منو

پنج شنبه, 08 آذر 1403 - Thu 11 28 2024

A+ A A-

امروز سلاح دشمنان ما چیست؟

بسم الله الرحمن الرحیم

در سالروز شهادت بی بی دو عالم خانم فاطمه زهرا (س) قرار داریم . این واقعه ی جانگداز را به محضر مولا صاحب الزمان آقا حجت ابن الحسن العسگری عج و تمامی مومنین و شیعیان جهان تسلیت عرض می کنم . یاد می آورم که خیلی سال پیش ، در ایام دهه ی محرم من و حاج آقا ، خدا رحمت کند همه ی درگذشتگان این جمع را ، به همراه دو پسرم ، آن موقع دخترم نبود . دو پسرم هم خیلی کوچک بودند . ما رفتیم تبریز . به قاعده ی تهران شب که شد دسته ی عزاداران حسینی بیرون آمدند . ما هم بلند شدیم و مثل تهران رفتیم کنار عزاداران حسینی . اولاً مثل تهران زنجیر نمی زدند . مثل تهران آنجور سینه نمی زدند . اما همه ی آنها یک شمشیرهایی داشتند نمادین و بلند ، عین این شمشیرهایی که در فیلم ها نشان می دهند . با یک لهجه ی شیرین ترکی متن های عزاداری را می خواندند . من ترکی نمی فهمیدم ولی سینه ام مالامال از اندوه می شد . اما در میان این نوحه خوانی یکباره شمشیرها را بلند می کردند به سمت آسمان و بعد سریع پائین می آوردند و با یک صدایی که بدن ها را می لرزاند می گفتند شاخسی ، واخسی . آنقدر پرهیبت بود که پسرها دویدند و پشت پدرشان قایم شدند . من هم که همینطور تمام بدنم می لرزید . به طوریکه حس می کردم الان در میدان جنگ کربلا هستیم . مقابل دشمنان دین خدا و اهل بیت پیغمبر هستیم . هم اکنون جنگ شروع می شود . یعنی تاثیرش اینقدر بالا بود . این خاطره ی عجیبی بود . خیلی جالب است که من هنوز هم نمی دانم شاخسی واخسی یعنی چه . من نمی دانستم . هنوز هم نمی دانم . چون ترجیح دادم که ندانم برای اینکه همان تاثیر را که برای من طبل جنگ بود یا آواز جنگ بود داشته باشد . سالها گذشت . بیش از سی سال از همه ی ما عبور کرده . امروز که به روند گذران سالها نگاه می کنم می بینم حتی میان ترک ها هم دیگر آن هیبت لرزاننده ی آدم ها در میان صف عزاداران حسینی دیده نمی شود . راستی چرا ؟ هیچ به آن فکر کرده اید ؟ واقعاً چرا ؟ آیا گران شدن نان و گوشت و مرغ و تخم مرغ و حبوبات و غیره باعث یک همچین حالتی است ؟ آیا گرانی دلار و خودرو و مسائل اینطوری باعث یک همچین حالتی است ؟ شاید هم بگوئید نه ، سوء مدیریت ها ، سوء استفاده های سیاسی ، مالی ، دولتی و غیره موثر واقع شده است . به همه ی این ها فکر کردم . من از نسلی هستم که دو تا حکومت دیده ام . بچه های جوانمان ، پسرها و دخترهای جوانمان یک حکومت دیده اند . من از آن نسل هایی هستم که دو تا حکومت دیدم . خوشبختانه یا بدبختانه اصلاً بچگی نکردم. چون بچه ی بزرگ بودم . باید الگو می شدم . باید مودب می بودم . باید شلوغی نمی کردم . مثل خیلی از بچه ها ، نمی گذاشتند هیچ کاری کنم . می گفتند شما بچه ی بزرگی . باید الگوی بچه های کوچک تر باشی . من همیشه با چشم های نگران مراقب وقایعی بودم که می دیدم . یا می شنیدم . در حکومت شاهنشاهی انواع و اقسام آنچه که گفتیم وجود داشت . قلدری ها ، حق کشی ها ، اکثر مردم در زیر حداقل زندگی قرار داشتند . من یادم است یک شخصی را ما می شناختیم که این آدم در دم و دستگاه دولت بود و رده ی خیلی بالایی هم داشت . همیشه ایشان می گفت که ملت ایران 33 میلیون هستند . 3 میلیون آنقدر می خورند در حد خفگی و ترکیدن و 30 میلیون در حداقل می خورند و بار این ها را حمل می کنند . آنهایی که با من هم سن بودند می دانند که من راست می گویم و دروغ نمی گویم . اما همین مردم دیدید چه کردند ؟ همین ها مرزها و زن و بچه های این مملکت را در جنگ محافظت کردند . پس واژه هایی که گفتیم نمی تواند در عزاداری ها و شاخسی واخسی گفتن های محکم مردم تاثیر بگذارد یا آنها را کم رنگ کند . خب پس سر این همه تغییر کجاست ؟ چطور شده این همه تغییر به وجود آمده است ؟ دشمن بهتر از ما که مسلمان هستیم و علی الخصوص شیعه ، دین ما را می شناسد . نقطه های حساس دین ما را پیدا کرده است . انگشتش را می گذارد روی همان و فشار می دهد . می دانید یعنی چه ؟ حالا عرض می کنم . تصور کنید در میدان جنگ دشمن آمده است ، کشتار کرده و پرچم ملت روی زمین افتاده است . اگر باقی مانده ی این سربازها بنشینند بالای سر این سربازهای مرده ، به ضجه زدن ، هیچ کسی پرچم را بلند نکند ، چه اتفاقی می افتد ؟ جنگ تمام می شود . دشمن چه کار می کند ؟ پایکوبی می کند ، خوشحالی می کند. اما آن کسیکه پرچم را بلند می کند به بقیه این را می گوید . می گوید الان وقت گریه و زاری نیست . بلند شوید و دفاع کنید . آن حرکت او یک خون تازه در رگ های سربازهای دیگر می دواند و شروع می کنند به جنگیدن . دشمن طی سال ها در میان مسلمین کارش را موذیانه انجام داده است . هنوز هم با جدیت مشغول است . مردم ضعیف دنیا بی توجه بر سر یک پوست پیاز با هم می جنگند . همدیگر را می کشند ولی دشمن اصلی شان را نمی بینند. من بچه بودم و یادم است مادربزرگم که خودش وقتی فوت کرد 100 سالش بود . ببینید پس قصه اش مال چند سال پیش می شد . او می گفت شوهرم یعنی که خود او خیلی جوان بود . 36 یا 37 سالش بود فوت کرده بود . می گفت ما در خانه ای که زندگی می کردیم هفته ای یک روز یک جلسه ای بود که مردها می آمدند و جمع می شدند . یک سری مردهای خاصی می آمدند و جمع می شدند . می گفت شوهرم به من می گفت تو برو خانه ی همسایه ها . من هم دوست نداشتم . یواشکی می رفتم پشت پرده قایم می شدم که حرف های این ها را گوش کنم . ننه خیلی نمی فهمیدم چی می گویند اما می دیدم که از وقایعی که 30 سال بعد می خواهد اتفاق بیافتد دارند حرف می زنند . که پی ریزی شده . این کارها را کردند که 30 سال بعد مثلاً فلان جا اینجوری شود . مادربزرگ می گفت آن آدم ها از یهودی ها صحبت می کردند . که قطعاً یهودی هایی که صهیونیست هستند . نه آن یهودیان اصیل . آنهایی که جزو صهیونیست ها بودند. می گفت این ها تدارکاتی را دیده اند برای خیلی سال های بعد .
می گفتند و ما نفهمیدیم آنها کی بودند. اما این گفتگوی مادربزرگ در خاطر من ماند . امروز می بینم دشمن از سلاح توپ و تفنگ و سرباز و این قصه ها دیگر استفاده نمی کند . ببینید یک گلوله اینجا در می رود ؟ مگر وسعت مملکت ما چقدر است ؟ چرا این کار را نمی کند ؟ اولاً چرا ضرر کند . پول خرج کند . کلی سلاح بفرستد . از بین برود . به سربازها پول دهد . تازه در این جنگ ها نیروهای انسانی هم از بین می روند . می میرند . چرا این کار را کند . چرا این ها را تلف کند . می گوید: شیطان یک عده ای را طناب انداخته بود گردنشان و می برد . یکی رسید گفت تو چه کار می کنی ؟ این ها را کجا می بری ؟ گفت جهنم . هرهر به او خندید . باور نکرد که واقعاً می خواهد این ها را به جهنم ببرد . گفت پس من را هم ببر . گفت خب بیا . یک خورده که رفتند گفت ای بابا تو این ها را طناب به گردنشان انداختی و به زور می بری . خب چرا برای من طناب نیانداختی ؟ گفت بدبخت تو خودت داری می آیی . طناب چی بیاندازم به گردنت .الان ما طناب گردنمان نیست ؟ یک ذره گردن هایمان را حرکت دهیم ببینیم طناب نداریم . مثال هایی که می زنم برای این است که متوجه شوید چه اتفاقاتی دارد می افتد . افراد سودجو می دانند زمین های جنگلی را دلشان می خواهد تصاحب کنند ولی نمی توانند ، چون درخت دارد . اگر درخت را قطع کنند قانون پدر آنها را در می آورد . جریمه می کنند . این کار را نمی کنند . یک خورده صبر می کنند . موادی می برند و می ریزند پای درخت های تنومند . درخت بعد از مدتی خودبه خود خشک می شود و پائین می افتد . زمین بایر می شود ، قابل خرید و فروش می شود. با ما این کار را می کنند . می دانید ؟ حواستان به جوان هایتان هست ؟ یا جوان هایتان این کار را می کنند . دشمن سم بی ایمانی را به شکل های مختلف در پای نسل جوان ما ، حتی پیرهای ما ، هر روز و هر روز می ریزد . از یک سو تبلیغات ، تبلیغات ضددین . از یک سو واردات مستهجن . بازهم بگویم ؟ در فضاهای اینترنتی تشریف نمی برید ؟ خودتان نمی بینید ؟ فراوان وجود دارد . از یک سوی دیگر ، من روی این دسته خیلی تاکید دارم ، افراد باایمانمان فقط پای جنازه ها گریه و زاری می کنند . چون تشویقشان می کنند . امروز این نوحه آهنگین زیبا می آید ، فردا آن یکی . پس کو شاخسی واخسی ات ؟ کو ؟ کجا رفت ؟ دیگر دسته های عزادار آنطور شاخسی واخسی نمی گویند که هول انگیز باشد و دشمن بترسد . وای بر ما !. وای بر ما !. چقدر راحت و آسان عزاداری هایمان را تغییر نوحه و آهنگ و شکل دادیم . چرا ؟ آخر می خواهیم نوجوان هایمان را جذب کنیم . مگر آقا، خانم در آن دوره با آهنگش جذب شده بودی ؟ با حقیقت جذب شدی . چرا حقیقت را به نوجوانتان نمی دهید ؟ باید جوان باهیبت ببیند تا برای کشف این هیبت و چگونگی آن عزمش را جزم کند . ببیند اینجا چه خبر است . امروز در سوگ مادر دو عالم نشسته ایم ولی خوب است قدری روزها و سال های عمر کوتاه این مادر را نگاه کنیم . از کودکی ایشان تا همسرداری ایشان . و تا زمانی که به عالم ملکوت پر کشیدند . خانمی که در عزای پدر بزرگوارشان شب و روز می گریستند. مردم مدینه آمدند پیش امیرالمومنین شکایت کردند . همه دیگر این ها را بلدید . من دیگر نمی خواهم این ها را بگویم . شب و روز در عزای پدر گریه می کرد . اما روزیکه امیرالمومنین را دست بستند و در کوچه ی بنی هاشم تا مسجد بردند خانم اشک هایش را پاک کرد . قدش را علم کرد . رفت به مسجد . از پشت پرده اولتیماتوم داد که چنین خواهم کرد . امیرالمومنین می دانست اگر حضرت زهرا آنچه را که می گوید انجام دهد این مسجد دیگر پابرجا نمی ماند . همه چیز آوار می شود. فرستاد و گفت از خانم بخواهید که به منزل تشریف ببرند . کاری نکنند . از صبح تا شب گریه می کرد . شب ها که امیرالمومنین می آمد همراه ایشان قد علم می کرد به در خانه ی بزرگان مدینه ، آنهایی که پیغمبر را درک کرده بودند . و حالا درهایشان را به روی امیرالمومنین باز نمی کردند . می رفت همراه امیرالمومنین و می گفت من دخت پیغمبر هستم . در را باز می کردند . به آنها می گفت حواستان هست دارید چه کار می کنید ؟ خانم فقط به گریه نگذراند . حواسمان باشد . اگر ما امت یک همچین خانمی هستیم و ایشان را به خودمان مادر می دانیم ، باید حواسمان را جمع کنیم . آیا مثل خانم اشک می ریزیم ؟ که اشک بریزیم و در عین عزاداری شمشیرهای بران ایمان مان را زیر لباس هایمان قایم کرده باشیم ، پنهان کرده باشیم تا به روی دشمن قدار بکشیم . آیا این روحیه را داریم ؟ ما امت حضرت زهرا هستیم آیا اشک می ریزیم ولی در عین حال سلاح ایمانمان در قلبمان محکم ایستاده باشد ؟ هروقت لازم باشد این سلاح را بیرون بکشیم اجازه ندهیم که به روی ما سوار شوند ؟ اگر اینطوری نباشد ما عزادار نیستیم . بلکه می رویم به مجالس ، برای اینکه فقط مشکلاتی داریم می رویم که حاجت هایمان را بگیریم . معامله می کنیم. در خیابان ها بساط چای عزاداران حسینی پهن می کنند . اما منتظر تعریف و تمجید دیگران هستند . دیگ های غذا می گذارند و غذا می دهند . اما در خفا آن کاری را می کنند که در آشکار نمی توانند بیان کنند . فایده ندارد . خلاصه ی کلام ، حداقل ما که در مراسم اهل بیت جمع می شویم ، به خاطر بسپاریم که کجا آمده ایم و وظیفه ی ما چیست . آیا در کتاب ها و فضاهای مجازی که خیلی هم هست نخواندیم ، نشنیده ایم که می گویند ارتعاشات وجودی آدم ها روی همدیگر موثر است . امروز پا جفت کنیم . با مادر مهربانمان گفتگو کنیم . به او بگوئیم من می خواهم تحت حمایت شما انرژی وجودی ام را با ایمان به خدا و احکامش ، پیامبرش و اهل بیت پیامبرش مملو کنم . تا من هرکجا که بودم لازم نباشد تا حرف بزنم . اما ادای وظیفه کنم . ارتعاشات خداپرستی و دینداری حقیقی را به دیگران منتقل کنم . اینجا جمع می شویم برای این . نه اینکه فقط بنشینیم گریه کنیم برای اینکه چرا خانم حضرت زهرا اینچنین از دنیا رفت . چرا چادرش خاکی بود . چرا قدش خمیده بود . چرا بازویش ورم کرده بود . وقت خیلی تنگ است . حواستان هست که زمان در حال دویدن است زمان دارد می دود همه چیز در حال تغییر است؟ چون در سوره الرحمن آیه ۱۹ و ۲۰ خواندیم دو دریایی که باهم مجاورند روان ساخت میان آن دو حایلی که بهم دیگر تجاوز نمی کنند امروز این دو آیه را برای خودم تعریف کردم گفتم می فهمی این چه می گوید؟ می گوید که خداوند این دو دریایی که مجاورند باهم می آیند دو دریای کفر و شرک و ایمان و خداپرستی ست، باهم می خروشند و در حال حرکتند ولی هیچوقت باهم قاطی نمی شوند چون همجنس هم نیستند،‌ در مسیرشان هر کدام از این دریاها اهل خودش را با خودش می برد، حالا انتخاب شما چیست؟ خودتان انتخاب کنید نیازی نیست کسی به شما بگوید.
یک دوست نازنین با من تماس گرفت گفت بین نماز ظهر و عصر ذکر می کردم یک دفعه انگار راهنمایی مرا برد بالا خیلی بالا از آنجا می توانستم وسعت زیادی از زمین را ببینم به من نشان دادند هر آدمی یک فرشته اندازه یک نوزاد داشت که فرشته اش بال می زد این فرشته مامور بود امروز چندتا گزینه را بیاورد که آدم انتخاب کند فردا کدام اینها را داشته باشد،‌می دانید یعنی چه؟ از دست یکی عصبانی هستید از دست یکی دلخورید مالتان را خورده به شما توهین کرده هر چه، جلوی شما گزینه های مختلفی می گذارد: ۱- من او را به خدا واگذار می کنم ۲- خدایا ال کن و بل کن و فلانش کن ۳- خدایا خوار و ذلیلش کن ۴- خدایا به عشق روی تو می بخشم و می گذرم شمایید که انتخاب می کنید کدام گزینه را بردارید، می گفت چند گزینه برای فردایش انتخاب کند افرادی که با خدا ارتباط داشتند اینها قادر بودند بهترین گزینه را انتخاب کنند اما آنهایی که ارتباطشان با خدا قطع شده یا قطع کردند در کنار این تک فرشته شیطانک های اندازه یک نوزاد چند تا بال می زنند آنقدر شیطانک ها شلوغ می کنند که او نتواند بفهمد این گزینه ها چی به چی ست کدام خوبست کدام بد، کدام گزینه ای که فرشته آورده از همه اش بهتر است؟ تا بتواند انتخاب بهینه داشته باشد اینطوری او را گمراه می کنند، درحالیکه اکثر مردم از سرنوشتشان گله مند بودند راهنما گفت خدا خیلی مهربان است مهلت می دهد حتی انسانها روز به روزشان را خودشان انتخاب کنند می گوید گفتم ولی در هر گزینه ای بالاخره مشکلاتی دیده می شود راهنما گفت این مشکلات را خودشان بوجود می آورند برای مردم بگویید در این دوران سخت به امر خداوند به شما هشدار می دهیم در ارتباط با خدا باشید که تنها جای رهایی پناه به خداوند است، خدایا شکر ما فرصت پیدا کردیم اینرا به گوش شما برسانیم.
آنچه که اینجا پشت سر من می بینید که خیلی متفاوت است با سفره های همیشه ی ما سفره 14 معصوم با ۱۴ شمع و قرانش اینجا باز است اما یک چیزی به آن اضافه شده دو یا سه شب پیش یازده و نیم شب رفتم بخوابم بلافاصله خوابم برد دیدم مرا بردند یک جایی مثل حسینیه خودمان که از پله ها می آییم پایین همه چراغها خاموش بود فقط محل سفره روشن بود آمدم پایین افراد زیادی بودند من نمی دیدم من عادت کردم فقط چیزهایی را که می خواهم، ببینم، همه چیز را نمی بینم، آمدم پایین یک راهنمایی از پشت سرم به من گفت بروید جلو ببینید آمدم جلو مثل سفره ما بود اما در این سفره یک پارچه آبی خوش رنگ پهن بود یک کاسه مثل قدح پر از آب زلال و آن هم آبی بود، دور تا دورش کاسه هایی گذاشته بودند که اینجا ما دو جور کاسه داریم کاسه های بزرگ و کوچک بزرگتر ها را گذاشتیم برای اینکه آب کم نیاید کوچکتر ها را گذاشته بودند پارچهای آب هم بود شمعدانها هم بود، من نگاه کردم پرسیدند می دانی اینها چیست؟ گفتم نه، راهنمای من گفت این سفره خانم حضرت زهراست خودشان پهن می کنند هر وقت کسی گرفتاری و مشکل دارد هر وقت چیزی می خواهند که خاص باشد این سفره را ایشان این شکلی پهن می کنند، گفتند اینرا هدیه دادند به شما من هم هدیه ام را آوردم برای همه شما، گفتم آن خوردنی ها چیست؟ دیس را آوردند جلوی من گرفتند گفتند خانم فرمودند یک عدد بخورید برای شفا، یکی برداشتم گذاشتم دهانم بیهوش شدم، می دانم در خواب بیهوش شدم، ساعت یک و نیم شب بیدار شدم، و اینبار دوری زدم در خانه و صلواتی فرستادم و گفتم الله اکبر این چه بود من دیدم بعد از کمی ذکر کردن آمدم دوباره خوابیدم دوباره همینجا پای همین سفره بودم به من دستور دادند به دوستانتان به آنهایی که معتقدند به آنهایی که حاجت دارند و خیلی گرفتارند خیلی مشکل دارند مریض دارند بگویید هر وقت درمانده شدید سفره مادرتان را پهن کنید،‌ گفتم چشم، همینطور که نگاه می کردم به آبها گفتم چشم، دوباره دیس را گرفتند جلوی من گفتند یکی دیگر باید بخورید دومی را گذاشتم دهانم دوباره بیهوش شدم، اینبار که از هوش آمدم سه نصف شب بود باز بلند شدم چرخی زدم حالی داشتم صلواتی خواندم توی خانه مثل آدم مستی که هیچ چیزی نمی فهمد راه می رفتم، دوباره خوابیدم و به محض این که خوابیدم دیدم دوباره همین جا و همین سفره هستم، این بار فرمودند: خوب دقت کن، چیزهایی که در سفره هست را نگاه کن، همین ها را آموزش بده، آب ها را در کاسه های کوچک می ریزید به هر کسی یک دانه می دهید بخورد، از این شیرینی ها به هر کس یک دانه می دهید بخورد، اگر برای درمندی، گرفتاری، خواستند، به آنها بدهید، گفتم چشم، ولی نمی دانم این چه طور درست شده است؟ به من گفتند صبر کن، یک سینی بزرگ آبی جلویم گذاشتند، من دستی نمی دیدم، بعد دیدم یک کُپه خمیر مانند روی سینی آمد، خمیر پهن شد، نازک شد، بعد خرماها باریک باریک بریده می شد، هیچ دستی و چاقویی نبود، روی این سطح خمیر را پر کردند بعد لوله کردند، گفتند یا لوله کنید یا تا کنید، بعد نازک برش بزنید، درست کنید و به مردم بدهید بخورند. هر وقت خیلی گرفتار شدی، هر وقت توی دنیا خیلی بُریدی، هیچ جا پناه نداشتی، یک کوچولو این را بینداز، خودتم کنارش بنشین، با مادرت حرف بزن و درد دل کن.
دوم: از فردا تا اول محرم، هر روز ،هر کجا بودید، به محض این که صدای اذان بلند شد، اگر توی خانه و تنها بودید، با صدای بلند، اگر بیرون بودید و امکان نداشت، با صدای آرام، 14 مرتبه یا زهرا می گویید، 14 مرتبه زود تمام می شود، تا اذان بخواهد تمام شود، فقط ام یجیب می گویید تا همه مسلمین جهان با مولایشان در یک زمان هم نوا شوند شاید خداوند درهای رحمتش را بر مردم این کره خاکی بگشاید.
آخرین کلام امروز: امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: همانطور که خورشید و ماه با همدیگر جمع نمی شوند، حُب خداوند و حُب دنیا با هم جمع نمی شوند. شما ببینید کدام را دوست دارید، می پرسد: یعنی تو می گویی فقط خدا را دوست داشته باشم؟ مثلا بچه ام، زنم یا شوهرم را دوست نداشته باشم؟ مادرم، خواهرم و بردارم را دوست نداشته باشم؟ کی گفت دوست نداشته باشی؟ اتفاقا باید دوست داشته باشی ولی یادمان باشد این ها را به عشق خدا دوست می داریم. ما باید پدرمان، مادرمان، خواهرمان، برادرمان، اولادمان، همسرمان، همسایه مان و دوستانمان را دوست بداریم اما یادمان باشد فقط و فقط به عشق پروردگار. من امروز آن قدر خودم به خودم خندیدم، همه عمرم گفتم، امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: چنان زندگی کن که انگار صد سال دیگر زنده ای، ولی چنان عبادت کن که انگار همین فردا یا چند دقیقه دیگر میمیری، اما نفهمیده بودم، ظاهر کلام خیلی ساده ست اما باطن کلام ساده نیست، شما مال جمع کنید، زندگی تان را در رفاه نگاه دارید، شکی در آن نیست، چرا؟ چون بعد خودتان روی زمین می ماند و می روید، برای بازماندگانتان می ماند، اما آن چیزی که سهم خودت هست و می خواهی برداری ببری، آن را از چیزی انتخاب کن که همراه تو بیاید. سالی که به مکه رفتم، به همه گفتم من تو راهی می خواهم، برگشتم کادوی از حج برگشتن می خواهم، اما تو را به اجدادتان آن چیزی که من می خواهم به من بدهید، من پسته و بادام نمی خواهم، ظرف و ظروف و پتو نمی خواهم، برای من ختم قرآنی کنید، هر که یک سوره کوچک بخواند و بیاید و چه قدر سود بردم. چون شما فرستادید، خدا بخواهد آن قدر برای خودم ذخیره کردم. تولدم می شود برایم ختم قرآن می خوانید، لباس بدهید؟ من آن قدر لباس و وسایل هست که اصلا یادم نمی آید چه کسی، کجا، چه جوری، اما ختم قرآن هایم را یادم می آید. پس طوری حرکت کنید که آن چیزی که برای شماست و با شما خواهد آمد و در خورجین تان خواهد بود، مملو باشد. در دنیا، خانه بود می نشینیم، نبود می رویم چادر می زنیم، بود می خوریم، نبود نمی خوریم، همین.

نوشتن دیدگاه