دلنوشته شماره نه
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: دلنوشته
- بازدید: 3233
هوالحق
زرد ونیلی و بنفش سبز وابی و کبود ای خدای مهربون به لبم رسیده جون از ورای ستاره ها بالای شبنم و الاله ها از میون ابرهای سفید کبود و سیاه و پریشون
یه سری بمن بزن که شدم پر پر و پشیمون اونروزی که گفتی تو می خوای بری از پیش من من نادون و بی خیال غافل از همه ی آه و درد به تو من بلی گفتم
و از همونروزا کار من شد آه و دود به جون خودت قسم من نمی دونستم چی میگم من یه چیزی گفتم تو که می دونستی که من نمی دونم تو چطور دلت اومد
منو از خودت جدا کنی دیگه من ستاره ها رو نمی خوام ماه و مهتاب قشنگ رو نمی خوام بازی با پروانه های رنگارنگ دیدن شبنم تازه ی گل قشنگ دیدن
ابی دریای بزرگ ماهیهای جور واجور توی تنگ نگاه به کوههای بلند شنیدن صدایم از فریاد بلند همه را به یک دمی با تو بودن دیگه بخشیدم تو هم ببخش منو
از دست خودم خلاص بکن تو دیار عاشقی منو مثال بکن اخه من سفره مهمونی نمیخوام پشت این در صاحب سفره رو می خوام تو بدون دیگه از گدایی هم
هراسی ندارم اخه دیگه چیزی بجز سرم ندارم تحفه ناقابلیه پیش بزرگ عالمین با کرم قبول بکن تو را بجان حسنین
دلنوشته ای با جویباری از اشک….