با ندای قلبت زندگی کن بخش هشتم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: با ندای قلبت زندگی کن
- بازدید: 268
بسم الله الرحمن الرحیم
کلمه ی آگاهی از آن کلمه های خیلی شیک این روزها است هر کس که می خواهد یک جوری بگوید من می دانم و می فهمم از کلمه ی آگاهی در یک جایی از جمله بندی خود استفاده می کند بنابراین این روزها خیلی شنیده می شود و البته خدا را شکر که حداقل به نوک زبان ها جاری است. ولی آگاهی درجات مختلف دارد گاهی آگاهی را بر واقف شدن بر همه ی امورات بیرونی خودمان تلقی می کنیم که آگاه باشیم در مورد شغل مان در مورد زندگی مان در مورد اقتصادمان و .... اگر بتوانیم بر کنه و درون مسائل و وجود افراد مقابل خود واقف شویم آن موقع می توانیم خودمان را آگاه بشناسیم پس آگاهی فقط یک بخش ندارد ،این هم یک بخش است .خیلی چیزها را در مورد امورات بیرون از خودمان بدانیم این هم یک بخش است. اما فی الواقع این طوری فکر نکنید آگاهی مثل یک تیر است تیر می دانید چیست؟ تیرها معمولاً یک سرش یک فلش پیکان دارد به حالت مثلث ،اما اگاهی که ما از آن صحبت می کنیم مثل یک تیری است هر دو سرش از این پیکان ها دارد چطوری؟می گویم وقتی شما کسی را نگاه می کنید در عمل یک سر این تیر دو طرفه را به سمت او حواله می کنید می خواهید به شرایط او آگاه بشوید می خواهید درکش کنید، این تیر را پرتاب می کنید این سر پیکان دار تیر به او گیر می کند و به همان طریق به تو منتقل می کند. خیلی سال پیش آن موقع بیمار درمان می کردم این تجربه را داشتم ولی نه با این عمق، انجام می دادم ولی نه با فهمی که امروز دارم وقتی بیماری را می خواستم درمان کنم یا می خواستم هاله هایش را ببینم به او می گفتم که جلوی من یا بایست یا صاف بشین یا حرکت نکن و از چشمایم این تیر را پرتاب می کردم تیری که پرتاب می کردم هر جای بدنش که مشکل داشت می رفت آنجا گیر می کرد طرف می گفت دلم درد می کند تیر می رفت به قلبش گیر می کرد می گفتم نه تو دلت درد نمی کند قلبت مشکل دارد طرف می گفت مثلاً کتف راستش درد می کند ولی تیر را که می انداختم به گردن او گیر می کرد گفتم نه تو گردنت درد می کند و از طریق همان تیر نوک آن پیکان اطلاعات داخلی جسمی بیمار را به من منتقل می کرد و من می فهمیدم ،این آگاهی و شناخت شد.هنوز هم می فهمم ولی خیلی به دانستن راغب نیستم آن موقع فکر می کردم که به آدمها کمک می کنم که مشکلات جسمی آنها حل می شود و آنها یک مسیر جدید پیدا می کنند بعد دیدم نه هزار ماشالله مشکلات جسمی شان حل می شود مسیرهای قبلی خود را صد چندان دنبال می کنند .گفتم: چه فایده حالا یکی درد نداشته باشد دردش درمان شود بعد یک خلاف بشود ده تا خلاف.
پس وقتی که کسی را نگاه می کنید در عمل یک سر تیر دو طرفه به سمت او حواله می شود در عمق وجودش وارد میشود بررسی می شود و شما اوضاع و احوال او را آگاه می شوید اما سر دیگر پیکان کجا می رود ؟گفتیم تیری که به آن می گوییم آگاهی دوتا سر دارد یکی از آن می رود فرد مقابل آن یکی سرش کجا می خواهد برود؟ اگر همزمان که فرد مقابل تیر را به سمتش پرتاب کردی و رفته دارد کاوش می کند دقت کنید سر دیگر تیرتان به سمت خودتان حرکت کند این حرکت اتفاق می افتد چه تو بخواهی چه نخواهی ؛چه بفهمی چه نفهمی ؛ چه اراده داشته باشی چه غیر ارادی اما وقتی تو شروع می کنی به کاوش فرد مقابل عملاً همان کاوش در وجود تو هم اتفاق می افتد بعد چی می شود ؟حالا این که از فرد مقابل شروع می کند از طریق همین تیر می آید به آگاهی تو وارد می شود. که این چه طوری است؟ چه شکلی است؟ چی کار می کند؟ آدم خوبی است؟ آدم بدی است؟ و الی آخر... این یکی پیکان که به سمت خودت رفته الان در وجود خودت قلاب شده تو را بررسی می کند اگر هوشیار باشی نتیجه بررسی که می آید بیرون قفلش می کنی مال خودت است تو می فهمی در قبال کارهایی که داری انجام می دهی در درون خودت چی دارد می گذرد خوب اگر واقف شوی آگاهی خیلی بالایی هست، مضاف بر اینکه راه انتقال این چیزی که از درون تو در آورده و الان در این تیر است سد می کنی اجازه نمی دهی به فرد مقابلت برگردد که اگر آن هم مثل تو باشد اطلاعات تو را می گیرد آخر بدون اینکه خودت بفهمی می تواند علیه شما استفاده کند می تواند نفرینت کند بگوید غلط کردی این کار را کردی و هزاران چیز دیگر. ولی قشنگ ترین آن این است که اگاه باشید اطلاعاتی که از خود شما می گیرد و می آورد به سمت بیرون کلید کتید و نگه دارید و اطلاعات درونی خود را به اصطلاح ذخیره کنید حالا می تواند این اطلاعات درونی از مسائل جسمی شما باشد از مسائل اخلاقی شما باشد از مسائل تقوایی شما باشد از خیلی چیز های دیگر ....آن وقت به اصطلاح عرفای بزرگ آگاهی، شما از دو طرف شروع می کنی به وسیع شدن یکی از سمت مقابلت باز می شوی چون دریای اطلاعات از او خارج می شود از این طرف هم خودت پهن می شوی اطلاعات زیادی بیرون می آید که اصلاً از خودت خبر نداشتی وقتی به این مرحله برسی آن وقت شما به روشن شدگی دست پیدا می کنی .شما روشن می شوید حالا دوست داری روشن شوی ؟بسم الله . ولی مجانی نیست صدالبته این در زمانی تحقق پیدا میکند که شما در تمامی موارد مخالف، موافق، تعصبی حرکت نمی کنی . می توانی؟ پافشاری ها ،تعصبات، لجاجت ها همه ی اینها باعث فکر کردن می شود و فکر، دشمن اصلی این مسیر است و این وسعت گرفتگی این روشن شدگی است تا از فکر کردن فارق نشوید به تعادل نمی رسید ببینید لجاجت، تعصبات بی جا ،غرغر ها ،منم منم ها ،پافشاری کردن روی اینکه من می دانم این درست است آن غلط است، همه ی اینها مجازی هستند هیچ پایگاهی در وجود انسان و در عالم هستی ندارند، دقیقاً عین این گل های قاصدک که جدا می شود خیلی هم سبک است .وقتی بچه بودم از اینها در حیاط گیرم می آمد می آوردم به مامان نشان می دادم می گفتم مامان قاصدک ،می گفت به قاصدک بگو که برود به خاله ات بگوید زودتر بیاید تهران ما دلمان تنگ شده من هم می گفتم بعد فوت می کردم و می رفت. این خصوصیات ریشه ندارد شاخ و برگ ندارد جا و مکان ندارد اینها زاییده ی فکر هستند و فکر می آورند وقتی لجاجت می کنی دائم داری فکر می کنی که کاری بکنم کارستان. وقتی تعصب داری باید هر جوری هست خردش کنم باید حتماً این کار را بکنم این بایدها از کجا می آید از فکر . فکرها در ذهن زندگی می کنند و ذهن ها خودشان مکانی مجازی هستند آن وقت چه اتفاقی می افتد؟ تعادل شما به هم می خورد. درحالی که تعادل است که اگاهی را به ارمغان می آورد شعور و فهم را ،شناخت و معرفت را ، به ارمغان می آورد چرا؟چون شما در لحظه از دنیای درون بیرون توامان باخبر می شوید. اما گفتیم اکثر مردم در این امر موفق نمی شوند می دانید چرا؟چون اکثر آدمها در عالم زمین در حال بازی بازی هستند با همه چیز بازی می کنند دیدید بعضی ها تسبیح باز هستند این تسبیح را می خرند آن یکی را می خرند یک روز این را با لباس خود ست می کنند فردا آن یکی را با آن ست می کنند بعد هم خیلی جالب است اصلاً ذکر نمی گویند فقط آن را تند تند می اندازند فکر می کنند با این کار حتماً انگشتانشان صاف می شود اکثر آدم ها در عالم زمین درحال بازی هستند عده ای کفتر باز هستند
عده ای خروس بازهستد، عده ای رفیق بازهستد، یک عده ای عتیقه را بازی می کنند، دسته ای با هنر بازی میکنند هنر بازند، گروهی کتاب بازند کتاب میخرند جلد میکنند پهن میکنند تمیز میکنند ولی هیچگاه نمیخوانند حالا خیلی جالب است بعضی ها با مذهب و دین بازی میکنند، یعنی دین وسیله ای ست برای بازی اینها در دنیا خیلی ساده دین فروشند دیندار نیستند ."بنده نیامدست دین فروشی کند آمده است دینداری کند در دنیا "، خودتان را نگاه کنید با چه چیزی در دنیا مشغول بازی هستید؟ نمیدانید؟ کمی فکر کنید، حالا از کجا بفهمید که مشغول بازی هستید؟ به خودتان نگاهی بکنید، هر زمانی که مشغول حق و اسرار حق نبودید بطور قطع با یک چیزی در حال بازی هستید یک اسباب بازی برای خودتان دارید حواستان را جمع کنید خیلیها عزاداری امام حسین وسیله بازی شان است، می گوید این که خیلی سخت است همه اش مشغول اسرار حق باشد؟ قبول، پس چه کنیم؟ اگر خواستید بازی کنید بازی عشق را آغاز کن، بازی عشق، بازی خیلی قشنگی است عشق از جنس پروردگار است عین اینکه تو به حق مشغول بشوی ولی به یک شکلی دیگر. وقتی عاشق بودی نه بصورتهای محدود و تیره ی دنیایی، عاشق بودی بصورت جهانی آگاهی، آنوقت میتوانی به آگاهی مطلق وصل شوید هرچه دلت خواست نرد عشق ببازی، همه را دوست داشته باش نمیشود؟ من یک گلدان گل خوشگل دارم با همه ی حال بدم با همه بیماری سخت و دردی که در سینه کشیدم هر وقت نگاهش میکنم عاشقانه نگاه می کنم به خودش به اون کسی که او همه عشقش را گذاشت و برایم فرستاد، بازی با عشق داشته باشید.
دبی فورد میگوید :همانطور که درون هر دانه یک گل زندگی میکند، راست میگوید یک دانه گندم به آن ریزی را باورت میشود که خوشه به آن قشنگی بیرون بدهد؟ در آن دانه زندگی میکند وقتی در خاک میکارید گلش بیرون می آید ، میگوید در درون هر یک از ما یک نیرویی برای دستیابی به یک زندگی شگفت انگیز وجود دارد، بهتر نیست برای دستیابی به آن تلاش کنی؟ چرا مردم را می کاوی؟؟ خودت رابکاو . تو جهان اسراری مگر دنبال سِر نمیگردی تو یک دریا سِر درونت داری بهتر نیست آن را پیدا کنی؟
یک جایی نوشته بود فرشته از شیطان پرسید، قوی ترین سلاح تو برای فریب آدمها چیست؟ شیطان گفت :به آنها میگویم هنوز فرصت هست، برای هر کاری به آنها میگویم هنوز فرصت هست، میگوید بروم نماز بخوانم میگویم هنوز وقت هست، میگوید ای وای ماه رمضان رسید من هنوز روزه های قضایم را نگرفتم، میگویم هنوز فرصت هست، میرویم شعبان آن موقع بگیر بعد هم میرسیم به رمضان، نمیدانم به نکته های که میگویم توجه میکنید یا نه؟ توجه نکنید از دستتان رفت، من دیگر نمیتوانم کاری کنم،
سیمین بهبهانی میگوید: وقتی بچه بودم یک نقاشی ساده از دختر و پسری دیدم، که در نقاشی با هم حرف می زنند، دیدید از این نقاشی های کاریکاتوری میکشند، دیدم دختر به پسر میگوید من خیلی ماهی دوست دارم بلافاصله فکر دختر مثل یک ابر بالای سرش نقش می بندد که در ابر یک تنگ آب است و یک ماهی قرمز که بازی میکند. پسر هم بلافاصله گفت: من خیلی ماهی دوست دارم اما در ابر بالای سر پسر می بیند یک ماهی تابه ست و روغن داغ ماهی در آن جلز ولز میکند، من دوست دارم تو هم دوست داری در نهایت صداقت در دوتا آدم میبینی چقدر فرق میکنه؟ بچه ها که بهم دروغ نمیگویند!! هر آنچه در قلبشان میگذرد میگویند. خیلی قصه عجیبی است مرا در گفتگوهایم به فکر فرو برد در رابطه هایم با دیگران سعی میکنم ازهمان تیر دو سر بهره ببرم یعنی سعی کنم در شناخت فرد روبرویم و حیطه منظور درونی اش تفحص کنم و همان لحظه در درون خودم را هم تلاش کنم بشناسم الان وقتی کسی به من گفت دوستت دارم معیاری برایش ندارم و نمیدانم که این دوست داشتن چگونه است و دارای چه مرزی ست؟ در مورد خودم کلمه دوستت دارم را در فضای شفاف میگویم که در آن قرار دادم و از این به بعد سعی میکنم افراد روبرویم را در فضای شفاف به آنها آگاه شوم.