منو

دوشنبه, 17 ارديبهشت 1403 - Mon 05 06 2024

A+ A A-

به‌راستی زندگی چیست ؟

بسم الله الرحمن الرحیم

به‌راستی زندگی چیست ؟

زندگی نیست به جز نم نم باران بهار
زندگی نیست به جز دیدن یار
زندگی نیست به جز عشق
به جز حرف محبت به کسی
من این قسمت از شعر سهراب سپهری را بارهاو بارها در خانه با خودم زمزمه کردم . و از زمزمه ی خودم لذت بردم و اکثراً با تکان دادن سرم به حالت تائید این مضمون را تائید کردم . تا اینکه یک روزی متوجه شدم خیلی هم نمی فهمم . اینجا بود که خیلی برایم گران آمد . به خودم گفتم این که آیه ی قرآن نیست که آن را هر بار که می خوانی یک جلوه ی نوئی از آن دریافت کنی . ولی قانع نشدم . شاید 3 یا 4 ماه است که به زندگی می اندیشم و فکر می کنم . اول کلمه ی زندگی را معنی کردم . خیلی سخت بود . چون کلمه ی زندگی آنقدر متداول است و در مکالمات روزمره به کار می رود که مثل همه ی وسایل پرکاربرد عادی شده است و آدمی بدون تفکر آن را به کار می برد . در سنین کودکی و نوجوانی و حتی در دوره ی جوانی زندگی را اینطور برایم معنی کرده بودند ، داشتن خانه ، ماشین ، شغل ، امکانات رفاهی و ... . داشتن این ها یعنی داشتن زندگی. پس باید تلاش کرد تا به همه ی این ها برسیم . یعنی به زندگی برسیم . من هم این کار را کردم . یعنی تمام تلاشم را کردم . دویدم . کار کردم . درس خواندم و قناعت کردم . نه تنها به همه ی این ها رسیدم بلکه به بیشتر از این هم رسیدم . اما هنوز مفهوم زندگی برایم روشن نشده بود . با اتفاقاتی که در این چند ماه گذشته افتاد و من در آن دست و پنجه نرم کردم ، بارها گذرم به قبرستان افتاد ، با خودم فکر کردم که زندگی مفهوم زنده بودن را می دهد ؟ یک مقدار آرام شدم ولی بعد به خودم گفتم زندگی یک مفهوم کلی و باید خیلی بزرگتر از این ها داشته باشد، چون زنده بودن به تک تک موجودات که زنده هستند اطلاق میشود . اما همین موجودات زنده از قید حیات که خارج میشوند لفظ مرده روی آنها میگذارند . این گُل مرد ،این درخت ، این پرنده ، این حیوان یا این آدم مرد و الی آخر. اما لفظ زندگی فقط بر یک موجود زنده ، چه آدم باشد یا حیوان یا گیاه باشد گذاشته نمیشود ، فراتر از این حرفهاست . پس چیست ؟ خیلی برایم معضل شده بود گاهی اوقات آنقدر که فکر میکردم ، یک جایی میگفتم داری افسرده میشوی . حواست هست ؟ بعد دوباره میگفتم : نه افسرده نمیشوم . چون افسرده دنبال چرا نمیگردد . از بس که نگران بودم که مبادا واقعا دارم افسرده میشوم هر چه گلدان سبزداشتم روی میز نهارخوری ، میز پذیرایی درست در افق دیدم قرار دادم ،وقتی نگاه میکردم فقط اینها رامی دیدم. یک روز به یک گلدان سبزی که پیش رویم بود خیره شده بودم . در آن گلدان دنبال چی میگشتم ؟ خودم هم نمیدانستم . حالا چقدر گذشت ؟ باز نمیدانم . 5 دقیقه 10 دقیقه یک ساعت ؟ نمیدانم . ولی یک دفعه متوجه شدم که یک موج آرام ، لطیف و نرم در همه برگها و ساقه های گلدان در جریان است . اینها برای من خیلی عجیب نیست چون من خیلی سال است که انرژیها را روی هاله آدمها مشاهده میکنم . حالا اگر در زندگی خیلی خوشحال بودم این انرژیها را در اطراف گلها و حیوانات هم میتوانستم ببینم . اما آن روز آنچه که مشاهده میکردم خیلی متفاوت بود ، کم کم از پس دیواره گلدان ، نه اینکه بالای سر گلدان بروم ، خاک و ریشه اش را هم میتوانستم ببینم ، با همان موج آرام و لطیف .گفتم : ببین دچار توهم شدی ! آمدم از توهم فرار کنم ، نگاهم را از گلدان برداشتم و حرکت دادم . گلدانهای دیگر را هم که در همان اطراف داشتم نگاهم بدون اراده به سمتشان رفت . از یک گلدان به یک گلدان دیگر رفت اما مشاهده من همان بود . تجربه جالبی بود . من نمیدانستم آنچه را که می بینم اسمش چیست ؟ ولی حس خوبی بود . این تجربه چندین بار دیگر و بطور مقطع برای من تکرار شد . هر چه را که تو طلب کنی خداوند سر راهت میگذارد . من بدنبال مفهوم زندگی بودم . زندگی کردن را بارها در مکالماتمان شنیدیم و گفتیم . از لحاظ دستور زبان زندگی کردن یک نوع فعل است یعنی کاری که انجام میشود . اما یعنی چی ؟ نمی فهمیدم و من تا چیزی را که نمی فهمم به درجه فهمم نرسانم ولش نمیکنم حالا میخواهد هر چقدر طول بکشد . بخصوص که این مدتی که پشت سر گذاشتم از لحاظ جسمی در شرایطی بودم به اسم سکون چون در استراحت جسمی بودم . بنابراین فرصت بیشتری برای پیگیری داشتم . این تجربه را یک روز که کلبه ی روستایی مان رفته بودیم آنجا هم داشتم . بخصوص وقتی که میان جنگل بودیم ، آنجا هم داشتم . وقتی در جاده ماشین ما را میبرد ابتدا در کناره های جاده این موج لطیف و پابرجا را حس میکردم . بعد آرام آرام ماشینی که ما در آن بودیم و داشت ما را میبرد ، دیدم این ماشین هم در این امواج نرم و لطیف است . اولش ترسیدم اما هیچ چیز نگفتم فقط صبر کردم ، دوباره ، سه باره ، چهار باره ، این امواج نرم و لطیف بود خب ! من چکار کنم ؟ کم کم به این حالت عادت کردم . حتی وقتی با دیگران حرف میزدم و یا دیگران هم با من حرف میزدند باز همان فضا بود . روز به روز بیشتر حس کردم و به آن بیشتر عادت کردم تا یک روز که در حال مراقبه با اسماء جلاله بودم یکباره ایست شد . گفتم آن چه که در آن هستم و همه در آن قرار دارند ، این چیه ؟ در همان حال نمیدانم واقعا خواب بودم یا بیدار یا نیمه هوشیار، یک صدایی به من گفت : این همان زندگیست که به دنبال فهمیدنش بودی ." زندگی وسیع تر از جهان هستی است ". به جمله ام فکرکن . همیشه بوده ، همه چیز در آن حیات دارد یا هر چیزی در آن قرار بگیرد حیات پیدا میکند . سرآغازش را نمیدانیم ، پایانش را هم نمیدانیم اما می آید و ادامه میدهد و تمام هم نمیشود . هر آنچه که به عالم هستی می آید به برکت وجود زندگی میتواند حیات پیدا کند و شکل بگیرد . حالا میتوانی فکر کنی زندگی یعنی چی ؟
قبلا راجع به عدم صحبت میکردم اما درک زیادی راجع به عدم نداشتم . امروز می فهمم عدم آن جایی است که همه ی اراده های الهی در آنجا ساکن و بی حرکت و بدون موجودیت هستند . هر آنچه که آنجا پا به هستی می گذارد یعنی پا به زندگی می گذارد . آنوقت آنجا "هست" میشود . من کجا بودم ؟ شما کجا بودید ؟ همه ما یک روزی عدم بودیم . ازآنجا توسط یک زن ویک مرد در فضایی در این هستی قدم گذاشتیم . این هستی که نامش زندگیست . یادتان می آید قبلا در حسینیه بارها به شما گفته بودم بین من و شما فضای خالی وجود ندارد . در حالیکه بین من و شما که جلوی من نشسته بودید دسته کم دو متر فضای خالی بود . ولی میگفتم من فضای خالی نمی بینم . میدانستم همچین چیزی وجود دارد ولی نمی فهمیدم . اما امروز دیگر آن را درک میکنم چون همه و همه و همه در یک فضایی یا یک چیزی به اسم زندگی به سر میبریم به همین علت خالی بین من و شما مفهوم نداشت چون زندگی وجود دارد . با وجود اینکه از همدیگر فاصله داشتیم . فاصله های بین من و شما با زندگی پر است . این قصه را تنها کسانی میتوانند بفهمند و حس کنند که در لحظه ی حال وجود دارند . نه قصه ای از قبل دارند نه قصه ای برای بعد دارند . نسبت به قبل کر هستند و نسبت به آینده کور هستند . فقط درهمین لحظه هستند . آنوقت میتوانند زندگی را بفهمند . در لحظه ی حال فقط قلب میتواند حکومت کند چون برای قلب گذشته و آینده مفهوم ندارد . هر کس که گذشته و آینده را رها کرده در همین لحظه واقعا بسر میبرد و میتواند مفهوم زندگی را دریابد .
روبرت اِسپایرا میگوید : "هنگاهی که از خواب بیدار میشویم متوجه می شویم ما آن فرد درون خواب نبودیم ." با هیجان تعریف میکند خوابیده بودم خواب میدیدم ، با همدیگر سوار کالسکه بودیم مشهد رفتیم . خب تو واقعا همچین کاری را کرده بودی ؟ نه ! میگوید : وقتی از خواب بیدار میشویم میگوییم ما آن فرد درون خواب نبودیم بلکه تمام آن خواب درون ما اتفاق افتاده . وبطور مشابه وقتی ما از رویای زندگی روزمره بیدار بشویم پی میبریم که آگاهی، درون بدن نیست . بلکه تمام بدن ، ذهن و دنیا درون آگاهیست . آگاهی ، زندگی ، روح ، نفخه الهی یا انرژی الهی هر چه میخواهی اسمش را بگذار.
صحبت از دوستان: قبلا اشاره ای به این بحث کردید و از همان جا ذهن من را خیلی مشغول کرد که همان مفهوم زندگی که اصلا زندگی چی هست؟ زندگی فقط برای آدمهای زنده است ؟ به نتیجه ای که تا الان رسیدم این بود که زندگی هیچ ربطی به زنده و مرده بودن وجودها ندارد چون چیزی است که با ادراکات و آگاهی ما ارتباط پیدا می کند و اینکه ما وقتی از دنیا می رویم در جهان منشا اثر باشیم و کسانی که تجربه ی مرگ موقت داشتند می گویند ما دعا کردیم همان لحظه یک اتفاقی افتاد پس اینها همچنان در جهان اثرگذارند و اتفاقا ممکن است که آنهایی که زندگی می کنند به یک مفهومی زنده نباشند شاید آنقدر نتوانند اثر گذاری داشته باشند و شاید از جنس آگاهی نباشند
استاد: من به شما گفتم که دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم و فضایی که ما در آن زندگی می کنیم فضایی خدایی ست بستری الهی ست سقف و در و دیوار و اینجور چیزها هم ندارد حد و حدود هم ندارد ما درونش هستیم خیلی ساده؛ آب دریا چون موج دارد نمی شود، یک آب راکد مثل برکه را نگاه کنید بخصوص اگر زلال باشد همه چیز توی آب دیده می شود همه ی آنها درون آب هستند حیاتشان درون آب است حیات ما درون زندگیست زندگی چیست؟ خدا، آگاهی، شعور، حقیقت هرچی می خواهید اسمش را بگذارید الله، رحمان، رحیم،
من هیچوقت لبخند ریز پدرم را گوشه ی لبش موقعی که داشت از این دنیا منتقل میشد از یاد نمی برم لای چشمش را باز کرد نوری عظیم در آن پشت وسیع، گفتم بابا یا الله یا رحمان یا رحیم ، یک لبخند ریزی گوشه ی لبش باز شد و بعد بسته شد شاید آنموقع با زندگی مواجه شد شاید آنموقع می خواست به من بگوید خوشحالم که تو هم فهمیدی گرچه که آنموقع به این عمق نفهمیده بودم
حالا برو ببینم جرات می کنی در زندگی شخصی زندگی خانوادگی زندگی اجتماعی، زندگی اقتصادی منظورم نیست، در زندگی یعنی آن امواج نرم و لطیف حیات که درونش سیراب شدی و زنده ای می توانی گردنکشی کنی؟ من معمولا عاشق موسیقی ام و آنموقع ها موسیقی هایی را که باب میلم بود جمع می کردم با همسرم سر میز صبحانه با نوای موسیقی های زیبا صبحانه می خوردیم آنموقع صدای خوانندگان زن را ضبط نمی کردم با اینکه به من ایراد نیست من که زن هستم، امروز خانمی که پیش من بود گفت حاج خانم اینکه صدای خانم بود چرا قطع کردی؟ گفتم به من ایراد نیست ولی به آن خانم ایراد است من صدای کسی که دست به فعل خلاف دستور خدا می زند گوش نمی دهم هر چقدر هم خوب باشد من خجالت می کشم تو این موج لطیف غوطه بخورم و به آن سیستم حیاتی که من را در چنین فضایی قرار داده لگد بزنم من نمی کنم شما خود دانید
صحبت از دوستان: سلام شما انقدر قشنگ توصیف کردید کنار جاده حتی گلدان ها من حس می کردم با شما همراهم یعنی حس نمی کردم سرجایم نشستم بعد فرمودید که عدم آنجاییست که تمام اراده های الهی در سکون است و ما از پدر و مادر که آمدیم یعنی از عدم خارج شدیم و دیگه این سیل و این سیال ادامه دارد یعنی الان هم حس می کنم روی یک جریانی مثل پر کاه پر پرنده در حال حرکتم حتی آن لحظه ای که حس می کنم دارم توی کاری توی چیزی در جا می زنم ولی روی آن جریان هستم و این را فهمیدم که بعد از این حرکت که شما اسمش را زندگی گذاشتید دیگر عدمی وجود ندارد تا ابدیت این حرکت ادامه دارد برای همین هست اسم مرگ را انتقال گذاشتند پایان نیست انتقال از یک مرحله به مرحله ی دیگر.
صحبت از دوستان: با صحبت های شما به نظر من آن طبق آیات قرآن، ساحرانی که به دعوت فرعون به مبارزه با موسی(ع) برخاستند، پس از دیدن معجزات او، مؤمن به خدای موسی(ع) گشته من همیشه برایم سؤال بود چطور می شود توی یک لحظه آن ساحرها یکدفعه آنقدر بیدار بشوند فکر می کنم چون آنها اهل علم بودند انگار همان لحظه زنده شدند در واقع مرگشان را مرگ نمی دانستند آن نقطه ی حیات و زنده شدنشان بود.
استاد: چون ساحران سحر را می شناختند مجاز را می شناختند آنچه که تخیلات و وهمیات مردم را بکار می گرفت می شناختند و می توانستند بسازنند اما هیچکس جز خودشان نمی توانست وهمیات مردم را جمع کند وقتی عاملی آمد همه ی اینها را در جا خورد این فرای توهم و خیال است به همین دلیل بلافاصله سر به سجده برداشتند و فهمیدند از فضایی خیلی فراتر از فضای خودشان این حرکت شروع شده برای همین اعتقاد پیدا کردند.
سوال: شما تو این معنی زندگی را مطرح کردید حالا یک سؤال هم اینجا مطرح است حالا که فهمیدیم زندگی چیست و ما در این زندگی هستیم و دست خودمان نیست چه بفهمیم چه نفهمیم داریم زندگی می کنیم حالا وظیفه ی ما نسبت به این زندگی چیست؟
استاد: اگر مثال رودخانه را در نظر بگیریم می توانم بگویم که وظیفه ی ما به رودخانه ای که ما را با خودش حمل می کند و جاهای قشنگ می برد و طراوتش را به ما می دهد چیست؟ آن را کثیف کنیم؟ آشغال بریزیم ؟خراب کنیم؟ شما می گویید که من در زندگی ام توی آن هستم پس اختیار این چنینی ندارم .چرا داری چون خداوند در کنار پوشش با این زیبایی ما را مختار قرار داده است که بسیاری از کارها را خودمان انتخاب کنیم که انجام بدهیم یا انجام ندهیم نفس را در اختیار ما گذاشته است یکی از معضلات من این بود روحی که نفخه ی الهی ست چطور می تواند در آتش جهنم بسوزد بعد دیدم روح نیست که می سوزد آن چیزی که مورد تأدیب قرار میگیرد نفس آدمی است اگر که در دنیا من و شما بتوانیم این نفس را مسلمان بکنیم، مسلمان یعنی تسلیم یعنی در مقابل آنچه که دستور الهی ست و احکام الهی ست مطیع بکنیم کار تمام است ما وظیفه ی مان را نسبت به زندگی انجام داده ایم. من آدمهایی را سراغ دارم وقتی اموراتشان سخت می شود نمازشان را زمین می گذارند طرف مالشان را خورده این نمازش را ترک می کند برای چی؟ می گوید خدا هوای من را ندارد خدا هوای تو را داشته که تو را در این طیف انداخته است تو بلد نبودی چه جوری در این طیف زندگی کنی اگر حکم هایش را گوش می کردی این بلا سرت نمی آمد.
مگر سر ما نیامد یک آدم به ظاهر معتقد مال ما را خورد و رفت و هیچکس مقصر نبود جز خودمان چرا اعتماد کردیم؟ حساب حساب کاکا برادر، یعنی برادری ما جای خودش حسابمان هم جای خودش اگر قرار است من این را بخرم و به شما بدهم شما در قبالش یک کاغذ به من بده که اینقدر تومان من برای تو خریدم و تحویل گرفتی . حکم قرآن است انتهای سوره بقره خداوند احکامش را جاری کرده باید گوش کنیم. به این دلیل امروز گفتم قرآن را زمین نگذارید، قرآن را مرتب بخوانید ولی نه بصورت قرآن خوانهای سرقبر، ما قرآن را کلام خدا می دانیم، کلام خدا را لازم الاجرا می دانیم حتی اگر آن را نفهمیم چون ما خیلی چیزها است که در این دنیا نمی فهمیم یک روزی می فهمیدیم هواپیما ساخته می شود و هوا می رود؟ امروز سوارش می شویم اگر آن موقع به ما می گفتند می گفتیم صحبتش را نکن من نمی خواهم بمیرم که این کار، کار دیوانه ها است ولی امروز ما سوار آن می شویم و به آسمان می رویم با چی؟ کوهی از آهن!!. پس بنابر این کلام خدا باید فهمیده شود من و شما بعنوان بنده. و تعهد ما نسبت به این زندگی باید مفهوم زندگی را فراموش کنید شما زندگی را یک چیز دیگر می شناختید زندگی تیر و تخته، کمد، مبل، وسایل آشپزخانه، یخچال و گاز می گفتید اینها وسایل زندگی است اما مفهوم زندگی را نمی دانستید بله اینها وسایلی است که تکنولوژی در اختیار ما می گذارد که این زندگی که توی آن هستیم به آسانی بگذرد اما آنها مفهوم زندگی نیست، پول ما در حساب بانکی ما مفهوم زندگی نیست پول ما خادم ما است یخچال ساید بای ساید برای این است که من درون این زندگی احساس آرامش کنم نه اینکه زندگی کنم برای اینکه می خواهم یخچال ساید بای ساید بخرم، این زندگی نیست آن ابزار است ما جای اینها را عوض کردیم گم شدیم زندگی را کاملاً گم کردیم.
بابام خدا رحمتش کند تعریف می کرد، می گفت دوتا همسایه بودند یکی خیلی پولدار آن یکی صبح کار می کرد شب می خورد، خانه این همسایه که صبح کار می کرد و شب می خورد تا آخر وقت بزن و بکوب و بخند و تفریح و قهقه و این حرفها بود در حالیکه این همسایه متمول زن و بچه اش می رفتند از پشت بام نگاه می کردند سفره اینها که داخل حیاط پهن شده بود نان خشکی بود ماستی بود کمی دوغ بود توی آن می زدند و می خوردند ولی با قهقه و خوشی. خانم این همسایه متمول به او اعتراض می کرد می گفت تو این همه پول داری پس چرا ما اینطوری خوش نیستیم؟ گفت صبرکن به تو نشان می دهم چرا اینها خوش هستند. کیسه ای زر از بالای بام به باغچه انداخت همسایه فقیرو ندار این را پیدا کردند و خوشحال شدند ، خیلی زمان کوتاه گذشت دیگر صدای خنده ها نمی آمد چون دائم باغچه ها را می گشتند تا ببینند کیسه زری وجود دارد، کسی نفهمد کیسه زر برای ما انداختند؟! این همسایه متمول چندین بار اینکار را کرد زرها را هر شب جایش را عوض می کردند مبادا دزدی بیاید و ببرد، چراغها را خاموش نگه می داشتند وخودشان ساکت می نشستند اگر کسی به قصد دزدی آمد بتوانند او را بگیرند. آن موقع زندگی می کردند تا بتوانند نان خشک و دوغشان را بخورند الان سکه ها را جمع وجور می کنند برای اینکه شاید زندگی کنند و از زندگی دیگر خبری نیست. حکایت دنیا این است شما هستید که انتخاب می کنید چکار کنید.
صحبت از جمع: مدتی بود که در مورد صفت خداوند حی بودن فکر می کردم و فکر می کردم که حی بودن خداوند است که در تمام هستی جریان دارد آیا معنی این به آن زندگی مربوط است؟
استاد: حتماً حی یعنی زنده آن هم نه هر جور زنده ای بلکه زنده ای که بسیار وسیع است و ماندنی است حی یعنی زنده و زندگی یعنی حی.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید