خوشبختی در کجاست؟ بخش دوم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 190
بسم الله الرحمن الرحیم
به کلمه ی خوشبخت خیلی فکر کردم . بعد رفتم فرهنگ لغات را نگاه کنم . هم فرهنگ عمید و هم فرهنگ لغات دهخدا . هیچ کدام کلمه ای به اسم خوشبخت ندارند . زدم در اینترنت . اینترنت هم چیزی به دستم نداد . پس آمدم و بسیج شدم. من یک نفره بسیج می شوم .من پادگانی بسیج نمی شوم . یک نفره بسیج شدم که کلمه خوشبخت را پیدا کنم . به قول بچه دبستانی ها ، در دبستان اینطور درس می دادند ، می گفتند خوش + بخت . چند بخش است ؟ دو بخش است . پس کلمه شد دو بخش ، دیگر یک بخش نیست . آمدم کلمه ی خوش را نگاه کردم . کلمه ی خوش مفهومی است به این معنا : هر چیزیکه آدمی را به یک نقطه ی راحت برساند خوشی است . مثلاً یک غذای خوشمزه در حالیکه از روی ظرف اش دارد بخار گرم بلند می شود . آدم حسابی گرسنه اش است . انسان را به آن نقطه ای می رساند که بگوید خوش است . خوش بود . هزارتا کلمه برایش به کار می بریم . پس برای خوش ،خیلی راحت می توانیم مفاهیم را پس و پیش کنیم . اما آمدم سراغ کلمه ی بخت . کلمه ی بخت در فرهنگ متداول ما معمولاً برای یک پسر یا یک دختر وقتی جفت مقابلش را قرار می دهند می گویند بخت . دختر وقتش رسید ، پسر وقتش رسید . چی است ؟ جفت مقابل خودش را پیدا کرد . اتفاقاً خیلی هم قشنگ است . کلمه ی قشنگی است در این ماجرا . اما در واقع بخت آن چیزی نیست که نصیب آدمی می شود . اگر همانند غذای خوشمزه در وقت گرسنگی باشد خوشبختی می آورد . بخت یک چیزی است ، یک چیزی که نصیب شما می شود . حالا اگر مثل آن غذا خوشمزه باشد که می خوری و به جانت می چسبد خوشبختی می آورد . اگر برعکس این باشد بدبختی می آورد . همان غذا خوشمزه که از آن بخار بلند می شد . ممکن است بدبختی بیاورد .حالا از همین مطلب ، یک نکته ای که عرض کردم شما حدیث روزگار و خوشبختی را بخوانید و بروید . حالا فکر کن آن غذای خوشمزه را که آوردند جلوی شما که اسباب خوشبختی بود ، می آوری بالا که بخوری یک سوسک داخلش افتاده است . به نظر شما چی می شود ؟ آخ . آخ . یک سوسک داخلش افتاده است . همان لحظه خوشبختی مبدل به بدبختی می شود .لحظات خوش در زندگی همه ی ما کم نبوده است . اگر با دیده ی انصاف به گذران زندگی مان نگاه کنیم ، لحظات ، ساعت ها ، روزها و ماه هایی را در زندگی مان گذرانده ایم که اتفاقات خوب در آن زیاد بوده است . کم نبوده است . یا به عبارت بهتر خوشی ها کم نبودند . زیاد بودند . هرچی که این خوشی را برای ما فراهم می کند ، بخت ما است . آن وقت هم خوشی را داشتیم ، هم بخت را داشتیم ، شدیم خوشبخت . اما در عین حال همان بخت با خودش ناخوشی هم به همراه خودش می آورد . نیش و نوش با هم همسفر هستند . آن دفعه هم عرض کردم. این ها همه ی قصه ی دنیا است و ما را همیشه در عین خوشبختی گله مند می کنند . یا به عبارت بهتر عیش ما را منقص می کنند . هرکس در هر سنی که هست ، بنشیند و با خودش فکر کند ، بگردد . اتفاقات زندگی اش را در لحظه های زندگی اش بنویسد . بعد به آنها نگاه کند تا دریابد که همیشه بدبختی نبوده است . من یادم می آید که یک عروسی می خواستیم برویم . من خیلی بچه بودم . هزینه ها هم خیلی سنگین بود . بعد همش فکر می کردم در این عروسی مامانم می خواهد چی بپوشد ؟ خنده دار نیست ؟ بچه فکر می کند خودم می خواهم چی بپوشم . من فکر می کردم حالا مامانم می خواهد چی بپوشد ؟ چون معمولاً سعی می کرد هرچیزیکه در خانواده داریم اول ما ها را ردیف کند و مرتب کند . هنوز نرسیده غصه ی اینکه او می خواهد چی بپوشد عیش آن عروسی را برای من خراب کرده بود . تا یک شبی با پدرم رفتند و برگشتند . یک دست به اصطلاح خودمان کت و دامن خریدند و آوردند . وقتی پوشید تا مثلاً مادربزرگم ببیند و ما ببینیم ، من گفتم وااااای . این اوج دارایی است . سنم کم بود . نه اینکه سن زیادی داشته باشم . حض عالم را کردم که لباس به این قشنگی را دارد می پوشد . پس داشتن آن لباس برای مامان در آن شب عروسی که همه ی دهان ها باز مانده بود اوج خوشبختی است ، نیست ؟ من به جای اینکه یواشکی بروم سر میزها و شیرینی و میوه بردارم و بخورم ، دنبال بدو بدو با بقیه ی بچه ها باشم ، آدم ها را نگاه می کردم که مامان را نگاه می کنند چه جوری مامانم را نگاه می کنند . حسرت می خورند . عصبانی می شوند . آخه بعضی ها که خودشان ندارند عصبانی می شوند . شروع می کنند و می گویند واه واه . چقدر زشت است . اصلاً بهش نمی آید . من دنبال این ها می گشتم که تماشا کنم . ولی برای مامان اوج خوشبختی می شد . پس خوب است لحظاتمان و اتفاقات زندگی مان را بنویسیم و به آن نگاه کنیم تا دریابیم همیشه بدبختی نبوده است . بلکه زیر حجاب نگاه مان خوشی هم بوده است . و می توانستیم با نگاه به این خوشی، بخت نحس را به بخت سعد تبدیل کنیم . چندتای شما کردید ؟ متاسفانه ما همیشه خوشبختی را بی مزاحم می خواهیم . خوشبخت باشیم بی مزاحم . مثلاً خانم ها درعروسی ها ، حالا الان ماشااله خیلی همه آزاد هستند . ولی من که بچه بودم خانم ها در قسمت زنانه بودند و آقایان در قسمت مردانه . بعد همه شیک و پیک می کردند . خوشگل می کردند . طلا و جواهرهایشان را هم آویزان می کردند . وای به آن وقتی که یک مرد می آمد در آن ساختمان یا اتاق یا سالن . جیغ و ویغ همه در می آمد . آخه ما باید چادر سرمان کنیم . اوج بدبختی شان می شد که حالا چادر سر کنند ، این خوشگلی ها را کسی نمی تواند ببیند . این ها واقعی است . این ها را من با پوست و گوشتم لمس کردم و دارم تعریف می کنم . همه ی آنها واقعی است و وجود دارد . هنوز هم وجود دارد . ما آدم ها خوشبختی را بی مزاحم می خواهیم . و اینجاست که باید درک کنیم این نقطه آن نقطه ی درک است . باید درک کنیم هرچیزی یا هر خوشبختی به طور مطلق و بدون مزاحم در جهان نور و شفافیت و آگاهی می شود یافت . چون در آنجا همه چیز نور است . و نور لایه ی پنهان برای چیزی باقی نمی گذارد . همان جوری که هست دیده می شود . این بود که گفتم خوشبختی را در این دنیا نمی توان پیدا کرد . چرا ؟ چون ما خوشبختی بی مزاحم می خواهیم . نمی شود . برای همین گفتم خوشبختی را باید در جهان باقی درکش کرد . من در همین جهان ، امروز از پله های سرازیر شدم پائین بیایم. تنها هم بودم . خانمی که همیشه کنارم است رفته بود و نبود . نرده ها را گرفته بودم و یک دانه یک دانه با احتیاط پائین می آمدم . یکی از بچه ها نشسته بود در راه پله و با موبایلش شماره می گرفت . با مادرش شروع کرد به حرف زدن . آنقدر این مکالمه برای من شیرین بود که یک لحظه احساس کردم اوج همه ی خوشی های من است . اصلاً مهم نیست که او بچه ی من نیست . مهم این است که یک بچه ای در این سن و سال اینجوری مامانش را صدا می کند . با یک همچین عشقی . آن عشق مستقیم به جان من ریخت . با چه کیفی از آن پله ها پائین آمدم . دوست داشتم همان وسط پله ها می ماندم او نمی فهمید من دارم می آیم گفتگویش را ادامه می داد، خوشبختی ست ولی کنارش این هم وجود دارد من نمی توانم راحت از پله ها بیایم نرده را رها کنم ممکن است بیفتم اگر بخواهیم بگوییم بدبختی این هم بدبختی ست من در دنیا اجازه نمی دهم این بدبختی آن خوشبختی را از من بگیرد، لااقل امروز دیگر این را می فهمم و می خواهم این فهمم را به دوستانمان منتقل کنم، اجازه ندهید سختیها و بدبختیها لحظات خوشبختی را از شما بگیرد مثل یک دشمن مثل یک دیو پلید نگذارید از شما بگیرد ، سختی هست الان دیدید از سر جانماز بلند شدم با دخترم بیایم اینجا سر زانویم دوتا استخوان که چفت هم است تق تق کرد انگار سر استخوانها چسبید بهم، دیگر نمی توانم راه بروم این یعنی بدبختی ،اما مانع از این نمیشود که خوشبختی بودن من در اینجا و کنار شما بودن و شنیدن حرفهای شما و تاثیر گفتگوی هفته قبلم را در شما از بین ببرد این درد است خوب بگذار باشد این هم چاشنی ست، بگذار باشد، همانطور که در دنیا نمونه هایی از بهشت و جهنم را که خدا وعده داده، می شود مشاهده کرد خوشبختی را همینگونه می شود شاهد بود. چند شب پیش در خانه تنها بودم خیلی هم آنروز کار کرده بودم، بعد از یک روز پرکار و خسته کننده و وقایع ملال آور، خودم را به یک چای تازه دم میهمان کردم در چایم گلهای سرخ، بهارنارنج، هل ریختم دو تکه شکلات تلخ هم به خودم تعارف کردم گفتم بفرمایید خواهش می کنم خانم میل کنید قابل ندارد، نکند فکر می کنید دیوانه شدم، نه به خدا اینقدر هم کیف می کنم به خودم که تعارف کردم آمدم نشستم پای تلویزیون یک فیلمی داشت که معمولا دنبال می کنم به تماشای فیلم مشغول شدم و چقدر جالب بود اول که نشستم به خودم گفتم ببین از خودت داری پذیرایی میکنی، مسئله ای برای نگرانی نداری؟ از کسی دلگیر نیستی؟ دلخور نیستی؟ عصبانی نیستی؟ گفتم نه، دلشوره برای بچه ها نداری؟ گفتم نه! ندارم چون تازه با آنها حرف زدم پس نگرانی بچه ها را هم ندارم، نتیجه این بود که یک آرامش خاطر فرح انگیزی را داشتم خدا را شکر کردم مثل ملکه ها پشتم را با یک فیگور خیلی شیک به پشتی مبل دادم در خوشی غرق بودم چای داغم هم دستم بود داغی لیوان این حس داغی حس زنده بودن به من می داد در این حال و هوای قشنگ یک پشه ریز سیاه کوچک که مال پای گلدانهاست بلند شد نمیدانم از کجا آمد رفت به سوراخ بینی ام، کاش فقط پشه رفته بود داخل، من هول شدم چای داغ ریخت روی پایم یک دفعه همه چیز طوفانی شد خلاصه آن همه حس خوشبختی و آن همه آرامش به باد هوا رفت، تنها کاری که کردم بلند شدم گفتم چای داغم را ریختی، آرامشم را هم بهم زدی من می روم دستگاه پشه گیرم را روشن می کنم تا تو را بگیرد،در این گفتگو باز حس خوشی کردم من می توانم یک کاری کنم او که مرا آزار داده من هم آزارش می دهم باز حس خوشی کردم، حالا اینهمه گفتم که تصورش را بکنید رفتم آن دنیا اینجا خیلی خوشی کردم قدر شناس لحظات خوشم بودم قطعا وقتی میروم آنور از این خوش تر به من باید بدهد جزو عدل خداوند است تصور کنید همه اینهایی که گفتم خیلی هم پر توقع نیستم یک لیوان چای داغ با دو شکلات تلخ با این تفاسیر مرا کفایت ولی در عالم باقی همسرم هم کنارم با درنظر گرفتن اینکه آنجا دیگر پشه مزاحمی ندارم، آنوقت چه می شود آیا این خوشبختی حقیقی نیست؟ این آن خوشبختی حقیقی ست که می خواستم بگویم اینجا با اینها مچ بشوید لذتش را ببرید سختیهایش را نگاه کنید عصبانی هم بشوید اخم هم بکنید ولی بدانید که خوشی کردید بدانید چقدر خوشبخت بودید، باید اینها را درک بکنید اگر شما بچه بدنیا آوردید و سختی کشیدید وقتی نوه تان را بغل کردید چه حالی داشتید؟ عین خوشبختی بود چرا می گویید همیشه بدبختی؟ صد البته برای رسیدن به این خوشبختی حقیقی در دنیا بسیاری از ذهنیات مزاحم، رفتارهای مزاحم، توقعات مزاحم اینها همه شان حکم آن پشه را دارد، هر لحظه، چرا اینقدر از دیگران متوقعید؟ برای چه توقع می کنید شما چه دادید به دیگران که از آنها اینقدر توقع دارید؟ اگر شما چیزی دادید به دیگران یادتان باشد خدا گفته اول دست من است از تو می گیرد پس تو دادی به خدا، دیگر چه منتی می گذارید؟ چرا اینقدر متوقعید؟ چرا فکر می کنید همه باید همه کاری برای شما بکنند؟ من لباس جلو بسته دیگر نمی پوشم درحالیکه خیلی دوست دارم، چون جلویش بسته است خیالم جمع است آسوده ام تنها به یک دلیل ولی وقتی از سرم می خواهم بیاورم بالا و بیرون بیاورم چون مهره های گردنم مشکل دارد دستانم راحت بالا نمی آید می ترسم که نتوانم از سرم خارج کنم همیشه هم به خودم گفتم هیچکس نباشد از همه شان نزدیکتر پسر کوچکترم است تو که میدانی تا صدایش کنی بدو می آید ولی برای چه صدایش کنم؟ نمی پوشم خوشم می آید؟ خوب خوش نیاید نمی پوشم یک چیز دیگر می پوشم چرا برای خوش آمدن خودم و لذت خودم او را در فشار بگذارم این نگاه و این توقع شما را در جهان باقی هم شما را دچار بدبختی می کند هیچ چیز به شما نمی رسد، اینجا اینها را ترک کنید، گاهی اوقات این خانم که برای من غذا می گذارد یا وسیله ای حاضر می کند می گذارد در یخچال یادش می رود وگرنه خیلی مهربان است ولی یادش می رود بجای اینکه بگذارد طبقه پایین یخچال می گذارد طبقه بالا،من اصلا نمیتوانم یک چیزی را از طبقه بالا بیاورم پایین چون ممکن است بیفتد روی سرم، آنوقت بعدش چه اتفاقی می افتد خدا می داند، چه فاجعه ای می شود خدا می داند باور می کنید اگر اینجور مواقع پسرم نیاید من از خیر آن غذا می گذرم، یک چیز ساده و مختصر می خورم درحالیکه میدانم هر لحظه زنگ بزنم هر کدامشان هر جای این شهر باشند خودشان را می رسانند ولی چرا باید من اینها را صدا کنم؟ درخت توقعات را آرام آرام بیخ بر می کنم، وقتی بیخ بر می شود شادی جایش رویش می کند،دخترم ،پسرم خوب به حرفهایم گوش کن، چون شما کم سن هستید دنیای پیش رو برای شماست اگر از حالا درخت توقع، زیاده طلبی، قضاوت، بدبینی را بیخ بر کنید. بدبینی خانمان آدم را می کند من هیچ وقت در زندگیم نمی گویم فلان چیز نیست من می دانم در خانه ام چه دارم بسیار باهوشم ولی الان نیست هیچ وقت فکر نمی کنم یکی برده، مگر اینکه به چشمم ببینم .هیچ وقت با خودم فکر نمی کنم نکند خانم فلانی به من دروغ بگوید مگر اینکه در گفتارش ضد و نقیض بودن گفتار مشخص بشود ،من قضاوت نمی کنم هر کسی قضاوت کند می زنم به دهانش ،چون به همان اندازه که خیلی چیزهای را بیخ بر کردم و دارم می کنم به همان اندازه بداخلاق هم شدم چون نمی توانم رفتارهای نامناسب را تحمل کنم، از حالا اینکار را بکنید از حالا به خودتان بپردازید، درخت سرو را دیدید؟ میدانید درخت سرو چه شکلی ست؟ سرو باشید، کاری نکنید که اضافه از شما بیرون بزند هر سال در بهمن ماه تکه تکه شاخه هایتان را بکنند هرس کنند، زودتر از آنکه دیگران شما را هرس کنند خودتان را هرس کنید، ما اینجا پشه را می فهمیم درست است اما بقیه مسائل را می گذاریم در سایه پشت پرده حجاب نگاه نمی کنیم، بقیه را می گذاریم در سایه، چرا می گذاریم در سایه برای اینکه به خواسته هایمان نگاه کنیم حق من، چه حقی؟ کی به شما این حق را داده بود؟ ما بطور دائم در درونمان و در بیرون دارای پشه هستیم، پشه های مزاحم نادیدنی، اما در دنیا فرصت حذف کردنش را داریم اگر اینجا حذفش کردید، کردید رفتید آنور حذف نمی شود با شما همسفر است آنوقت انجا هیچ چیز تاریک نیست همه چیز در نور است همه می بینند می خواهید چکار کنید؟
پایان بخش گفتگویم چند بیتی از مولانا بخوانم:
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده
در شب ظلمانی ام ماه نشانم بده
یوسف مصری ز چاه گشت چنان پادشاه
گر که طریق این بود چاه نشانم بده
سرخوشی این جهان لذت یک آن بود
آنچه تو را خوشتر است راه به آنم بده.