منو

دوشنبه, 03 دی 1403 - Mon 12 23 2024

A+ A A-

دلنوشته شماره پنجاه و سوم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: دلنوشته
  • بازدید: 5348

 بسم الله الرحمن الرحیم

لحظات بیشمار تلخ آنچنان به سرعت و پشت سرهم آمدند که دیگر فرصتی برای تأمل کردن ندارند مرا با سرعت یک گردباد تند از دامنه بلندترین کوه دنیا بالا بردند بالا بالا .... بالاتر وباز هم بالاتر تا بر سر بلندترین نقطه آن بلندترین کوه دنیا رساندند و آن وقت آن همه لحظه تلخ که خودشان هم از این‌همه تلخی به ستوه آمده بودند دور من بر روی زمین و خاکهای آن بلندترین کوه عالم ولو شدند نفسی عمیق از عمق جان کشیدند و با صدایی که نمی‌دانم چه حسی را می‌توانست بیانگر باشد افسوس، گلایه، اندوه، پرسش غم انگیز، یا پرسشی از سر استیصال؟ هر چه که بود به سخن گفتن آمدند گفتند تو را یاری کردیم و بر این جا رساندیم تا با صدایی از عمق وجودت فریاد بزنی و بگویی آخر چرا این‌همه تلخی مگر قرار نبود تلخ و شیرین با هم باشد پس شیرینی‌هایش را که چشید که ما نچشیدیم بگو تو بگو تا ما هم پاسخ خود را بشنویم لختی اندیشیدم که آنها چه می گویند؟ اصلاً چرا لحظه‌ها تلخی را درک می‌نمایند؟ تلخی از کجا به وجود می آید؟ تا شاید با پیدا کردن سر منشا آن بتوانم جلویش را بگیرم. باز اندیشیدم اصلاً چرا مرا بر این جایگاه بسیار بلند آوردند مگر از همان پایین نمی‌شد پرسش کرد یا فریاد زد و از همان پایین هم شنید؟ من در تفکر بودم و لحظه‌ها پاهای خود را بر زمین می‌کوبیدند و خواسته خود را دمادم تکرار می‌کردند باز فکر کردم..... فکرکردم و یکباره معما برایم حل شد دیدم هر کسی از جایگاهی که دارا می‌باشد می‌تواند فریاد کند. بپرسد. اعتراض کند تقاضا کند اما لحظه‌ها در روی این کره خاکی جای مخصوص برای خود ندارند هیچ نقطه ای نیست که متعلق به آنها باشد برای همین مرا بر رفیع‌ترین نقطه روی زمین آورده اند تا فریاد آنها را با بانگی رسا بگوش همه عالم هستی برسانم یکباره تکانی خوردم و به خود گفتم آهای عمو یا کربلایی یا حاجی چه میدونم هر اسمی که داری خودت مگر جایی داری؟ توی قفسه سینه ام یک چیزی تکان خورد. شکست، خرد شد، ریز ریز شد چرا که هر چه گشتم جایی را پیدا نکردم یعنی چی؟ نمی‌فهمم چی شد؟ سر را تکانی دادم گفتم خوب حالا یکجور دیگر بپرس شاید اونجوری منطقی باشه. آهای کیه که صدای منو می شنوه؟ ایا توی این کره خاکی، توی این عالم هستی نقطه ای وجود داره که من متعلق به اون باشم؟ لب را به دندان گزیدم با خودم گفتم این چه جور سؤال کردنه؟ نقطه هامتعلق به تو هستند نه تو متعلق به نقطه‌ها. آره به من گفته بودند اینجوریه ولی نمی‌دانم که حالا چرا اینطور شده؟ تازه به خودم آمدم ودیدم دیگه لحظه های تلخ خاموش شدند و صدایی بگوش نمی رسه آره اونها همه تلاششون را کردند که من بفهمم. درسته از وقتی که خودمو شناختم و توانستم حق را از ناحق تمییز بدهم همیشه فکر کردم و عمل هم کردم که بهتره حق من کمتر باشه یا حتی اصلاً نباشه تا بقیه از حداکثرحق خودشان و بخشی یا همه حق منم استفاده کنند تا راضی و خوشحال باشند وهمیشه فکر می‌کردم که آنها می‌دانند که برایشان چه کردم؟ منتظر قدردانی نبودم همینقدر که فکر می‌کردم می‌دانند برایم کافی بود اما آرام آرام آدم‌ها فکر کردند که اصلاً حق من از اول هم حق خودشان بوده و من مدتی آن را غصب کرده بودم و چه خوب شد که خودم دو دستی آن را تقدیم کردم وگرنه .......... هی صبر کردم صبر صبر ......... که بالاخره خواهند دانست حقیقت چیست. اما افسوس حالا دیگر حتی حقیقت برای منهم عصاره تلخی است که هردم می‌نوشم و می‌پرسم چرا؟ آنوقت دستهایم را در کنار گوشهایم قرار دادم و با تمام انرژی ای که به آن انرژی حیات می گویند فریاد کشیدم که من به کدام نقطه این عالم هستی تعلق دارم به من بگو تا آن را بجویم و درآن قرار گیرم تا شاید در آن نقطه حق خویش را بجویم و بچشم بنگرم و کسی در آنجا باشه که به حق من احترام بگذارد و فکر نکند وقتی که حق خویش را برای راضی کردن و خوشحال کردنش به او می‌بخشم و می‌گذرم اصلاً حق من نبوده تا حالا هم دیر کردم. پروردگار من از وقتی که به خاطر می آورم همیشه در سکوت سینه من ضربه ای تلخ و ناجوانمردا نه وارد شده و دل بلورین مرا دران فضای سکوت با صدای مهیبی شکست صدایی که فقط خودم قادر به شنیدنش بودم اوایل فکر می‌کردم دیگران هم می‌شنوند اما اینطور نبود دلم شکست و پاره پاره در فضای سینه ام پراکنده شد. اشک ریختم آنهم نه از چشمم بلکه از قلبم تا کسی نبیند که شاید دچار اندوه شود. اشک اشک ...... آنقدر اشک ریختم تا توانستم پاره های شکسته را کنار هم قرار دهم و با دانه های زلال اشک آنها را پیوند بزنم و بر جای خویش قرار داده و دوباره ادامه دهم چرا که تو را دوست داشتم به من گفته بودند که تو در دلهای شکسته جای داری. اما این که تمام شدنی نبود هربار یک کسی با دلیلی متفاوت می آمد و این قصه را برایم تکرار می‌کرد. با اینها ساختم و ساختم ........ اما نه تنها تمام نشد بلکه همچون علفهای وجین نشده یک مزرعه روز به روز زیادتر شد و آنقدر با سنگ بی مهری دلم را شکستند که امروز دیگر نمی‌توانم ان را جمع کنم چون دیگر حتی قطرات اشک چشمم نیز قادر به چسباندن تکه های ریز شده این دل شکسته نیست منهم آنرا بر تکه حریری ریخته و بر این رفیع‌ترین نقطه دنیا آوردم که فریاد بزنم و بپرسم چرا اینطور شد؟ من که همه را دوست داشتم از هر آنچه که تو به من داده بودی برای همه پخش کردم اگر می‌دانستم به همه می‌گفتم اگر می‌توانستم برای همه می‌کردم و اگر داشتم همه را می‌بخشیدم. خودت در روز الست گفتی، که تو را می‌فرستم به این کره خاکی تا تلاش کنی چون من باشی منهم گفتم سمعا طاعتا. آیا همانگونه که قول داده بودم عمل نکردم پس چرا اینطور شد؟ خدای من نکنه که این آدمها دل تو رو هم مثل دل من با سنگ بی مهری، قدرناشناسی، حسادت، برتری طلبی، خودخواهی و ....... شکستند؟ نکنه دل تورو هم مثل من انقدر سخت و مکرر شکستند که دیگه نمیتونی به همدیگه بچسبونی؟ نکنه تو هم مثل من توی قفسه سینه‌ات جای دلت خالیه؟ آگه اینطوره تو هم مثل من فریاد بزن و بگو چرا؟ نعوذبالله دوست من به خودت نگاه کن و ببین آیا سنگی در دستت بوده؟ آیا بر دلی بلورین کوبیده ای؟ اگر آری حداقل به خودت بگو چرا؟ آیا لازم بود چنین کنی؟ امروز در قبال این سنگ اندازی ننگین چه در دست داری؟ آیا ارزش اینکار را داشت؟ زود باش به خودت بیا قبل ازآنکه در دیاری دیگر به تعداد همه سنگ‌هایی که بر قلبهای بلورین کوفته ای بارها بارها وبارها بر قلبت بکوبند و تو حتی نتوانی هیچکس را جز خودت مقصر بدانی.

 

 

 

نوشتن دیدگاه