دلنوشته شماره پنجاه و دوم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: دلنوشته
- بازدید: 1787
بسم الله الرحمن الرحیم
دیر زمانی است که با هجوم پرسشهای انسانها مواجهم. از هر دستی سوال می کنند ؛در مورد جسمشان ؛ روحشان ؛ایدئولوژیشان ؛خلقتشان و اینکه در هر مورد چه باید بکنند .جالب است باحرارت بسیار می آید ،به سختی مرا پیدا می کند ،تلاش مینماید بر آن دیگری سبقت جوید و زودتر برسد .شاید فکر میکند هر چه زودتر به من دست یابد با جوابهای چاقتر و چربتر و به دردبخورتری روبرو خواهد شد .نمیدانم؛ واقعاچرا؟ اما یک چیز را خوب میدانم ،اینکه همه این تلاشها رانمیکند از بهر آنکه شاید دیگر وقتی باقی نمانده و خیلی زود دیر خواهد شد .بلکه اکثرا فکر میکنند هر چه زودتر دست یابند نشاندهنده توانایی و لیاقت و زرنگی بیشترشان میباشد و این چقدر لذتبخش است وقتی دیگران انگشت به دهان گزیده در حیرت بسیار او را می نگرند .افسوس می خورند که جای او نیستند،اما درست درهمان لحظه به چیزی که به دست آورده و هم اکنون درون مشتهای اوست و آنرا سخت میفشارد و به خود میبالد نمی اندیشد چون محتوی، خیلی مهم نیست بلکه به دست آوردنش و پیش بودنش بربقیه برایش مطرح است .شاید خیلی بعد به فکر بیفتد که دریابد چه چیزی در مشتهایش است و به چه درد اومیخورد .اما خیلی زود دیر شد و این دانستن چندان هم به دردش نخورد.آنوقت مشتهایش را باز کرده و پیش چشمان پر از حیرت خویش آن را بر زمین میریزد .بعداز لحظاتی که خیره به آنها نگاه می کند و خدا میداند که در آن لحظه به چه می اندیشد ،دستها را به هم می مالد تا آخرین ذراتش را نیز بر زمین بریزد؛ دستها را تکان داده وسپس شانه ها را بالا انداخته و رو برگردانده ،فقط می نگرد آیا دیگری هم اورا می بیند یاخیر؟ آیا دیگری فهمید که هر چه در دستانش بود امروز دیگر به درد هیچ کس نمی خورد یاخیر؟ چون در این زمان نیز تنها چیزی که مهم به نظر میرسد اینست که هیچکس نفهمد که او چه عبث کوشید و چه عبث همه را دور ریخت؛فقط همین مهم است همانطور که یک روزی فقط به دست آوردنش مهم بود وبس و نه چیز دیگری. آری قصه عجیبی است و به طور حتم تکراری ،حتی در کل تاریخ جهان هستی در تمام فرهنگها، در تمامی سرزمینهاو با هر میزان پیشرفت علمی و تکنولوژی. پس چی؟ واقعا چه باید کرد؟ کی این دور تسلسل و تکرار پایان خواهدپذیرفت؟ میآید با جدیت تمام و ابراز میکند که میخواهد بداند اما وقتی دانست تازه قد علم مینماید که چنین نیست ،من فکر میکنم که باید چنان باشد و مطمئنم این درست است .خوب اگر میدانستی درست چیست چرا آمدی ؟ چرا پافشاری کردی؟ نمیدانم؛ شاید هم آمد تا با آمدنش خودش را اثبات نماید، اصلا درفکر تغییر نبود. شاید هم این اصلی جدید در علم هندسه است که به صورت قضیه ای مطرح میشود و برای اثباتش باید این مسیر را طی نمود. بگذریم برای دیگران که نمی شود قانون وضع کرد و برای آن پاسبان و مجری هم قرار داد ،اما برای خودمان چی؟ هیچ کاری نکنیم؟ هیچ حرکتی که این روابط را در یک جایی نقض کند و بشکند انجام ندهیم؟ آخر نمی شود، شما را نمیدانم ولی من تصمیم خودرا گرفته ام از حالا به بعد یک نوار چسب پهن و بی رنگ می خرم و از آن برمجرایی که اندیشه هایم تبدیل به اصوات موزونی شده و خارج میگردد تا به گوشهای بسته دیگران برسد میزنم تا دیگر هیچ صوتی چه موزون و چه ناموزون از آن خارج نشود ... به همان کسی که یک روزی در آن جایی که لامکان و لازمان بود ،من و تو را آفرید ،خسته شدم حداقل از این قصه تکراری خسته شدم .شاید قصه ای نو آغاز کنیم حالمان بهتر شود ،شاید هم محصولی بهینه دهد کسی نمیداند من هم نمیدانم،آیاتو میدانی؟ بیاتاباهم در لابلای ثانیه ها و دقیقه ها و لحظه های کوتاه و بلند ،سکوت کنیم و چشمانمان را ببندیم و گوشهای خود را به روی اصوات موزون و ناموزونی که از مجرای اندیشه های دیگران خارج میشود نیز ببندیم ،شاید بتوانیم عالم دیگری را بشنویم و ببینیم و با آن سخن بگوییم که در آن دیگر کسی هول نمیزند، پیشدستی نمیکند و آنقدر باعجله بر نمیدارد که نداند چه برداشته است و سپس در کمال خونسردی و شایدهم با کمی تاسف آنرا بر زمین بریزد .عالمی که تو نیستی ،من نیستم بلکه هر چه هست فقط اوست.