رهایی از بندهای تاریک آدمها در رابطه ها
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 473
بسم الله الرحمن الرحیم
یک کلیپی را دیدم، محتوای این کلیپ من را در خودش فرو برد، یک جایی بود مثل خیابان، که احتمالاً جوی آبی هم بود ولی در آن یک دریچه ای بود که گرفته بود، دیدید وقتی باران می بارد و وقتی مردم عنایت می کنند کسبه سبزی فروش و الی آخر جوی آب را پر می کنند با آشغالها، چه اتفاقی می افتد؟ می آید زیر این پُلهایی که روی جوی ها زده شده، دریچه هایی گذاشتند، همه آشغالها آنجا می آیند گیر میکنند بعد آب عبور نمی کند مسیر پیدا نمی کند می آید بالا می زند در خیابان، بعد در بعضی جاها سنگین تر، یک آب کثیف و گِل آلود همه جا را گرفته بود، یک رفتگر جوان در نهایت ایثار و محبت با سر رفت در آب، باور نمی کنید، با سر رفت در آب، وقتی برگشت زباله ها و ماسکهایی که مردم استفاده کرده بودند و دور انداخته بودند و مسیر آب را سد کرده بود را باخودش بیرون آورد، دو یا سه بار با سر، خوب دقت کنید، شما استخر رفتید آب کلر هم زدند تمیز هم هست می خواهید با سر بروید در آب باز هم اکراه دارید، او در آن آب با سر و صورت رفت ، من با دیدن این صحنه چندین ساعت حالم بد بود، دلم می خواست یکی را پیدا کنم بگویم او مقصر است، بزنمش و بگویم چرا آشغال ریختی؟ اما این چاره کار نبود، چون یکبار مقصر پیدا کردم و کتک هم زدم، دفعات بعدی را چکار کنم؟ برای آن جوان چکار کنم؟ آن تلخی و سیاهی و سردی آبی را با همه وجودش چشید که هرگز طعمش را از یاد نخواهد برد، به نظر من اگر یک پاداش مالی زیادی هم به او بدهند کاری نمی تواند بکند، لبخند می زند، تشکر می کند اما آن طعم را از وجودش نمی برد، پس چکار کنیم؟ پس آن جوان چکار کند؟ خیلی جالب بود، وقتی از آب بیرون آمد و آشغالها را بیرون کشید هیچ خشمی نداشت کلامی هم نگفت، حتی اعتراض هم نکرد، حتی این هم نگفت که ای مردم من از شما تقاضا می کنم توجه بیشتری بکنید آشغال نریزید، جای حرف دارد، مگر نمی خواهید بنده ی خدا بشوید، این یک نوع از تحمیل رابطه های سخت در جامعه است که ما این تحمیل را می کنیم، اگر عدسی نگاهمان را باز و بازتر کنیم خیلی چیزهای دیگر از این نوع رابطه ها می توانیم پیدا کنیم مهم اینست که بخواهیم ببینیم، بخو.اهیم بدانیم، آیا دقت کردید رفتارهای ما بادیگران حتی با خودمان دارای زنگوله های" اما و اگر" است؟ اما، اگر، شاید، نمی دانم، شاید اینجوری و از اینطور قصه ها دارد؟ چطور؟ الان می گویم، دقت کنید، ما هیچوقت نمی گوییم فلانی را دوست دارم !! ولی همیشه می گوییم فلانی را دوست دارم چون برایم فلان کار را انجام داده، فلان جا کارم را راه انداخته، چون اینطوری با من و یا دیگران رفتار کرده، نزدیک تر می روم، همسرم را دوست دارم چون هرچه من بگویم او انجام می دهد، فرزندم را دوست دارم اصلاً روی حرف من حرف نمی زند، این جملات برایتان آشنا نیست؟ چقدر در عمرتان در سالهای سنی که گذراندید از این جملات بکار بردید؟ ما هیچ وقت نگفتیم من تو ار دوست دارم، فقط همین، خیلی آدم باکلاسی بودیم گفتیم چون قابل دوست داشتن است دوستش دارم، چرا؟ چطور تشخیص دادی قابلیت دوست داشته شدن را دارد؟ از کجا فهمیدید تشخیص تان درست است؟ اگر امروز بفهمید تشخیص تان غلط بوده چی؟ از دوست داشتن آن طرف برمی گردی؟ حتی در مورد نخواستن یا دوست نداشتن افراد مختلف همینطوریم، هزار دلیل می تراشیم که بگوییم اگر فلانی را دوست ندارم حقم است، یک دلیل محکم دارم، به این دلیل، یک موردش را خودم کشف کردم، من دوست ندارم فلانی را نمی خواهم با او معاشرت داشته باشم، خودم به خودم گفتم چرا؟ گفتم برای اینکه غیبت می کنند، برای اینکه غیبت مرا کرده، در عصر آگاهی اتفاقات عجیبی می افتد بخصوص در مورد رابطه های فی مابین آدمها، من از زمانی که خودم را شناختم همیشه در مورد آدمها و ابرازهایشان ،کارهایشان همیشه اینطور نگاه کردم که فرد مقابل من هرچه می گوید راست است، هرچه عمل می کند از روی صداقت است، خدا می داند در سالهای عمرم اینطور فکر کردم و خیلی جاها چوب خوردم، مهم نیست، اینجوری سعی می کردم باشم، مگر در عملکردش رفتارهایی دیده می شد که قبول کنم ناروراستی در میان دارد،اما اینقدر در این سالهای اخیر ناروراستی مشاهده کردم.... جدیداً با خودم فکر کردم و متوجه شدم هر نگاهی،کلامی یا حرکتی را اول می گذارم زیر ذره بین شک، تا درستی و صلاحیتش اثبات نشد قبولش نمی کنم، مگر اثبات شود به خودم آمدم دیدم حالم از خودم بهم می خورد، آن کتکهایی که خوردم را به حال امروزم ترجیح می دهم، من در کمال صداقت رفتار می کردم رو راست با همه آدمها هیچکس را دروغگو و خلافکار نمی دانستم مگر خلافش ثابت می شد، اما امروز اول باید کلی جیمزباند بازی و کاراگاه بازی دربیاورم تا آن ظن و نگاه عوض شود و قبولش کنم حالم از خودم بهم خورد، با دیدن این کلیپ گفتم من از آن جوان درس می گیرم، در رابطه هایم به عمق وجود آدمها با همه وجودم سفر می کنم آن جوان با همه وجودش داخل آب کثیف سفر کرد تا کثیفی های دیگران را بیرون بیاورد صد البته کثیفی هایشان را بیرون نیاورد تا به رخ شان بکشد انداخت و رفت، من هم این کار را نمی کنم برای اینکه زشتی ها و دو رویی هایشان را بیرون بیاورم بلکه فکر می کنم اگر آدمها دو رویی دارند اگر آدمها زشتی دارند یک زباله خاطره ای از یک گذشته دور در اعماق وجودش جا مانده که امروز نا روراستی دارد، هر دم او را بهم می زند زلال وجودش را کدر می کند، خودش که متوجه نیست پس من بیایم مثل آن جوان رفتگر بروم ماسکهای ته مانده در وجودش را بیرون بیاورم و از او دور کنم، بدون هیچ اظهارنظری بدون هیچ اظهار وجودی، میدانی فلانی چکار کردم برایت؟ نداریم، هیچ اظهار وجودی، اما آزادش کنم وقتی او آزاد می شود من هم به رهایی از بندهای تاریک و سیاه آدمها در رابطه هایم می رسم، من هم رها می شوم کار راحتی نیست خیلی ایثار می خواهد خیلی از خودگذشتگی می خواهد مفت و مجانی نیست اما مشاهده ی فروکش کردن آب های تیره ی رابطه ها و به دست آمدن راحتی آدم ها از دست خودشان یک شادی می آفریند که قابل توصیف نیست تجربه کنی می فهمی من چه می گویم تا پایت توی آن نرود متوجه نمی شوی اینها را قصه می بینی یادتان باشد این حرکت باید انتخاب تان باشد نه اجبارتان اگر خودت را مجبور می کنی به درد نمی خورد اما اگر انتخاب کردی که اینجوری باشی آن یک چیز دیگر ا ست. حالا چه جوری شروع کنیم؟ بسم ا... یادتان هست همانطوری که تو خوراک خوردن تان می گفتم عنصر عنصر بخورید درهم و برهم نخورید، آقا بشقابش را پر می کند دو جور سه جور پلو می ریزد خورش می ریزد دو جور سالاد می ریزد من نمی ددانم چه جوری مزه ی اینها را تفکیک می کند که نظر بدهد این سالادش خوشمزه بود آن خورشتش بد مزه بود درهم برهم نخورید بیاییم اینجوری عمل کنیم منتها تو کارهای مان تو رفتارهای مان. یادم می آید یک دمنوشی را دم کردم هفت هشت گیاه مفید را توی آن ریختم خیلی عالی بعد یک مهمانی داشتم که خودش سری داشت تو بحث گیاهان و طب سنتی و الی آخر با افتخار آوردم گفتم بیا ببین چه دمنوشی برایت آوردم این را ریختم این را ریختم این را ریختم همه را گوش کرد آخر سر فرمود شما بفرمایید مزرعه ی دمنوش ، نفرمایید دمنوش شما همه ی گیاهان خوب و مفید را باهم دیگر دم کردید بعد چه اتفاقی می افتد؟ فرصت بهره بردن بدن تان از دم کرده ی یکی یکی اینها یا لااقل دوتا دوتای اینها را از بدن تان گرفتید و من عبرت کردم. حالا بیاییم از این به بعد دوست بداریم بدون ذکر حتی یک علت، چرا؟ چون علت ها می توانند امروز باشند فردا می توانند تو وجود آدم ها نباشند آنوقت دوست داشتن و محبت ورزیدن ما شرطی می شود اگر باشد دوست می دارم اگر نباشد دوست نمی دارم مگر خدا با ما اینجوری عشق ورزی می کند؟ محبت می ورزد؟ نه. و بعد از مدتی این شرطی شدن دوست داشتن های مان مثل ماسک های خراب ته چاه وجودمان را مسدود می کند بعد چی می شود؟ اجازه ی عبور جریان زلال و شفاف محبت و دوست داشتن را نمی دهد. خیلی وقت است کسی را دوست نمی داری آنجوری که دلت می خواهد ؟ من چندین سال از گیاهان لذت نبردم تنها لذتم لاله عباسی های دوران بچگی ام بود و گلهای میمون اما حالا دیگر اینجوری نیست چون دیگر گلها را انتخاب نمی کنم من همه ی گلها را دوست دارم این گل را دوست ندارم چون گران است باعث فخر فروشی من می شود آن گل را دوست ندارم چون ارزان است پول کمتری می دهم این چون نگهداری اش سخت است آن چون نگهداری اش آسان است این چون اینجوری است آن چون آنجوری است من گلها را دوست می دارم همین! برای همین هم کیف می کنم آنوقت اگر فرد مورد علاقه ی شما کاری بکند که شما خوش ندارید آنوقت مورد گفتگوی تان می شود گله گزاری تان چرا اینجور و چرا آنجور، اما وقتی چاه وجودتان لای روبی شده است هیچ نقطه ی مسدودی نداشته باشد حتی طرف یک کاری هم بکند مانع دوست داشتن تان نمی شود جداً مانع دوست داشتن تان نمی شود؛ بعضی ها گاها زیاد با من کله می زنید جوشم می دهید اما این مانع از این نمی شود دوست تان نداشته باشم باز هم دوست تان دارم برای جریان دوست داشتن یا حتی دوست نداشتن می دانید چند بار با سر تا ته چاه وجود خودم رفتم؟ تا علت را پیدا کنم و خارج کنم؟ خیلی سخت بوده هنوز هم ادامه دارد اما امیدوارم خداوند توفیق پاکسازی کامل را به من عنایت بفرمایند همه را گفتم برای این یک جمله به من حواس بدهید چون فقط در این صورت است که با جریان حی و زنده و پر خروش هستی می توانم یکی بشوم و چون یکی شدم به جاودانگی می رسم مگر نمی خواهی جاودانه بشوی؟ اگر بتوانیم این چاه وجود را هردم لای روبی کنیم یک حسن بزرگ دیگر هم دارد آنوقت بی توقع و غر غر و فخر فروشی می توانیم چاه وجود عزیزان مان را هم لای روبی کنیم آنها نمی دانند چه می کنیم مهم هم نیست بدانند یا ندانند مهم این است که آثار رهایی و رضایتمندی در آنها آنقدر لذت بخش است که فقط باید دید و گفت. با رهایی آنها ما هم در امنیت و آرامش قرار خواهیم گرفت.
صحبت از جمع: سلام در مورد این جوانی که گفتید با سر توی جوی آب رفته واقعا دستش درد نکند به نظر من این جوان یک مسئولیتی را برداشت شاید حتی با خودش یک غری هم زده شاید بروز نداده به روی خودش نیاورده که توی آن فیلم هم مشخص نیست ولی شاید حتی این غر درونی یا گفتگوی ذهنی را با خودش داشته ولی مهم این هست که در ازای غری که زده مسئولیتش را برداشته و تا آنجایی که توانسته و دستش می رسیده رفته آشغال های جوی را گرفته بیرون ریخته متاسفانه افراد جامعه ی ما و امروزه خیلی ادعا دارند و غر زیاد می زنند و در ازای این غری که می زنند حاضر نیستند مسئولیتی بردارند یک مدت من تمرینی داشتم در این مورد و اگر خدا بخواهد ادامه هم دارد، سعی می کنم غر نزنم در صورتی غر بزنم که بتوانم مسئولیت آن غر را بردارم و این خیلی مهم است حتی توی مجلسی که نشستیم بخصوص الان که بحث گرانی و دلار و... زیاد است به قول معروف نقل مجلس است یکبار من گفتم شما در ازای این غری که می زنی مشکلی که الان داری مطرح می کنی ایا خودت می توانی مسئولیتی برداری؟ همینطوری نگاهم کرد یعنی چی منظورت چیه؟ گفتم الان داری غر می زنی دلار چرا انقدر گران شده در ازای اینکه گران شده شما تنها خودت چه مسئولیتی را می توانی برای خودت برداری سهم شما چیه؟ واقعا نمی توانست جواب بدهد و واقعا این بحث تمام شد ،گفت آره راست می گویی اگر نمی توانم سهمی بردارم برای چی باید غر بزنم؟
استاد: در مورد ابتدای گفتگوی تو که آن جوان شاید هم خیلی یواش غر زده شاید هم اینجوری... ما قرارمون بر این بود که دیگه این اما و اگرها و شایدها که هیچکدام صد در صد به آن اطمینان نداریم مطرح نکنیم نه پیش خودمان نه پیش دیگران هیچ گفتگویی شنیده نشد هیچ غری شنیده نشد هیچ حرفی شنیده نشد آنچه که مشاهده شد فقط همین بود پس بنابراین آنچه که شما در ابتدای گفتگویت گفتی یک نقص است این نقص را برطرف کن شما چرا فکر می کنی شاید غر هم زده؟ چون اگر تو این کار را می کردی حتما این غر را می زدی ،این از آنجا بلند می شود ما می خواهیم که نه تنها قضاوت روی مردم نکنیم بلکه امکان اینکه از درون ما چیزی کج بلند شود جلوی آن را هم بگیریم سد کنیم این خودش یک لای روبی است، این اولین نکته. در مورد آن جوان گفتیم، من با خودم گفتم برای او چکار کنم؟ دیدم هیچی هیچ کاری نمی شود کرد پول به او بدهیم نمی دانم تشکر کنیم ولی او هیچی از ما نخواست یا از آن جمعی که آنجا ایستاده بودند درخواست نکرد و رفت بدون کلمه ای او رهاست آزاد است اما به ما یاد داد اگر می خواهی تو هم آزاد باشی باید آن ته هرچی هست بکشی بیرون برود تا سیل حیات در تو جاری بشود تو زنده بشوی شاداب بشوی خوشحال باشی راضی باشی اگر ناراضی هستی یک چیزی آن ته چسبیده این ناراضی بودنت را در بیرون علتش را جستجو نکن،
در آن داخل ببینید چه خبر است؟ ما برای آن جوان هیچ چیزی نمی توانیم انجام دهیم اما صد درصد خداوند به حرمت عملی که انجام داد و شاید درسی که برای من بود و این درس را خدمت شما ارائه کردم انشاالله برای شما هم باشد و آزادی که برای ما می آورد آزادی بزرگ تری هم برای آن جوان فراهم کند.
ادامه ی صحبت از جمع: من یک نکته ای که برایم باز شد البته من به نظرم رسید که حتی اگه هم غر زده بود مهم این بود که مسئولیتی را انجام داده بود.
استاد: ما همین قدر هم اجازه نداریم بگوییم چون ما نه شنیدیم و نه دیدیم ببینید درد همین جا است یوسف گفت از من کام خواست من نپذیرفتم دو تا جمله ساده، ما برای اینکه همیشه جملاتمان یک چیز بیشتری را نشان دهد فکر می کنیم اینطوری بهتر می شود می آییم از این اما و اگرها استفاده کنیم من این را گفتم برای اینکه خیلی جدی جلویش بایستیم.
صحبت از جمع: چیزی که برای من در این گفت و گو جالب بود شما یک جمله ای را گفتید : شاید دوستمان این را می گوید به خاطر اینکه اگه خودش این کار را کرده بود یک جایی ممکن بود غر بزند این برای من خیلی جالب بود نمونه هایش برای خود من محقق شده است اینکه مثلا وقتی من آن تصویر را می بینم می گویم مگر می شود طرف در دلش حرفی نزند و بنابراین به طور ناخودآگاهی بدون اینکه هیچ محاسبه ای و انگار یک فرایند از پیش نوشته است در ذهن من ظهور می کند که پس احتمالا او حداقل در دلش یک غری زده است چقدر جالب است که ما خیلی وقت ها خیلی از فرآیندها را انتظار از پیش تعریف شده در ذهنمان داریم حتی اگر او را ندیده باشیم به دلیل اینکه اگر یک جایی ما خودمان در آن موقعیت باشیم آن کار را میکنیم یعنی مثلا فرض کنیم یک آدمی که عادت دارد وقتی در همسایگیش دو تا خانه است یک آدمی را فرض کنید که وقتی از راه رو صدا می آید می پرد از تو چشمی در تو راه رو را نگاه می کند به طور پیش فرضی وقتی من خودم می خواهم مثلا بروم داخل یک آپارتمانی که مثلا دو تا سه تا خانه در یک طبقه هستند مشرفند وقتی می روم جلو خانه دوستم بایستم ناخودآگاه هیچ حرکت اضافی را در نمی آورم چون یک جایی در ذهنم حتی اگه واضح نباشد حضور دارد که احتمال دارد یکی از این همسایه ها از آن چشمی من را نگاه می کند ؟ خیلی نکته زیبایی است که ما حضور پیدا کنیم به اینکه ما خیلی از چیزهایی که به دیگران نسبت می دهیم یا انتظار خطرش را از دیگران داریم یا هر چیز دلیلش حضورش در پس زمینه خودمان است یعنی یک جایی چون در موقعیت مشابه احتمالا ما این کار را می کنیم حدس می زنیم که احتمالا طرف مقابل ما هم همین کار را خواهد کرد.
استاد: همین طور است سالیان درازی است که به خودمان نگاه نکردیم حالا وقت دیدن خودمان است .
صحبت از جمع: این صحبت شما خیلی برای من جالب بود یک موقعی آدم صحبت هایی که میشنود می بیند چند وقت است که این صحبت ها در جریان است و وقتی از شما می شنوم می گویم که چه جالب است چند وقت است که درگیرش هستم ولی خودش نمی دانسته است چی است، و شما که می گویید آدم متوجه می شود همسایه کناری ما این منزل را جدید خریده است و این خانه نیاز برای تعمیرات داشت،روز اولی که اینها ساعت 8 صبح شروع کردند به کندن و درآوردن سنگ کف و..گفتم خدایا چطور من تحمل کنم ؟ تمام صدا در سر من است یک لحظه به خودم گفتم که اگر تو دائم بنشینی غر بزنی اتفاقی نمی افتد جز اینکه خودت خسته میشوی و اینها بلاخره باید کارشان را انجام دهند خانه نیاز به تعمیر دارد همان طوری که یک روزی تو خانه ات نیاز به تعمیر داشت و این صدا را به همه همسایه ها تحمیل کردی .گفتم چکار کنم ؟بروم بیرون ؟خوب شرایط سخت است و .. با خودم کلنجار رفتم به جای اینکه حالا غر بزنم داشتم فکر می کردم که چکار کنم و خیلی جالب بود که وقتی که دیگر غر نزدم و پذیرفتم که این کار باید انجام شود چه شما تحمل کنید چه نکنید دیدم که دو سه روز راهی برای من باز شد که مجبور بودم صبح از خانه بیرون بروم و وقتی می آمدم خانه دیگر شب بود و مجبور نبودم که آن صداها را تحمل کنم، وقتی دو سه روز گذشت دیدم که آن صداهای وحشتناک تمام شده است و یک سری کارهای خرده با یک صدای قابل تحمل است دو سه روز پیش دیدم که صدای داد و فریاد در ساختمان پیچیده است دیدم یک عده از همسایه ها که آن چند روز را تحمل کردند و الان هم دو سه روز است که به خاطر کارهای دیگر مجبور هستند که صدا را تحمل کنند شروع کردند که ما اعصابمان خورد شد و ..به خودم گفتم که ای کاش اینها هم می توانستند این تجربه را بکنند به جای اینکه غر و داد بزنند یک جور دیگه متوسل می شدند و یک راهی برایشان باز می شد حالا امروز صحبتتان را که فرمودید به این فکر کردم که خیلی جاها محبت هایم با چون و چرا و شاید بوده است من این را دوست دارم چون اینطوری است و...اگه این تامل یک دقیقه ای یا سی ثانیه ای یا حداقل 5 ثانیه را به خودم بدهم که من فلانی را دوست دارم و چون یا شاید و اما کنارش نیاورم راحت می توانم به این فکر کنم که چرا دوستش دارم؟ دلیل دوست داشتنم را پیدا کنم نه اینکه چون که خوب است چون که خرج می کند چون که با من رفت و آمد می کند و..دلیلش را و وقتی شروع کنم یک روزی می رسد که دیگه دنبال دلیل هم نیستم و به قول شما آن چاه را پیدا کردم و لایروبی کرده ام
استاد: بسیار خوب است همین طوری با همین فرمان با همین نیش گاز را شما بروید فکر می کنم که خیلی خوب به سر منزل مقصود انشاالله خواهید رسید.
صحبت از جمع: ما در مواجه با مسائل عمدتا فکر می کنیم تنها چیزی که ممکن است همان است که با آن مواجه هستم من این را در یکی دو تا اتفاق خیلی بد زندگیم تجربه کردم شاید همه ما در زندگیمان در موقعیت هایی یک کارهایی کردیم که در آن لحظه فکر می کردیم که هیچ انتخابی غیر از این نداریم حالا در دعوا بوده یا هر چیز دیگر که بوده ولی وقتی سه یا پنج سال از آن قضیه گذشته است آنقدر موضوع برایمان پیش پا افتاده شده است بعد به خودمان گفتیم که پس چرا من آن موقع چنین کاری را کرده ام،جواب این چرا برای من امروز این بوده است که می بینم که در آن لحظه گمانم این بوده است که انتخابی را که کرده ام در رابطه با آن کار این است که هیچ راهی را ندارم جز این که این کار را انجام دهم یعنی وقتی الان بهش رجوع می کنم در آن لحظه می بینم که من در هچل افتاده بودم در یک موقعیتی قرار گرفته بودم که راه پس و پیش نداشتم موضوع برایم مرگ و زندگی بوده است یا این اقدام را می کنید یا مثلا بلا سرت می آید، یا این اقدام را می کنید یا اینکه بیچاره می شوید، ولی وقتی که الان نگاه می کنم می بینم می توانستم آن یکی انتخاب را کنم آن هم یک نتایجی داشت یا می توانستم انتخاب سومی کنم،چیزی که می خواستم به آن اشاره کنم که در گفت و گوی دوستمان هم وجود داشت اینکه وقتی که ما در موقعیت های خاص دست بر می داریم از اینکه به قول معروف خودمان را در یک هچل قرار نمی دهیم و به این فکر می کنیم که چکاری ممکن است بتوانم انجام دهم؟ مثلا به این فکر کنیم که مثلا من الان خیلی وقت است که دوستانم را ندیده ام و با یکی از دوستانم قرار بگذارم بیرون بروم این خیلی ساده است و دست برداریم از اینکه محکوم به چیزی هستیم دست برداریم از اینکه کاری که الان دارم انجام میدهم تنها راه حل باشد به محض اینکه این کار می کنید راحت عبور می کنید.
استاد: یک نکته خیلی مهمی در گفت و گوی امروز این است اگر شما بخواهید که به این نقطه برسید و دانه دانه برچینید و بخواهید بررسی کنید یک عمر می خواهد این نگاه دوستمان از آدمی می آید بالا و صادر میشود که آن آدم چاه وجودش آن ته، آب زلال دارد شما برای اینکه راهی پیدا کنید و یک چیز جدیدی پیدا کنید که جایگزین این سختی باشد باید آن راهکار را از یک جایی بیاورید آن یک جایی که شما می خواهید بروید سراغش آن ته است دلو یا سطل آب را می اندازید از این چاه آب بیاورید بالا اگر ته چاهت را آبش زلال و شفاف و خنک و دل انگیز باشد آنچه می آید بالا قطعاً یک انعکاس تصویری دارد که به تو نشان می دهد که چکاری کنی تاراحت نباشی و آزارت به دیگران هم نرسد ولی اگر ته آن چاه از آن دستمال کاغذی ها و ماسکها و از آن آت و آشغالها هنوز آنجا باشد فقط از آنها برایت بالا می آورد و وقتی آنها را بالا می آورد تو آنها را که می بینی می گویی ای وای پدرمان درآمد اصلاً این خانه را می فروختیم و می رفتیم اصلاً از اول اشتباه کردیم این خانه را خریدیم وای چکار کنم؟ و هزار تا از این ای وای های دیگر همه اینها از اینجا بر می آید که آن داخل را تمیز کن خیلی هم سخت نیست چون شماها خیلی چیزها را تسویه کردید اگر یک قدم پیشتر بردارید راحت تر به مسائل نگاه کنید بدون پیش داوری، پیش قضاوتی و به قول بچه ها پیش شنوایی اگر نگاه کنید آن موقع می توانید خیلی ساده با این مسائل روبرو بشوید. آنوقت چاه وجود آدمی چه چیزها که ندارد اما حیات است اما پویا است، از هستی توی آن صادر شده یک دنیا پیچیدگی، زیبایی، کنج و گوشه و چیزهای مختلف دارد اما از جنس هستی است و چون از جنس هستی است بطور حتم راه می گشاید.
صحبت از جمع: این پیش داوریها و ذهنیت هایی که داریم انگار یک عادت است و عادتهای ذهنی ما که از بچگی با آنها بزرگ شدیم تربیت شدیم و چیزهایی را دیدیم مثل همین مارگزیده که از ریسمان سیاه و سفید می ترسد این عادتها یک جوری در ما نهادینه شده یک سری ترسها، یک سری قضاوتهای بی مورد و مسائلی از این دست که شاید در آن چاه اینها است حالا برای خود من که بخواهم نفوذ کنم به ته آن چاه که یک سری از اینها را بیرون بریزم این عادتها سفت است یعنی خیلی ترکش سخت است. قالب زندگی من را یک جایی برده و یک شکلی داده که شاید کاری را که دوست مان کرده را براحتی نمی توانم انجام بدهم مثلا بروم یک غرغری بکنم بگویم بجای 8 صبح لااقل 9 صبح شروع کن شاید کسی مریض باشد و این حرفهایی که همه می دانند و می زنند. این ترک عادت که می گویند موجب مرض است احتمالا الآن اینجا کلید اصلی است که حالا شاید در کلاس ما یک ضرب المثل نادرست باشد اینجا ترک عادت موجب سلامتی است چون عادتها غلط است. این تغییریک قسمتش هم آن ذکری که شما دادید همان ذکر یک جاهایی روی ما تأثیراتی را دارد و یک عادتهایی را در ما نهادینه می کند و شاید خود همان یک کلید باشد من الآن به آن فکر کردم دیدم اگر قرار باشد من تحت آن تأثیرات قرار بگیرم و آنها قاعدتاً عادت زشت یا فکر زشت یا چیزهای غلط را بخواهند القا کنند شاید همین داستانی که الآن خدا قسمت کرده و به آن ورود کردیم شاید برای من یک نکته اولیه بوده است.
استاد: ببینید ما ذکری را که به شما دادیم این ذکریک نقطه توجهی برای شما آفرینش می کند اگر مثلا گفتیم X تا از این ذکر بگویید شما از این تعداد دو تای آن را با توجه بگویید یکی را با توجه کامل بگویید پاسخ خواهد داد چرا؟ چون در سطوح مختلف وجود شما می نشیند بعد موجوداتی که به هر حال القا کننده رفتارهای غلط و بد هستند وقتی به شما رخنه می کنند مواجه می شوند با دیوارهای سفت و سنگی که از آن نمی توانند عبور کنند.
شما گفتی عادتهای ذهنی ما ، ذهن را نمی شود از بین برد و نمی شود کُشت و نباید هم اینکار را بکنید چون خیلی جاها است که به درد شما می خورد و از آن بهره می برید. مهم این است که بشناسید. من وقتی ریاضی درس می دادم به شاگردم می گفتم اگر مسئله ای به شما دادم 50% حل مسئله این است که صورت مسئله را خوب بخوانی ببینی چی به تو ارائه می کند و از تو چی می خواهد اگر این 50% را خوب ازش بهره ببری مطمئناً در 50% بقیه موفق خواهی بود. اگر شما بخواهید با این عادتهای ذهنی یا زباله های ته چاه وجود مبارزه کنید که ما نمی گوییم مبارزه، ما می گوییم شما بالاتر از آنها هستید بیایید نگاهشان بکنید اگر گیرمی کنید برای این است که آنها را نمی شناسید، چون نمی شناسید نمی دانید چی هستند؟ نمی دانید چطوری باید با آنها رفتار کنید. اما اگر آنها را بشناسید وقتی شناختید رفتار کردن با آنها خیلی ساده می شود چون زشتی و کراهتشان حالتان را بهم می زند. و وقتی حالتان را بهم زد عقب می نشینید. من همیشه برای بچه ها تعریف می کنم می گویم پسرم دو سالش بود و برادرش تازه بدنیا آمده بود من مرتب می گفتم شما بزرگ شدی مرد شدی دیگر نباید از این پستونکها بگذاری دهنت خُب هی سُر می خورد از زیرش دَر می رفت یک شب از شب تا صبح با اجازه تون با سطل بغل تختش ایستادم و این هی بالا آورد ما تمیزش کردیم صبح دم گرگ و میش هوا بلند شده بود گریه می کرد که مامان چرا اینطوری شد ؟ گفتم خُب تقصیر خودت است این را که می خوری این ریختی می شود وقتی این را فهمید در آورد و پرتش کرد و دیگر هرگز به آن دست نزد. یک بچه به آن کوچکی حالا من و شما که خیلی بزرگ هستیم وقتی زشتی و کراهت بعضی از عادتهایمان را با آنها روبرو شدیم و شناختیم طبیعتاً انزجارمان را اعلام می کنیم و عقب می نشینیم. اینجوری 50% که چه عرض کنم 70% مسیر را شما رفتید. امتحان کنید این شناسایی را انجام بدهید بطور مرتب خودتان را کندوکاو کنید.
یک توصیه خوب برای شما دارم. به شدت روزهای سنگین، پر تنش، پر از مسائل و متأسفانه دشمن خیلی راحت از این همه تنش های وجودی انسانها استفاده می کند درهمه ممالک من الجمله ما، خواهش می کنم اخبارها را تیتر گوش بدهید و عبور کنید در آن قسمتی که برای شما خیلی ضروری است ایست کنید و بخوانید در غیر اینصورت دانستنش اصلاً به درد من و شما نمی خورد جز اینکه تنش ما را بالا می برد. از فضاهای مجازی دوری کنید خیلی کم به آنها رجوع کنید. از بازیهای پرتنش در فضاهای مجازی دوری کنید چون باعث می شود استرس های درونی شما را بالا ببرد و حتی در زمانی که بازی نمی کنید اندیشه شما این است که اگر واردش شدم اینجوری شد چکارکنم؟ از گفتگو روی مسائلی که شما نمی توانید روی آنها تأثیر بگذارید و عوضش کنید جدا بشوید خودتان نگویید و اجازه گفتگو به دیگران هم ندهید. فضاهایتان خیلی خاکستری است خیلی خاکستری است قبل ازاینکه کاملاً سیاه بشود فضای خاکستری تان را میل بدهید به فضای سفید. دیر می شود !! اگر خدای نکرده به بیماریهای جسمی لاعلاج دچار بشوید به جنون دچار بشوید یا به استفاده از قرصهای آرامبخش برای خوابیدن مجبور بشوید دیگر راه نجاتی نمی ماند. قبل از پایان این دوره و رسیدن به دوره نور شما مضمحل هستید، از سوی شما هم برای من بیاید نگاه نمی کنم هرکس هم از این به بعد حتی خانواده ام در مقابل من گفتگو کند گوش نمی کنم از نظر من تبدیل می شوند به یک سپاه دشمن با دشمن کنار نمی آیم شما هم نیایید. بگذارید در نهایت صحت و سلامت عقل شعور و جسم دوباره در حسینیه با هم جمع بشویم.