دلنوشته شماره سی و چهارم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: دلنوشته
- بازدید: 3165
بسم الله الرحمن الرحیم
خبرخبر:جمع بشین بیاین بیاین آدمای اهل دل می خوام براتون قصه
بگم،قصه ای از پشت در های بسته بگم.برای چشمهای گریون و دلهای پرخون و پا های خسته بگم،میخوام بگم واستون:یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.چه جمله قشنگی پر از آرامش و امنیت،پر از آسایش و راحتی،جایی که قفط خدا باشه عجب جاییه!
جاییه که فقط یکی باشه،اون یکی هم احد باشه،صمد باشه،وهاب باشه...و هزاران چیز دیگه باشه که هر کدومش پشتهای خمیده را راست میکنه،چشمهای گریونو پاک میکنه،پا های خسته رو آروم کنه،
دلهای شکسته رو مرهم می زاره.آره از روزی می خوام بگم که جز
هیشکی نبود.چشماتو ببند و گوش کن پهنه ای بیکران که از هیچ طرف حدی نداشت،دیواری نبود،غل و زنجیری نبود،یکدست،یکجور،پر از نور،نه اصلا خود نور بود همه چیز یک شکل بود نه اصلا چیزی نبود واسه همین می گیم یکی بود یکی نبود.چون هم بود و هم نبود،بود چون جز خدا نبود چون غیر خدا نبود منم بودم تو هم بودی اوناهم بودن.
اما نه اینجوری نبودیم پس ما هم،هم بودیم هم نبودیم خلاصه عالم
قشنگی بود همه اون چیزایی رو که امروز می شناسیم
هم بودند هم نبودند بودنشان در علم خدا بود.نبودشان چون امر به خلق نگشته بود نبودند همه جا لطیف و وسیع و زیبا بود اما زیبایی که من و تو می شناسیم،زیبایی که من و تو می شناسیم در مقایسه با زشتی هایی است که در زیبایی ها سراغ داریم و پی می بریم که این زیباست.اما اون موقع و اونجا زشتی ای نبود که بشه با اون مقایسه کرد و زیبایی رو فهمید شاید هم برای همین عالم خلق بحرکت در آمد تا همه چیز را بیا فریند تا همه چیز با هم مقایسه گردد اما قرار نبود مقایسه بد و خوب باشه بلکه مقایسه بهترین و بهترین ها باشه،بزار برات مثالی بزنم عزیزی را که بزرگواری در جهان هستی بشمار می آمد در صفحه تلوزیون مشاهده نمودم همیشه ایشان را بابینی بزرگ و درازش دیده بودم ولی هرگز مثل این بار متوجه اینهمه زیبایی نشده بودم و چقدر احساسم برای خودم حیرت انگیز بود من که تا قبل از این می خندیدم و شاید خیلی قبلتر هم لبخندی تمسخرآمیز به چنین هستی می زدم.چه شد که حالا هم می خندم ولی خنده ای از سر نشاط و فرح که چقدر زیباست.آن بزرگوار که دیگر در عالم زمین نیست که تغییر کرده باشه پس آنچه
که تغییر کرده منم.پس بخودم نگاه کردم رفتم رفتم تادر برگشتم به عالم برین و یکدست و بدون ذره ای تیره گی اولیه رسیدم و چه سیر عجیبی بود آخه تا قبل از این همه تلاشم را می کردم تا بلکه قدمهای سریعتر و بیشتر به سوی جلو بردارم و زودتر از زمان ،مکان قدمهای جلوتر را ببینم و خیلی هم سخت بود گاهی میشد و گاه نمی شد و در شکسته و خسته بر می گشتم اما فکر نکرده بودم که تا مسیر آمده را بخاطر نیاورم و منزلگاه اولیه را مدنظر قرار ندهم چراغی فرا روی خود نخواهم داشت و این بر گشت مرا بسیار مدد نمود من از جایی آمده ام در آنجا همه چیز بهترین بود از بینی باریک و قلمی و اندازه دلنشین گرفته تا بینی استخوانی و درازی که کل صورت را زیر پوشش خود قرار می دهد همگان زیباست و اصلا نا زیبایی وجود ندارد ولی وقت آمدن اجزا مجزی از هم را ندیده بودم و فقط زیبایی و نور و یکپارچگی را تجربه داشتم و با عبور از هر جهان که مثل یک لایه هیزم که آهسته آهسته اجزا را از یکدیگر مجزی
می نمود تجربه ای جدید داشتم که هنوز از ابلیس خبری نبود گشت و گذاری بود و امتحانی از هر لایه یا هر عالم همان که پروردگارم به آدم و همسرش حوا فرمود در اینجا بمانید و لذت ببرید آنها نیز دیر
زمانی را در آن لایه ها یا آن عوالم سپری کردند و در هر عالم بخش
عظیمی را تجربه نمودند و این خیلی مهم بود تجربه چه چیزی؟
در هر عالم تجربه یکی از اسماء الهی بود که آموخته بودند و حالا در عمل با آن مواجه می گشتند و نحوه استفاده و بهره وری از آن را نیز می آموختند در آن بالا،در آن عوالم زمان نقشی ندارد.این جمله بسیار بزرگی است چون نقش زمان غیر قابل حس می باشد اما واقعیت دارد هر عالمی تعلق به اسمی از اسماء الهی داشت و چرخش در این عالم و حس این اسم و دیدن تاثیرش در جهان آن عالم و آموختن و بکارگیری آن زمانی بس طولانی به زمان ما در این عالم نیاز دارد و آدم در هر کدام از این عالم ها یک زندگی را سپری
نموده است و پس از آن عبوری که بی شباهت به مرگ در زمین نیست را سپری نموده و عالم بعدی را آغاز نموده و سیری مجدد آغاز نموده من که هنوز نتوانستم آن عوالم را بشمارم من ذره ای بیش نیستم نمیدانم ولی همینکه اگر یک یا دو عالم را توانسته باشم مشاهده نمایم می توانم به خویش استدلال نمایم که عالمهای معتدد دیگری هم می توانسته باشد که من هنوز آنقدر بزرگ و وسیع نشده ام که یک به یک مجزا از هم آنها را ببینیم و وقایع آن را بخاطر
بسپارم القصه:آدم که هنوز جسم مادیش را در بر نگرفته بود سبکبار و آرام همه این عوالم را طی نمود تا به عالمی قبل از عالم زمین رسید در آنجا بود که پروردگار عالم او را هشدار داد که از همه نعمات بهره ببر و فقط به این درخت نزدیک نشو البته می توانم برایتان بگویم از اولین عالم که سیر شروع شد به ترتیب که به سوی پایین می آمد عالم ها از آن لطافت و یکدست بودن خارج می گشت و قدری نعمات الهی مجزا از هم رویت گردید و در آخرین عالم قبل از زمین همه چیز آنجا مستقل و قابل بهره وری بود و آدم از نعمتی به نعمت دیگر گذری نمود و لذت می برد و زیادی نعمات او را بسیار شفته گردانیده بود همه چیز برایش آنقدر فرح و شادی بهمراه داشت که اندازه ای را برای آن تصور نمی نمود و عاری از هر گونه سنگینی و سختی ای که بعدا در عالم زمین تجربه نمود می چرخید و بهره مند می گشت اما او تجربه کرده بود که عالمهایی را سپری نموده و بناگاه به عالم دیگری رهسپار گردد به همین دلیل هم شاید
اندیشه ای در ذهنش بود که بعد از این کجا خواهد بود؟ و شاید همین اندیشه باعث گشت که ابلیس مطرود وقتی او را سخن آغاز نمود که همه اینها برایت لذت بخش است مثل عالم های دیگر که از
آنها جدا شدی قابل جدا شدن است و بزودی باید از آنها بریده شده و به عالم دیگری بروی و آدم را غرق اندوه ساخت و موثر واقع گشت و ابلیس که متوجه گشت که کار خود را راست نموده به او گفت تنها چیزی که تو را برای همیشه در اینجا و نزد پروردگارت ماندگار خواهد نمود درخت جاودانگی است و اگر آغوش پروردگارت را
نمی خواهی ترک کنی و دست از تجربه کردن می کشی باید به آن درخت دست بزنی و وقتی آدم معترض شد پروردگارم مرا منع نموده چگونه می توانم به آن نزدیک شوم ؟ ابلیس گفت پروردگارت نیز از جدا شدن از تو اندوهگین می شود اما او می خواهد تو گردش بیشتری بکنی ولی اگر تو فکر می کنی که اینجا در کنار حضرتش را بیشتر دوست می داری و تر جیح می دهی دیگر جدا نشوی به آن درخت دستی بیاور تا پروردگارت ببیند که او را بر لذایذ عالمهای پس از این ترجیح می دهی آنقدر گفت تا آدم ترغیب و بر آن درخت دستی بر آورد و هماندم آن شد که می دانی .چه شد؟واقعا نمی دانی؟
بگذار برایت شرح دهم آدم هیچ کجا نرفت بلکه از ابتدا هم در زمین ساکن بود ولی همه چیز در عالم می دانی که به فرموده پروردگار در کلام وحی دارای حد اقل دو وجه است که بهترین مثال آن در قرآن
گقتگوی پروردگار با موسی کلیم الله علیه السلام بود که از او پرسید آنچه در دست داری چیست؟ و با آن چه می کنی؟ و موسی جواب داد چوبدستی که با آن گله می رانم برگها را می ریزم گاهی بر آن تکیه می نمایم و گرگها را می ترسانم و فراری می دهم حضرت حق فرمود آن را بینداز و در دم تبدیل به ماری یا اژدهایی گشت که موسی علیه السلام را ترساند اما خالق او دستور داد دست پیش ببر و آن را بگیر و نترس و در دم تبدیل به چوبدستی او شد پس آنچه که در زمین وجود داشت با وجه دوم آن یا وجه دیگرشان برای آدم قابل رویت بود و پس از دست بردن به درخت ممنوعه که همانا تملک اختیار در جهان زمین بود همه آن وجوه محو شده و وجوه مادی و پوشیده آنها آشکار گشت منجمله عورت آدم بر او آشکار شد در حالی که قبلا هم داشت اما بر آن آگاه نبود و وجه پوشیده اش را ندیده بود و تازه فهمید که جهان پیرامون او دگرگون گشته بلکه وجوه ظاهری خودش نیز تغییر نموده است از آنچه که مشاهده می نمود راضی نبود و رضایت مندی و امنیت خویش را از دست داده بود و تازه با وجه اصلی ابلیس آشنا گشته بود اشک می ریخت سر بر زمین خاکی
می سایید و ضجه می زد وجه ظاهری خویش که همجنس یا همان خاک بود راضی نبود آسیمه سر و غمگین و پشیمان بدنبال همان
وجوه قبلی خویش که تجلی اسماء آموخته از پروردگارش بود
می گشت و کمتر اثری از آن بدست می آورد و صدای ضجه ها و ناله ها و ناله هایش تا عرش پروردگار می رسید تازه فهمید که از کجا به کجا آمده است تمام توجهش را از جهان پیرامون پرید و تنها به خدای خویش معطوف نمود و پافشاری و ندبه بسیار نمود تا از درگاه حق برایش دستور توبه رسید یکی از سختی های دور جدید برایش مواجه با زمان و تغییراتی که گذر زمان بوجود می آورد بود و تازه فهمید که از عالم جاودانگی چگونه بیرون انداخته شده و درک این مساله هر لحظه بر وحشتش می افزود و ضجه های او را دلخراش تر می نمود و پس از زمانی بس طولانی دستور توبه و چگونگی انجام آن رسید و آدم با توسل به آن اسماء نوشته شده بر ساق عرش راه جست و خود را از تیرگی های دنیا بیرون آورد و سبب شد که بتواند هر دو وجه هر چیزی را در عالم ماده رویت نماید گر چه سخت بود ولی چاره ای نداشت و می بایستی با اختیاری که آن روز انتخابش کرده بود و بر اساس علومی که آموخته بود پلی ارتباطی میان هر
دو وجه هر چیزی را در این عالم قرار گیرد تا هم دور خویش را در این عالم همچون عوالمی که پشت سر گذاشته بود پایان برد و هم کوله باری از نور فراروی خویش آماده کند تا با آن بتواتد به جهانهای بعدی سفر نماید و اینجا بود که پروردگار عالم او را در جهان خلیفه و راهنما خویش برای دیگر آدم ها منصوب نمود چون تنها آدم بود که عوالم پیشین را بطور کامل بخاطر داشت و می دانست که بر او چه گذشته است که همان هم بر دیگر موجوداتی که بنام آدم در جهان زمین متولد شده و دور خویش را به پایان می برند گذشته است ولی دیگر موجودات انسانی بر این گذر و وقایع آن آگاهی ندارند خداوند او را مامور و خلیفه خویش بر زمین قرار داد تا انسانها را هدایت نماید که چگونه این وجود ظاهر و باطن هر چیز را در دنیا بیابند و بینشان ارتباط برقرار نمایند تا آمادگی لازم را این بار با آگاهی از پیش تعیین شده برای ورود به جهانهای بعدی کسب نماید و برگشت خود را با آگاهی تجزیه نموده و لایه لایه طی نموده به همان فضای
اولیه ای که از آن آمده بودند بر گردند ولی با کوله باری از
تجربه های بزرگ . حالا برای آنکه بعد از برگشت چه کنند ؟ سوال خوبی است اما پاسخ آن زمانی مقبول است که هر کدام از لایه ها یا
عوالم بسوی زمین و یا بلعکس بعد از خروج از عالم ماده و برگشت به عالم اولیه را بخوبی به خاطر بیاوریم و آگاهی کامل داشته باشیم که بر ما چه گذشته است؟ و چگونه طی گشته است؟ و آیا این سیر عجیب چه قدر طول کشیده است ؟ آیا همه اش چند ساعتی بیش
نبود؟ آیا چشم بر هم زدنی بود ؟ آیا همه در این عوالم مجازی بود و ما فکر می کردیم حقیقی بود ؟ و یا به کلام وحی در روزی به درازای 50000 سال طی گشت ؟ هیچکس نمی داند قدیمی ها گفته اند حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی . این فقط با چشیدن و تجربه کردن و با چشمان باز و دقیق نگاه کردن میسر است و باز هم می گویم اگر عوالم قبل از زمین تا عوالم قبل از دگرگونی مان که پس از کسب اختیار بوجود می آید را کشف نکنیم و کوله بار خود را پیدا نکنیم باز نکنیم و آنها را باز نگری ننماییم آنچه که امروز بظاهر در آن هستیم را درک نمی نماییم تا نتوانیم با تکیه بر آن عالم های بعدی را درک نماییم و چه زیباست که هر چقدر هم که تنبل و لاابالی باشیم می بایستی این کلاس را بگذرانیم پس برخیز پس جنبشی کن تا عمر دنیا به پایان نرسیده است