منو

شنبه, 15 ارديبهشت 1403 - Sat 05 04 2024

A+ A A-

حکایت خمیر نان ،سنگهای داغ، آتش تنور و ما آدم ها

بسم الله الرحمن الرحیم

آیا هیچ وقت برای خرید نان سنگک به نانوایی رفته اید ؟ علی الخصوص وقتیکه نانوایی یک صف طویل هم دارد و شما باید در نوبت بایستید . وقتی از ایستادن خسته شدید از صف خارج شدید و به پشت سری تان گفتید و جایتان را سپردید ، اینجا جای من است . کمرم خسته شد . بروم و به این دیوار تکیه ای بدهم . بعد رفتی و به دیوار مقابل تنور نانوایی تکیه کردی . وقتی به دیوار مقابل تکیه می کنی بیکار هستی . این طرف و آن طرف هم که دیوار است . فقط مستقیم را می بینی . چشمت می افتد به شاطر نانوایی ، که خمیرها را می آورد ، ورز می دهد و باز می کند بعد روی بالشتک پهن می کند . و بعد به سمت تنور می رود . این ها همه را دیده اید ؟بعد آتش شعله ور داخل تنور را دیده اید ؟ و سنگ های ریز و درشتی که داخل تنور بوده است . بعد آنجا خیره می شدیم به اینکه چطور این نان خمیری را از روی بالشتک پرتاب می کرد روی سنگ ها . شعله های آتش را نگاه می کردیم درحالیکه سنگ های داغ از زیر به آن چسبیدند . از آن ور شعله ی آتش و از این ور سنگ های داغ چسبیده به خمیر . بعد چقدر هم صبورانه خمیرها تکان نمی خوردند . تا وقتیکه نانوا می آمد و پاروی بلندش را می آورد به زیر نان می زد و نان را بلند می کرد و اینطرف می آورد و پرتاب می کرد روی میز جلوی مغازه . آن وقت اگر اندک سنگ هایی چسبیده به این نان هنوز مانده بودند اینجا از آن جدا می شدند . یا لاقل مشتری ها جا می کردند . اما هیچ وقت شاید تا به همین الان، بین خمیر نان و سنگ های داغ و آتش تنور و خودتان هیچ رابطه ای تابحال تصور نکرده باشید . خمیر ابتدا با تمام وجود به سنگ ها می چسبد . اما هرچه که بیشتر پخته می شود از سنگ ها جدا می شود . حکایت ما آدم ها همین است . سختی های دنیا ، حرارت تنور است . همین سختی ها است که انسان را پخته و پخته تر می کند . هرچه نان پخته تر می شود سنگ کمتری با خودش نگه می دارد . سنگها تعلقات و وابستگی های دنیا است . خانه ی من ، ماشین من ، پست و مقام من ، من ، من ، من ، من های زیاد . همه ی آنها به انسان چسبیده اند . درحالیکه برای خروج از تنور داغ هیچ راهی ندارد جز اینکه از سنگ ها جدا شود . خوش به حال آن مردمانی که در تنور دنیا آنقدر پخته می شوند که دیگر به هیچ سنگی نمی چسبند . خیلی آسوده دنیا را رها می کنند . راستی سنگ های شما کدام است ؟ می توانی سنگ هایت را بشماری ؟ چقدر تاحالا سنگ داشته اید ؟ آن هم سنگ های داغ . دست زدی اوف اوف کردی . ولی دلش را نداشتی از خودت جدا کنی . بعد نشستی و هی زدی توی سرت ، خدا از اول هم برای هم خدایی نکرد . خدایی کرد تو سنگ ها را سفت نگه داشتی . خب چه کار کند ؟ این همان چیزی است که امروز باید بدانیم ، سنگ هایمان کدام هستند ؟ چقدر تاحالا سنگ داشته ایم ؟ از چقدر این سنگ ها تا حالا جدا شدیم ؟ و هنوز چقدر این سنگ ها به ما چسبیده است ؟ این همان چیزی است که امروز و خصوصاً در این زمان باید بدانیم و گرنه دیر می شود . هیچ می دانید که وقتش رسیده است که دیگر کپی دیگران را زندگی نکنیم . خودمان زندگی کنیم . وقتش رسیده است که خود خودمان را پیدا کنیم . خود خودمان را بفهمیم و زندگی مان را از نو آغاز کنیم . حتی اگر این خود درونی ناکامل باشد . چه اشکالی دارد . همین ناکامل را می پذیریم و برای تکاملش حرکت می کنیم ،پس سنگ های داغ همیشه پول ، مقام ، خانه ، ماشین و سفرهای خارجی نیست . بلکه می خواهند زندگی دیگران را داشته باشند . و مهم تر از همه چگونه بودن دیگران در دنیا را برای خودشان می خواهند . ما که نمی توانیم مثل آنها باشیم. چون عین آنها نیستیم . پس می آید و نقاب می زند . سعی می کند خود درونی اش را در یک گوشه ای پنهان کند یا حتی گمش کند تا دیگر به خاطر نیاورد . بعد یک کپی از یک اصل دیگری را بازی می کند . حتی اگر این بازی را به نحو احسن هم انجام دهیم چون در گوشه ای از درونمان یک خودی داریم که غیر از این است و پنهان شده است ، ما هم سعی کرده ایم که او را پنهان کنیم ، پس از همه ی وجود حتی از نقشی که بازی کرده ایم بازهم خوشحال نیستیم . خانم خانه اش را فروخت تا بچه اش را بفرستند خارج از کشور تا درس بخواند . چون نقش یک فرد چیزفهم را می خواست بازی کند . ناموفق شد . به او گفتم نکن ، گوش نکرد . دیگران به او ایراد گرفتند جلوی آنها ایستاد . اما در درونش حتی وقتی هم که فرستاده بود خوشحال نبود . چون می دانست او مادری نبود که زندگی اش را به تاراج بدهد ولی داد . پس بنابراین وقتیکه آمدیم و در زندگی مان کپی دیگران را بازی کردیم و آن خودمان را قایم کردیم ، و از قایم کردن هم باخبر هستیم حتی اگر آن نقش کپی را خوب هم بازی کنیم خوشحال نیستیم. چون خودمان می دانیم که چقدر دروغی است . وقتی خوشحال نبودیم پس خوشبخت هم نیستیم . و به طور دائم با سنگ های داغ و سنگین که به ما چسبیده اند خودمان را این ور و آن ور می کشیم . اما!!! کپی دیگران را زندگی کردن دیگر بس است . چون هرکسی هرچیزی که هست باید با آن در دنیا زندگی کند . هیچ راهی وجود ندارد . آن را زندگی کند . آن را متحول کند . متکامل کند . هیچ راه گریزی وجود ندارد . من آدم های دم مرگ خیلی دیدم . ولی کمتر دیدم آدم دم مرگی را که موقع رفتنش خوشحال و خندان باشد . و همیشه می گفتم چرا ؟ چون دنیا خیلی برای خودم ارزش نداشت . حتی از بچگی . خیلی برایم مهم نبود. بعد تعجب می کردم ، او که مریض هم هست ، از این همه زجر و عذاب خلاص می شود پس چرا خوشحال نیست . امروز می فهمم چرا خوشحال نیست . چون دم آخر فهمید که یک عمری کپی یک فرد دیگر را بازی کرده است . مال خودش جامانده است . به این فهم می گویند عصرآگاهی . باید هوشیار شد و دریچه های آگاهی را باز کرد . به اینجا که رسیدم قلمم را زمین گذاشتم . چون خیلی پکر بودم . بی اختیار رفتم سراغ آن چیزهایی که گاهاً برای خودم ذخیره می کنم. یک چیزی پیدا کردم . آن موقع که خواندم خیلی خوشحال شدم . دلم شروع کرد و پر از نور و شادی شد . انگار آدم های خیلی زیادی در قلبم هل هله می کشیدند و دست می زدند . خیلی وقت است که این حس را تجربه نکرده بودم. فراموشم شده بود . ولی به واقع در قلبم انگار هل هله می کردند . بگذارید این را اینجا برای شما بخوانم ، شاید به شما هم این حال خوب را بدهد .
بیرون زجهان و جان یکی دایه ی ماست دانستن او نه درخور پایه ی ماست
در معرفتش همین قدر دانم ما سایه ی اوئیم و جهان سایه ی ماست
روح اگر بیدار باشد این را تجلی می دهد. یعنی اجازه ی بیداری به آن داده باشیم . در صندوق خانه قایمش نکرده باشیم .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید