چشمها را باید شست جور دیگر باید دید
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 216
بسم الله الرحمن الرحیم
زائری بارانی ام، آقـا بـه دادم مـی رسی؟ بی پناهم، خسته ام، تنها؛ به دادم می رسی؟
گـرچـه آهـو نیـستـم؛ اما پر از دلتنگی ضامن چشمان آهوهـا، بـه دادم می رسی؟
از کبوترها کـه می پـرسم، نشانـم می دهند گنبد و گلدسته هایت را، به دادم می رسی؟
ماهـی افـتاده بر خـاکم، لبـالـب تشنـگـی پـهنه آبی تـرین دریـا؛ به دادم می رسی؟
مـاهِ نـورانیِ شب هـای سیـاهِ عـمرِ مـن ماهِ من، ای ماهِ من؛ آیا به دادم می رسی؟
من دخیل التماسم را بـه چشمت بستـه ام هشتمین دردانه زهرا(س)، به دادم می رسی؟
ولادت باسعادت امام مهربانی و رافت و عشق و مهر ، آقا علی ابن موسی الرضا را به شما دوستان عزیزم مبارک باد می گویم . باشد که امشب به پایان نرسیده از جانب حضرت تحفه های ارزشمند و صله های بسیار که حاوی صلح و امنیت و آرامش باشد دریافت بفرمائید . ان شااله .
این روزها فرصت بیشتری برای فکر کردن و بازنگری مسائل در گذشته های دور و نزدیک داشته ام . به همه چیز فکر کردم . علی الخصوص یاد یک سیر صادقانه افتادم که از دامنه ی کوهی بالا می رفتم و در مسیرم هرآنچه را که از گذشته با خود حمل کرده و نگاه داشته بودم یکی یکی جدا می کردم و بر سرش می نشستم و از زوایای مختلف به آن می نگریستم . حتی در بعضی از نقطه ها بر آن ها اشک ریختم. چون خیلی سخت گذشته بود . خیلی سخت . در بعضی از آنها حتی لحظات شیرین و دوست داشتنی هم بود . نگریستم و خندیدم و لذت بردم . اما در نهایت در هر دو حالت و هر حالت دیگری آنها را در بقچه ای پیچیدم و در گوشه ای دفن کردم و برخاستم و ادامه راه دادم. رفتم و رفتم و رفتم . هرچه بالاتر می رفتم راه سخت تر و صعب العبورتر می شد . اما من سبک بارتر می گشتم . تا بالاخره به نقطه ی انتهایی یا قله ی آن کوه رسیدم . به خویش گفتم این همان نقطه ی عطفی است که در ریاضیات آموختی . که از این نقطه می توانیم مستقیم به سمت بالا صعود کنیم . سرمست و پیروزمندانه راه مستقیم به سوی بالا را انتخاب نمودم . اما هرچه کردم پاهایم تکان نخورد . به پاهایم نگاه کردم و دیدم گلوله های سربی کوچک و بزرگی با زنجیر به پاهایم وصل است . بر زمین نشستم و اشک ریختم که چرا ؟ چرا ؟ مگر من از خودم جدا نکردم ؟ مگر من دفن نکردم ؟ راهنمایم فرمود تو هرچه را که جدا کردی رها نکردی بلکه دفن نمودی . پس هنوز هستند . حال برگرد و یکی یکی از زیر خاک بیرون بیاور و دوباره خوب نگاه کن و از خویش جدا نما . خیلی سخت بود . خیلی سخت بود . سخت تر از همه ی ماجراهایی که تا آن روز در زندگی ام مشاهده کرده بودم. تجربه نموده بودم . می دانید چرا ؟ در برگشت هیچ شعفی نبود تفحص و جست و جویی نبود بلکه فقط بازنگری بود و این بازنگری ابعاد جدیدتری را پیش روی من باز می کرد چقدر زجرآور بود در رفتن افق چشمانم قله ی کوه بود در برگشت افق دیدم آمدن به همان دامنه ی دنیایی بود که ترکش کرده بودم سخت بود سخت بود اما فهمیدم چاره ی دیگری ندارم یا باید همین مسیر را برگردم یا باید یال دیگر کوه را به سوی پایین از ان طرف برگردم و ان خیلی بدتر بود چون همه چیز برای جای خويش باز هم باقی می ماند خیلی طول کشید برای خودم مرثیه خواندم سوگواری ها کردم پی بردم نه شادی ها ماندگار است نه غم ها و سختی ها گرچه که خودم شادی ها را زود رها نمودم اما از سختی ها مصائب به راحتی عبور نکرده بودم زمان بیشتری را برای مصائب و سختی ها تلف نموده بودم در این برگشت پی بردم همیشه آغازگر شادی ها من بودم طلب کننده درگیر شدن با سختی ها هم من بودم در هر دو حال همیشه کسانی بودند که آمادگی داشتند اسباب هر دوحالت را برای من فراهم کنند من در مواجه با خوشی ها سهم آنهایی که اسباب خوشی من را فراهم کردند همیشه چندین برابر متصور شدم و سعی کردم پرداخت کنم و قدردان باشم اما در غصه ها و خیانت ها و ...... افراد سهیم در برگزاری سختی هایم را هم چندین برایر سهیم دیدم در ماجرا. چرا که ندیده بودم آغازگر این سختی ها یا طلب کننده انها در ابتدا خودم بودم پس فقط و فقط آنهای دیگر مقصر بودند و من چون اهل تلافی نبودم این بار دلگیری ها وسختی ها را صدچندان کرد و با من آمد اما کوتاه نیامدم آخرین دست بقچه ی دفن کرده را هم خارج کردم و بالاخره رها نمودم اما نوای آه و افسوس از وجودم خارج شد چرا که خود را دوباره در دامنه دنیای دون دیدم همان تکراری های سالیان دراز که قرار بود باز هم تکرار شود نشستم و دیدم در میان آدم های دیگر همان روابط همان دوستی ها همان دشمنی ها آن طور که لااقل من در طول عمر خویش بودم در جریان است با تاسف به آنها نگاه می کردم که چطور نمی فهمند همه چیز تکرار مکررات است ای وای دعواهای زن و شوهر ها هنوز هم شامل همان موضوعات سال های پیش آنها بود هیچ کدام کوله هایشان زمین نمی گذاشتند در میان خانواده ها همسایه ها محیط های کاری همه با یک الگوی مشخص اتفاقات می گذشت هیچ کس این تکرار را نمی دید و بالعکس از بلای امروز که دیگران بر او آورد کرده اند می گفت و ناله می کرد من با چشمانی گشاده دهانی نیمه باز به آنها می نگریستم چطور نمی فهمند سال پیش هم با همین عنوان جنگیدند و بالاخره صلح کردند نمی فهمیدم فرق من با آنها چیست. چرا متوجه ی اعمالی که از آنها سر می زند نیستند.مدتی طول کشید نمی دانم چقدر ولی من هم در آن میانه چرخ خوردم و تنها سعی کردم که فراموش نکنم صعودی و نزولی داشتم یادم بماند صعودم آن چنان پربها نبود که اگر بود مجبور به نزول نمی شدم گرچه که در نزول هم بی اندوخته نماندم خلاصه روزها گذشت چرخش من در میان مردم سبب گشت که روز به روز از دیگران فاصله ی بیشتری پیدا کردم حسی قریب داشتم که این همه یک نواختی موضوعات در میان مردم و عدم توجه انسانها به مسئله ای به این مهمی من را نگران کرده بود شاید هم در انتظار قرار داده بود اما نگران چه چیزی انتظار چه چیزی نمی دانستم ولی گشت و گشت و گشت به دیگران هشدار می دادم اما به جای دیگران بیشتر خودم را آشفته تر و ناراحت می نمودم و بس برای این حال هیچ دلیل منطقی پیدا نمی کردم مردم را می دیدم که دیدار یکدیگر خوشحال نمی شدند ولی خیلی مصنوعی و دروغین ابراز شادمانی می کردند قشنگ تر آنکه خودشان هم می دانستند که به یکدیگر دروغ می گویند از این دیدارها شعفی نصیبشان نشده اما انگار قرارداد بسته بودند که همان گونه باشند و لا غیر همه آزادانه می چرخیدند می خریدند می خوردند انباشته می شدند اما خوشحال نبودند اما همچنان به یکدیگر تصنعی لبخند می زنند حتی در ابراز نارضایتی هایشان نوعی فخرفروشی هم به چشم می خورد انگار تحمل درد ها وسختی ها خودش نوعی امتیاز بود باید هر چه بیشتر کسب می کردند و من را که دمادم اینها را می دیدم سخت دچار تهوع می نمود مگر می شود ؟باز به خودم می گفتم می بینی که می شود سخت نگیر از تو هم کاری بر نمی آید من سرگرم بیماری سخت همسرم شدم مدت کوتاهی جز او هیچ چیز و هیچ کس دیگر را ندیدم یک باره به خودم آمدم خیلی عیان ملاحظه کردم که ای وای آدم ها دیگر نیستند لااقل جز صدا چیز دیگری نیستند همه در قفس هایی به دست و اراده ی خودشان محبوس شدند و هر چه می توانستند قفل های محکم تری به قفس های خودشان می زدند ناله های درون قفس ها در ابتدا شاید شادی آور هم بود چرا که دیگر به اجبار یکدیگر را نمی دیدند دیگر لازم نبود لبخندهای تصنعی بزنند، جملات دورغین بر زبان جاری کنند و خودشان هم بدانند پس خیلی عالی شد قفس ها را محکم و طلایی نمودند. با ورود ویروس مبارکی چون کرونا بدون نیاز به سپاهی عظیم از افراد مسلح همه زندگی های خود را تغییر دادند همه واژه های گفت و گویشان تغییر کرد موقع دیدارهای بالاجبار از آغوش باز و روبوسی های اجباری دیگر خبری نبود حتی کلیپ ها و نوشته های فضاهای مجازی هم تغییر کرد باز هم من نظاره گر این جریان جدید شدم بدون هیچ واکنش مثبت یا منفی با این جریان، هم مسیر گشتم خیلی بیشترها درمیان دوستانم می گفتم حرکت کنید خیلی زود دیر می شود چقدر این جمله را من بکار بردم روزهای سخت در پیش است خود را آماده کنید فی الواقع منظورم از حرکت ایجاد یک سفر با کوچ کردن از جای دیگر نبود بلکه سفر از خود به خویشتن بود یا هر اسمی که دوست دارید من نمی دانم هر دو یک اسم و یک معنی هستند درفرهنگ لغات فارسی ما . اما به واقع فرسخ ها از یکدیگر فاصله دارند برای رسیدن از خود به خویشتن سفری دور و دراز بایستی، اما متاسفانه هیچ کس کلام من را جدی نگرفت همچنان به کار خویش مشغول شدند اما پروردگار عالم مخلوقی آفریده بود که او را اشرف مخلوقات نامیده بود فی الواقع چنین هم بود چرا که آدمی صاحب ويژگی های خاص و توانمندی های آنچنان بزرگ بوده و هست که حتی در طول تاریخ آدم هایی چون فرعون به وجود آمدند که به این سطح توانمندی خداگونه ی خویش پی بردند اما دیگران را در غفلت بی وقفه یافتند مطمئن شدند که آنها نتوانستند از این موهبت الهی خویش بهره ببرند حتی بشناسند پس خود را از دیگران مستثنی یافتند و ادعای خدایی نمودند اما پروردگار عالم در ادوار مختلف وقتی انسانها آنقدر نزول کردند و بسیار به پستی های دنیا تن در دادند بر انها خشم گرفت نه عادلانه نیست من در خدا خشم نمی توانم ببینم بلکه می گویم بر آدمی شوریدنی از جنس محبت اما بسیار سخت گرفت تا آدمی را به اصل خویش متوجه سازد چون بازگشت به اصل بنیان اولیه یعنی ماهیت آدم (ع) تنها مسیر بازشناسی حق از باطل می باشد که انتهای مسیر اگر بشر درست و کامل طی کرده باشد به مقام خلیفه ی الهی خواهد رسید بلای الهی همیشه پس از نزول از اقوام بشری جز تلی از خاک چیزی باقی نگذاشت اما امروز موجودیتی بسیار کوچک و ناچیز آدم ها را در جاده مرگ همراهی می نماید ولی پروردگار، پس کشاندن سرازیری مرگ بندگانش را باز می گرداند تا دوباره از نو آغاز کنند شاید بگوید اما عده ی کثیری که دچار بیماری نشدند آنها چگونه؟یک عده ای دچار بیماری شدند یک عده ای زمان مرگ و تقدیرشان رسیده بود تحت عنوان همین بیماری از دنیا رفتند ولی عده ی کثیری برگشت کردند سخت ولی برگشتند اما عده ی کثیری هم دچار بیماری نشدند خوب اینها چطور ؟ اینها سهم خود را چگونه می برند ؟ عنایت بفرمائید افراد مبتلا دیگر به هیچ چیزی جز خودشان دالان مرگی که درون آن قرار گرفته بودند نمی اندیشیدند فقط برای رسیدن به مرز سلامتی خودشان دست و پا می زدند و لاغیر، اما افرادی که دچار بیماری نشدند خدا می داند که از هراس بیمار شدن روزی چند مرتبه به دالان مرگ سر زدند و با عجله برگشتند و مجبورند برای اینکه سالم بمانند به سلامتی بقیه هم اهمیت بدهند به آنها هم بیندیشند. خیلی مسئله مهمی است این از جمله اندیشه هایی است که بشر در قرن اخیر لااقل هرگز به آن فکر نکرده است که دیگران چقدر اهمیت دارند؟ به مراتب این شرایط سخت تر و دلهره آورتر از بیمار بودن است اما آنچه که قابل توجه است و می بایست به مثابه درس بزرگ به آن نگاه کرد مراودات انسانها به هم می باشد تا قبل از آغاز قرنطینه به عروسی ها، جشن تولدها، میهمانیها که دعوت می شدیم در خلوت خویش عدم رضایت خود را از این دعوتها اعلام می کردیم ای بابا کی حال دارد؟ و هزاران جملات نامربوط دیگر، در حالیکه حتما می رفتیم، در جمع هم حتما ابراز شادی بسیار می کردیم از اینکه الآن کنار هم هستیم. ولی امروز همه در حسرت کمی باهم بودن و تفریح کردن دست وپا می زنند یا اگر حتی دورهم هم جمع شوند دلهره آلوده شدن شیرینی مراوداتشان را در کامشان تلخ می کند. به جوانها می گفتیم که آسان بگیرید، به پدر و مادرها می گفتیم که بابا شرایط را برای جوانها آسان بگیرید، هیچ گوشی نبود که بشنود همه به دنبال آرزوها و هوی و هوسهایشان بودند. امروز از آن جشنها و تجملات کمر شکن دیگر خبری نیست پسرها و دخترها در حداقل مراسم به خانه مشترک می روند، پدر و مادرها در حسرت آن همه آرزوهای انجام نشدنی خویش باقی می مانند. مراسم سوگواری در میان مردم هر روز گران و گرانتر می شد و مجلل تر،و از برکات برای تازه درگذشته هیچ چیزی بوجود نمی آمد روز به روز کاسته می شد. یاد دارم چند سال پیش در ماه رمضان به مراسم ختم یک مادر از آشناها دعوت شدم قبل از افطار آنجا بودم پسر جوانی روی صندلیهای متعدد می رفت تا کارت روی سبدها و تاج گلها را بخواند و یاد داشت کند از او پرسیدم که کیست؟ در کمال تعجب دیدم پسر خانم فوت شده است و در کمال آسودگی و راحتی می گفت باید بدانم تا بعداً تلافی کنم، فقط همین! حیرت کردم موقع اذان به دلیل مراسم در حسینیه خارج شدم در حالیکه دف زنها با وسایلشان وقت اذان وارد آن مجلس مجلل می شدند بقیه قصه را مفصل بخوانید. از متوفی و یاد او که تازه دو روزبود از میان آنها رفته بود هیچ خبری نبود اما هزینه بسیار سنگین و سرسام آور بود. از این دست مسائل بسیار بود امروز دیگر از این خبرها هم نیست خیلی چیزها تغییر کرد آن هم فقط با حضوریک موجود بسیار ریز که با چشم هم دیده نمی شود. حذف این موجود حتی اگر ساخته آزمایشگاهها توسط بشر باشد برای پروردگار که خالق جهان هستی است هیچ کاری ندارد اما او آمده که به آدمها نشان دهد ، سهراب سپهری چه خوب گفته: چشم ها را باید شست جور دیگر بایددید. اما متأسفم این بار اجباری ، همه اتفاق افتاد حالا آدمی اگر زود بفهمد چه اتفاقی افتاده؟ چرا افتاده؟ و چه چیزی را دنبال می کند و تکلیف آدمی در این میانه چیست؟ عالیست. در این زمان که فصل زیبای فهمیدن و آگاه شدن است پروردگاری که یکی از نامهایش ربّ است، ربّ یعنی پرورش دهنده در کمال محبت و بزرگی در این ماجرا آیه إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا را به تصویر کشانده است نشان داده که در کنار هجوم موجودی بسیار ریز چگونه فهمی آسان و زیبا را برای بشر میسّر فرموده که با موجود مخوفی چنین ویروس می توان در سایه این فهم مقابله نمود و مصون ماند اما فهمی که در نتیجه این زیر و رویی همه قواعد بازی دنیا بدست آمد بسیار بالاتر و دست نیافتنی تر بود و هست و خواهد بود. امروز کلام بانوی بزرگ کربلا خانم حضرت زینب (س) را باز جور دیگری می فهمم وقتی که در بارگاه یزید ملعون در قبال کلام زشت یزید که گفت: دیدی چگونه به ذلت افتادید و سختی دیدید و ... خانم فرمودند: اما من در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم. امروز با دیگر این کلام را یک جور دیگری می فهمم آدمهای زیادی در دنیا راهی دالان مرگ شدند پس از تحمل سختی های بسیار عده کثیری تحمل دوران بیماری هولناکی را نمودند مثل طاعون زده ها حتی از عزیزانشان دور شدند خیلی سخت و پر عذاب برایشان گذشت اما خیل عظیمی از انسانها حتی از عزیزترین کسانشان دور شدند و دورانی سخت را در هراس و دلهره گذراندند و هنوز می گذرانند و نمی دانند چه بر سرشان خواهد آمد اما اتفاق زیبا ذلیل شدن و خوارشدن بزرگترین قدرتهای دنیا در مقابل این موجود ریز میکروسکوپی بوده و هست تا به انسان بفهماند چقدر کوچک، حقیر و بدون توانایی است. اگر در بسیاری از کارها در دنیا موفق بوده و هست فقط به دلیل آن بند طلایی است که انسان را به نور الهی متصل می نماید و توانمندش می سازد. چقدر دوستت می دارم خدای من، چقدر دوستت می دارم خدای من.
قبل از اینکه کلامم را پایان ببرم یک نکته جالب دیگر که در سایه سکوت کردن و تفکر کردن برای من اتفاق افتاده برای شما می گویم. مدتی قبل به همه دوستان گفتیم پس از هر نماز سجده شکر به جا بیاورید ، جلسه قبل به شما گفتم بروید و یاد بیاورید سجده شکر چه بود و چرا داده شد؟ سه با شکراً لله و چهار با الحمدالله بود. چرا این سه بار و آن چهار بار؟ از آن روزی که این سجده را خدمت دوستانم ارائه کردم که بهره ببرند هر روز یک چیز جدید را برای این سجده نزد خودم پیدا کردم یکی از آنها را امروز برایتان می گویم شما بروید برای خودتان پیدا کنید.
امروز سجده شکرم را پس از نماز ظهر و عصر با این نیت انجام دادم سه بار گفتم شکراً لله اولی برای روز میلاد آقا امام رضا (ع) دومی برای اینکه آقا علی بن الموسی الرضا (ع) سالهایی را در دنیای خاکی ما زندگی فرمود و از خودش الگوهای بسیار بسیار ارزشمندی باقی گذاشت که هنوز هم ما شیعیان داریم از آنها بهره می بریم و تا آخر دنیا باقی خواهند ماند اما سومین شکراً لله برای این شکر می کنم خدا را که امام رضا (ع) را به من داد، به شما داد امام رضا (ع) مال همه است هیچکس به آن دیگری حسودی نمی کند چرا تو داری و من ندارم امام رضا (ع) مال همه است هر وقت می خواهی صدایش می کنی هر وقت می خواهی با او حرف می زنی هر وقت می خواهی با او درددل می کنی، من خوشی هایم را هم برای امام رضا (ع) می گویم هر چیز خوب که برای من اتفاق می افتد که قلبم را روشن می کند یواشکی در گوشش می گویم. سه تا شکراً لله به این سه دلیل. چهار الحمدالله برای هر شکراً لله که می گویید یک الحمدالله هم می گوییم چهارمی برای چیست؟ چهارمین الحمدالله را می گویم برای اینکه خدایم به من آموخت که چنین سجده ای را بجا بیاورم و این گونه از آن بهره ببرم. هر روزی یک نعمتی را پیدا می کنم و به پاس داشتن آن نعمت این سجده را به جا می آورم. بگردید و برای روزهای زندگی تان پیدا کنید. به گوش دوستانتان هم برسانید.
مولانا می گوید:
مرو راهی که با ریگی بلغزی
چه کسی وادارت کرده که راه بیفتی هر سوراخی سر کنی. ما یک فضای باز و روشن داریم اسمش قرآن است، مسیرش اهل بیت و پیامبران خدا ما نیاز به هیچ پهنه دیگری نداریم که سر بجنبانیم و بچرخیم آن جاها یاد بگیریم هر چه می خواهیم اینجا هست، آنهایی هم که آنجا هست اینجا هست اگر بر حق باشد.
مرو راهی که با ریگی بلغزی مشو بادی که با بیدی بلرزی
اینقدر بی محتوا نباش که هر کلمه واهی موهومی را به تو دادند باورت شروع کند به لرزیدن. باورهایتان را قوی کنید که به آن سخت نیازمند هستید.
تو را قدر و تو را قیمت گران است
در قرآن خواندیم ما یک چیزی داریم که بقیه مخلوقات آن درجه ای که ما داریم آنها ندارند از روح الهی در ما دمیده شده است.
تو را قدر و تو را قیمت گران است مکن کاری که یک ارزن نیرزی
خدا را سپاس به ما آنقدر امکانات داده علیرغم همه محدودیت هایی که الآن بر کل دنیا حکم فرما است باز هم می توانیم با هم ارتباط بگیریم باز هم می توانیم حرف هایمان را با هم بزنیم اما یادمان باشد اگر این نعمت را داده باز پرداخت این نعمت را از من و شما می خواهد آماده باشید برای بازپرداخت نعمتی که خدا داده چون هر آنچه را شنیدیم و به کار نبردیم باید تاوانش را پرداخت کنیم.