منو

جمعه, 15 آذر 1404 - Fri 12 05 2025

A+ A A-

پرسش و پاسخ شماره صد و سی ام

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: پرسش و پاسخ
  • بازدید: 71

بسم الله الرحمن الرحیم

استاد : دیشب را در شرایطی گذراندم که اصلاً نمی دانم چه بود، خوب هم بود، بد نبود،خوب خوابیدم یک مقدار خستگی ام در رفت و آرام تر و سبک تر شدم . اما واقعاً نمی دانستم چه بوده است چون من به محض اینکه زنگ خانه ام را می زنند، انگار یک موجی می آید و برای من هوشیاری می آورد، برای اینکه خیلی بدم می آید کسی پشت در بماند . تمام مامورین گاز، آب و برق همه من را سرایدار اینجا می دانند راه رضای خدا همه ی آنها زنگ من را می زنند . چرا ؟ چون زود باز می کنم. ولی واقعاً امروز نفهمیدم دیشب چه خبر بود . اینجا وقتی برای زیارت عاشورا به سجده رفتیم یک لحظه ی کوتاه دیدم من یک جایی بودم، یک کریدور خیلی بزرگ، خیلی سال پیش یک شبی در خواب دیده بودم که به من می گویند بچه های جلسه مان را، یکی یکی روی این تخت غسالخانه بخوابان، یک دور آنها را با لباس بشور، لباس آنها را در نمی آوردم، آنها را بشور و آن طرف بفرست، گفتم خب این ها می میرند، گفتند تو چه کار داری بفرست آن طرف . تعداد زیادی را فرستادم ، یکی از خانم های همین جلسه که الان هم اینجاست، به او گفتم بیا بخواب تا تو را هم بشویم، گفت نه، من نمی آیم، می ترسم، از دست من در رفت و به قسمت پشتی رفت . آخر سر گفتم خب بگذارید خودم هم بخوابم، گفتند دیگر نمی شود تو حالا فعلاً کار داری . خیلی ها را باید روی این بخوابانی و بفرستی برود، ای وای خدایا، پس حالا من چه کار کنم ؟ آن موقع از خواب پریدم . این بار دیدم که همان جا بودم ولی خیلی وسیع تر و جالب است، همه ی آنهایی که روی تخت می خواباندم و شستشوی شان می دادم ، بلند که می شدند، همه شان یک دست لباس های سفید، خانم ها عین مراسم حج لباس ها و مقنعه های بلند تا پائین آرنج شان بود حتی جوراب و کفش های سفید داشتند، آقایان هم بلوز و شلوار سفید ولی جوراب به پا نداشتند . من اینطوری حیران که نگاهشان می کردم دیدم همه با همدیگر شروع به حرکت کردند، هنگام حرکت لا اله الا الله زیادی و خیلی زیبا می گفتند که من حیران ایستاده بودم و این ها را تماشا می کردم، یک دفعه انگار یکی زد به پشتم خواستم که برگردم گفت برنگرد، برنگشتم . گفت چرا ایستادی ؟ گفتم ببین چقدر قشنگ است؛ گفت نمی خواهی تو هم جزء این قشنگ ها باشی ؟ گفتم چرا . گفت خب پس بدو، دویدم و داخل جمعیت رفتم. خیلی زیبا بود، و چقدر جالب بود، چقدر از شماها را شستم .

سوال: شما می فرمایید اگر حاجتتان را گرفتید برای شکرانه خدا به یک بچه یتیم کمک کنید، آن صحبتی که در جلسات قبل کردید و گفتید که چیزی از خدا نخواهید، من عملاً هیچ حاجتی ندارم یعنی نمی توانم حاجتی بخواهم که بابت آن بخواهم نذری بدهم یا ندهم، تکلیف این موضوع چطور می شود ؟ قبلاً خودم سختم بود که چیزی بخواهم و بعد از آن جلسه بدتر هم شده است .
استاد : دوست من ، خودت را در اختیار خدا بگذار. بگو پرودگارا در حیطه ی قدرت تو من نمی توانم اختیار کنم که چه بخواهم، هرچه که تو صلاح بدانی و به من عنایت کنی من می خواهم . بعد احساس می کنی، تغییر می کنی، شروع می کنی به عوض شدن و آرام آرام آرام از پله بالا آمدن . یکی یا دوتای اول متوجه نمی شوی ولی سوم و چهارم راکه می روی بالا می گویی ااا ، من این ها را نمی فهمیدم الان چطوری این ها را من می فهمم، آنجاست که خدا انتخاب کرده است تا تو را اینطوری تغییر دهد . هروقت دستت رسید یک جفت جوراب هم شده بخر و بده به دست بچه یتیم . هیچ اشکالی ندارد.
سوال: این افرادی که اخیراً شهید شدند، آیا واقعاً شهید حساب می شوند یا شهید مشخصه ی خاصی دارد، از نظر شما چگونه است ؟ 
استاد : این افراد، عزیزان خانواده هایشان هستند، مشخصاً آنهایی که در صدر کار بودند و مستقیم آنها را زدند که اصلاً در آن شکی نیست . کسانی که در حاشیه ی این بولد بودن نشانه ها بودند، خواه ناخواه وقتی کنار آنها قرار می گیرند، برای این افراد مثل این می ماند که زلزله شود، یا مثلاً یک طوفان شود . ولی از آنجائیکه ما کنار این عزیزان این افراد را دیدیم ، لقب شهید دادن از طرف ما، از طرف مردم ، از طرف کسانی که صدر کار هستند هیچ کار بدی نیست. اما خداوند چه حساب می کند ؟ من نمی دانم، آن برای خدا است .
ادامه صحبت از جمع : راجع به خودمان می گویم، این داستان هر لحظه امکان دارد و نمی توانیم این را بعید بدانیم. 
استاد : بله . حتماً همین طور است، دیگران ما را در چنین اتفاقی شهید می دانند، خیلی هم خوب است، چه اشکالی دارد ؟ اما آن طرف خدا ما را چه می خواهد و چه می نامد؛ من نمی دانم . ولی مهم این است که اینجا اینطور می دانند، این خیلی باارزش است، لااقل تصلی دل خانواده هایی است که عزیزشان را از دست داده اند . 
سوال: فرمودید خدا محل های حج را در بیابان لم یزرع قرار داده است، من پاسخ شما را متوجه نشدم، لطفا توضیحی بدهید.
استاد : خانه ی خدا در اصل اولین باری که بنا شده، بیابانی لم یزرع بوده است . الان من و شما می رویم یک شهر بزرگ و مدرن و با همه ی امکانات است. آن اولین روزها با وجود اینکه، حتی یک جایی مثل طائف، خیلی هم سرسبز و عالی است، خداوند عالم این خانه را در یک جایی اولین بار به دست آدم داد تا بنا کرد که آنجا هیچ چیز نبود و هیچ چیزی هم پرورش پیدا نمی کرد. وگرنه مردم به خاطر تفریحات می رفتند، شما نگاه کنید یک تعطیلی که می افتد مردم آنقدر که شمال می روند جای دیگر می روند ؟ نه، چرا ؟ چون تفریح می روند، وگرنه آن طوری می شد .
خداوند عالم می گوید ببینید ما خانه ی خدا را کجا بنا کردیم، برای اینکه من و شما به عنوان یک حاجی می رویم به خاطر اینکه آنجا اعمالمان را انجام دهیم، نه اینکه برویم تفریح کنیم ولی برای یک عده اینطور نیست، این کار را نمی کنند . 

نوشتن دیدگاه