با ندای قلبت زندگی کن بخش هفتم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: با ندای قلبت زندگی کن
- بازدید: 231
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر در خاطر داشته باشید بارها در مورد نقش های مختلف انسانها در دنیا گفت و گو کردیم هر بار هم تقریباً به نتیجه ی قابل قبول رسیدیم امروز می خواهم وارد یک گفت و گوی جدید در همین زمینه بشوم .سالها قبل سال 78 شاید 79 قبل ازاین که بازنشسته بشوم همیشه زنگ مدرسه را که می زدند می آمدم دفتر و موقع خداحافظی با همکارانم می خندیدم می گفتم دوستان بدوید شتاب کنید لباس های بعدی شما منتظر شما است اولین بار که این جمله را گفتم مدیرمان گفت: یعنی چی ؟گفتم از صبح لباس معلمی و آموزش تن من بوده و تن همه ی اینها همین الان دم در این لباس را از تنم در میاورم لباس بعدی که می خواهم بپوشم لباس راننده ی آژانس است با ماشین دنبال بچه ها می روم دوستان و همکارانم که با من همسفر هستند به منزل می رسانم این می شود لباس بعدی بعد از ورود به منزل لباس آشپزها را می پوشم لباس خدمه ی نظافتچی را می پوشم لباس مامور خرید می پوشم و.... خانم ها با این مقوله خوب آشنا هستند یک به یک می پوشم کار می کنم و در می آورم حالا بعضی اوقات دو لباس با هم کار می کنم یعنی هم آشپزی می کنم هم کار خدماتی ظرف می شویم .دوستان من می خندیدند راه می افتادیم اما فی الواقع تحت لوای شوخی به واقعیت خیلی بزرگی اشاره می کردم چون وقتی آشپزی می کنی نقش آشپز و وقتی نظافت می کنی نقش یک خدمه را ایفا می کنی هزاران نقش دیگر برای هر انسانی هست که باید ایفا کند مثلاً همکاران من هیچ وقت در محیط کار از من یک جوک نشنیدند آخرین سالی که بعد از عید بازنشسته شدم یک بار یک جوکی تعریف کردم همه ی دوستان به جای اینکه بخندند با چشم های گشاد شده من را نگاه می کردند گفتند تو جوک هم بلدی؟ اما وقتی برمی گشتم خانه ی خودم بسیار شوخی می کردم اینها می شود دوتا شخصیت متفاوت ،که من داشتم خلاصه انسانها برای هر مناسبتی در مکان های مختلف شخصیت جداگانه دارند شما ندارید؟ اگر خیلی دقیق نگاه کنی هرکدام از این شخصیت ها در ویترین وجود آدمی برای خودش جایی را اشغال کرده وجود اصلی آدم ها تنها در یک شخصیت نمی گنجد بلکه در تصویرهای ذهنی مختلف تقسیم شده یک تیکه در این، یک تیکه در آن و الی آخر.حالا چه کنیم؟ این طوری که نمی شود پس چه کار کنیم؟ آدمی وقتی قرار باشد دائم خودش را در شخصیت های متفاوت معرفی بکند بالاخره به یک جایی می رسد که در میان این نقش ها گم می شود آن وقت دیگر ماهیت اصلی را پیدا نمی کند. مثلاً بعضی ها در بیرون و در میان جمع حتی وقتی عصبانی هم می شوند خودشان را خیلی محترم جلوه می دهند از کلام نامناسب استفاده نمی کنند هر حرفی را نمی زنند ،حتی اگر صورتشان از شدت خشم چون لبو قرمز شود ، اما همین آدم در خلوت خودش که قرار می گیرد و در اوج خشم، به دیگران فحش های رکیک و زشت نثار می کند پس آن شخصیت محترم ایرانی کاملاً عاریتی و دروغی است به نظر شما نیست؟ بگردید نقش های خود را پیدا کنید. قبلاً هم این پیشنهاد را کرده بودم چقدر به آن توجه کردید نمی دانم؟ اما بگردید نقش های خود را پیدا کنید از کمترین تا پررنگ ترین و جدی ترین آنها را ببینید و بنویسید و به آن آگاه شوید که در عرض روزها و هفته ها شما همه ی این نقش ها را می شوید همه اش را می شوید علی رغم اینکه یک جایی می گوید نه من امکان ندارد محال است ولی من می گویم می شوید وقتی توانستید پیدا کنید پس یقیناً می شوید اما پیدا کردن نقش های مختلف وجودی خیلی تلخ است اگر تا به حال پیدا نکردید الان به شما می گویم از این به بعد شروع کنید خیلی تلخ است تلخی آن را بچشید به جان بخرید چون با این تلخی روبه رو نشوید هرگز به رهایی و آنچه که باید بشوید نخواهید رسید. تا این تلخی که تک تک سلول هایتان را تلخ کند تا نچشید به رهایی نمی رسید به آنچه که باید بشوید تا قبل از اینکه دنیا را ترک کنید نمی رسید. مثلاً من یک کاری که کردم از خودم می گویم که کسی اوقاتش تلخ نشود مثلاً من طی این سال ها نقشی برداشتم چون در آدم های دیگر دیده بودم خیلی بدم می آید در این نقش اجازه نفرین و بدخواهی حتی برای بدترین و رذل ترین آدم ها را ندارم فکر کردید یک دفعه این اتفاق افتاد؟ یک شب خوابیدم و صبح بیدار شدم گفتم دیگر نمی کنم و دیگر هم نکردم؟ نه! خیلی طول کشید وقتی در نهایت خشم ،دلشکستگی قرار می گیرم کسی مرا دلشکسته کرده به حد مرگ و خشمم را تا آخرین نقطه فشار بالا آورده تنها یک چیز می گویم. می گویم خدایا هدایتش کن و شر آنها را از من و خانواده ام دور بفرما .ساده به دست نیامده ،مفت به دست نیامده باید برای آن زحمت بکشید خیلی از زمان ها بوده که در این اوج قرار گرفتم و اگر چندتا نفرین آبدار می کردم آرام می شدم و چون نمی خواستم این طور باشد لب هایم را از داخل آنقدر گاز گرفتم تا خون افتاده که مبادا کلامی از دهانم خارج شود که شرمنده اش باشم من نقشی را برداشتم که شرمندگی در آن نیست نقش ها یا شخصیت های ساخته شده طی سالهای عمر را باید بشناسید تا نشناسید نمی توانید آن را حذف کنید اول باید بشناسی بعد یکی یکی حذفش کنید راهش این است راه دیگری ندارد شما چیزی که نمی شناسید نمی توانید حذفش کنید یک تمرین خیلی خوب. تمرین کنید خودتان را هیچی تصور نکنید هیچی یعنی چی ؟مثلاً بعضی در زندگی خود نقش یک اشپز خوب بر می دارند بعد در این نقش می روند درحالی که هیچ آدمی به عنوان آشپز یعنی شخصیت آشپز فی البداهه به روی زمین نمی آید پس قدم اول اینست خودتان را هیچی تصور نکنید می توانید؟ می گوید من یک مادرم، می گوید من دخترهستم برای مادرم، می گوید من یک همسرم همه اینها سنجاق قفلی ها یی ست که به خودت وصل کردی، اصلاً جواب نمی دهد، به هیچ عنوان، پس قدم اول خودت را هیچی تصور نکن، هیچی نباش، الان آنهایی که مادر نیستند مُردند؟ که اگر تو نقش مادری ات را کنار گذاری بمیری؟ آنهایی که ازدواج نکردند مُردند؟ که اگر نقش همسری را بگذاری کنار بمیری؟ نه، از همه چارچوبهای ذهنی ات بیرون بیا، اینقدر شما تابلو دارید، تابلوها را بشکن، چارچوبهایش را بشکن، از خودت هیچ تصویری نساز، بعضیها برای خودشان یک شخصیت همیشه قربانی، همیشه مظلوم همیشه مورد ستم ساختند و به این شخصیت مفتخرند که آزار همه به من می رسد و از سوی من هیچ آزاری برای کسی نیست، تصور خیلی غلطی ست می دانید چرا؟ اصلاً خداوند ما را برای قربانی بودن به زمین نفرستاده مگر قرار بود ما بیاییم و قربانی و زیر پا افتاده همه بشویم، این نقش را از کجا پیدا کردی برای خودت برداشتی؟ از هر کجا پیدا کردی برو همانجا پرتش کن، غلط بود در حق خودت و پروردگار خودت جفا نکن، خدا بنده ای را برای قربانی شدن نمی فرستد، به ابراهیم گفت فرزندت را قربانی کن تا پای قربانی کردن برد گفت کفایت، برای او قوچی فرستاد گفت این را قربانی کن، من هرگز نمی خواهم بنده من دیگری را قربانی کند حتی برای من، تو چرا خودت را برای بقیه قربانی می کنی هر کجا حقت بود حقت را بگیر،
در انقلاب عاشورا گفتیم، گفتگوهای بزرگان این انقلاب که سرآمد همه شان آقا امام حسین است را بخوانید بشنوید اینها خیلی قابل تعمق است، مثلاً آقا روی زمین افتاده با زخمهای مهلک بر بدن، خودشان بهتر از هر آدم معمولی می دانند که با این زخمها عن قریب روح از بدن خارج خواهد شد، شمرآمده روی سینه امام نشسته تیغش را بدست گرفته که سر از بدن امام جدا کند، حالا کلام امام را توجه کن، در همچین شرایطی ایشان چی فرمودند؟ گفتند: شمر اینکار را نکن من قول می دهم نزد پروردگار و جدم آقا رسول الله شفاعتت را بکنم، شما فکر میکنید چنین کلامی از دهان چنین آقایی مفهوم این را می دهد که من قربانی شدم؟ من از بین رفتم من چنینم و چنانم، من اصلا قربانی می شوم که بقیه مردم دیندار باشند؟ اصلا، انسانی در چنین شرایطی کلامی می دهد از سر اقتدار، مهربانی و رافت در حالیکه آن شرایط، به چنان موقعیتی که ایشان بودند فی الواقع کلام قربانی شدن را در آن لحظه میشد که بیان کنند، اما گفتگویشان حکایت از یک وجود رها و آزاد و بی مرز است این وجود هیچ مرزی برای خودش قایل نیست، یکی شده با هستی است،یکی شده با آگاهی است، یکی شده با خداوند است. شیعه اگر امروز می خواهد کاری کند باید مرتب بخواند، بخواند، بخواند و آنچه را می خواند در زندگیش بسازد.
از همه این چارچوبهای ذهنی بیرون بیا، از همه چارچوبهای ساخته شده ذهنی بیرون بیا، از خودت هیچ تصویر ذهنی نساز که تبدیل به یک شخصیت ذهنی بشود، باز و بی مرز باش، من قریب شاید فکر میکنم 25 سال بیشتر است که کار میکنم، شما باور نمی کنید وقتی دوستان در پیامهایی که برایم می زنند و به من می گویند استاد من فکر میکنم پیام را برای کی فرستاده چون از این کلمه من هیچ تصویری ندارم، که من اگر استاد باشم چگونه خواهم بود،ندارم، هیچ وقت پی ساختنش نرفتم باز و بی مرز باش، باز و بی مرز بودن میشود آسمان، نه آغازی نه پایانی، نامحدود، کاملا نامحدود، اگر توانستی بی مرز باشی اگر توانستی برای خودت تصویری ذهنی در هیچ قابی نداشته باشی ، مثل آسمان نا محدود باشی، آن موقع یک اتفاق قشنگ برای تو می افتد، چه اتفاقی، احساس رهایی ،رهایی.آنوقت نه مادرهستی، نه همسر هستی، نه استادهستی، نه شاگردهستی، هیچ چی، یک وجود صاف روشن از جنس هستی والسلام.
در حالیکه تا امروز در تنگنای یک شخصیت یا چند شخصیت ساختگی به سر بردی، این شخصیت های کاذب و کوچک می دانی چه کار میکند؟ می دانید که روح بزرگ است، روح قالب ندارد نگاه نکنید که در بدن ما جریان دارد ولی به محض اینکه جسم می میرد قالب ندارد شخصیت های کاذب و کوچک، بزرگی روح و جانت را می فشارد، محدود می کند. خیلی از مواقع شما دچار یک حالتی می شوید که احساس می کنید بدنتان عنقریب منفجر می شود اگر به پزشک مراجعه کنید می گوید فشارت بالاست، فشار را میگیرد و بطور حتم هم بالاست چون فعل و انفعالاتی که دارد آنجا می افتد اولین تأثیرش را روی مسیر خون می گذارد اما خبر نداری یک تجمع است آن داخل، تجمع بادکنکی باد شده، این شخصیت ها خیلی زیادی هم باد شده است. دیدید خانمهای مسن و خیلی پیر را هر کجا بنشینند دستور می دهند این می گوید سرم درد می کند می گوید مادر جان برو آلبالو بخور آن یکی می گوید کمرم درد می کند می گوید برای کمردرد این کار را بکن آن یکی می گوید با شوهرم قهر کردم دعوایم شده می گوید اینجوری بکن چند تا بادکنک داری ؟ آنوقت اگر بروی سراغ خودش مجمع البحرین بیماری است . نگذارید شخصیت های کاذب و کوچک بزرگی روح و جانتان را فشار بدهند و آنها را محدود کنند وقتی قفس ذهن بشکند پرنده ی روح آزاد می شود وقتی پرنده ی روح آزاد می شود چه اتفاقی می افتد؟ بیخودی قابل ستایش بروز می کند. خوب دقت کنید بیخودی که می گویم منظورم آن بیحالی ها و بیهوشی ها و ضعف هایی که به آدمها دست می دهد نیست من از آن مقوله حرف نمی زنم. بیخودی یک مفهوم عظیم دارد یعنی چی؟ یعنی می دانی که تو هیچ شخصیت کوچک و حقیری نداری؟ تو هیچ شخصیت کوچک و حقیری نداری که با آن شخصیت بگویی خود، من، خود من، تو اصلاً اینها را نداری یک پهنه کاملاً وسیع هستی . بیخودی یعنی از همه ی محدودیت های ذهنی بیرون آمده است. وقتی مرز ذهن می شکند تمام محدودیت هایش شکسته می شود، می شود جاده ی چالوس، می گویند نروید ممنوع است همچین که مردم با پلیس ها دعوا می کنند و پلیس ها جا می زنند و عقب می روند سرتا سر جاده چالوس می شود ماشین . یعنی دیگر جاده نیست یک تکه ماشین است. وقتی محدودیت های ذهنیت را شکستی چی می شوی؟ با تمامیت جهان هستی یکی می شوی ،تو می شوی هستی، تو می شوی جهان، تو می شوی جهان بی مرز از هر سو بی مرز . باور کنید وقتی آدم به آن فکر می کند البته اگر اهل فکر کردن باشید اگر به آن فکر بکنید تصور چنین حالتی شور و شعف می آورد تصورش ! خیالش! چه رسد به اینکه خودت به آن نقطه برسی . ما گفتیم ، شما میدانید و خدایتان .
در طی سالهای گذشته دروس بسیار زیادی را از استاد اعظم این حسینیه دریافت کردید . من بنده ی حقیر خدا هم مامور بودم صدا به شما برسانم و آنچه که لازم است به شما بگویم . حالا شما چقدر از نعمات خدا بهره بردید ؟ چقدر مستفیض شدید ؟ چقدر توانستید خودتان را رهاکنید ؟ من نمیدانم .
یکبار در یک رویایی میدیدم جاده ای را میرفتم ، به سر یک تونل رسیدم . آنجا متوقف شدم . چرا متوقف شدم ؟ یادم نیست . ولی متوقف شدم . بعد یک شخصیتی آمد و صدایم کرد . از آن ماشین پیاده شدم گفتم : بله ؟ . گفت : اینجا را نگاه کن . کنار آن تونل یک حالت غار مانندی زده بودند که داخلش سوراخ بود و به قسمت پایین تردر زمین میرفت . گفتم : چیست ؟ گفت : نمیخواهی بروی اینجا ؟ گفتم : نه . گفت: نمیخواهی ببینی داخل آنجا چه خبر است ؟ گفتم : من یک عهدی با خودم بستم . من با زیر زمین کار ندارم . هر جا بالای زمین میگویی برو ، میروم . میپرم حتی اگر پریدم افتادم پایم شکست مهم نیست ولی پریدن را دوست دارم . گفت : بگذار من تصویر را بازکنم تو ببین . آن پایین همه بسیار جوان به صف نماز جماعت ایستاده بودند و یکی از آنها اذان میگفت . روح از سرم پرید . بعد شروع کردند به نماز خواندن و من محو تماشای اینها بودم . انتهای نمازشان آن شخصیت به من گفت : اینها راهنما میخواهند . اینها استاد راه میخواهند . میروی پایین به اینها کمک کنی ؟ یک خرده صبر کردم گفتم : نه ! گفت : چرا ؟ گفتم : من مرز به سمت زمین ندارم ، نمیروم . گفت : استاد اینها میشوی . گفتم : داعیه استادی هم ندارم ، نمیخواهم و صرفنظر میکنم چون دوست ندارم . مهم این است که شما چه میخواهید باشید ؟ میخواهید در قید و بند تصاویر دروغین دنیا باشید ؟ یا میخواهید پهنه آسمان آبی باشید ؟ انتخاب کنید ، خیلی زود هم انتخاب کنید . شاید وقت زیادی نباشد من نمیدانم . بگذار یک دوبیتی هم برایتان بخوانم بعد بروم :
سوار عشق شو وز ره میندیش
(تا عشق نباشد نمیتوانی آسمانی باشی . نمیتوانی به آن گستردگی باشی . تا عشق نباشد در قید و بند قابهای شخصیتی خواهی بود .)
سوار عشق شو وز ره میندیش که اسب عشق بس رهوار باشد
(امشب انتخابت را بکن . انتخابت را بکن که بتوانی زود بروی . )
به یک حمله تو را منزل رساند اگرچه راه ناهموار باشد
اسب عشق یک تکان بخورد تو را به سرمنزل مقصود میرساند . نگفتند : چه بسیار که صدها سال طی طریق کردند و نرسیدند و چه بسیار که یک شبه به منزل مقصود ره صدساله پیمودند و رسیدند ؟ این مصراع شعر همین مطلب را میگوید .
چون مامیگوییم خیلی سخت است . راست هم میگویید خیلی سخت است ، خیلی مشکل است ولی بطور حتم امکان پذیر است . درپناه خدای یکتا باشید .