالا قطعاً در این تبادل انرژی آن هم بهره می برد . ولی واقعیتش این است که به این فکر کنید هر عاملی شما را آزار دهد یا خیلی خوشحال کند و بیرون شما باشد ، خائن است . غلط است . می دانید چی می گویم ؟ برادرم که این زمین را نخریده بودند و شمال نرفته بودند ما در یک ساختمان زندگی می کنیم اقلاا روزی پنج بار شش بار این پله ها را می آمد پایین در می زد می گفت صاحبخانه کجایی؟ کی جرات دارد بگوید نیستم می آمدند داخل گپ گفتگو، بعد حاج آقا به او می گفتند شما کار و زندگی نداری؟ می گفتند نه، خیلی قشنگ می گفتند شما کار و زندگی من هستید، وظیفه ام است بیایم به شما سر بزنم بروم، حالا فکر کنید اینهمه نزدیکی و باهم بودن یکهو هیچ شد می دانید معنی هیچ یعنی چه؟ یعنی از شب هفتم حاج آقا که ایشان رفتند به چهلم هم نتوانستند بیایند به سالشان هم نتوانستند بیایند یکبار پسرم همراه خانمش من و مادرم را برد آنجا که برادرم را ببینیم، حالا چکار کنم به نظرشما؟ بنشینم گریه کنم که این برادرم با این زمین گرفتنش با این کار گرفتنش یعنی چه؟ او انتخابش را کرده بگذار لذتش را ببرد اگر تو برادرت را دوست داری از همینجا لذتش را مشاهده کن، مردم را چه افراد خانواده نزدیک چه افراد دور عامل خوشبختی یا بدبختی تان ندانید چون هیچکدامش نیستند عامل خوشبختی و بدبختی تان خودتان هستید، دعوای مااینجاست،
صحبت دوستان: یک نکته خیلی مهمی که وجود دارد اینست که ما خیلی وقتها نبودن خوبی را به معنی بدی می دانیم مثال خیلی ساده عرض می کنم قطعا اینکه شما وارد خانه ای بشوید و روی میز یک دسته گل بسیار زیبا باشد خیلی فوق العاده ست آن سطحی از لذت که از همجواری با این دسته گل زیبا تجربه می کنید بسیار تجربه خوشایند و لذتبخشی ست ولی نکته ای که مطرح است اینست که خانه ای که این دسته گل در آن نیست خانه بدی نیست، این خیلی مهم است که ما متوجه این قضیه باشیم که قطعا اینکه همسر دوستمان ناز ایشان را بکشند اتفاق فوق العاده ایست و خیلی هم خوبست چرا که نه؟ اگر طرف گفتگوی ما ایشان باشد حتما به او توصیه می کنیم حتما اینکار را بکنند ولی این خیلی مهم است که اگر من در جایگاه دوستمان باشم متوجه باشم که آن کشیدن ناز مثل آن گلدان است اگر گلدان باشد خیلی فوق العاده ست ولی وقتی گلدان نیست معنی اش این نیست که این خانه جای خیلی مزخرفی ست و دیگر جای زندگی کردن نیست، بلکه صرفا گلدان نیست همین این خیلی جالب است که ما درک کنیم که حقیقتا نبود گلدان نیست که حال مرا بد می کند بلکه معنایی که من از نبود گلدان انتخاب می کنم برای خودم اینست که حال مرا خراب می کند یعنی چه؟ یعنی فرضا همسر ایشان در این مثال ناز ایشان را نکشیده آن چیزی که حال ایشان را بد می کند این نیست که ایشان اینکار را نکرده بلکه این معنی که پس او مرا دوست ندارد پس او به من بی توجهی کرد پس اومرا در این زندگی نمی بیند و و و آن معنی ست همانطور که شما فرمودید در واقع آن عامل بیرونی نیست که حال شما را بد می کند بلکه آن عامل درونی ست، یعنی در آن لحظه اتفاقی که افتاده صرفا ایشان یک کاری را انجام نداده مثل اینکه گلدان روی میز نیست همین، شما مثلا هر روز که میروید منزل انتظار دارید یک گلدان روی میز باشد؟ خیر، منزلتان هم خیلی خوبست بدون گلدان، بنابراین تفکیک این مفاهیم اینکه یک چیزی خیلی خوبست ولی نبودنش به معنی بدبختی نیست به معنی بد بودن نیست به معنی حال خراب نیست این تفکیک حال آدم را خوب می کند
استاد: ولی ببینید این حرفها که میشنوید خیلی قشنگ است ولی اگر فقط اینجاشنیدید از اینجا که رفتید بیرون از در حیاط رفتید بیرون از این گوش به آن گوش در رفت بیرون دیگر به درد نمی خورد، باید به جانتان بنشیند خیلی هم دیر است یک ذره شاگرد تنبل هستید دیر شروع کردید ولی امیدواری هست که بتوانیم به یک جای خوب برسیم.
صحبت دوستان: این درون خیلی کارها با آدم می کند واقعا باید بپذیریم که هر چه هست درون ماست.