منو

شنبه, 15 ارديبهشت 1403 - Sat 05 04 2024

A+ A A-

سلسله مقالات شبهای محرم 98 شب دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

گفت و گوی دومین شب ماه محرم باز می گردم به بودن دررحم مادر و اینکه برای رسیدن به عشق بازگشت به رحم مادر چون وچرایی آن به نوعی لازم است ، بیایید با همدیگر حرکت کنیم و هر کدام به بطن مادر خودمان وارد شویم و قدری آنجا بیاساییم قدرمسلم اینکه امروز آنچه که به عنوان من و شما به مادر و رحم مادر وارد می شود جسم نیست فقط شعور و آگاهی است و بس به همین دلیل راحت تر وبهتر می شود چند و چون آن را دید و فهمید. در نهایت آرامش در بهترین حالت آسایش در شکم مادر لمیده ای دست و پای خود را دراز می کنی انگشتان پا یا زانو شکم مادر را قلمبه می کند مادر دردش می آید ولی شما دردت نمی آید کش و قوسی می دهی از این طرف از آن طرف داخل شکم مادر او دردش می آید ولی تو دردت نمی آید، اوخواب ناز است تو بیدارش می کنی ولی تو مشکلی نداری گرسنگی و تشنگی هم نمی فهمی چون از طریق تیکه ای به اسم جفت و بند ناف به تدریج هر آنچه که نیاز هست به تو می رسد نگران نبودن آن نیستی نگران این که نکند نیاید نیستی به تو نرسیدنش نیستی نگران اینکه در بین راه یغماگران به یغما ببرند آنچه که مال تو است نیستی نگران زیادی یا کم بودن یا کم کیفیت یا پر کیفیت بودن آن نیستی سرما وگرما خود به خود برای تو تنظیم می شود چرا؟ چون مادر قبل از اینکه بفهمی سرد است او می فهمد که سرد است سرما را رفع می کند می فهمد گرم است گرما را رفع می کند نگران از دست دادن این آپارتمان راحت و دنج خودت نیستی و از همه ی اینها مهمتر اگر مادرت موجود آرام و بی گناه و پاکیزه ای باشد دیگر آنجا بهشت برین است کیف می کنی بهشتی که نگو نپرس چرا؟ چون در کلیت موجود بودن مادرت زیست می کنی خوش اخلاق است بداخلاق است چشمانش ریز است چشمانش درشت است دماغش گنده است دماغش ریز است قدش کوتاه است قدش بلند است پول دار است بی پول است اصلاً اینها برای تو مهم نیست آیا یک پای او معلول است آیا یک دست آو معلول است آیا چشم های او نابینا است اینها اصلاً برای تو مطرح نیست چون تو آنجا راحت هستی چرا؟چون کلیتی بنام مادر موجود است و تو نیازمند آن هستی و هست هیچ چیزی که خاطر تو را آزرده کند و تو را دچار استرس کند آنجا وجود ندارد.اینجا است که دوست می داری بچه وقتی دنیا می آید پزشک های اطفال می گویند که مادر وقتی می خواهد حتی بچه را با شیشه شیر خشک بدهد بچه را بگیرد به سمتی که قلبش هست چون بچه از طریق ضربان قلب عشق را فهمیده آنجا فقط برای تو دوست داشتن مطرح است چون جز دوست داشتن اصلاً نمی شناسی هیچی جز دوست داشتن آنجا نیست آنجا نفرت نیست آنجا سختی نیست آنجا هیچ چیزی جز دوست داشتن نیست.پس ژولیا کریستوا زیبا گفت اما این را نگفت که بالاخره این خانه امن را باید ترک کرد بروی کجا؟ به دنیایی پر از ناامنی قدم بگذاری به دنیایی پر از نامردی و پر از مشکلات که بالاجبار همه ی ما به این دنیا قدم گذاشتیم آیا دوره ی عاشقی بدون دردسر دیگر به پایان رسید؟آیا دیگر تجربه ای نخواهد بود؟مگر می شود ؟ خدا هیچ چیز را در دنیا به بنده اش بیان نمی کند که بعد از آن نیست شود شما یک مقدار اطراف خود را نگاه کنید وای چه توت فرنگی های خوشمزه ای بود امسال چه گیلاس های خوشمزه ای بود امسال هرچی پیش می رویم دیگر نیست دیگر وجود ندارد اما تمام شد ؟سال بعد در زمانی دگر در حالی دگر خواهد بود.پس خدا هیچی را به بنده ی خود عیان نمی کند که بعداً برای او نیست شود بلکه عیان می کند که او را دعوت کند به پژوهش و جست و جو تا آنچه را دیده در جایی در مکان دیگری در مقام دیگر بتواند پیدا کند در جای دیگر دیده تجربه کرده حالا دنبال آن دوست داشتن دنبال آن عشق می گردد باعث می شود جست و جوگر شود به دنبال ان عشق نه این عشق های آب دوغ خیاری امروزها من می دهم اگر تو ندی من هم نمی دهم از این عشق ها نه، آن عشق درست و حسابی به دنبال آن بگردد خدایا چقدر دوستت دارم خیلی دوستش دارم خیلی زیاد بی اما و اگر بی چون و چرا خیلی دوستش دارم شما را نمی دانم.
روزهای پر از تشویش و دلهره را داریم می گذرانیم در روزهایی که پشت سر گذاشتم تا به الان که اینجا رسیدم آنقدر فاجعه های رفتاری اعتقادی خانوادگی رابطه هایی چون بیمارو پزشک مالک و مستاجر قانون با مظلو م و ظالم و...... که از شمارش بیرون است مشاهده کردم قبلاً هم بود نه اینکه حالا اتفاق بیفتد ولی آنقدر آشکار و متعدد نبود آنقدر فاصله های آن کم کم نبود آن موقع که من دختر خانه بودم در یک خاندان شاید یک طلاق اتفاق می افتاد الان در اطراف مان روزانه لااقل هر آدمی دوتا طلاق را می شنود راستی فلانی طلاق گرفت.ببین چقدر فاصله ها کم شده زمان زمان آشکاری حقایق است بگذارید یک جمله ای را بیان کنم بعد ادامه ی ماجرا. حقیقت را همیشه در ماهیت جهان هستی می دیدم یک مقدار ظریف تر بگویم همچین خودمانی تر بگویم حقیقت یک جایی است آن بالاها اما واقعیت را در ماجراهایی که به عین اتفاق می افتاد می دیدیم آن طوری تعریف می کردم الان از این گذرگاه عبور کردم و حالا این طور می گویم تمامی لحظات گذشته و لحظاتی که آن را آینده می نامیم عاری از حقیقت است چون گذشته گذشته است ،الان نیست آینده هنوز نیامده پس بازهم نیست و حقیقت با نیستی در یک فضا نمی گنجد.پس حقیقت در همین لحظه ی حال است که من الان داخل آن هستم شما داخل آن هستید.پس برمی گردم جمله ی اینکه زمان آشکاری حقیقت است می گویم کاملاً مفهوم درست و عیانی را دربر دارد این نکته خودش از اسرار الهی است که چی ؟ همین لحظه ی حال حقیقتی از اسرار الهی است که بشر آمده تا این را پیدا کند و این را بفهمد این سر بزرگی است گفتنی نیست قابل بحث و جدل هم نیست فقط می شود آن را فهمید و بس خلاصه در جای سختی ایستادم شما را نمی دانم من که خیلی جای سختی هستم .
بگذارید شما را به شنیدن رویایی که نمی دانم 10 سال پیش یا شاید خیلی بیشتر دیدم دعوت کنم ؛ در ساعاتی قبل از اذان صبح بود خواب می دیدم توی یک مکان قدیمی یک مکانی شاید حتی روستایی چون دیوارهای اطرافم همه کاهگلی بود ساختمان های سنگ وشیک نبود شاید هم میشود گفت شب بود یا نیمه شب بود ؛ آنجا ایستاده بودم پیش روی من یک فضای بسته بود که این فضای بسته مثل یک خانه مثل یک اتاق یک در کوتاه قد چوبی قدیمی دو لنگه و آبی رنگ داشت از این درهایی که به هم می آمد بعد یک کُلون هم بالای آن داشت ؛ راهنمای من در خواب ها فرمود برو در را باز کن؛ اول کمی خوف کردم ولی همیشه مطیع ایشان بودم به سختی هر جوری بود کلون را از آن بالا باز کردم دو لنگه در را باز کردم وقتی باز کردم آنقدر تاریک و ظلمانی بود که یکی دو سه قدم عقب رفتم ترسیدم ، ایشان گفت برو داخل ، گفتم سیاه است نمی بینم می ترسم فرمود بالای در چیزی هست دست به آن بکوب تا روشن بشود ؛ دست کشیدم بالای در هیچ چیزی آنجا نبود و دیده هم نمیشد ولی من کلام ایشان را همیشه در کمال راستی می دانستم ؛ همین جوری آن بالا کوبیدم پیش روی من روشن شد با چه چیزی نمی دانم چون چراغی نمی دیدم ؛ آنجا فضای خیلی بزرگی نبود یک اتاق بود اما یک چیز خیلی جالبی داشت دور تا دورش مثل اینکه با عروسک هایی که قصه هایی از دنیا تعریف می کنند آنجا وجود داشت ، قدیمی ها می دانند رَف یعنی چه ؟ رَف پیش بخاری یا یک طبقه ای که در یک قسمت اتاق می زدند ، دور تا دور از این رَف ها بود شاید در چند ردیف زیر هم ، روی آن عروسک هایی بود که وقتی نگاه کردم دیدم که هر کنج کنجی یک تجمع این عروسک ها انگار دارد یک قصه ای را از دنیا تعریف میکند ، یک نگاه اینطوری انداختم و خودم را بلافاصله از آنها منفک کردم سرگرم تماشا نشدم بعد به پیش رویم که دری بود مثل همین در اولی ، نگاه کردم ایشان فرمود نمی خواهی بمانی و عروسکها را تماشا کنی و قصه ها ی شان را بدانی ؟ گفتم نه ، من ملکه ی ذهنم بود ، یا کاری را شروع نمی کنم یا فقط در همان راستا می روم اگر شروع کردم فقط تو همان راستا می روم به هیچ چیز دیگری توجه نمی کنم ؛ گفتم نه ، گفت پس برو در را باز کن ، باز کردن در باز تاریکی، باز دستور که بکوب بالای در ، کوبیدم بالای در و دوباره فضایی روشن شد وارد آن فضا شدم باز همچنین طبقاتی که عروسک ها یا مجسمه هایی که قصه هایی را داشتند از دنیا می گفتند . دیگر یاد گرفتم با سرعت بیشتری حرکت کردم نمی دانم چند تا در را گشودم ولی در انتها که آخرین در را باز کردم دیگر فقط صبح سفید و یک افق روشن پیش رو بود دیگر هیچ چیزی مانع من نبود. بعد از آن بیدار شدم. امروز می فهمم که هر اتاقی با عروسک ها و داستان هایش قصه های دوره های مختلفی که فصل به فصل پشت سر گذاشتم ؛ و باز امروز می فهمم که این قصه ها فقط برای من نبود بلکه قصه های آدم هایی بود که تو این سالها با آنها گذران کرده ام شاید حتی سرزمین های مختلف و حکومت داران بسیار که آمدند و رفتند ، ولی امروز دوره ی اتاق های تاریک که قصه ها و عروسک ها ی شان را بپوشاند تمام شد دیگر تمام شد . آشکاری حقایق آن هم لحظه به لحظه ، همان رسیدن به صبح روشن و افق روشن است . برجای خودم ساعت ها و لحظه های بسیاری را نشسته و می نگرم هر لحظه بر وحشتم افزوده میشود نمی دانم چه میشود؟ نمی دانم چکار باید بکنم؟ همه ی وجودم توی ندانستن فرو رفته است و من بر جای خودم میخکوب گشتم و تکان نمی خورم ، از سویی دلگرم میشوم از سویی می ترسم که مبادا با خطایی باز به عقب برگردم اشک هایی که از پشت چشمانم بر صفحه ی قلبم می ریزد من را رها نمی کند تا در لحظه ای صدای طبل محرم به گوشم رسید وجودم زیر و رو شد دیگر بطن مادر نجات بخش من نیست پس چکار کنم؟ دیگر رفتن و آنجا سرزدن نجاتم نمی دهد ، دیگر آن مأمن امن و آن روزها را به من نمی دهد، پس چکار کنم؟ کجا بروم؟ صدای طبل من را برد ، برد ، بر سر و روی زنان می رفتم تا به حسین بن علی (ع) برسم با خودم گفتم که چه مشکلی داری؟ مگر تو هرسال محرم نمی روی؟ چه خبرت است؟! هر سال می روی به استقبال محرم، هر سال می روی عزاداری، چه خبرت است؟ چرا اینطور می کنی با خودت؟ آرام بگیر، به ذهن فتنه گر خودم گفتم ساکت شودیگر بس است، دیگر سکوت کن، آرام. هر سال می روم و می رفتم ولی با همراهی تو می رفتم تو که ذهن من هستی با تو می رفتم، امسال آموختم که دوست داشتن، عشق ورزیدن اما و اگر، چندی و چونی و چرایی ندارد هر سال گفتم با کاروان حسینی می روم تا در غمها و سختی هایشان شریک بشوم می گفتم می روم تا ببینم چه خبر بوده است می گفتم می روم چون حسین بن علی (ع) مولای من است و باید با مولا باشم می گفتم می روم تا روز محشر نزد مادرش خانم حضرت زهرا (س) شرمنده نباشم بگویم من هم بودم می روم تا در بازگشتم به دیگران بیاموزم آنچه را که دیدم می روم تا چراغ عزای حسینی را روشن کنم و روشن نگه دارم و هزاران دلیل دیگر که همه آنها درست و منطقی است. درست بود دیگر مگر دلایل من بد بود؟ همه دلایلم درست است همه ما مگر اینکار را نمی کنیم برای همین، مگر حسینیه آماده نمی کنیم برای اینکه چراغ حسینیه و عزای حسین را روشن کنیم مگر نمی دویم غذا می دهیم برای اینکه رسم نذری دادن عزای محرم را از دست ندهیم مگر گریه نمی کنیم برای اینکه فکر می کنیم امام تنها بود مگر به سر و روی خودمان نمی زنیم به سینه مان نمی زنیم چون جوانش را از دست داده است مگر این کارها را نمی کنیم مگر به این دلایل دور هم جمع نمی شویم حالا قشنگترش را نمی گویم که می آیم برای اینکه ثواب ببرم برای اینکه هر چه گند زده بودم به من گفته اند که چهار تا دانه اشک بریزی همه را یک دفعه خط رویش می کشند. اینها همسفری ذهن شما است، با شما ،با من و با هر کس دیگری، همسفری ذهن است که امروز یک دم اینطرف می زنیم یک دم آنطرف می زنیم ،عزای حسین را سینه می زنیم صدای بزم بود بشکن می زنیم ، نمی زنید؟ نکند فقط من می زنم ؟! می زنیم دیگر. امسال دیگر آنطوری نیست امسال دیگر آنجوری بدرد نمی خورد اگر آنجوری آمدی برگرد خیابان فراوان است. خُب امسال می خواهیم چطوری برویم؟ امسال چه جوری می خواهیم برویم؟ امسال چه خبر است؟ امسال خیلی خبرها است امسال وقتی روضه حضرت علی اکبر را می خوانند همان دم که سینه می زنم گریه هم می کنم به این فکر نمی کنم که یا امام حسین (ع) تو را به حضرت علی اکبرت قسم می دهم این مشکل من را حل کن این بچه این جوری است یک جوری آن را درست کن. آن موقع که سینه می زنم فقط و فقط و فقط حس می کنم درد آقایم را. الآن یکی از دوستانمان خیلی قشنگ می گوید آخر حاج خانم شما می توانید حس کنید من چکار کنم؟ من چه خاکی بر سر بریزم اینجا نیامدی که حس من را تو برداری حس تو سهمش جدا است مال خود تو است خودت بردار. با حقیقت روبرو شو فقط همین . امسال سال عشق ورزی است سال شناختن عشق و دوست داشتن است امسال سربازان حسینی باید با حقیقت ابا عبدالله روبرو شوند آنوقت بال بالی می زنند که می شوند اصحاب پیغمبر که زمان پیغمبر از ایشان شنیدند در عهد حسین اتفاقاتی می افتد از همان زمان تا آن زمان گوش به زنگ نشستند بعضی از آنها در همین گوش به زنگی مردند اشکال ندارد سهم شان را بردند بعضی از آنها رسیدند به امام حسین (ع) پیرمرد هشتاد ساله، هشتاد و پنج ساله در رکاب امام حسین (ع) جنگید چون با حقیقت عشق آشنا شد کجا؟ در دامن پیغمبر.........

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید