منو

دوشنبه, 05 آذر 1403 - Mon 11 25 2024

A+ A A-

سفر های آدم ساز کدامند

بسم الله الرحمن الرحیم

سال گذشته در ایام اربعین توفیق زیارت داشتم فکر می کردم آنچه را که آموختم آن قدر عظیم است که قادر به بیان یا حتی نوشتن آن نیستم تا دوباره امسال مشرف شدم . گرچه که در طول یک سال به طور انفرادی با آن حال و هوا خودم زندگی کردم گاهی در خلوتم ، گاهی در درون خودم نوحه خوانی کردم ، حرف زدم، گفتگو کردم ، پای درد دل خانم حضرت زینب(س) نشستم ، با او حرف زدم شاید هم اینکه عرض کردم باید محرم در بقیه ی ایام سال جاری باشد به گونه ای برای من اتفاق افتاد اما فردی بود ، این باید جمعی باشد .

وقتی وارد شهر کربلا می شوید خیلی عجیب است چه در ایام اربعین چه غیر از اربعین اگر کربلا رفتید خوب توجه کنید ، در بدو ورود حس می کنید خانه ی پدریت رفته ای آن جا مهمان شدی خیلی هم خوشایند و دلچسب است هرچه می خوری می چسبد همین احساس سبب می شود که خودت را رها کنی تا همه ی خستگی هایت از جسم و روحت بیرون برود . دلت می خواهد پاهایت را دراز کنی یا یک کنجی تکیه بدهی و یک لیوان چای داغ که از روی آن بخار بلند می شود در دستانت بگیری تا داغی لیوان همه ی وجودت را گرم کند و سرماهای بی مهری ها ، دلتنگی ها ، غربت ها و سختی ها را از تو بیرون کند واقعاً اینطور است . برای همین هم راه می روید چه کار ؟ یک کنجی پیدا کنید و بنشینید آرام آرام چشم هایت را به روی هم بیندازی و در خانه ی پدری در کمال امنیت و آرامش کمی به خواب بروی تا شیرین ترین خواب عمرت را بکنی . راستی چرا اینگونه است؟ چرا خانه ی پدری ؟ می دانید که آقا امام حسین (ع) قبل از واقعه ی کربلا ، فرستادند تا آن چیزی را که امروز به آن می گویند شهر کربلا آن جا را که زمین خشک و بی آب و علف بود از مردم آن دیار خریدند و از مردم آنجا خواست تا مهمان های آقا را که بعد از این خواهند آمد 3 روز مهمان کنند . اما ای کاش می شد این رویای شیرین به کامت تلخ نمی شد چون رویای شیرینی است ولی وقتی که در ماجرای کربلا قرار می گیری به کامت تلخ می شود . درکنار حرم مولا در ویلچر نشسته بودم.سخت قلبم فشرده می شد نمی دانستم چرا؟ ولی حس می کردم اتفاقی می افتد در لحظه ای شاید کسری از ثانیه، یا شاید کوچک تر از یک ثانیه ، در مقابل چشمانم اسب هایی را دیدم که صاحبان آن ها داشتند اسب ها را زین می کردند لگام پائین شکم اسب را سفت می کردند با تعجب نگاه می کردم در این کارزار به این شلوغی اینجا چه خبر است؟آن ها رفتند چشم بندهایی را هم آوردند چشم بندها را جلو چشم ها و صورت اسب ها بستند ، وقتی این کار را کردند تازه ترسیدم تمام بدنم در لحظه حس کردم خالی شد ، انگار چیزی در بدنم نیست ، پرسیدم چرا ؟ این جا چه خبراست ؟ ندای راهنمای من در گوشم پیچید ، مگر تو زیارت عاشورا نخواندی؟ گفتم چرا خواندم ،گفت آنجا نخواندی که اسب ها را زین کردند، لگام ها را بستند ، و تنقبت یعنی نقاب کردند ، آدم ها را نه ، اسب ها را . آدم ها حیا و شرم نداشت ، اسب ها را زین کردند ، اسب ها را لگام بستند و اسب ها را نقاب بستند یعنی چشم بستند ، می دانی چرا؟ گفتم خیر، ایشان گفتند چون اسب ها را آماده می کنند تا بر روی جسدهای شهدا اسب بتازد ، نمی بینی نعل های نو زدند ، ولی اگر اسب جسم نرم آدمی را ببیند بر آن پا نمی گذارد و خودش را عقب می کشد برای همین لگام ها را محکم می کنند که سوارهایش را پرت نکند و چون نقاب دارند نمی بینند و از روی اجساد رد می شوند . اینجا فقط گفتم ای وای بر من ، تو را به خدا به من نشان ندهید جسم من بیش از این طاقت ندارد ، من روز اول که می رفتیم خیلی بهتر راه می رفتم روزی که برمی گشتیم خیلی بدتر، گفتم نشان من ندهید برای خدا ، می میرم ، اگرهم نمیرم دیوانه می شوم . راهنما گفت سال پیش هم همین را دیدی اما قلبت آن را پس زد برای همین دیگر به خاطر نیاوردی . من را از آن هنگامه سرخ و تاریک بیرون کشیدند تاریک و سرخ بود با چه چیزی نمی دانم و من خودم را مقابل حرم آقا دیدم نفسم بالا نمی آمد ، گذشت ، از خاطرم دوباره رفت ، دوباره شب گذشته در دل شب از خواب بیدار شدم و این ها را دیدم . این صحنه را از بچگی هایم در مجالس عزاداری شنیده بودم من می دانستم اما ندیده بودم ، از آن بدتر این که اسب حاضر نیست جسم آدمی را ببیند که بر خاک افتاده و بر آن پا بکوبد چشمش را می بندند ، اما در این زمان انسان هایی هستند که برای حفظ منافع و قدرت هایشان با چشم باز با اراده ی خودشان بر جسم و روح انسان ها لگد می کوبند . واقعا بشریت به کدام سو می رود؟ درد است .
قبلا در جایی خوانده بودم که آن انسان های دیو صفت نعل های اسب هایشان را بعد از واقعه کربلا کندند ، به شام بردند و با قیمت گران فروختند و به مردم نادان که اینها بر اجساد این آدم ها کوبیدند به دیوار و درب ورودی خانه هاتان آویزان کنید شانس می آورد در آن روزگار مردمی که نعل ها را می خریدند می دانستند که آن ها چیست و در کجا به کار رفته است اما خریدند و برای شگون و تبرک آن ها که بر اجساد شهدا و امام مسلمین تاخته بودند به دیوار خانه هاشان آویزان کردند . هنوز هم بعداز گذران 1400 سال در بازارهای مختلف نعل ها را شما می بینید بپرسید نعل به چه درد می خورد؟ می گویند شگون می آورد . حواس بدهید هیچ چیزی به درب و دیوار خانه هایتان بدون اینکه تحقیق کامل کنید آویزان نکنید ، خانم ها و آقایانی هستند که گردنبندشان نعل اسب است . هیچ کس هم نمی پرسد نعل چرا شگون دارد؟ اصلا شگون یعنی چه؟ و چرا نعل؟ این بی خبری های امروز و عدم پیگیری ها را من کم ازعمل ننگین سوارکارانی که بر پیکر شهدا تاختند نمی دانم اگر من و شما عملی را انجام می دهیم و اصلا پیگیری نمی کنیم عمل ما کم از عمل زشت آن ها نیست. شگفتا راه عشق است این،که مرد جاده می خواهد
حریفی پاک باز امتحان پس داده می خواهد
مسافر را پیاده ، داغدیده ، صاحب دردی
ورای دردهای پیش پا افتاده می خواهد
دلی آرام و پر غوغا ، سری شوریده و شیدا
دلی سرمست جان دادن سری دلداده می خواهد
مسلمان و مسیحی را به حریت فرا خوانده
جدا از دین و ایمان ، آدمی آزاده می خواهد
ندارد هیچ آدابی و ترتیبی اگر عشق است
نه محرابی ، نه تسبیح ، نه سجاده می خواهد
هلا جا مانده از این راه آخر تو چه کم داری
مگر این جاده غیر از شوق فوق العاده می خواهد؟
حسین بن علی (ع) تنهاست ای یاران بپا خیزید
که اینک وارث او لشکری آماده می خواهد
کشانده در بیابان اندک اندک جمع مستان را
بگو ساقی بیاید میهمانش باده می خواهد
ان شاالله در اربعین کربلا بروید واقعا جمع مستان است هیچ کس خودش هم نمی فهمد چه کار می کند فقط مستان که می روند، فقط مستان که می آیند نزد زائران التماس می کنند آدم ها ی موقر و موجه امشب بیائید به خانه من ، ماشین می گیرم خودم پولش را می دهم شما را به خانه ام می برم ولی خانه من بیایید بگذارید من از شما پذیرایی کنم چرا؟ شما رفتید خانه پدرش ، پدرش سفارش کرده میهمان من که می آید 3 روز پذیرایی اش کنید . عزیزی در طول سفر کنار من بود می گفت اینجور چیزها را که می بینیم فقط می توانیم بگوئیم دیوانگی است ، یک دیوانه چنین می کند . عاقل نمی کند . هیچ چیز نداشتند نوجوان ها کاغذ مقوایی گرفته بودند وسط جمعیت ما را باد می زدند وقتی عبور می‌کردیم . دیوانگی است ، عشق خودش دیوانگی است . هنگامه ایست ، ولی قول شرف می‌دهم 100 بار بروی و بیایی اگر خودتان را نشناسید به هیچ جا راه نمی برید من تلاشم را کردم راه هایی را که می توانستم پیدا کنم که شما را با خودتان روبرو کنم ارائه کردم ولی اگر نخواهید انجام دهید هیچ کس نمی تواند هیچ کاری کند . مگر پیغمبر خدا برای اُمتش تلاش نکرد ؟ آیا در زمانی که داشت لحظات آخر را طی می‌کرد نگفت بیاورید وصیت بنویسم ؟ صحابه نزدیکش گفت هذیان می‌گوید . من گفتم ، هذیان هم نگفتم حالا بعد از این یکی یکی همینطوری دوباره برای من باز می شود من رویت می کنم برای شما می آورم من با هیچ کس فرقی در این دنیا ندارم توانم کم تر ، سنم بیشتر ، تحصیلاتم از خیلی ها کمتر است ، اما یک چیز دارم ، با خودم رو راست هستم ، شما می توانید با خودتان رو راست باشید ؟ اگر می توانید رو راست باشید جاده باز است بسم الله ، از حالا راه بیفت تا اربعین سال بعد کربلا باشی وگرنه راهت نمی دهند اگر هم راهت بدهند می روی می خوری می آشامی برمی گردی . می روی سرزمین کربلا را به بلا دچار و پر از آشغال می کنی و برمی گردی
اگر امروز قومی مسلمان ، پیر و جوان، زنان و کودکان زیر چکمه های مهمیزدار، می دانید مهمیز چیست؟ همه می دانید چکمه، چکمه است ، مهمیز یک چیز گرد آهنی است که از اطراف آن یک جسم فلزی بیرون آمده که سوارکاران به پا می کنند وقتی می خواهند اسب را بدوانند با این میزنند به شکم اسب که تندتر برود در سوارکاری سریع تر بروند ، برنده شوند. اینها زیرچکمه های مهمیز دار صهیونیسم و آمریکا و انگلیس می میرند تعجب ندارد؟ چون هنوز ممالک اسلامی را در همان جهل آن روز نگه داشتند آیا من و شما هم دوست داریم در همان جهل باقی بمانیم؟ امروز تکلیف ما چنین است ، از همه چیز دوری کنیم مگر آن که پیشینه و کاربرد امروزش را به درستی بدانیم تا شریک عمل شنیع پیشینیان نباشیم.

نوشتن دیدگاه