دلنوشته شماره پنجاه و چهارم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: دلنوشته
- بازدید: 1849
بسم الله الرحمن الرحیم
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم واو در فغان و در غوغاست
همه سالهای نوجوانی و جوانی را در این گفتار اندیشه نمودم و در نهایت به یک بخش سرگشته و آواره در درون خویش رسیدم. خب جوابی بود اما مرا قانع نکرد چرا که غوغای او ، غوغای بلاتکلیفان و سرگشتگان نبود اما نمی دانستم که چیست و شاید بهتر بگویم نمیدانستم که کیست و چه می گوید اما سخنش ، گلایه هایش بوی آواره گی و دربدری نمی داد ولی من هم نمی فهمیدم . سالها گذشت. ابرهای تیره با بادهای خروشان باران ساز کم کم به کناری رفتند و بارانش از چشمانم سرازیر گشت ریخت و ریخت و ریخت و چه غلتیدنی که قطرات اشک راه خویش را از روی صفحه سنگی دلم پیدا کردند و رفتند و آنقدر رفتند که سنگ دلم صیقل شد و آنقدر صیقلی شد که توانست نور گرم و درخشانی که از وجودم به بیرون می تابید را دریافت نماید و از این بهره مندی از نور، نرم و نرم ونرمتر شد و پس از آن دیگر در او غباری نماند و صاف و تابنده و گرم شد و توانست آنچه را که او در وقت خموشی من، در درون غوغا می کند را بشنود و ضبط کند و سپس بر این صفحه، بر این صفحه گرم و تابنده بنویسد با خطی زرین و زیبا و برای همیشه در آن ثبت شود . او می گفت یا ایتهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی . او چه کسی بود که چنین زیبا و فصیح و مطمئن سخن می گفت آن هم نه از ورای آسمانها و نه از ورای سراپرده ها نه از بیرون من بلکه از درون من با صدایی رسا و مطمئن دعوت می کرد که به او بپیوندم . او کیست که چنین مطمئن و محکم مرا صدا می کرد . در شبهای گذشته در هنگام زمزمه کردن دعای جوشن کبیر در هر بندی از آن، انگشت اشاره ای از درون من به آن کلمات اشاره می نمود و می فرمود مرا می گوید مگو نمیدانم او کیست ؟ من هستم با تو همراه ، همسفر می باشم تا تو را در بازگشت به سرزمین موعودت رهنمون باشم . خدای من بزرگی نمیدانم بگویم چه هستی ؟ هر چه هستی من تو را دوست دارم مرا بخوان می آیم و سر بر آستانت می سایم .