یک سوال چالش برانگیز بخش چهارم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 191
بسم الله الرحمن الرحیم
در جلسات پیشین روی دو مطلب گفت و گو کردم که بسیار هم حائز اهمیت بود یکی از این دفترها را امروز ادامه می دهم که ببینیم تا به کجا می رسیم و شاید بتوانیم که دفتر این مطلب را به شیوه ی نیکویی ببندیم. امروز برگشت می کنم به یکی از این دو مورد گفت و گوی اول در یک جلسه ای از شما سوال کردم چه کسانی ترجیح می دهند که دیگران آنها را دوست داشته باشند ؟یک عده ای وقتی مجبورشان کردیم یک پاسخ بدهند یک گزینه داشته باشند برای انتخاب یک عده ای این گزینه را انتخاب کردند بیشتر ترجیح می دادند دیگران آنها را دوست داشته باشند بعد سوال کردیم چه کسانی اصرار دارند خودشان بقیه را دوست داشته باشند و گفت و گو زیادی در این دوباب کردیم گفت و گوها سبب شد حساسیت هایی را بوجود آورد دسته ای احساس کنند که وقتی من دلم می خواهد بقیه من را دوست داشته باشند شاید این نشانه خودخواهی است وما اینها را در این عالم رهااکردیم گفتیم بگذارید دست و پای خود را بزنند یک عده ای به دلیل اینکه انتظار دارند دیگران آنها را دوست داشته باشند احساس کوچکی کردند چرا که انتظار دارند دیگران آنها را دوست بدارند و شاید هم بالعکس عده ای حس بزرگی و بزرگ منشی در خودشان ایجاد شد که سرپا لطف هستند که فکر می کنند آنها دیگران را دوست دارند ما همه ی آنها را ول کردیم تا خوب جا بیفتند گفتیم هر دو دسته خوب فکر کنند بیندیشند که چرا اصلاً همچین احساسی را دارند؟ به گروه اول می گویم انهایی که انتظار دارند دیگران دوست شان بدارند آیا برای رسیدن به اینکه دیگران شما را دوست داشته باشند به کارها ورفتارهایی خودتان را مجبور می کنید؟که اصلاً در وجود شماها نیست ولی به طمع اینکه محبت دیگران را جلب کنید این کارها را انجام می دهید؟ می پرسد یعنی چی ؟مثلاً کسی دوست دارد خودش را شکل های مختلف درست کند اما از ترس اینکه دیگران آنها را به این شکل نپسندند و وقتی نپسندیدند دوستش هم نخواهند داشت از یک همچین هول و هراسی همیشه ظاهرشان را متین و باوقار درست می کنند و یا خیلی از اعمال و رفتارهای دیگر که همه ی آنها دوگانه است در باطن مطلوب چیز دیگری هستند و در ظاهر رفتارشان یک گونه ی دیگری است اینها خیلی مهم است که شما بدانید آیا شما دارید؟خیلی هم برای این کشفیات بیرونی درونی وقت نمانده عملاً ما دیر کردیم خیلی هم دیر کردیم چون به زمانی رسیدیم که الان وقت اصلاح کردن است ولی به هر حال جلوی ضرر را هرکجا بگیری منفعت است خوب است حتی اگر از یک چیزی از دست بدهید. ولی برای اینکه همه ی آن اصل از بین نرود و جلوی آن را بگیرید بازهم منفعت است آن موقع که نوجوان بودم چون به من می گفتند اولاد بزرگ هستی هیچ وقت بپر بپر نکردم بابا من هم دوست دارم بدوم جیغ بکشم دیدی بچه ها می دوند و جیغ می زنند پس چرا هیچ وقت جیغ نزدم الان هم اگر از یک چیزی بترسم جیغ نمی توانم بزنم چون اصلاً عادت نکردم جیغ بزنم چرا داد می زنم قدرتمند، اما جیغ نمی زنم دلم می خواهد جیغ بکشم اما هیچ وقت نکشیدم چرا ؟ چون فکر می کردم جیغ بکشم دیگران فکر می کنند چه زشت بی ادب آن وقت کسی من را دوست ندارد از سر کلاس مدرسه خیلی خوشم می آمد تقلب کنم مثل خیلی از بچه های متقلب در اولین سال دانشگاه یک یا دوتا آقای خوش تیپ ونازنین در کلاس مان که خیلی به خوشتیپی خود می نازیدند من هم بچه درس خوان ریاضی بودم سر جلسه ی امتحان یکی پشت سرم یکی این طرف من نشستند. من هم تند تند می نوشتم یکی از انها که پشت سر من بود برگه ی خودش را داد به من در یک لحظه که استاد روی خود را ان طرف کرد من نگاه کردم دیدم خالی است این یکی هم که دید زرنگی کرد انداخت من هم گفتم من تقلب نمی کنم چون گفته بودند تقلب هر کسی انجام بدهد بد است ولی دوست داشتم یک دفعه امتحان کنم و آن جلسه می توانستم برگه ی هر دوی اینها را پر کنم بعد در کل کلاس ها مثل توپ می ترکید که فلانی همچین کاری کرده بود ولی هردو برگه را زیر برگه خود گذاشتم صداش هم در نیاوردم می خواست نگذارد روی میز من چون من دوست نداشتم استاد من را دوست نداشته باشد استاد هم من را خیلی دوست داشت نکردم چون جر اعتقاداتم بود که انگار تقلب گناه است ولی واقعیت این است بدم نمی آمد یک دفعه امتحان می کردم تقلب کردن چه مزه ای دارد اصلاً دلهره ی تقلب یک جوری می شود در دل آدم من می خواستم شیرینی آن را بفهمم ولی نشد
، شما که ترجیح میدهید دیگران را دوست داشته باشید آیا در این راستا برای رسیدن به این نقطه کارهایی را برخلاف میل درونیتان انجام می دهید؟ به ندرت و به سختی یعنی چه؟
نفر اول: بعضی وقتها هست کاری را برای کسی انجام می دهم برای اینکه مرا دوست بدارد، ولی کاری که انجام میدهم باب میلم نیست، از روی اجبار انجام می دهم.
استاد: این برای گروه اول است و خیلی هم بد است، شما ادعا دارید همه را دوست دارید در راستای این دوست داشتن آیا کاری میکنید که خلاف میلتان باشد ولی نشان بدهد که همه را دوست دارید.
ادامه صحبت نفر اول: بله انجام دادم ولی راضی نبودم، آن کار را دوست نداشتم ولی انجام دادم به این دلیل که تأییدم کنند.
استاد: خیلی بد است، نکته خیلی ظریف است، یک جایی انگشت گذاشتم که ظرافتش از ظرافت سیمهای تار ویلون هم ظریفتر است واگر به آن دست بزنید هزاران برابر تار ویلون صدا در میآورد، گروه اول برای اینکه مورد توجه دیگران واقع شوند به کارهایی دست می زنند که دیگران دوستشان داشته باشند، گروه دوم مدعی اند که ما همه را دوست داریم اما برای اینکه این دوست داشتن را به خودشان و به دیگران بقبولانند دست به کارهایی می زنند که خلاف میلشان است، مثلاً در جمعی قرار گرفتیم یک فردی مقابل ما هتاکی می کند، فحاشی میکند، ما جوابش را با هتک حرمت نمیدهیم در نهایت وزین بودن، وقار و آرامش میخواهیم جواب بدهیم، حالت اول چون در مقابل دیگران بد است که فحش بدهم اما چقدر دلم می خواهد فحشش بدهم، ولی جلوی دیگران بد است، آنوقت مردم میفهمند من او را دوست نمیدارم، من همیشه همه را دوست داشتم هیچ محبتی در جریان نیست، اکثراً در حالت اول هستیم جواب نمیدهیم به یک دلیل برای اینکه عاشق مردم بودن را از دست ندهیم چون مدعی هستیم همه را دوست داریم، گاهی اوقات آنقدر به خودمان تلقین کردیم خودمان هم باورمان شده که همه را دوست داریم، این کَلَک نیست اما فی الواقع کلک است چون همان موقع که فحش طرف را با فحش جواب نمیدهیم دلمان می خواهد اگر میتوانستیم فحش که سهل است دو تا قلوه سنگ به سرش می زدیم اما جلوی خودمان را میگیریم خیلی وزین رفتار میکنیم برای اینکه مردم بدانند ما عاشق مردمیم، ما از اصلمان دوریم، خوب نیست اما حالت دوم جالب است، به واسطه محبت جاری که در درون من است اگر نفسم مرا مجبور به پاسخگویی کند نمیتوانم پاسخ او را مثل خودش بدهم، چرا؟ او هم که نمی داد من هم که نمی دهم چه فرقی دارد باهم، اینها یک فرقی باهم دارد من ماهیت درونی آدمها را دوست دارم، و هیچ چیز مانع این دوست داشتنم نمی شود، کدامیک در شما اتفاق می افتد؟ شما فحش نمیدهید برای اینکه اگر فحش بدهید جلوه زیبای دوست داشتن میپرد، یا فحش نمیدهید برای اینکه کلاً ماهیت آدمها را دوست میدارید، عملش زشت است، ولی ماهیتش قشنگ است شما عاشق ماهیت و عمل هستید، اینها مثالهای کوچک و کمی ست.
نفر دوم: من در این چند سال عمرم فکر نمی کردم به اینکه چرا کسی به من توهین می کند جوابش را نمیدهم، نمیتوانستم بگویم فقط نگاهش می کردم یا نهایت ترک می کردم نه اینکه بخواهم جلب توجه کنم که دیگران دوستم داشته باشند، راجع به این موضوع فکر نکرده بودم الان فکر می کنم ترسی درونم بود که اگر من به او توهین کنم توهینی میکند که در شأن من نیست آنوقت چکار کنم، توهین را چطور جواب بدهم، بعضی آدمها نمی توانند حد نگه دارند برای توهینهایشان، یک بخشی اینکار را نمی کردم به خاطر اینکه بیشتر نشنوم، فکر میکنم که آن ترس باعث میشد که من هیچوقت جواب ندهم میگفتم عیبی ندارد، من اصلاً بلد نیستم جواب آنها را بدهم، بگذار فکر کند من احمقم، الان فکر می کنم شاید بخشی از آن ناخودآگاه برای این بوده که جلوی آدمها جواب ندهم بگویند این هم مثل او بی ادب است، ماندم در این دو راهی.
استاد: هر دو صورتی را که مطرح میکنید هردو در یک جبهه هستند شما از یک چیزی برای خودت جلوگیری میکنید، چه اینکه مردم نگویند مثل او بی ادب است یا چه اینکه شما فکر کنید اگر جوابش را بدهید او بزرگتر از قبلی را می گوید و شما بیشتر خجالت می کشید اینها هردو در یک سطحند اما سویی که مورد نظر ماست و شما را از این لاین می خواهیم خارج کنیم و در این لاین وارد کنیم خیلی متفاوت است، این لاین می گوید اصلاً و ابداً در دوست داشتن من رفتار آدمها تأثیر ندارد، من همه را دوست دارم، چون من عاشق هستیام من عاشق نیروی الهی هستم که در آدمها در جریان است، اما کور نیستم، رفتار غلط را می بینم، لازم به تذکر باشد تذکر می دهم، حتی اگر قرار باشدجلویش بایستم میایستم و جوابش را میدهم، ولی نه جوابی همچونان که او به من گفته جوابی کاملاً با حرمت چون چیزی را که من دوست می دارم و محبتم به سمتش جاری ست اصالت هستی ست، نیروی الهی ست من نمیتوانم توهین کنم می توانم ایراد بگیرم، مجبورم یعنی باید محترمانه پاسخ بدهم چون من محترمم، یک محترم نمی تواند نامحترم جواب بدهد نه اینکه دیگران بفهمند که من هم محترم نیستم، من اصلاً محترم هستم، محترم بودن جزو اصالت وجودم است، محبت داشتن به دیگران جزو اصالتم است، من میگویم فقط به خاطر اینکه کشمکش وسط را طی کنیم نه اینکه فقط منظورم من باشم، چون من هم خیلی جاها اتفاق افتاده که اشتباه کردم، ولی فرقم یک چیز است دنبال اشتباهم گشتم قبل از اینکه به طرف مقابلم کشیده بزنم، به خودم کشیده زدم گفتم چکار کردی؟ برای همین زودتر پیدایش کردم و از گِل و لای در آوردم نسبت به دیگران فقط همین، وگرنه من هم اشتباه کردم این نقطه یک نقطه بسیار حساس است که اگر از آن سر سلامت بیرون نیاورید خودشناسی برایتان محال است، ما می گوییم خودشناسی، طرف می رود می گردد ببیند مغزش از چی درست شده، خودشناسی، نه جسم شناسی، اگر جسم شناسی می خواهید اطلس آناتومی بدن انسان ر ا بیاورم کوچکترین رگهای بدن را نشان بدهد، من آن را نمیخواهم، من میخواهم خودشناسی باشد، و تا خودشناسی اتفاق نیفتد هرگز شما دگرگون نخواهید شد و چون دگرگون نمیشوید جامعه تان دگرگون نمیشود، خرد جمعی جهان دگرگون نمیشود چون نقص دارد ایستاده، همانطور که امروز اتفاق افتاده اگر امروز در جریانات بسیار زشت و بد غوطه وریم نه ما کل دنیا غوطهور است برای اینست که خرد جمعی اختلال دارد خرد جمعی هستی دچار اختلال شده بخاطر رفتارهای نامناسب آدمها، امروز مادر هستی اراده کرده که مردم شروع کنند قیام کنند برای شناختن برای اینکه به آن خرد دست پیدا کنند تمام حرکت ما هم برای همین است، شما هرجور دلتان میخواهد دوست داشته باشید به کی مربوط است؟ اصلاً دوست داشته باش که فقط دوستت داشته باشند این هم به کی مربوط است؟ هیچ فرقی نمی کند، اما در همان سطح پایین آگاهی باقی خواهی ماند و دیگر بیرون نمی آیید.
نفر سوم: این سؤالی که پرسیدید از نظر روانشناسی جوابش را من می دانم اما از نظر معنوی که بخواهیم نگاه کنیم برای من پیش آمده و می آید من که از اول بلد نبود جواب بدهم بعد یاد گرفتم ولی الان اگر بخواهم سکوت کنم فقط برای اینکه طرف ناراحت نشود می گویم خانم گفتند بگذرید بهتر است، گذشت بهتر است، میگذرم می بینم حالم بهتر می شود.
استاد: من می خواهم به این تفکر و نگاهتان که حالا اتفاق افتاده چاشنی خوشمزه عشق را بگذارم، نمی گویم، ناراحت نشود چون دوستش دارم، آنوقت حال بهتری خواهید داشت.
ادامه صحبت از نفر سوم: بله تجربه داشتم، ولی این که می گویید به خودشناسی نمیرسید اگر محترمانه جواب ندهید.
استاد: می خواهید جواب بدهید حتی لازم است گاهی اوقات جواب طرف را بدهید، اشکال ندارد منتها آن جواب را می توانید محترمانه بیان کنید نه مثل خودش،
یک جایی برای گشت رفته بودیم بیرون از شهر، روز تعطیل بود و شلوغ، ماشین ما تا آخر رفته بود، میخواستیم برگردیم یک جایی بود که خیلی گِل بود، من پیاده شدم و ایستادم ماشینها را هدایت کنم، به ماشین خودمان راهنمایی دادم که کنار بایستد تا عبور و مرور شروع شود که بتوانیم ما هم عبور کنیم درست پشت جایی که ماشین ما میایستاد بعد از آن گِل بود آنقدر که میترسیدم ماشین گیر کند، یک ماشینی از روبرو آمد هنوز به گِل نرسیده بود، یک آقای جوان خوش تیپ خوش قیافه ای که خیلی هم از خودش ممنون بود پشت ماشین بود، هیچکس نمی داند من راجع به کی حرف می زنم حتی بچه ها که همراهم بودند نمیدانند، من به او گفتم نیا، نیا، فکر کردم ماشین او از ماشین ما سنگین تر هم هست می رود و گیر می کند، می خواستم بگویم عقبتر بایست، نیا در گِل، چنان برخورد نامناسبی با من کرد، من فقط نگاهش کردم گفتم بهتر است نیایید گیر می کنید، گفت گیر کنم به کسی مربوط نیست، به خودم گفتم چرا نکردی، نگاهش که کردم دیدم عجب خوشم می آید از او چقدر دوستش دارم؟ یک جوری از او خوشم می آید انگار دوستم را میبینم، ایستادم نگاهش کردم همین، تا بالاخره راهها باز شد و او اولین کسی بود که رد شد و رفت، ولی خانمهایی که در ماشینش بودند به او اعتراض کردند، من فقط لبخند زدم، آنجا فهمیدم چقدر من آدمها را دوست دارم، آنجا خبری نبود که کسی نبود که مرا دوست داشته باشد من با دو جمله که یواش هم میگفتم کاری می کردم از ماشین بیاید بیرون در آن گِلها بالا پائین بپرد، از من بر می آید ولی نکردم، گفتم چرا نکردی؟ چه کِیفی داشت بالا پائین بپرد، روز تفریحی مردم با دیدن این صحنه کامل می شد، اما دیدم من دوستش دارم، نمی توانم، خوبست که اینها را بفهمیم، آنوقت است که می فهمیم ما کی هستیم؟ و بعد از آنچه که هستیم لذت می بریم حظ می کنیم، این حظ با آن حظ خودپرستی و خودشیفتگی خیلی متفاوت است، چون خودپرستی و خود شیفتگی همیشه یک نقطه تاریکی آن بغل هست نکند بفهمند؟ اما اینجا چی را می خواهند بفهمند، هیچ چیز، چیزی نیست که بخواهند بفهمند، چیزی که عیان است همه می بینند
ادامه صحبت نفر سوم: فکر می کنند که آدم نمی فهمد.
استاد: چه اشکال دارد بگذار فکر کند نفهمیدم، من سهم فهمیدنم را برداشتم رفتم.
نفر چهارم: در فرمایشات شما عباراتی شنیده شد، بنظرم رسید که می شود روی آن گفتگو کرد، شاید بعضی از مارا دچار سوء تفاهم کند، چیزی که من در تجارب شخصی در تعالیم معنوی دیدم اینست که برخلاف آنچه که در دنیای مادی کسب می کنیم و با تمرین و ممارست حاصل می شود به این معنی که فرض کنید در دنیای مادی می خواهید دوچرخه سواری کنید آنقدر رکاب میزنید تا آخر سر دوچرخه را یاد میگیرید ولی آنچه که در تجربه شخصیام دیدم عموماً این اتفاق در فضای معنوی نمی افتد به این معنی که اگر من بیایم به خودم فشار بیاورم در موقعیتهایی مثل موقعیت شما قرار بگیرم، به خودم بگویم باید محترمانه جواب بدهم یک آدم باشعور و باشخصیت از اوجز این برنمی آید و با امثال این جملات حتی اگر سالها تمرین کنیم به نتیجه نخواهیم رسید، من می گویم این داستانها با ادا درآوردن اتفاق نمی افتد، بلکه یک امر باطنی ست، لازم است یک چیزی را در درون تغییر بدهیم، اتفاقاً باید بدانیم که هیچ بایدی وجود ندارد در دنیا، فرض کنید که یک کوزه عسل را بشکنید وقتی یک کوزه عسل را بشکنید آن کوزه مجبور نیست از خودش عسل بیرون بریزد، بلکه از خودش عسل بیرون می ریزد، یا آن کوزه عسل به خودش نمیگوید از یک کوزه عسل جز عسل بیرون ریختن معنی ندارد، اینها را به خودش نمیگوید بلکه وقتی شکست از آن عسل بیرون میریزد، یک امر بدیهی و طبیعی ست، بدون هیچگونه فشار و تمرین و ممارست، بدون هیچگونه باید نباید، یک کوزه عسل را اگر بشکنید عسل از آن بیرون میریزد، همانطور هم اگر یک کوزه سرکه را بشکنید از آن سرکه بیرون می ریزد، واقعیت اینست که ما گاهی گمان می کنیم که با درآوردن آن ادا آن مدلی می شویم ولی واقعیتش اینست که اینطور نیست، نهایتاً وقتی کوزه سرکه می شکند شما گمان می کنید من گفتم خواهش میکنم اختیار دارید، ولی این هوش جمعی گفته ناگفته ما را می شنود، حتی در پس جملات محترمانه مان احساسش می کند که شما فحشش می دهید ولی خیلی محترمانه اینکار را می کنید یا ممکن است آن آدم بعد که از شما جدا شد به خودش بیاید و بگوید بنده خدا هم چیزی نگفت، این فرایندی ست که ادا در آوردن اتفاق نمی افتد، بلکه اتفاقاً ما باید از درون شروع کنیم.
استاد: بگذارید من یک خبر خوب به شما بدهم، چیزهایی که خیلی حساسند و شما خریداری می کنید روی آنها روکش پلاستیکی دارد، مثل این صفحههای تبلت و موبایل، که شما از روی پلاستیکی آن میتوانید ماهها از روی همان دکمه هایش را بزنید و کار کنید مثل کنترلهای تلویزیون، هیچ اتفاقی هم نمیافتد یعنی دستگاه همان کار را برای شما انجام میدهد فقط فرقش اینست که یک روکش نایلونی روی آن کشیده شده است و شما از روی نایلون کار میکنید، اما یک روزی میرسد که ترجیح میدهید با اینکه می بیند چه شکلی ست ولی ترجیح می دهید نایلون را بردارید، وقتی نایلون را برمی دارید از ظاهر آن یک کِیفی به دلتان می نشیند فرقی نکرد از اول هم همین شکلی بود فقط یک نایلون روی آن بود مگر غیر از این بود ولی وقتی نایلون را میکشی و برمی داری یک لذتی به دلت می نشیند انگار که نواست انگار تازه است همین الآن خریدی ! ما در درونمان آن محترم بودن را، آن عشق ورزی را، آن جریان محبتی را همه اینها را مثل این داریم خُب عین این داریم اما روی نفس ما یک نایلون است نمی خواهد تو دنبال چیزی بگردی لازم نیست شدنی اتفاق بیفتد فقط کافیه نایلون آن را برداری نایلون نفس شما نمیگذارد آن نویی و تازهگی را مشاهده کنی ولی وقتی برداری می بینی تو گنجینه بسیار عظیمی را در خودت داری اصلاً لازم نیست دنبال چیزی بگردی عشق و محبت چیزی نیست که تو بیرون دنبال آن بگردی و تمرنیش کنی محال است کسی با تمرین کردن عاشق شود این اصلاً یک جمله خیلی خنده دار است محال است با تمرین کردن یک کسی مهربان بشود می دانید مثل کی ماند؟ مثل گربه، گربه خیلی حیوان ملوس و دوست داشتنی است آن هم صاحبش را خیلی دوست دارد خودش را خیلی برای او لوس میکند صاحبش را نوازش میکند وقتی می خواهد نوازش کند آن ناخنهایش را داخل می کشد. من هیچوقت گربه نداشتم و هیچوقت هم به عمرم دست به گربه نزدم ولی اینها را میفهمم حتی ناخنهایش را جمع می کند خُب ولی همین گربه با همه عشق ورزیش با همه وفاداریش و با همه چیزهای قشنگی که دارد یک جایی چنان تورا پنجول میکشد و زخم و زیل می کند که نگو و نپرس. پس نمی شود محبت را تمرین کرد محبت در شما وجود دارد خیلی هم زیبا وجود دارد به بهترین وجه پس چرا تا حالا من نفهمیدم؟ برای اینکه آن لایه را از روی آن نکندهای، هنوز هم در کمال خساست فکر می کند اگر این نایلون پلاستیک روی این باشد دستگاه من بهتر می ماند نه بابا آن را بکن ببین آن زیر چه خبر است؟ چه چیزها به دست تو می آید وتو چقدر کیف آن را میکنی و جالبتر اینکه رویه نایلون این را می کنی بعد از مدتی استفاده چرک می شود ولی رویه تو را وقتی میکنند دیگر چرک نمی شود همیشه دیگر به آن زیبایی باقی می ماند.
نفر پنجم: در خیلی مواقع در شأن خودمان نمی بینیم جواب بدهیم چه کسی ببیند چه کسی نبیند.
استاد: گاهی اوقات در مقابل آدمها که قرار میگیریم می گوید آدم در شأن خودش نمی بیند که جواب بدهد اگر این شأن یک شأن دروغین است خوب نیست، اگر این شأن یک شأن راستین است، شأن راستین چیست؟ شأن راستین محترم بودن آدمها است ،همیشه محترم، این یعنی شأن بر اساس محترم بودن نمی داند چه بگوید چون آنقدر محترم زندگی کرده است آن لایه پلاستیکش را زود برداشته زود به آن زیری رسیده اصلاً نمی داند چه باید بگوید خُب پس نمی تواند محترم رفتار نکند اگر این است خوب است ولی اگر شأن یعنی اینکه حالا اگر جواب بدهم همه فکر می کنند چه آدم عوضی هستم؛ تو عوضی هستی چون فکرش را کردی چه آدم بیخودی هستم تو بیخود هستی چون به آن فکر کردی ولی آنکه ذاتاً یعنی آن هسته درونی اش آشکار و محترم است هیچوقت با خودش فکر نمی کند که حالا هیچی نگویم تا همه فکر کنند من چه آدم محترمی هستم چون اصلاً فکر می کند محترم بودن عین این میماند که شما مو دارید، داشتن موی سر یک چیز عادی است باید همه داشته باشند و این قشنگ است.
نفر ششم: من چند تا سوال داشتم یکی در مورد خاطره ای که در مورد خودتان گفتید در مورد آن آقایی که به او گفتید جلو نیاید من برای خودم متصور شدم یک چنین اتفاقی را من نمی توانم درک کنم که چطور آن حس خشم را با آن حس عشق بتوانم متلاشی کنم من خودم شخصاً باشم کسی بخواهد اینطوری با من رفتار کند می گویم اصلاً لیاقت ندارد و در این حالت عشق من بیرون نمی زند.
استاد: نه نه! چون تو نایلونت را بر نداشتی معلوم است که بیرون نمی زند. نایلونت را برداری عشق هم بیرون می زند آنوقت دیگر خشم زیر آن نایلون جا ندارد تو مرتب نگاه میکنی بابا من یک روزی خشم هم داشتم پس کجا است؟ دگمه آن کجا است که بزنم؟ ولی دگمه ای ندارد که تو بزنی.
ادامه صحبت ازنفر ششم: و در مورد این که گفتید کسی فحاشی بکند من در آن واحد جوابش را نمی دهم نه اینکه فکر کنم که در شأن من نباشد و نتوانم جوابش را بدهم تحمل میکنم صبر نه تحمل می کنم اگر با کسی که رودربایستی دارم یک بار دو بار ولی دفعه سوم اتفاق افتاد من می روم به یکی دیگر درد دل می کنم.
استاد: باز بدتر عذر بدتر از گناه.
ادامه صحبت از نفر ششم: و اینکه شما می گویید محبت بکنیم من احساس می کنم آدم باید محبتی ببیند که بتواند منشاء محبت باشد.
استاد: اصلاً شما در عالم هستی درون محبت غوطه می خورید اگر نمی توانی ببینی تقصیر کسی نیست شما درون هستی در محبت غوطه می خوری.
ادامه صحبت از نفر ششم: پس اینکه می گویند اگر بچه دار می شوی از اول با بچه ات با محبت رفتار کنی تا محبت کردن را ببیند و یاد بگیرد پس این چیست؟
استاد: برای اینکه تو زاییده محبت هستی از تو یاد میگیرد به شرط اینکه واقعاً روکش خودت را برداشته باشی، اگر برداشته باشی تو زاییده محبت هستی. من مادر به تو نشان می دهم که با اولادش حسادت می کند با اولادش جنگ می کند نه من از تو بهترم!! چکارش می شود کرد؟ برنداشته هر کاری هم می کنی برنمی دارد، ولی واقعیتش این است که باید برداشت. خیلی بد زمانه ای است دوست من، ما خیلی بد جایی گیر کردیم ولی چاره ای نداریم مردیم و ماندیم باید از این گذرگاه رد بشویم تمام شد. پس با خودت روراست باش بگو اینجا خراب است، این هم خراب است،این هم خراب است، آن هم خراب است، پس چکار می کنی که درست باشد؟ اگر چهار دفعه با خودت اینجوری کنی آباد می شوی.
ادامه صحبت از نفر ششم: حالا این مشکلی که من گفتم در رودربایستی جواب طرف را نمی دهم بعد از دو سه دفعه می روم به کسی می گویم که گفتید کار بدی است خُب آدم یک دفعه که نمی تواند نایلونش را بردارد الآن چه راهکاری را به من می دهید؟
استاد: هیچی یاد بگیر از این به بعد هرکس هرچه به شما گفت همانجا در حضور خودش اگر واقعاً حق با تواست همانجا گفتگو کن هیچی بهتر از یک گفتمان خوب وپسندیده کار ساز نیست. اگر نه ارتباطتان قطع می شود بروید دنبال زندگی تان ولی دیگر هیچوقت به آنها بد نگویید، بد نگاه نکنید و بد هم یادشان نکنید.
نفر هفتم: در رابطه با اینکه سکوت کنیم، سکوت کردن همیشه منشاء اش از دوست داشتن نیست با توجه به مواردی که مطرح می شود پاسخ به این موضوع یک جواب روشن ندارد اولاً اینکه در دسته اول که ما دنبال این هستیم که دیگران ما را دوست داشته باشند عاقبت آن نفاق است چون شما می رسید به جایی که مخالف آن چیزی که خودت قبول داری رفتار کنی تا آن تو را دوست داشته باشد بنابر این آن انتهایش نفاق است. دسته دوم در رابطه با اینکه من دیگران را دوست دارم دو شاخه است اگر من دیگران را می خواهم دوست داشته باشم که خودم را دوست داشته باشم بخاطر خواست خودم است این هم باز دچار مشکل خواهد شد چون معیار خود آدم می شود وقتی معیار می شود خود آدم حتماً اشتباه در آن اتفاق می افتد اگر شاخه دوم باشد که دوست داشته باشی همان جور که جنابعالی فرمودید عاشقانه دوست داشته باشید یعنی با این دید دوست داشته باشی که عالم وجود در واقع یک عالم یک پارچه است از من بیرون نیست جدای از من نیست بنابراین من دوست دارم چون این مخلوق خالق من است جزیی از من است این می تواند در هر موقعیتی یک چراغ برای آدم روشن کند.
نفر هشتم: من در این راستا با چند نفری مشکل داشتم و سعی کردم دلم را صاف کنم و سعی کردم آن انسانها را به واسطه انسان بودنشان دوست داشته باشم با اینکه ضرباتی هم از آنها دیده بودم و از ناحیه آنها آسیب هایی را دیده بودم صلح کردم و رفتم جلو و همان جوری که باید عمل می کردم عمل کردم آنطوری که درست می بود عمل کردم ولی آن آدمها با توجه به ویژگیهایشان به بدترین نحو عمل کردند یعنی همانجوری برخورد کردند که می کردند و من باید به واسطه انسان بودنم و به واسطه عشق الهی دوباره آن مسئله را رد می کردم ولی به هم ریختم نمی توانستم دیگر به خودم دروغ بگویم دیدم که حالم دارد بد می شود مرتب حالم بدتر شد
استاد: می دانی دقیقاً چه اتفاقی برای تو می افتد این برچسب هایی که روی این کنترل بود که تو از روی آن کار می کردی الان زیرش پف کرده خُب، بعد تو هر بار که میخواهی دگمه ای را فشار بدهی دگمه مورد نظرت را فشار بدهی چون این نایلونش پف کرده خوب نمی گیرد اینطوری می کنی بکن بابا! ، دوست داشته باش عشق الهی است می گویی خُب می روی لبه آن را می گیری یک خورده هم بلند می کنی بعد می گویی نه لا به لای این دگمه ها خاک می گیرد بعد دیگر خوب عمل نمی کند دوباره این نایلون را می کشی سفت تر و به آن چفت می کنی. ببین تو متوجه شدی اشکال کار از کجاست ولی هنوز آن بخش که به تو بگوید که آن را بکن اصلا خراب شود چه اشکالی دارد چون نمی توانی این را بکنی نمی توانی از آن صرف نظر کنی هنوز هم نایلون روی آن است منتها فرقش با قبل این است که نصف و نیمه است آن موقع کامل چسبیده بود روی آن تو متوجه نمی شدی الآن چون نصف و نیمه است نصفش را می فهمی ولی در نصف عمل کنندگی اش درجا می زنی.
نفر نهم : سلام من در طول صحبت دوستان همانطور که گوش میکردم برگشتم از بچگی ام به جلو آمدم دیدم در رابطه با این مسائل هیچوقت نمیتوانستم از ناراحتی طرف مقابلم خوشحال بشوم یک برهه از زمان فکر میکردم یعنی این یک ضعف برای من است ؟ ناتوانی در من است ؟ که چرا همه وقتی انتقام میگیرند خوشحال میشوند ؟ کم کم که جلو آمدم در این سالهایی که با شما هستم دیدم در هیچ شرایطی نمی توانم حتی با دشمنم بدترین خیانت ها را کرده است لطمه ها را زده است یک مقدار که دقت کردم در حرف های دوستان دیدم خیلی وقت ها من علت کار طرف مقابلم را می فهمیدم الان فکر کردم شاید همان که می فهمیدم که این چرا این کار را کرد من این لطمه را دیدم باعث میشده که نتوانم به او لطمه بزنم یا مقابله به مثل بکنم.
استاد : هزاران رمز و راز در این مسیر خوابیده است که همه ی ما همه ی آن را بلند نمی کنیم هرکسی با توجه به جوهره ی وجودی خودش یک بخشی را بلند می کند که نیاز اوست خیلی خوب است چه اشکال دارد؟ بله حتما حتما من همیشه می گویم که دانسته های ما از دیگران افسارهایی نایلونی و محکم بر گردن ماست چون این دانسته ها مانع از این میشود که تو واکنشی را که باید نشان بدهی احقاق حقی را که باید بکنی چون من همیشه دیدم وقتی گفتگو می کنند یک وقت مسائلی در اطراف پیش می آید همیشه به بچه ها می گویم آخه شما نمی دانید طرف چه مشکلی دارد راست هم می گویند نمی دانند در نتیجه او را مقابل خودشان برآورد می کنند و با آن برآورد بچه ها درست می گویند طرف خطا کار است اما با دانسته ی من خطاکاری اش خیلی پایین می آید آنوقت این وسط چه کسی صدمه می خورد ؟ من ، چون میشوم سپر بلا ما بین او و بقیه ولی عیبی ندارد. خیلی چیزها هست که اگر یک ذره توجه بگذارید انقدر شما مجموعه ی قشنگ و پر از رمز و رازی هستید که هیچوقت در مجموعه تان را باز نکردید شما همیشه به دنبال سرگرمی بیرون از خودتان گشتید شما دنیای سرگرمی هستید دنیای سرگرمی ، این موبایلها را دیدید ؟ دائما گیم می ریزنند هی این را می زنند آن را می زنند . اساس همه ی گیم ها در شماست دنبال چی تو موبایل می گردید ؟ شما انقدر گیم (بازی ) ها دارید که هی بزنید جلو بیایید شما یک دریا گیم در خودتان دارید یک رفتارت را که می زنی متوجه میشوی میگویی آخ جون فهمیدم میزنی مبهم بعدی می آید بعد کلی سرگرم میشوی اگر دوست داشته باشی تا آن را کشف کنی ، چرا تو اینجوری هستی ؟ چرا اینجوری فکر می کنی ؟ دیگر فکر نمی کنی چرا او آن جور است ؟ چرا او آن جور است ؟ این چرا او آن جور است تو را زجر می دهد اما این چرا من این جور هستم یک بازی است یک سرگرمی عظیم تو دنیاست ، آنجاست که وقتی به انتهای همه ی بازی هایت می رسی خدا میشوی و او تو را دوست داردتو را خلق کرده است برای اینکه تو این بازی ها بچرخی و پیدا کنی . این چیزی است که تمام عارفان استادان و ... سالیان عمر روی آن گذاشتند و ما امروز خیلی مجانی دست مان است خیلی مفت است باید قدرش را بدانیم.
پس گفتیم که اگر صادقانه به درون مان رجوع کنیم خیلی ظریف تر و مخرب تر هم وجود دارد که از نگاه ذهن حتی پوشیده است حتما هر عمل تان را یکبار ریکاوری کنید یکدفعه به آن نگاه کنید یک دفعه که ضرر ندارد آنوقت نقاط ضعف و قوت را پیدا کنید و یادداشت کنید یک کتاب عظیم خواهید داشت واقعا یک کتاب عظیم . و اما بعد....
آن که دوست دارد که او را دوست بدارند خیلی عالی است خیلی قشنگ است که دوست داری که دوستت داشته باشند چه ایرادی دارد ؟ من ایرادی درآن نمی بینم چرا فکر کردید که زشت است ؟ خیلی عالی است که شما دوست داشته باشی که بقیه دوستت داشته باشند اما یک امایی به درشتی یک گوی بزرگ این وسط است و موج میزند یک اما این وسط هست آن اما می گوید به چه قیمتی ؟ تو چه شرایطی این توجه و محبت را می خواهی به دست بیاوری ؟ این خیلی مهم است . دوست داشتن ما توسط دیگران ایده آل است عشق است جهان یعنی عشق من یعنی خدا تو یعنی خدا اگر تو من را دوست داشته باشی چه اشکال دارد ؟ من تو را دوست داشته باشم چه اشکال دارد؟ اما مهم این است به چه قیمتی؟ این محبت در چه شرایطی ؟ آیا در خودت برای اینکه به این محبت برسی به اجبار چیزی را قربانی می کنی ؟ سر می بری ؟ این خیلی بد است خیلی بد است اگر تو یک چیزی را در خودت سر می بری برای اینکه دیگران تو را دوست داشته باشند می دانی چرا ؟ چون قربانی ها قربانی می شوند خاموش میشوند اما نمی روند همه ی شان همان جا می مانند قربانی قربانی قربانی یک تجمعی درست می کنند و وقتی قدرت دسته جمعی این قربانی ها بالا رفت تازه بروز می کند آنوقت دیگر جایی برای پوشاندن و مورد توجه قرار گرفتن باقی نمی گذارند این بدترین تاوان دو لایه بودن آدم است . بابا این را بکن دیگر اگر کنده بود دیگر به اینجا نمی رسید علیه تو جمع میشوند جمع میشوند بعد همه چیز را رو می کنند اما یک وجه دیگر موجود است خوب آن وجه چیست ؟ چون من دوست دارم مردم من را دوست داشته باشند دیگر ؟ نه ؟ تو هم دوست داری مردم دوستت داشته باشند دروغ است اگر بگویی دوست ندارم حتما دوست داری بقیه دوستت داشته باشند یک وجه دیگر هم اینجا وجود دارد آدمی برای اینکه او را دوست بدارند از راه اصولی اش پیش می رود شروع به پاکسازی می کند شروع به تمیز کردن می کند . یکی یکی شروع می کند می شناسد بعد یکی یکی پاک می کند اگر نشناسی پاک هم نمی توانی بکنی خصیصه های بد و نامناسبش را پیدا می کند و اگر توانست این مطلب را پیدا کند آنوقت آن را پاک می کند چون اصل شناختن آن است پاک کردن آن آنقدر زحمت ندارد این خصیصه های زشت آدمی خیلی پدر سوخته است یک جاهایی قایم میشوند یک لباسهای شیکی می پوشند که تو آنها را نشناسی قایم می شوند ولی اگر زرنگ شدی آنها راشناختی یعنی حذف چون خیلی راحت ماهیت شان بیرون می آید پاک شان می کنی آنوقت تبدیل به موجودی میشوی که عملا دیگران نمی توانند دوستت نداشته باشند تو هی بگو نه نمی خواهم من را دوست داشته باشید ولی نمی توانند تو را نخواهند حتما تو را می خواهند چون به آن چیزی تبدیل شدی که همه دنبال آن هستند این عین رو راستی و عین حقیقت است . دانه دانه بشناس دانه دانه پاک کن یک دفعه حمله نکن اصلا نمی توانی ده تا آدم را که اصلا دوست نداری یک دفعه عاشق شان بشوی یا ده تا آدم که اصلا تو را دوست ندارند نمی پسندند نمی توانی به خودت جلب کنی کم کم یواش یواش یک دانه یک دانه.
بخش دوم آنهایی که ترجیح می دهند دیگران را دوست داشته باشند تا اینکه دوست داشته بشوند . یک شعار بزرگ است یک شعار عظیم است و واقعا یک شعار است راه دور نروید باور کنید یک شعار است . من ترجیح می دهم همه را دوست بدارم تا اینکه دیگران من را دوست بدارند ؛ تو را به خدا جوک نگو . خبر بد برای این دسته ، اگر این انتخاب برای این است که شما را یک فرد ایثارگر پرمحبت بدانند یا شما را یک آدم وارسته و بریده از علایق دنیایی بدانند یا هزاران دلیل دیگر مشابه این ، من به شما قول می دهم هرگز کسی شما را دوست نخواهد داشت نه شما را کسی دوست خواهد داشت و نه شما می توانید کسی را دوست بدارید هرگز . چون تو بطن این انتخاب شما یک چیز بد است آن یک چیز بد می دانید چه چیزی است ؟ آن تو بطنش دوست داشتن خودتون است پروراندن نفس تان است نه دوست داشتن دیگران این امری ست بسیار دو رو و ناروا ، مثل مورد اول بالاخره هم همه اینها جمع میشوند یک تجمع بزرگ درست می کنند آبروی آدم را می برند و دیگر هیچ کاری هم نمیشود کرد هیچ طوری هم نمیشود آن را درست کرد اما اگر دوست می دارید چون تار و پود وجودی تان از جنس محبت است ؛ یک مقاله ای را یک بار گفتم راجع به تار و پود مطمئنم یک نفرتان هم به یاد ندارید ولی به شما توصیه می کنم بروید حتما بخوانید تار و پود وجودی تان از جنس محبت است جز این نمی توانید باشید زور بیخودی نزنید مثل اینکه یک کسی چشم های سبز دارد بعد زور می زند چشم ش مشکی باشد مگر میشود ؟ تو تار و پودت از محبت است زور اضافه نزن محبتی که تار و پود آدمی است مثل آن چشم سبز است حتی در مواجه با سیاهیها، تکدر خاطرها، لطمه های روحی، نمی تواند ماهیت آن عوض بشود و این خیلی با ارزش است خیلی با ارزش است اما بعد... می خواهم بگویم دسته ی اول شما می توانید چنان خودتان را اصلاح بکنید که دیگران شما را دوست داشته باشند و خدای ناکرده خودشیفته هم نشوید و همینطور محبت دریافتی را که از دیگران می گیرید به تار و پود محبتی تان افزایش بدهید و بر دیگران هم نثار کنید بگذارید بگویم مثل چی ؟ مثل یک جویبار جویباری که آبی زلال و شفاف در آن جاری است این جویبار از یک سر منشأیی آب زلال را دریافت کرده مگر غیر از این است ؟ از آنجا دریافت کرده و در طول مسیر آن هیچ مانعی سر راهش قرار نگذاشته است ؛ نرو نرو تو برای من بمان این آب ها را من می خواهم مال من است ؛ نه ، دریافت کرده و در طول مسیر در جریان است هر چیز و هر کسی در طول مسیر سر راهش باشد از آن آب زلال منتفع میشود ، جویبار زور نمی زند کسی را منتفع کند شما هم محض رضای خدا زور نزنید ولی جویبار بشوید جویباری از آب زلال و شفاف محبت . دسته ی دوم هم از دریافت محبت و توجه دیگران شادمان بشوند خوشحال بشوند چرا نه ؟ وای از نرسیدن این محبت به خودشان دلگیر و دلشکسته نشوند اگر رسید خوشا به کرمش اگر نرسید سرش سلامت دلگیر و دلشکسته نشو تا فضای محبت تان به دیگران تیره و تار نشود . آخرین کلام ؛ یادتان هست از شما پرسیدم محبوب چه کسی است ؟ به آن فکر کردید ؟ حالا می خواهید به من بگویید محبوب چه کسی است ؟ تو جامعه ی امروز ما محبوب کسی است که جاذبه ی مالی بالایی دارد چهره ایی جاذبه ی بالایی دارد، خوشگل، خوش اندام، خوش قد و قواره ،خوش پوش زیبا ، جاذبه، مقام دارد، مقامات خیلی چشم گیر و از همه مهم تر جاذبه های جنسی دارد، سوکسه دارد من هم نمی دانستم یعنی چه ؟ آنموقع که دختر جوانی بودم هرکسی که یک مقدار خوشگل و خوش بر و رو بود می گفتند طرف سوکسه دارد،هیچوقت نفهمیدیم سوکسه یعنی چه ؟ ولی ما می گوییم سوکسه دارد من نمی دانم مهره ی مار دارد خلاصه یک کشش یک جاذبه دارد محبوب در جامعه ما یعنی این اما فی الواقع این درست نیست می دانید چرا درست نیست ؟ یک دلیل خیلی خوب و بارز و مهم دارد ، پارامترهایی که گفتم هیچ کدام شان ماندنی نیست نه جذابیت چهره ماندنی است نه مقام ماندنی است، نه مال ماندنی است ؛ قدیمی ها می گفتند به خوشگلی ات نناز به یک تب بند است، طرف یک تب می کند انقدر زرد و زردنبو میشود حال آدم به هم می خورد به مال ات نناز به یک شب بند است، دزد می آید همه را می برد داغش به دلت می ماند . اینها پارامترهایی نیستند که ماندنی باشند بر هر چیزی که دائمی نیست نمی توان عنوانی قرار داد و گفت محبوب من، این محبوب است نمی توان گفت محبوب فقط کسی است که همانند آن جویبار زندگی می کند می گیرد می بخشد و هیچ چیزدیگری در بساط آن موجود نیست همین و بس قابل توجه آنهایی که خیلی دلشان می خواهد محبوب باشند گذشت کامل یکی از پارامترهای ماندنی اش هست همین .
نفر نهم : من به محبوب فکر کردم الان توی ذهنم آمد که جامعه ی خودمان یک محبوب یعنی یک الگوی خوبی باشد که همه دوستش داشته باشند و در راه خدا باشد که هیچ گناهی نکند و با کار خوبی که انجام می دهد هم الگوی تمام انسان های جامعه مان است هم اینکه خدا از او راضی است
استاد : یعنی همان جویبار هر آنچه را که از سر منشأ میگیرد به آن فخر نمی فروشد همانطوری هم به دیگران می بخشد و برای بخشیدن آن هم هیچ منتی نمی گذراد چون نه هیچ چیزی را از آن خودش می داند و نه می خواهد که نگه دارد چرا ؟ چون مطمئن است که همیشه خواهد آمد و همیشه از او عبور خواهد کرد آنوقت محبوب میشود .
نفر دهم : شما گفتید که محبوب یعنی مثل جویبار هیچ مشکلی ندارد و روان است دارد می رود من نمی خواهم تعهد کنم که همین الان می خواهم محبوب بشوم من می خواهم از الان تا بعد ها سعی کنم که به محبوبیت برسم و می خواهم هیچ مشکلی نداشته باشم و اول روی یک چیزی زوم کنم آن مشکل را برطرف کنم و بروم سراغ چیزهای دیگر.
استاد : خوب است . تا هنوز خزانه مشکلاتت زیاد نشده است شروع کنی زودتر از ما موفق میشوی . عالیست .
نفر یازدهم : این بحثهایی که امروز شد ودر مورد آن پلاستیک و غشاء گفتید . من یک چیزی از ذهنم گذشت که تمام ارکان هستی یک پوسته و غشاء و قشری دارند . مثلا در داخل بدن ما رگها مانع از این میشوند که خون درون آن با مواد دیگر قاطی بشود یا مثلا پوسته و جو زمین یا بخشهای مختلف گیاهان و درختان . وقتی گفتید جویبار بشید ، آب و نور اصلا پوسته و غشاء ندارند . انشاالله متعهد بشویم که خدا کمک کند پوسته مجازی خودمان را برداریم تا آن حقایق روشن شود .
استاد : بسیار عالی . شاید یک شبه برایتان اتفاق بیفتد شاید کلی زمان ببرد ولی خبر خوب این است که اگر شما نیت کردید حتما به شما فرصت میدهند . منتها به این شرط که زمین ننشینید همچنان پیش رونده باشید . یک چیز دیگر به شما بگویم و آن اینکه وقتی که شما پوسته این دستگاهتان را میکنید یک لذت خاصی دارد . اوه ! چه نو ! چه خوشگل است ! درست است شاید یک ماه یا سه ماه بعد لابلایش را خاک بگیرد ولی آن شادیی که آن لحظه به شما میدهد وصف کردنی نیست . من که اینطوری هستم با اینکه اصولا وابستگی به وسیله ندارم ، اصلا ندارم . وقتی که در طبیعت و جهان هستی به هر چیزی که میرسیم اگر قادر بشوی پوسته اش را از آن جدا کنی و به ماهیتش برسی عالَمی بر شما مکشوف میشود که قابل وصف نیست . فکر میکنید اگر به آنجا برسم خب میمیرم . نه ! فکر نکنید با مردن به آنجا میتوانید برسید . بعضیها فکر میکنند میمیرند حتما به آن نقطه میرسند . نه اینطوری نیست و خبر بد آن اینست که شما تمام این لایه ها و پوسته ها را باید بلند کنید و بروید . اگر آنجا این کار را نکنید در جهان های دیگری مجبور به این کار می شوید با وجود اینکه قدرت مادیتان دیگر بسیار اندک است و خیلی سخت است . زمان زیاد میشود بخاطر اینکه دیگر قدرت مادیتان کم است . یک فضانوردی که در فضای لایتناهی آن بالا بالاها خارج از جو در فضا میخواهد حرکت کند ببینید یک فاصله دو متری را چقدر طول میکشد تا برود . به این دلیل است . انتخاب خوبی است امیدوارم موفق بشوید .
نفر دوازدهم : اگر آدم بخواهد به قول شما سوکسه داشته باشد و در عین حال هم بخواهد مثل جویبار محبوب بشود و جاری باشد آیا تضادی هست ؟
استاد : خیر
ادامه صحبت نفر دوازدهم : یعنی برای جذبه داشتن و سوکسه داشتن تلاش کند در عین حال بتواند در طبیعت و کائنات واقعا جویبار باشد و جاری باشد .
استاد : شما بطور حقیقی همه آنها را در درون دارید ولی چون کشفش نکردید بیرون از خودت دنبالش میگردی . پول بدست بیاورم که پیش مردم مهم باشم . مقام بدست بیاورم که پیش مردم مهم باشم . خودم را بیارایم تا دیگران به من نگاه کنند و من ارزش خودم را پیدا کنم . در حالیکه شما در ماهیت خودتان همه چیز را دارید . و بالاترین حدش را دارید فقط مهم این است که بتوانید کشفش کنید . مهم این است که بتوانید به آن برسید . اگر برسی دیگر نیاز نیست که پول جمع کنی . چون پول واقعی تو هستی . دیگر لازم نیست مقام جمع کنی مقام واقعی تو هستی که در مقام خدایی قرار داری . لازم نیست خودت را با آت و آشغالهای بیرونی بزک کنی که زیبا باشی . با لباسهای آنچنانی یک کاری کنی که یک نیمه عریانی داشته باشی تا زیبایی را نشان بدهی و توجه جلب کنی . چون تو در نهایت زیبایی هستی هیچ چیزی در جهان به زیبایی تو نیست چون تو خودت یک جهان هستی . بنابراین ، بله میشود اما این مهم است که تو یواش یواش متوجه بشوی اینها هیچکدام ماندنی نیست . آنروز رفته بودم پیش دکترم چون خیلی حالم بد بود ، خیلی . یعنی دیگر احساس میکردم وقتی راه میروم در بالشتکهای باد یا آب راه میروم . گفتم بروم سوزنهایم را بزنم شاید کمک کند اینها یک خرده زودتر خالی بشود . آنجا که نشسته بودم خانمهایی که آمده بودند خیلی برایم جالب بودند چندین ساعت می نشستند فقط یک چیزهایی را به این پوستها تزریق میکردند .من هر چه نگاه میکردم دیدم این پوست همه چیزش صاف است پس او دارد چه میکند ؟ به خانم دکترم که بالاخره رفاقت و دوستیی هم باهم داریم یواش زیر گوشش گفتم : این که ناصافیی ندارد ، این چه چیزی را میخواهد صاف کند ؟ خندید و گفت : یک خط نازک اینجا افتاده ، میخواهد این را صاف کند . من هر چه نگاهش کردم دیدم اصلا دیده نمیشود و این خودش همینجوری زیباست اما خیلی متاسف بود که بخشی از صورتش برآمده نیست باید یک کاری کند این طرف صورتش اینطوری نیست باید کاری کند . تند تند میپرسید خانم دکتر ابروهایم را چطوری میخواهی برایم اصلاح کنی ؟ او پولش را میگیرد کارش را میکند . ولی متاسفم که یک دریا زیبایی آن زیر خوابیده و او نمیتواند بازش کند . نمیتواند کشفش کند و اگر کشفش کند عالَمی از آن بهره میبرند . چه حیف ! بله میشود . فقط یادت باشد جاذبه هایی را انتخاب کن که ماندنی باشد . از بین رفتتنی نباشد .
یک چیزی به شما بگویم ، خیلی جالب است . من یک روزی فقط 48 کیلو بودم . تو تصور کن در این قد و قواره 48 کیلو بودن یعنی چه ؟ فوق العاده بود . در این هفته ای که گذشت بخاطر حجم بدنی که احساس میکردم شاید دوبرابر شدم و دروغ هم نبود چون یک شب که منزل دخترم مهمان بودم هر چه لباس از کمد آوردم که بپوشم نتوانستم بپوشم . چون هیچکدام به اندازه تنم نشد در حالیکه اکثر لباسهای من گشاد شده بود ، خیلی اذیت شدم . در یک فاصله کوتاهی که هیچکس خانه نبود ایستادم جلوی آینه و خودم را تماشا کردم . دیدم اَ! چقدر زشت شدم . صورت را نگاه میکنی آرام آرام دارد چروکهایش پیدا میشود . چی آرام آرام ؟ اصلا پیدا شده . ابروها را نگاه میکنی همه ریخته . غبغب را نگاه میکنی میبینی پلاسیده . آمدم آرام آرام پایین تر ، به هیکل نگاه کردم دیدم واویلا چه افتضاحی است . یک چیز بی قواره ناجور . یک خرده ایستادم به خودم گفتم : تو داری با خودت چه کار میکنی ؟ چرا این شکلی شدی ؟ نمیخواهی به خودت فکر کنی ؟ نمیدانم چقدر جلوی آینه قدی بودم چون هیچکس داخل خانه نبود که سرو صدا کند و من متوجه بشوم دارم چه میکنم . ولی وقتی که از آن حالت درآمدم دیدم آخ آخ چون زمین سنگ است کف پاهایم یخ زده . معلوم است زمان طولانیی جلوی آینه خودم را نگاه میکردم . بعد به خودم گفتم : آنچه که تو امروز می بینی ماندنی نیست . چنان که یک روز 48 کیلو بودی ماندنی نبود . آن هم گذشت . این هم خواهد گذشت و عنقریب تبدیل به مشتی خاک خواهد شد .به خودم گفتم : پس تو چه هستی ؟ این همه تلاش ! آنجا دیدم که خیلی زیبا هستم . خیلی خارق العاده هستم . چرا زیبا و خارق العاده هستم ؟ چون من از یک هستی پایدار و یک موجود حی همیشه زنده آمدم . من نمردنی هستم . من همیشه هستم . اینها اضافه و مردنی است . اینها میمیرد و میرود من تازه از دستش خلاص میشوم . آخی ! یک نفسی . چقدر این کله را بشورم چرب نباشد ؟ چقدر به این بدن رسیدگی کنم ؟ امروز باد میکند ، فردا آب می آورد ، پس فردا از لاغری دارد میمیرد . پسون فردا پایش و زانویش درد میکند . چقدر من به اینها برسم ؟ مگر من اینها هستم ؟ مگر من این کشکک زانوی بی انصافم که هی درد میکند و میگوید : تق ، توق . من را میترساند . نه من این نیستم . اینها همه وبال است . برای چیزی که وبال است غصه نمیخورم . زشت شدم ؟ خب باشد . من به عشق آن روزی که فقط همان باشم که خیلی زیباست امروز اینها را یدک میکشم و با خودم می برم تا وقتی که او اراده کند و بخواهد . راحت شدم . لباسهایم قشنگ نمیشود ، نباشد . هیچ چیزرا نمیتوانم راحت بخرم ، عیبی ندارد . هیچ اشکالی ندارد . او من را قشنگ نمی بیند ، خب نبیند . اگر او میخواهد هیکل من را ببیند بگذار همین زشتی را ببیند . خوشم می آید که او همین را ببیند . اما اگر او میخواهد من را ببیند ، ببیند . اما من یک چیز دیگر هستم . یک چیز وصف ناپذیر هستم . آنهم نه من ، تو هم همینجوری ، او هم همینجور است . بعد دیدم آی خدا ! همه آن بدجنسهایی که اذیتم کردند بازهم دوستشان دارم . چقدر متاسفم ! کاش میشد دوستشان نداشته باشم قلع و قمعشان کنم . ولی خب دوستشان دارم دیگر . وقتی گرفتار میشوند برایشان دعا میکنم . ولی بازهم عصبانی هستم . بازهم کفری هستم ، به آنها غر میزنم ولی دوستشان دارم . تو هم دوست داشته باش . دوست داشتن زندگیست . دوست داشتن حی بودن است . دوست داشتن همه چیز است در دنیا . این همه اما و اگرو من وتویی و مال من ، مال تو ، مال او. این گفت ، او گفت ، این زور گفت را بریز دور و بشو جویبار .
صحبت نفر سیزدهم : بگویید محبوب حقیقی چه جوری محبوب است ؟ شما از آن محبوب حقیقی چه می بینید ؟
استاد : الان از آن محبوب حقیقی گفتم که خودم را در آینه نگاه میکردم دیدم همش ریخت دیگر بدرد نمیخورد . اما یک چیزی هنوز هست و آن یک چیز خیلی قشنگ است . من هم به آن یک چیز افتخار میکنم . آن محبوب حقیقی است و همانی است که سبب میشود من محبوب باشم . لازم نیست تلاش کنم محبوب باشم . کافیست که بفهمم اضافه است ، مردنیست . موهایم ریختنی است . الان این دوستمان یک دریا مو دارد . آن یکی دوستمان مو ندارد . میتوانیم بگوییم آن دوستمان را دوست نداریم چون مو ندارد ؟ این دوستمان را دوست داریم چون زیاد مو دارد ؟ نه والا بخدا . اصلا اینجوری نیست . من هیچ چیز را اینجوری نمی بینم . وقتی یک چیزهایی نمیتواند پایدار بماند و برای ما وجهه کسب کند رفتنی است ، تمام شد .
ادامه صحبت: یعنی میخواهیم این را توضیح بدهیم که محبوب همه آن صفات را باهم یکجا دارد و این زیبایی و جمال همه باهم میشود آن محبوبیت واقعی .
استاد : حالا جالب است که من هم دارم ، تو هم داری . منتها مال ما زیر خاکستر است .
ادامه صحبت آنوقت این صفات احتیاج به ارائه کردن ندارد . خودش جذبه دارد . هر انسانی در درون خودش آن را آشکار کرده باشد نا خودآگاه به همان کشیده میشود به همان سمتی که شما هستید .
استاد : تو اصلا آن جوری زندگی کن که خدا به شما گفته آنوقت خودبخود همان میشوی . لازم نیست تو یکی از آنهارا آشکار کنی چون اصلا آشکار هست . چون تو روی آن را پوشاندی آشکار نیست . آشکار است و لازم نیست تو روی آن را بپوشانی .
نفر چهاردهم : سالهاست که قرآن میخوانیم و شما تاکید فرمودید حتما اول فارسی آن را بخوانیم بعد متن عربی را . محال است که از بهشت حرف بزند و نگوید در زیر آن تختها ونشیمنگاهها و جویبارهای آب و شیر و عسل است . مدام از جاری بودن صحبت میکند . کلامی که دوستمان داشتند شاید خودشان هم متوجه نشدند چه گفتند . اینکه گفتند : آب و نور هیچ غشایی ندارد . من جسارت کنم یک جمله هم به آن اضافه کنم . دوست داشتن هم غشایی ندارد . من یک عمر برای بچه های مدرسه مثال زدم گفتم بچه ها اگر یک قطره از آب اقیانوس برداریم و به آزمایشگاه ببریم تفاوتی با آن اقیانوس دارد ؟ میگفتند : نه ندارد . میگفتم : پس چرا این قطره بعد از چند لحظه میگندد ولی آن اقیانوس هیچوقت نمیگندد ؟ یا رودخانه هیچوقت نمیگندد ؟ چون جاری است . ان شاالله اگر بتوانیم دوست داشتنمان مثل آب و نور جاری بشود شاید بتواند به یک جایی برسیم .
نفر پانزدهم : رقم بزند ؟ من دوهفته پیش تعهد عدم تلافی را برداشته بودم و بعد دیدم که من در حوزه رانندگیم نمیتوانم . دائما در حال تلافی کردن هستم حتی اگر شده با یک بوق کش دار بلند بزنم یا دائما پشت سر یک نفر چراغ بزنم . بعد به قول دوستمان انتظار داریم که در آن لحظه عشق بالا بزند . خب معلوم است که عشق بالا نمیزند این یک چیز خیلی بدوی و ساده است . بنابراین دعوتم این است که در این بخش پایانی کلاس یک حضوری بدهیم که کجا و با چه کسی قرار است چیزی را عوض کنیم ؟
استاد : در گفتگوی تو من یک تعهدی را برای خودم برداشتم شاید برای شما هم قشنگ باشد که البته من اجراییش کردم . زودتر شروع کردم . تعهد میکنم که من با خودم روبرو بشوم . ما مشکلمان این است که هیچوقت با خودمان روبرو نمیشویم . بروید جلوی آینه بایستید . همان کاری که من کردم . همان کاری که از فرط استیصال جسمی انجام دادم و بعد به یک چیز خیلی عظیمی دست پیدا کردم . شما هم این کار را انجام بدهید ، امتحان کنید . بعد ایندفعه که جلوی آینه ایستادم و خودم را درآینه ملاحظه کردم ، خودم را عنصر عنصر نگاه میکنم . میدانید یعنی چه ؟ نه به آن معنا که این سدیم و پتاسیم است . به این عنوان که اول به چشمهایم نگاه میکنم و من با چشمانم روبرو میشوم . چشمانم به من چه میگویند ؟ با گوشم ، با بینیم با زبان و دهانم روبرو میشوم و این یکباره اتفاق نمی افتد . شما باید روزهای متوالی هر بار جلوی آینه بایستی و یکی از اعضا را مدنظر بیاوری و من با خودم روبرو میشوم . شما هم با خودتان روبرو بشوید . خیلی انقلاب میشود . امتحان کنید ضرری ندارد. هیچوقت خیره به خودتان در آینه نگاه کردید ؟ خیره که میگویم به این معنی نیست که در آینه همه صورت یا همه هیکل را ببینید . خیره فقط به چشمانتان نگاه کنید ، چشم در چشم . من فقط به دوستمان نگاه میکنم آنهم فقط به چشمانش نگاه میکنم. اگر زوم کنم و نگاهم را از او برنگیرم خیلی اتفاقات می افتد . حالا خودتان با خودتان اینکار را بکنید ببینید پس چشمان شما چه چیزهایی خوابیده ؟ کشفش کنید . پیدایش کنید . خیلی ثمربخش بود .