منو

پنج شنبه, 08 آذر 1403 - Thu 11 28 2024

A+ A A-

کمپین برای گفتن نه به ورود من به دیگران

بسم الله الرحمن الرحیم

پروردگار عالم توفقی عنایت فرموده که هر وقت بیکار می مانم و تنها می شوم بدون هیچ قضاوت و اندیشه ای رهسپار 

گذشته می شوم شاید بگویید این که چیزی نیست همه به گذشته می توانند بروند بله همینطور است همه به گذشته می روند ولی در حالی می روند که اولا یک کوله از پیش داوریها روی پشتشان است با خودشان می برند فلان ماجرایی که در گذشته اتفاق افتاده پیش داوریهایش را می کنند قضاوتهایشان را می کنند راه می افتند، وقتی می خواهند از آن ماجرا برگردند کوله شان خیلی سنگین تر و پر درد تر با خودشان برمی گردانند مدتی هم طول می کشد تا بفهمند حالا آنچه را که آورده اند باید چکار بکنند؟ آنکه در گذشته بود شما رفتید برداشتید آوردید که چکارش بکنید ؟ خیلی سخت است، من از این کارها با خودم زیاد کردم تجربه اش را دارم، بسیار سخت است اما توفیق الهی من اینست مثل آدمی که می رود به جنگل یا دشت یا روستا می رود چکار کند؟ نمی رود که کار کند . می رود که فقط تماشا کند . فقط برود و ببیند . می روم . اولاً هیچی با خودم نمی برم . از آنجا هم هیچی با خودم بر نمی گردانم . فقط یک نظاره گر هستم و بس . ساده نیست نظاره گر بودن ها . ولی آنقدر شیرین است . آنقدر شیرین است . اگر نچشی عمرت را باختی . من فقط یک نظاره گر هستم . همین و بس . ولی همین و بس ، خیلی روشن کننده ی مسیر فرداهای من شده است .
در خلوتی که نیمی خواب بودم و نیمی بیدار فرو رفتم . نشسته بودم و از پنجره بیرون را نگاه می کردم . پهنه ی وسیعی که جلوی چشمم بود . الحمدالله آنقدر سرد بود و بچه ها آنقدر کار داشتند که نتوانستند من را به جنگل ببرند و بچرخانند . که بگویم جنگل گردی کردم . فقط از داخل خانه بیرون را نگاه می کردم . بین خواب و بیدار یکباره پیش روی خودم ویترین های چند طبقه دیدم . ویترین های چند طبقه ی شیشه ای روشن دیدم . در اولین ویترین را که باز کردم چراغ هایش روشن تر شد . در طبقه ی اول از پائین نگاه که کردم خوراکی های زمان کودکی ام را دیدم . وقتی بچه بودم. یا بهتر بگویم علاقه مندی های کودکی ام را دیدم . گندم شاهدانه . برنجک . نقل ریز بادامی . نقل ریز یاس و... که خیلی هم دوست می داشتم . تماشایشان کردم. خوب تماشایشان کردم . اصلاً این حس به من دست نداد که دست ببرم و از آنها بردارم و بگذارم دهانم . نگاه کردم . طبقه ی بالاترش را نگاه کردم. آنجا هم تنقلاتی بود که در نوجوانی دوست می داشتم. و جالب تر اینکه این تنقلات نوجوانی را اکثراً خودم تهیه می کردم . تابستان که می رسید ، تخم هندوانه ، تخم کدو تنبل ، تخمه طالبی ، تخمه خربزه ، همه را مامان می دادند و می گفتند هیچ کسی مثل تو نمی شوید . می شستم ، خشک هم می کردم ، بعد مثل همیشه مامان یک کلاه بزرگ دیگر هم می گذاشت سرم و می گفت هیچ کسی مثل تو تخمه بو نمی دهد . تخمه ها را هم من بو می دادم . آب نمک کافی روی آن می ریختم . و خیلی هم خوشمزه ، نه می گذاشتم بسوزد و نه می گذاشتم خام بماند . با لذت زیاد بشقاب بشقاب جلویم می گذاشتم و نگاه می کردم و آخر سر می دیدم به به ، همه ی بشقاب ها پر پوست است . از این همه پوستی که جلویم نگاه می کردم کیف می کردم . لواشک هایی که مامانم خودش درست می کرد . یا با مادربزرگم درست می کرد . خیلی هم خوشمزه بود . ما خیلی کیف می کردیم و لواشک ها را می خوردیم . با خنده از این طبقه هم صعود کردم و رفتم طبقه ی بالاتر . طبقه ی بالاتر زولبیا و بامیه بود . پشمک بود . شیرینی های خامه ای بود بادام هندی ، چوب شور و ... .. با شتاب رفتم طبقه ی بالایی . به طبقه ی بالایی که رسیدم بعد طبقه ی بالاتر دیدم چقدر جالب است ، ویترین من چقدر طبقات بالا تغییر کرده است . یعنی در طبقات بالا اصلاً تخمه نیست . بچه ها می دانند من الان مطلقاً تخمه نمی خورم . دندانم ناراحت است . یکی از عواملش دندانم است . ولی یک عامل دیگرش در درونم است . تخمه نمی خورم . یعنی در ویترین من دیگر تخمه پیدا نمی شد . خیلی تغییر ایجاد شده بود . راستی چه کسی در ویترین من تغییر ایجاد کرده بود . کسی جز خودم که نمی توانست در آن تغییر دهد . خب چرا من ؟ مگر دیگر تخمه ها را دوست نداشتم ؟ مگر دیگر لواشک ها و شیرینی ها و شیرینی خامه ای ها را دوست نداشتم ؟ چرا دوست داشتم . مگر می شود ؟چون آن کسی که یک روزی آنها را دوست داشت ، یک جسم دیگری داشت . یک اندیشه ی دیگری در مورد خوراکی ها داشت. آدم امروز هنوز هم معتقد است که حتماً آنها خوشمزه است . شکی در آن نیست . خوردنش هم حلال است . حرامی هم در آن نیست . اما جسم اش یک جسم دیگری است . نفس اش یک نفس دیگری است . دیگر اینقدرها هم آنها را نمی طلبد . امروز خواسته هایش تغییر موضوع و تغییر ماهیت داده است . از ویترین خوراکی ها با حیرت جدا شدم . چون ویترین های زیادی آنجا بود . رفتم به ویترین های دیگر سر زدم . ویترین پوشاک ، ویترین تفریحات ، ویترین معاشرت با دیگران ، ویترین ، ویترین ، ویترین ، ویترین . تا دلتان بخواهد . همه را نگاه کردم . هر ویترینی با چگونه بودنش در زمان های قبل و چگونه بودنش امروز و روزهای گذران فعلی من ،ساعت ها برای من حرف داشت . من یک دختر بچه ی 3 ساله بودم با پدربزرگ و مادربزرگم رفتم بروجرد . مامانم یک پیراهن برای من دوخته بود با گل های بزرگ ، گل ساعتی . آن موقع که من نمی دانستم گل ساعتی می گویند . سفید و قرمز و سبز و آبی . با این آستین های پفکی ، 3 سالم بود . کوچک بودم . یک دامن دورچین خوشگل . یک بالا تنه خوشگل . این را تنم کرده بود . من خیلی این پیراهن را دوست داشتم . رفتم بروجرد ، چهارشنبه سوری بود ، با پدربزرگ و مادربزرگم می رفتم ، بچه ها آتش درست کردند . گل آتش افتاد به پیراهنم و سوخت . هنوز هم دنبالش می گردم . هنوز هم از آن خوشم می آید . اما امروزآن پیراهن را می پوشم ؟ نه . دیگر نمی پوشم . گذران این ویترین ها برای من خیلی حرف دارد . که حتماً باید آنها را بشنوم و بفهمم . چرا ؟ برای اینکه خودم را بهتر بشناسم . برای اینکه بفهمم کی بودم و امروز کی هستم . شما چی فکر می کنید ؟ شما می خواهید از چه ویترینی شروع کنید ؟ اصلاً دوست دارید مثل من بروید و ویترین هایتان را ببینید ؟ بروید و ببینید . هم کیف دارد و هم بغض دارد و هم آگاهی . اصلاً خبر دارید چرا امروز اینقدر گرفتار هستید ؟ خبر دارید چرا از گرفتاری ها راحت نمی شوید ؟ می دانید چند نفر به من مراجعه کردند که این اینجوری است . آن اینجوری است . کارش اینجوری است . شغل اش اینجوری است . زندگی اش اینجوری است . چرا اینقدر گرفتار است ؟ خبر بدی است ولی مجبور هستم که به شما بگویم . چون ویترین زندگی شما به روز نشده است . فکر کنید من با آن پیراهنی که 3 سالگی پوشیدم و عاشقش بودم ، الان آن پارچه را گیر بیاورم می خرم و برای همه ی دختربچه هایی که می شناسم آن پیراهن را می دهم تا بدوزند ، اگر آن پیراهن را بپوشم و بیایم اینجا چی می شود ؟ اگر بپوشم و به خیابان بروم چی می شود ؟ گرفتار می شوم دیگر . نمی شوم ؟ خبر بد این است ، ویترین زندگی به روز نشده است . شما هنوز از همان ویترین های قدیمی دارید استفاده می کنید . مثل چی ؟ الان می گویم . یک روزگاری ، مادر من برای شستن لباس ها ، حالا آب با پریموس جوش می آوردند ، می ریختند در تشت مسی ، بعد این ها را صابون می زدند ، می شستند . ولی در آن آب حوضی که یخ زده بود یخ حوض را می شکستند آب می کشیدند . وقتی یک مقدار بالاتر آمدیم می خواستیم ظرف بشوییم ، شیوه ی ما این بود که حتماً یک لگن می گذاشتیم ، بخصوص مواقعی که مهمان زیاد داشتیم ، آب جوش را در لگن می ریختیم ، تاید یا برف ، خیلی ها اصلاً نمی دانند تاید و برف چی است . ولی من می دانم و هم سن و سال های من هم می دانند . آن موقع پودرهای شستشو کننده یا تاید بود یا برف . می ریختیم در آن ، هم می زدیم ، کف می کرد . بعد تند تند می شستیم و بعد می بردیم و با آب سرد آب می کشیدیم . آیا جای آن رخت شستن ها ماشین رختشویی نیامده است ؟ جای آن ظرف شستن ها ماشین ظرفشویی نیامده است ؟ اگر ویترین ظرف شستن ات به روز نمی شود تقصیر کی است ؟ تقصیر خودت . فوری بهانه نیاور که این ، دستی از دور به آتش دارد . اینقدر این ماشین ها گران است . اینقدر همچین است . اینقدر همچون است . به من نگوئید . من از پائین ترین سطح مالی جامعه کار می کنم تا بالاترین سطح جامعه . امان از آن روزیکه آدمیزاد بخواهد . تشخیص دهد که ویترین اش غلط است . باید ماشین ظرفشویی داشته باشد . یا باید ماشین رختشویی داشته باشد . خانم ماشین ظرفشویی دارد ، روشن نمی کند ، می گوید خراب می شود. ویترین تو عیب دارد دیگر . خب نتیجه ؟ پا درد می گیرد ، دست درد می گیرد ، ستون فقراتش کج می شود . دست هایش کج و معوج می شود . می خواهد ظرف بشوید ، بعد از دستش می افتد . می شکند و هزاران چیز دیگر . کی مقصر است ؟ پیری ؟ نه . خودت . همه ی این هایی که گفتم عینی بود که گفتم . باید به خودمان بیائیم و سطوح جامع تر را برای خودمان بررسی کنیم . مثلاً ویترین ترس هایمان . مثلاً ویترین شادی هایمان . ویترین غم هایمان . ویترین کمبودهایمان . ویترین تفاخراتمان . چقدر فخرفروشی می کنی ؟ بس نیست ؟ گیرم پسرخاله ات بود رستم زال . خب به چه درد تو خورد ؟ ویترین غرور ورزیدنت اگر بخواهم بشمارم هنوز هم ما ویترین داریم. بروید و برای خودتان را بگردید و پیدا کنید . من فقط سری می زنم به ویترین ترس ها و بیرون می روم . ویترین ترس هایمان .قبول دارم که ترس ها برای همه یکسان نیست . بسته به محیط زندگی ، شرایط خانواده ، اقتصاد خانواده ، پارامترهای بسیار زیاد تفاوت پیدا می کند . در کودکی ترس ها خیلی واضح هستند و خیلی کوچک . بچه ها از هر ریسمان سیاه و سفید که می جنبد می ترسد اینجور مواقع هم بچه ها می دوند و می روند دامن مادرهایشان . کم کم بزرگ شدیم و نوع ترس هایمان فرق کرد . تاریکی ها ، وزش باد ، تکان خوردن شاخه های درختان در تاریکی شب ، صدای زوزه ی باد لابه لای درختان ترسی عجیب و هولناک ایجاد می کرد . باز گذر زمان ترس ها را تغییر داد . ترس از نبودن پدر . ترس از نبودن مادر . ترس از فروش خانه ای که در آن زندگی می کردیم و برای قرض پدر مجبوریم بفروشیم . حالا می خواهیم بدون جا و مکان کجا برویم ؟ خلاصه این ترس ها دائم لباس عوض می کنند . پیش می روند . امروز در ویترین ترس هایتان چه چیزی خودنمایی می کند ؟ اگر پیدایش نکنید زندگی نمی کنید . اگر نگاه نکنید و دقت کافی نداشته باشید باز هم ترس ها لحظه های تند و گذرای زندگی مان را می دزدند . می دزدند . و برای ما فقط حسرت و تاسف باقی می گذارند . انسان ها با گذران سن ، همان قدر که بلندتر و جاافتاده تر می شوند ، وقایع زندگی شان متفاوت می شود . برای همه اینجوری است . درست هم هست . اما مهم این است که آدمی این تغییر را در همه ی ابعاد و زوایای وجودش ببیند . بفهمد و بپذیرد . می بیند . می فهمد . ولی حاضر به پذیرش نیست . روز گذشته با یک عزیزی صحبت می کردم . می گفت این یک واقعیت است و واقعیت تلخی است . که چی ؟ ما به اسرار درون و کنه احساسات آدم ها راهی نداریم . به همین دلیل هم خیلی جاها قضاوت های نابه جا می کنیم . چون راهی نداریم ، راجع به افراد قضاوت های نابه جا داریم . بحث اش خیلی طولانی است . خیلی هم درست است . و من یکبار در یک جای دیگر در زمان دیگری این بحث را باز می کنم و با شما گفتگو خواهم کرد . اما یادتان باشد امروز من از دیگران و عمق وجود دیگران حرف نمی زنم . برای همین هم به این مقوله وارد نمی شوم . من امروز از خودم می گویم . شما را به سوی عمق وجودتان هدایت می کنم . نمی دانم تا حالا غار علیصدر رفته اید ؟. این غار یا هر غار دیگری ، در آن راه های زیادی است . حالا تازه امروزه فقط بخش هایی از این راه ها را شناسایی و قابل عبور کرده اند . اما در درون ما از آن راه های متعدد ، دالان ها ، گذرها ، دهلیزها خیلی وجود دارد . هرکدام در برگیرنده ی بخشی از این ویترین ها در گذر عمر گذشته مان هستند . خیلی ساده ، در شکمتان روده ی بزرگ و روده ی کوچک دارید . روده ی کوچک چه کار می کند ؟ روده ی بزرگ چه کار می کند ؟ همه ی آنها هم پیچ می خورند . می دانم که هستند . می دانم هرکدام دارند یک کاری را می کنند . شما در درونتان پر از غارهای ناشناخته ای است که هر کدام این ها دهلیزهایی دارند که هر دهلیزی یک ویترین از گذر عمرتان را با خودش آورده است . با دیگران کاری نداشته باشید . ما اصلاً در این سلسله گفتارمان اگر نگاه کنید من دائم تاکید می کنم که با بقیه کاری نداشته باشید . ما خودمان هستیم . با خودمان کار داریم . اینجا رسیدم به اینکه بگویم کمپین . می خواهم یک کمپینی راه بیاندازم کمپین یعنی مبارزه ، کارزار ، هماهنگی و کار دسته جمعی برای رسیدن به یک هدف خاص . می خواهم یک کمپینی راه بیاندازم یا یک کارزاری راه بیاندازم برای چی ؟ برای گفتن نه به ورود من به دیگران . بابا یک دفعه شهامت کنیم آخر . یک دفعه پا شویم و بایستیم . آدم هستیم . انسان هستیم . مسلمان هستیم . معتقد هستیم . پیرو علی هستیم . یک دفعه قد علم کنیم و بگوئیم من دیگر از اینکه بخواهم ورود کنم به آدم های دیگر به درون آدم های دیگر ، به آن بگویم نه . البته مثل این فضاهای مجازی که شعار می دهند نباشد . هر روز برای خودشان یک شعاری می دهند و رد می شوند. آخرش هم هیچی به هیچی . این جدی جدی است . می خواهم شما را به این کارزار بزرگ دعوت کنم . اگر نخواهید شرکت کنید و نخواهید به این فضاهایی که شعارهای شان مجازی است پشت کنید و به این کارزار بزرگ بپیوندید ، خیانت کرده اید . کارزار ما که واقعی است . افراد متعهد را در فضای خودش راه می دهد . خیلی زود با من همکاری کنید . بار سنگین است . 7 ، 8 ، 10 تا مقوله برداشته ام و نمی توانم جمع و جورش کنم . من می توانم ببینم . من می توانم بگویم . من نمی توانم برای شما کلیپ درست کنم . من نمی توانم برای شما نقشه اش را بکشم . من برای شما خیلی چیزها دارم ولی نمی توانم آماده اش کنم . اصلاً هم از نظر خودم مهم نیست چون من نیامدم کاری کنم که بعداً شهرت اش برای من بماند . من شهرت اش را نمی خواهم . همین قدر که دست شما برسانم مرا بس . ولی بیائید شما متعهد شوید . کار کنید . برای کارزار ما ، شماهایی که بلد راه هستید برای ایجاد این کارزار ، آماده سازی اش ، کلیپ حاضر کردنش اعلام حضور کنید . این اولین حرکت اگر خدا بخواهد در آستانه ی میلاد امام اول است . شما را دعوت می کنم به کارزار روز میلاد ، تشریف بیاورید . حضور داشته باشید . چون شما را می خواهم ببرم به یک کمپین خیلی بزرگ . تا ببینید چه اتفاقی برای ملت مسلمان افتاده است . چه جوری شروع شده است . اگر خداوند توفیق دهد .

نوشتن دیدگاه