دلنوشته شماره بیست و هشتم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: دلنوشته
- بازدید: 3703
بسم الله الرحمن الرحیم
بگذارید چیزی را تعریف کنم . وقتی بچه بودم بهتر بگم از زمانی که حافظه کودکیم یاری می کند بخاطر می آورم که شبهای خرداد تا مهر را بعد از تاریک شدن هوا وسایل غذا و چای را به پشت بام می بردیم و آنجا می خوردیم و هر کس خاطرات روزش را تعریف می کرد بزرگترها از تجربیاتشان و یا خاطرات گذشته شان میگفتند یا کلامی و داستانی از پیامبران و امامان معصوم نقل میکردند ، من هم گوش میکردم و به آنها بسیار فکر میکردم و وقت خواب هم در رختخوابها روی پشت بام می خوابیدیم یکی از سرگرمیهای من قبل از آنکه سوادخواندن و نوشتن بیاموزم این بود که به پشت دراز کشیده و به پهنه وسیع اسمان می نگریستم ، به ماه و ستارگان نگاه می کردم و اگر بزرگترها مزاحم من نمی شدند با نوک انگشتانم ستاره های درخشان را جابجا می کردم و با آنها بازی می کردم و چه تصاویر زیبایی را جلوی چشمانم به رقص در می آوردم چند بار تصمیم گرفتم که از این مقوله تفریحم با بزرگترها حرف بزنم ولی چون هیچوقت چیزی مشابه این ،از آنها نشنیده بودم فکر میکردم اگر بگویم مرا دیوانه و یا بچه مالیخولیایی تصور کرده و مورد خنده
قرار می دهند و شاید هم پدر و مادرم را بهمین دلیل اندوهگین می کردم از این رو از بیان ان صرفنظر میکردم و تا به امروز هم با کسی حرف نزده اما امشب که مثل هر شب به رختخواب رفتم شروع کردم به ذکر گفتن ،سبحان الله ،لا اله الا الله ،الحمد الله ، الله اکبر و خلاصه اسماء جلاله ،احساس سرخوشی عجیبی بمن دست داد و یکباره متوجه شدم همچون طفولیتم با سر انگشتانم این اسماء را جابجا مینمایم و هر کدام آنها همانند ستارگان دوران کودکیم موقع جابجایی چشمک میزنند و پس از سکون میدرخشند . اینهمه درخشش دل مرا پر از نور و امید و شادی مینماید . سبب شد همه کودکیم و بازی اسرارامیزم با ستارگان را بخاطر اورم و از خود سوال کنم ایا ستاره های کودکی من اسماء جلاله بودند یا اسماء جلاله بزرگسالی ام همان ستارگا ن کودکیم می باشد؟ نمیدانم. ولی خیلی هم فرقی نمیکند. هر چه هست در هر دو زمان سبب شادی و امید و نور در قلبم شده و می شود . فاصله میان این دو زمان ، زمانهایی که ذکر نکردم و خوابیدم و زمانهایی که ذکر کردم ولی سخت مشغول افکار در هم و بر هم و مغشوش ذهن بیمارم بودم از دست دادم و چقدر متاسفم .البته ناگفته نماند سالها، کودکی و نوجوانی و جوانی را
تماما زیر پهنه اسمان می خوابیدم اما وقتی یاد گرفتم بخوانم و کتاب را یافتم به آن پرداختم و غیر از آنچه که روزها می خواندم ،شبها هم بعد از خوابیدن همه زیر نور مهتاب می خواندم .در نور مهتاب خواندن ، مستلزم یک داستان پر کشش مثل رمانها بود و همین مرا بخود مشغول کرد و چون هیچکس از دنیای درونیم خبر نداشت به انتخاب خودم خواندم و همین سبب شد که عالم زیبا و منحصر بفرد بازی با ستارگان چشمک زن در پهنه وسیع اسمان جایش را به مطالعه صفحات کاغذی کتابهای رمان بدهد و متعاقبا غرق شدن در شخصیتهای درون کتابها نصیبم شود و با بالا رفتن سن و آمدن روابط بیشتر و پیچیده تر در زندگی روزمره رمانهای بیشماری را با شخصیت خودم در قالبهای متفاوت اندیشیدم و بر کاغذ هم وارد نکردم ، اما با آنها زندگی کردم و هر باربه تناسب شرایطم یکی از کاراکتر های تنظیم شده را به کمک گرفتم و زندگی کردم و پس از مدتی نپسندیدم و آنرا رها کردم . امروز می فهمم چرا؟ چون هیچکدام درخشندگی ستارگان کودکیم را نداشتند و بر من نور نمی پاشیدند اما سالهای زیادی از عمرم را آسمان بی ستاره فرا گرفت . به هر حال سخت شاکر پروردگارم می باشم که این دو زمان را
داشته و دارم و از دستم نرفته است و تلاش می کنم ستارگان نورانی بیشتری برای پهنه آسمانهای روحم تهیه نمایم تا بازیهای شبانه ام نورانی تر و جاودانه تر گردد .انشا الله.
در را کوبیدند ،صدای پاهایی که با عجله دمپایی می پوشید و حرکت می کرد و در هر دو قدمی یکبار دمپایی از پایش جدا می شد و یکبار به جلو پرتاب می گشت و یکبار از خودش عقب می ماند ، بگوش می رسید ، نفس نفس می زد و طول حیاط آجر فرش قدیمی را طی می نمود ،تا بالاخره وارد دالان تنگ جلوی در شد . دالانی که بوی نم کاهگل سقف آن به مشام می رسید و درون بینی را قلقلک می داد . به پشت در رسید و پرسید کیه ؟ کیه ؟ از پشت در صدایی آرام و دلنشین با طنینی که آوای فرشتگان را تداعی می نمود پاسخ داد ،منم . از پشت در لرزه ای بر اندامش افتاد نمیدانست که این لرزه از شعف بسیار است یا از خوف می باشد . با صدایی لرزان دوباره پرسید کیه ؟ شما کی هستید ؟ از پشت در پاسخ خویش را اینچنین شنید .منم مگر همین الان در اتاق خویش روی سجاده نماز با تسبیح دانه اناری عقیق خود برایم صلوات هدیه نمی کردی ؟ مگر
گلایه نکردی که چرا صدایت نمی کنم ؟ چرا تو را بخانه ام دعوت نمی کنم ؟ هنوز دانه اشکی که از گوشه چشمانت بر روی چادرت چکیده خشک نشده . نگاه کن .زن به چادرش نگاه کرد و لکه خیس اشک را دید . از پشت در گفت در باز نمی کنی ؟ مرا بخانه ات نمی بری ؟ زن دستپا چه شد از یک سو با کلون در کلنجار می رفت و از سوی دیگر در دلش آشوبی بود که حالا چه کنم ،میوه ندارم ،نقل و شیرینی ندارم ،پس چطورپذیرایی کنم ؟ در همین کشاکش سخت صدای در که روی پاشنه خود خیلی سنگین می چرخید بگوشش رسید و نوری عظیم از لای در بر او تابید و بمرور فضای تاریک دالان را روشن نمود . دیگر زانوانش توان ایستادن را به او نمی داد . پاهایش زیر بدنش خم شد و همچون فانوسی تا گشت . در همان لحظه ای که می بایستی بر زمین سرد و نمناک دالان پهن می شد ،دستی مهربان و گرم و قوی اورا گرفت و با خود بلند کرد و زن دیگر هیچ نفهمید .چقدر گذشت نمیدانست ولی وقتی چشم باز کرد خود را بر روی سجاده نخ نمایش دید که همچنان تسبیح عقیق دانه اناریش را در حال چرخاندن بود و زیر لب زمزمه می کرد دوستت دارم علی ابن موسی الرضا ،به اندازه همه کبوتران عالم که دور گنبدهای حرم
خاندانت می گردند ،دورت می گردم آقاجون . گرمایی که موقع از حال رفتنش دور بدنش احساس کرده بود هنوز دور تا دور بدنش بود ،چادرش را بخود پیچیدکه همه گرما را زمان طولانی تری برای خود نگه دارد و سپس به پاهای خویش نگریست که سالهای زیادی بود دیگر اورا حمل نمی کرد و نتوانسته بود او را به دیدن آقا ببرد و حالا امروز ، اینجا ، ........خدای من دوستت دارم که اولیاء ات هم چون خودت مهربون و کریم و بخشنده اند.