دلنوشته شماره چهل و چهارم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: دلنوشته
- بازدید: 3148
بسم الله الرحمن الرحیم
میپردازیم به قصه موسی و خضر نبی علیه السلام :گویند موسی علیه السلام روزی در گفتگو با پروردگار یکتا پرسش کرد که آیا در دنیا به کسی مثل او دانایی و آگاهی تام عطا فرموده که بیش از او واقف باشد ؟ پروردگار اشاره به بنده ای کرد که همه چیز را می داند موسی درخواست کرد او ا ببیند و همسفرش گردد .به دستور الهی یکی از شاگردانش را برداشت و ماهی خشک شده ای را برای قوت خود برداشت پروردگار فرمود در میان راه هر کجا ماهی راه دریا را پیش گرفت همانجا وعده گاه تو با بنده خاص ما میباشد .موسی به راه افتاد به کناره دریا رسید و لختی استراحت کرده و به راه افتاد پس ازطی قدری راه گرسنه شد و از همراهش ماهی را طلب کرد و او یکباره افسوس کرد که کنار دریا ماهی خود را به آب زد و رفت و من فراموش کردم به شما بگویم .موسی آه از نهادش بر آمد که برگردیم و آن جایگاه را به من بنما
نکته :ماهی خشک شده چگونه راهی دریا شد؟ آیامعجزه بود ؟ صد البته .اما چگونه ؟ پروردگار با این تمثیل می نمایاند که هر جان مرده ای وقتی با جان آگاه و کامل روبرو شود زنده خواهد شد و این تذکری است برای انسانها که برای زنده شدن و حی ماندن ،روبرو شدن با انسان کامل ضروری است .وعده گاه کنار دریاست چرا ؟چون آب زنده است و جاری میباشد .یکبار قبلا با اطاعت از فرمان الهی راه گشوده بود و جانها را نجات بخشیده بود .این بار با جاری بودنش جانی را زنده کرد .
وقتی موسی به کنار آب رسید از آن پس دیگر کلامی از همراه یا شاگردش به میان نیامده است چرا؟ چون سفر بسوی آگاهی تک نفره است و از آن پس دسته جمعی نمی توان طی طریق نمود .زیرا طریق هر کسی جدا از دیگری میباشد اما پیوند با استاد هستی در ادامه راه الزامی است .پس از روبروشدن موسی با خضر دیگر نامی از نفر سومی نیست . خضر همسفری را مشروط بر سکوت موسی و پرسش ننمودن او از خضر در قبال کارهایش قرار داد .موسی پذیرفت .به راه افتادند .در منزل اول خضر یک کشتی سالم را که متعلق به تعدادی انسان فقیر بود شکست و اعتراض موسی بلند شد .یادآوری خضر مبنی بر سکوت او انجام شد و او قول داد دیگر معترض نشده و سوال نکند .مرتبه دوم بچه کوچک وشیرینی را که متعلق به پدر و مادر مومنی بود کشت .این بار اعتراض موسی شدیدتر شد و پاسخ خضر همان و پاسخ موسی مبنی بر قول مجدد همان.بارسوم به دیاری رفتند،گرسنه و خسته و بی پول ،از مردم آنجاتقاضای کمکی کردند و آنها امتناع کردند در بیرون آن دیار دیواری در حال ریختن بود خضرآن را مرمت نمود و موسی معترض که بهتر نبود این کار را در میان آن مردم انجام میدادی تا پولی دریافت نموده و رفع گرسنگی می نمودیم و اینجا دیگر ایستاد و همراهی اش را با او منقطع نمود که تو نمی توانی همسفر من باشی . اما بگذار علت کارهایم را برایت بگویم .
ادامه دارد...