منو

شنبه, 15 ارديبهشت 1403 - Sat 05 04 2024

A+ A A-

فاز غریبگی آدمها یعنی چه؟

بسم الله الرحمن الرحیم

دو روز پیش همراه دخترم عازم مطب دندانپزشکی شدم، حال خیلی خوبی داشتم در ماشین دخترم در حالیکه رانندگی می کرد خیلی هم خوب رانندگی می کرد، و من نمی ترسیدم احساس نا امنی نمی کردم، خدا را به خاطر همه چیز اول بودن اینکه خودش هست دوم اینکه توانایی هایش خوب بود و سوم اینکه همسری دارد که برایش امکاناتی فراهم کرده که میتواند از آنها استفاده کند و حس رضایتی به او دست بدهد از اینکه مادرش را به مطب می برد، من بخوبی همه اینها را حس می کردم خیلی هم برای من این رضایت قلبی دخترم که مرا می برد و همراهی می کند و از این بابت رضایت دارد و قلبا خوشحال است خیلی مهم و دوست داشتنی بود خیلی از مواقع بچه ها برای آدم خیلی کارها می کند اما خیلی هم قلبا دوست ندارند ولی چون وظیفه می دانند انجام می دهند ولی اینطور نبود جای شما خیلی خالی من خیلی کِیف می کردم و در حال لذت بردن بودم،‌ یک وقت متوجه شدم کم کم جریان ناخوشایند و ناهمگون به سمت من می آید و آرام آرام مرا در بر گرفت به خودم آمدم توجهم را از درون به بیرون خودم منعکس کردم دیدم این جریان ناخوشایند از بیرون ماشین می آید خیلی دقت کردم یکباره متوجه شدم همه کوچه ها و خیابانها حتی ماشینها برایم غریبه اند در حالیکه خیابانها و کوچه هایی که می رفتیم آنهایی نبودند که در این چند سال عوض شده باشند و برایم ناآشنا،‌ من می شناختم بحث شناخت نبود بحث غریبه بودن بود ماشینها حتی برایم غریبه بود نه تنها غریبه بود قدری حتی انگار مرا از خودشان دور می کردند، با خودم فکر کردم خیابان ،در و دیوار ،ماشینها چرا من احساس غریبگی می کنم و از آنها فاصله می گیرم؟ کم کم از دیوارها و کوچه ها آمدم به آدمها توجه کردم دیدم هرچه هست در آدمهاست که بروز کرده و مرا تا اینجا آورده، دیدم آدمهای درحال رفت و آمد اکثرا در فاز غریبگی در حال رفت و آمدند، حالا فاز غریبگی آدمها یعنی چه؟ فاز اول و مهمتر و حتی پایه ای تر، فاز بیگانگی و غریبگی با خودشان بود آدمها در خیابان طوری با خودشان بودند و دستها و پاها و اندامشان را تکان می دادند که انگار این دستها و پاها مال یک غریبه ناشناس است با آنها ارتباطی ندارد خیلی بد بود مگر می شود؟ فاز دوم اینکه با آدمهای بیرون خودشان هم کاملا غریبه بودند هیچکس به هیچکس نگاه نمی کرد چرا نگاه می کرد یکی آنکه محجبه بود به آنکه بدحجاب بود نگاه می کرد با خودش در دلش دماغش را بالا می کرد می گفت مُرده شورت ببرد با این لباس پوشیدنت، آن یکی برعکس در دلش می گفت حالم بهم خورد از این چادر سیاهت، از این قصه ها، اگر به هم نگاه می کردند همدیگر را لگد می زدند، نیش می زدند، هیچکس نگاهی از سر مهر و محبت یا تواضع نمی کرد فقط می خواست بگذرد و برود، چون برایش اصلا مهم نبود آدمی که از روبرویش می آید یا در کنارش قدم می زند چه حالی دارد؟ انگار آدمها هیچ ارزشی ندارند، دیدید بعضی ها انگار توان ندارند، جان ندارند و سخت و افتاده راه می روند ولی هیچکس برایش صبر نمی کرد که شاید به کمک نیاز داشته باشد من شاید تا به این سن رسیدم هرگز اینهمه غریبگی با خود و دیگران ندیده بودم خیلی حالم بد شد و باعث شد آن همه حس خوبم را از بین ببرد،‌از آن روز تا به حال فقط فکر می کنم چرا؟ مگر این آدمها همان آدمهای ۱۰ سال پیش نیستند چون آدمهایی که نگاه می کردم نوجوان نبودند همه سن و سال دار بودند آیا این آدمها از یک کُره دیگر به اینجا آمدند؟اگر نه پس چرا اینقدر باهم غریبه اند؟ این بیت از بهایی را به یاد آوردم:
کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی
با همیم اما چرا احساس غربت می کنیم؟
ولی واقعا این مطلب پاسخ دارد انسانها با خودشان حتی نجوا نمی کنند تلاشی برای شناختن و درک نیازهای شخصی شان نمی کنند مثل رباتهایی هستند که فقط کارهای محوله را انجام می دهند اما هیچ حسی به کارهای محوله شان ندارند، امروز یک بنده خدایی که یک کار اداری برای خانواده ما انجام می دهد با نا امیدی زنگ زد که این بخش آخر دوباره گیر افتاد گفتم بردار بیاور اوقاتم هم تلخ شد بعد گفت نه حاج خانم بگذارید ببینم یک جای دیگر هم می توانم بروم گفتم هر جای دیگر خواستی بروی با ۱۹ بسم الله برو داخل حرف بزن بعد از ربع ساعت زنگ زد خوشحال و خندان گفت تمام شد گفتم چطور؟ گفت رفتم باجه دیگر همین ها را دادم گرفت و امضا کرد و تحویلم داد، کدش را هم داد، شما فکر می کنید چرا؟ چون نان ندارد بخورد اینکار را می کند؟ چون دشمن اقتصاد است اینکار را می کند؟ با خودش دشمن است اول از همه خودش را دوست ندارد و این خیلی بد است جامعه ما امروز بیمار شده و این بیماری بدی ست اکثر آدمها فقط انجام میدهند هیچ حسی در حین کار بروز نمی دهند لا اقل حس ناخوشایندتان را بروز بدهید یک غری بزنید بگویید خسته شدم بگویید بلند بشوم بروم یک هوایی بخورم، آدم دلش خوش بشود که شما یک ربات نیستید آدمید یک ارتعاشی از خودتان دارید، مطمئنا خواهید گفت شرایط بد اقتصادی جامعه به آنها فشار آورده من هم می گویم با شما تا درصدی موافقم ولی همه اش این نیست،‌یک عزیزی به من کمک می کند با گفتگوهای تاثیر گذار و ساده از یک موجودی که کاملا دپرس بود و با روابط خانوادگی دپرس تر و پر آزار تر و پر از دلگیری تا جایی که نیازمند مشاوره با روانپزشک بود و گرفتن دارو.او را به حیطه ای کشاندم که امروز نیازش دیگر به دکتر و دوا قطع شده با همسر و فرزندانش به گفتگو نشسته،‌ یاد گرفتند باهم حرف بزنند به مرز گفتگو نشستند ناخن کشیدنها را کشیدند وبالاخره امروز به مرز خنده و گفتگوی آرام رسیدند هر روز خاطره شب گذشته که چه گفتند و چگونه گذراندند در یک نگاه روشن و پر از مهر برای من بازگو می کند قشنگ نیست؟ آیا شرایط اقتصادی برای آنها عوض شده؟ نه! بیماریهایشان عوض شده؟ نه! خودش خیلی جالب می گوید ما روز می آوریم شب می خوریم، اگر روز نیاوریم شب نداریم که بخوریم هنوز هم همان است اما حالا دیگر از آن خانه بوی آشنایی و محبت به مشام می رسد خنده ها کم کم جاری شده فقط آنها آموختند که اول با خودشان آشتی کنند. بعد نگاهشان را بلند کنند و همدیگر را ببینند . حتی همدیگر را ببوسند . یا لااقل یک نگاه پرمهر به همدیگر بیندازند . تا فضای دل خودشان و دل خانه شان گرم و معطر شود . واقعاً چنین است . اگر در خانه هایتان سردی بی محبتی مثل سردی سرمای یخ زده زمستان جاری است ، اول از خودتان شروع کنید . شما یخ زدی . با خودتان دوست شوید و خودتان را علی رغم همه ی خطاها و اشکالاتی که دارید دوست بدارید . دقت کنید اگر یک بچه ای داشته باشید که خطا کند و از شما تبعیت نکند ، چه کار می کنید ؟ از دستش عصبانی می شوید . حتی گاهی تنبیه اش می کنید . اما حتی آن موقع هم که تنبیه اش می کنید و در نهایت عصبانیت هستید وقتی به قد و قواره و قیافه اش نگاه می کنید در قلبتان آتش مهر و محبت نسبت به آن بچه شعله می کشد . در اصل عقل شما او را تنبیه می کند یعنی مقصر می داند و خواهان تنبیه است . اما قلب شما از عقل شما پیروی نمی کند . بلکه شعله های محبت را زبانه می دهد . جلوی تنبیه زیاد را می گیرد . حالا شما هم خودتان را اینجوری ببینید . اگر از دست دیگران عصبانی هستی ، ریشه ی عصبانیت تو در درون تو است . یک جایی یک چیزی نمی خواستی که باشد و شده و تو نتوانستی که جلویش را بگیری تو را عصبانی کرده است . خطاها و اشتباهاتتان را ارزیابی کنید . برای آن تنبیه در نظر بگیرید . خیلی هم عالی است اما به قلبتان اجازه دهید تا سرخوشی کند . مهر بورزد . دوست بدارد . با گرمای محبت نسبت به خودتان سردی و تلخی تنبیه ها را تحمل کنید . اگر این کار را کردید می توانید فضای غریبگی بین خودتان و دیگران را هم بشکنید . فرصت جبران به دیگران را هم بدهید . تا آرام آرام جامعه را به سوی نیکبختی بکشانید . در فضای سرد و سنگین زندگی کردن عین مرگ است . برای خودتان نپسندید . ایجاد فضاهای سنگی سرد و تاریک را و برای دیگران هم نپسندید .. که در نهایت مدفن شما خواهد بود و مدفن آن کسانی که روبه روی شما هستند .
سوال: در مورد صحبتی که الان داشتید واقعاً یک معضلی است و فکر هم نمی کنم مال این دور و زمانه باشد . مال خیلی وقت پیش است . وقتی یک مقایسه ای می کنم کشور خودمان را با کشورهای مختلف خارجی . حتی کشورهای خیلی خیلی سطح پائین تر مثل هند. ایران به لحاظ بهداشت و سطح توسعه یافتگی اش واقعاً قابل مقایسه با هند نیست. ولی واقعاً آن شادی که در چشم های آنها موج می زند که در مردم ما نیست. چرا مردم ایران اینقدر شاکی هستند و همه با هم قهر هستند . حتی این بچه های فقیر کنار خیابان در هند آنقدر شاد هستند در ایران حتی بچه ها همه انگار شاکی هستند . انگار هیچ چیزی این ها را راضی نمی کند.
استاد : متاسفانه در مملکت آنچه که خیلی خیلی بلد است و همگان از آن تبعیت می کنند غر زدن است . فقط غر می زنند . هیچ کسی حاضر نیست برای چیزیکه مقابلش است حتی وقت بگذارد و یک توضیح کوتاه بدهد . ما شادی را به بهای اینکه اثبات کنیم دیگران غلط می گویند باختیم . فروختیم رفت . هیچ کسی شادی را از ما نگرفته است . از من که بیش از 25 سال است خانواده های نیازمند تحت پوشش این صندوق دارم بیائید و سوال کنید . خانواده هایی که داشتم تا به امروز ، امروز این خانواده ها به مراتب خیلی بهتر از قبل زندگی می کنند . درحالیکه می بینید وضع اقتصادی بسیار بد است و بسیار خراب . نگوئید وضع بد اقتصادی مردم را به اینجا کشانده است . توقعات گنده و نابجا مردم را به اینجا کشانده است . وقتی من بچه ی خانه ی پدرم بودم بهترین سرگرمی شب نشینی های ما که معمولاً دور هم جمع می شدیم از 4 خانوادر و 5 خانوار کمتر نبود . یک اتاق ، فکر کن یک چیزی حول و حوش مثلاً 20 تا 22 نفر در آن می نشستیم . بعد دورتا دور بازی می کردیم ، اسم فامیل . گل یا پوچ . و چه خنده های بزرگ که تا عرش خدا می رفت از گلوها خارج می شد هیچ کدام از این خانواده ها متمول نبودند . گاهی حتی در یکی از این مهمانی ها با هم قرار می گذاشتند هر خانواده ای شامش را می پخت و با خودش می آورد که تحمیل بر دیگری نباشد، الان شما این کار را می کنید ؟ مردم ما الان این کار را می کنند ؟ تا از دور هم بودنشان لذت ببرند . تازه دور هم که می نشینند راجع به چیزهایی حرف می زنند که اصلاً دستشان با آن نمی رسد . آقا تو پول نداری یک پراید بخری . ماشین پورشه را چیکار داری ؟ قیمت می گیرد . بالا می رود . پائین می آید . فضا را ما خراب کردیم . نه اینکه شرایط ما خوب باشد ، من کاملاً قبول دارم فشارهای اقتصادی حالی از مردم گرفته است نگفتنی . اما متاسفم بگویم ، حال اصلی را خودمان از خودمان گرفته ایم . به این نکته توجه کنید . بچه های کنار خیابان های هند به چیزی فکر نمی کنند که نمی توانند بدست بیاورند . آن وقت اگر یک نصفه ساندویچ به دستشان بدهند عرش اعلا را سیر می کنند . بچه های من و شما چی ؟ کی مقصر است ؟ بازهم من و شما . ما عادتشان دادیم.
صحبت از جمع : من در راستای صحبت دوستمان ، این موضوع از چیزهایی است که برای خود من دغدغه است . حالا گاهاً هم فرصتی شود در این حوزه یک مطالعاتی می کنم. بیائیم و این موضوع را یک مقدار ریشه ای تر نگاه کنیم . و ببینیم از کجا آمده است . یک نظریه ای در بحث های جامعه شناسی است که به آن می گویند نظریه ی میم ها یا نظریه ی مم ها . می گویند همان طور که اخلاق و خصوصیات از ژن آدم ها به همدیگر منتقل می شود ، در فرهنگ هم این موضوعات از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود . شما مثلاً تاریخ صدسال اخیر ایران را نگاه کنید ، شما مثلاً اگر از اواسط قاجار تا الان به تاریخ نگاه کنید کشور ما همیشه دریک مشکلات اقتصادی و سیاسی بوده است . یک دوره ای حمله ی روس ها بوده است . متفقین ایران را گرفتند . قحطی شده ، بیماری آمده است . بعدها جنگ شده و مشکلات دیگر. و این ها از نسلی به نسل دیگر ناخودآگاه منتقل می شود . یعنی این هست که انگار ما همیشه در مشکلات هستیم یک نکته ی دیگرش هم ما به هرحال در کشوری هستیم که هجمه ی اطلاعات و کارهای فرهنگی روی آن خیلی زیاد است . ببینید چقدر در اخبار مخابره می شود که مثلاً آمریکا شاید حمله کند . نمی دانم فلان چیز ممکن است اتفاق بیافتد . دلار می شود اینقدر همیشه در یک فضای ناامنی این اخبار بین ما دارد پمپاژ می شود . می خواهم بگویم تغییر این ریشه ی فرهنگی یک حرکتی می خواهد که من فکر می کنم نقطه ی اولش این است که ما اول بدانیم چی می خواهیم و اینکه آن چیزی که می خواهیم کجاست ؟اینکه بقیه ی کشورها چگونه زندگی می کنند و آن ها چی دارند یک سری کارهای فرهنگی بزرگی می خواهد . متاسفانه ما این اشکالات فرهنگی بنیادی داریم . و متاسفانه همین طور به نسل بعدی منتقل می شود .
استاد : نمی گویم که حرف شما ایراد دارد می گویم درست . ولی یک جمله ای که این مشکلات فرهنگی نسل به نسل منتقل می شود بار مسئولیت را از روی دوش ما بر نمی دارد اما واقعیت این است که همیشه ، خبر را ما تقویت می کنیم . یا فضاهای مجازی را ، چون داشتن این تکنولوژی یک بهایی می خواهد ، بهای آن فقط پول اینترنت نیست که شما می دهید . بهای اصلی اش آن فضای فکری است که از شما می گیرد . من به طور مدام اخبار را رصد می کنم . چون دنبال یک چیز خاص می گردم . اما یک قراری با خودم دارم ، من در ذهنم یا در حیطه ی تفکری ام یک فضایی را قرار دادم برای جذب مسائل .بیشتر از آن را جذب نمی کنم . بعنوان مثال دلار ، یورو و یا سکه به ندرت یک دانه خبرش را باز می کنم. چون می دانم که این ها هی می آیند و جمع می شوند ، جمع می شوند ، جمع می شوند ، ما متاسفانه این کار را می کنیم ، همه را جمع می کنیم . از هیچ کدام نمی پریم. برای یک فرد باید یک حیطه ی معینی خیلی مهم باشد . آن حیطه را جمع آوری می کند . بقیه ی حیطه ها را نگاه می کند و عبور می کند . الان اگر شما بروی خیابان اگر یک مغازه ای لوازم کامپیوتری داشته باشد ، آنجا خودبه خود پشت ویترینش می ایستید ببیند چی دارد . چون حیطه ی کارتان است . در طلافروش ها چی ؟ بازهم می ایستی ؟ در عطرفروش ها چی ؟ باز هم می ایستی ؟ مگر در یک زمانی که یک چیزی را دنبالش باشی از طلا یا از عطر که مغازه را که دیدی بایستی و ببینی آن چیزی که تو می خواهی در آن وجود دارد یا ندارد . اگر قرار باشد از در خانه ات بیرون آمدی تا به محل کارت برسی همه ی این ها را دانه دانه بایستی و و تماشا کنی ، این تماشا کردن عین خواندن همان اخبار است . گرفتن همان اطلاعات است . کی می رسی به محل کارت ؟ بازنده هستی . تو می توانی مغازه ها را سرزنش کنی که چرا بودند ؟ آنها کار خودشان را می کنند . شما مختاربودی بایستی یا نایستی . اگر شما ایستادی آن تقصیر ندارد . مردم ایران انتخاب هایشان اصلاً گزیده نیست . به همین دلیل همه ی آنها گرفتار هستند . ما هستیم که انتخاب می کنیم چه کار کنیم . وضع بد است ، من هم قبول دارم . من تلویزیون نگاه می کنم می گوید اینجا ماشین چپ شد ، چهارنفر مردند. آنجا سیل آمد ، 20 نفر ناپدید شدند . آنجا طوفان شد این اینجوری شد . یعنی شما زیرنویس تلویزیون را که نگاه می کنید سرتاسر پر است . من فقط یک نگاه می کنم . فقط در تمام مدت می گویم خدایا ببخش ما را . ما را ببخش که نعمات تو را ندیدیم و امروز درگیریم . زندگی آینده را بر آیندگانی که می مانند مبارک و گوارا بگردان. بعد آن وقت برای آنهایی که مردند دیگر غصه نمی خورم . برای بازمانده هایشان هم غصه نمی خورم . اما خیلی از آدم ها می گویند آدم دیوانه می شود . من اصلاً دیوانه نمی شوم. چرا دیوانه شوم . روند طبیعت است. این افسردگی ها ، این قصه ها را ما درست کردیم و ما باید تمامش کنیم . اصلاً ما امروز اینجا هستیم برای اینکه این ها را تمام کنیم . منتها به شرط اینکه بفهمیم . بفهمیم که این ها مردنی است . این ها نمی تواند بماند. و نباید بماند. اگر این را بفهمیم می توانیم کمک کنیم به جامعه ی فردا . جامعه ی امروز نمی شود خیلی رویش تاثیرگذار بود . ولی می توانیم زیربنای فردا را ان شاالله درست بچینیم . من اینطوری می بینم.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید