منو

دوشنبه, 03 دی 1403 - Mon 12 23 2024

A+ A A-

دلنوشته شماره بیست و نهم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: دلنوشته
  • بازدید: 2700

 بسم الله الرحمن الرحیم

سخن امروز در باره جمعه است . روز جمعه در هر هفت روز از زمان سر آغاز است توجه کافي بفرماييد چون نکته مهمي مي باشد . ميدانيد که جمعه را در دين ما بزرگترين عيد مي نامند و استدلال هم بر انجام نماز جمعه مي باشد . اما فراتر از اينها ميباشد . جمعه براي هر آدمي هر هفته يک سر آغاز نو ميباشد چرا که در گردش زمين و ماه و خورشيد اين روز بگونه اي قرار داده شده است که فضايي جديد و احوالي نو براي هر آدمي بوجود مي اورد و بستري مناسب ايجاد مينمايد که آدمي که در هر روز بگونه اي زيسته است و عمل نموده و در هيچ يک از لحظات آن نتوانسته حالي ثابت و بدون تغييرات بد و خوب براي خويش ايجاد کند در اين روز از سحرگاهان تا شامگاهان هر لحظه اش داراي فضايي ميباشد که آدمي ميتواند تمامي لحظات دگرگون طول روزهاي گذشته را تسويه نموده و از ميان آن به يک قرار و قانون متعادل و ثابت دروني برسد و آن را براي روزهاي پيش رو در طول هفته جديد به ارمغان برده و با آن زندگي نمايد و اين حکايت هر هفته تکرار مي شود و آدمي آني که به اين حقيقت واقف گشته اند هر جمعه در تصفيه خانه الهي خود را قرار داده و بدون نشان دادن هر گونه دخل و تصرفي خود را براي روزهاي بعدي بيمه مي نمايند و آغاز روز شنبه يک آدم ديگر در جامعه حاضر ميشوند و حالا تصور بفرماييد اگر اين حقيقت در همگان جاري شود فردا که شنبه است جامعه من و شما چه شکلي خواهد شد و چه فضاي روشن و پر از سرور و شادي حتي همراه با مشکلات و سختي ها که هميشه چاشني زندگي زميني است خواهند داشت و اگر اين سير صعودي باشد و در مسير پيش رو در جمعه هاي بعد همچنان تداوم بسوي بالا داشته باشد چه خواهد شد ؟ شما چه فکر مي کنيد ؟ آيا بهشتي که خداوند در قران به تصوير کشيده است در همينجا محقق نمي گردد؟ آيا آن زندگي جاودانه که هميشه در طول تاريخ بشري همه بدنبالش بوده اند به دست نمي ايد؟ آيا حق دارم بگويم که جمعه در هر هفت روز يک سر آغاز است . براي چه؟ براي تحول و گامي بسوي تکامل . آري جمعه بزرگترين عيد و چشم روشني است چرا که عيد هميشه به زماني گفته ميشود که تحولي بزرگ اتفاق افتاده و پديده اي بسيار جالب و نو بوجود آمده است و در عالم کدام پديده بزرگتر و عظيم تر از دگرگوني آدمي است . در اعياد يک اتفاق قرار ميگيرد براي همگان و در جمعه براي هر آدمي يک جهش ، يک تحول بزرگ روي ميدهد . يعني در کل اين کره خاکي به تعداد همه آدمهايي که زندگي بشري دارند پديده هاي خارق العاده اتفاق مي افتد و هيچکدام با ديگري يکجور نيست چون آدمها يکجور نيستند . حتي خواهران و برادران هم خون و متولد شده از يک پدر و مادر هم مثل هم نيستند و عجيبتر و حيرت انگيزتر آنکه هيچ جمعه اي با جمعه ديگر يکسان نيست يعني ميلياردها پديده دراين جمعه با ميلياردها پديده در جمعه ديگر ميتواند و حتما متفاوت خواهد بود. و حالا تصور بفرماييد که انسان چقدر در ضررو زيان بسر ميبرد که هر جمعه اش را به بطالت و کسلي و بيهودگي مي گذراند و حتي دقيقه اي را به تفکر نمي پردازد و بدنبال علل تعريف ( جمعه بزرگترين عيد مسلمين است ) نمي رود و شامل ايه ( ان الا نسان لفي خسر ) در سوره والعصر ميگردد . يادمان باشد هر کجا جلوي ضرر را بگيريم سراسر منفعت است پس بخود بياييم و جمعه را به خواب آلودگي و حيراني و سرگشتگي و يا بطالت نگذرانيم که هم جمعه و هم فرصتهاي طلايي روزهاي پيش رو را از دست ندهيم انشا الله .

 

 

بياييد بياييد جمع شويد تا با هم بديدار آن امام همام برويم آبي بر سرو بدن خويش ريخته و غسل زيارتشان کنيم . جامه هاي نو و پاکيزه بپوشيم و خود را به عطر گلاب بيالاييم و بر در حرمش فرود آييم و بايستيم سر به پايين چشمها به زير و دست بر سينه گزارده و با احترام خم شويم و عرض سلام و ارادت نماييم . ايستادم و سلام کردم اما دلم قرار نيافت پاهايم زير بدنم خم شد . آرام آرام خميده شده و بر زمين بر دو زانو نشستم . در دلم يک حباب شيشه اي سنگين و سياه بود . ديگر نمي توانستم آنرا با خود حمل کنم ، تا شدم ، اشکها بي اجازه من جاري شد. يکدستم سيل اشکها را پاک ميکرد . دست ديگرم قفسه سينه ام را مي فشرد تا شايد از سنگيني اين حباب سخت خلاص شود . زبانم بي اختيار باز شد .

 

گفتم:آقاجون اومدم ، منو از درت برنگردون ، اگر برگردوني کجا برم ؟ منکه جايي ندارم ، آقاجون مي گن شما آهو رو پناه دادي . من از آهو کمترم ؟ منو پناه بده، خسته شدم . ميدوني از چي و از کي ؟ خسته شدم ؟ از دست خودم خسته شدم . منو از خودم بگير . آقاي من بردرگهت آمده ام شما غريبي بسيار کشيده اي ،آقا ، غريبم مرا بنواز . خودمو تا اينجا کشوندم اما ديگه پاهام پيش نميره . سيلاب اشک امانم رو بريده . قلبم سنگينه ، چه کنم ؟

آروم آروم صداها کم و کمتر شد .صداي قدمهاي آرام وپر از اطميناني بگوشم رسيد نزديک و نزديکتر شد . روبروي من پاهايي متوقف شد سايه اش بر روي من قرار گرفت ، خم شد دستي پيش امد و به قفسه سينه ام نزديک شد .درون سينه ام صداي ريز ترک خوردن به گوش رسيد .دست نزديکتر شد و يکباره صداي مهيب شکستني عظيم درون سينه ام بگوش رسيد و طوفاني سياه از درون من به بيرون فوران کرد ،رفت و رفت و رفت تا همه چيز آرام و افتابي شد . درونم به روشني سنگريزه هاي کف رودخانه اي که آب شفافي از آن ميگذرد گشت . همان دست مهربان بر سرم کشيده شد زير بغلم را گرفت وآرام مرا از زمين بلند کرد ، وقتي ايستادم گرماي مطبوعي همه وجودم را فرا گرفته بود .چشمانم را ارام باز کردم و خود را بر آستان حرم آقا يافتم و نوري را پيش روي خود مشاهده نمودم که از من دور مي شد و مرا در شادي و شعف و حيرت بسياري برجا گذاشته بود ومني که با همه سلولهاي بدنم فرياد مي زدم که دوستت دارم علي ابن موسي الرضا ، امام رئو ف و مهربان من دوستت دارم .

الان غروب روز جمعه است با همه توانم فرياد ميزنم دوستت دارم آقاجون ، حجت خدا بر روي زمين ، حجه ابن العسگري عجل الله تعالي فرجه الشريف . شما هم پسر همون آقاي مهرباني ،بيا و بحق آقا علي ابن موسي الرضا ،ضامن آهو ،مارا از بندهاي سياه خود فريبي نجات بخش و ضامن ما شو قبل از روز موعود و حضور نزد صاحبان حوض کوثر .امين يا رب العالمين

 

 

 

 

نوشتن دیدگاه