تنها بودن لحظه حال و در آن قرار گرفتن واقعیت محض می باشد
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 45
بسم الله الرحمن الرحیم
شب ها عالم راز و رمز است، همیشه با خودم فکر می کردم من و همه انسان ها هر وقت احساس خستگی و خواب می کنیم می خوابیم، هر وقت در روز خسته می شوم روی کاناپه سرم را روی یک بالش می گذارم یک پتو می اندازم و می خوابم حتما لازم نیست که شب شده باشد، این خانم به من می گوید می خواهی چراغ ها رو خاموش کنم؟ می گویم نه برای من مهم نیست چراغ ها روشن باشد یا خاموش، وقتی می خواهم بخوابم، می خوابم.
اما خداوند در قرآن فرموده است: شب را مایه آسایش قرار دادیم، آسایش چیست؟ آسایش فقط خواب نیست، خواب بخش کوچکی از آن است آسایش یعنی بدون داشتن دغدغه دیگران بدون صدا درآمدن زنگ تلفن ها، در خلوتی تنها با خود اندیشیدن، گرچه امروزه با پیشرفت تکنولوژی این آسایش هم توسط خود آدم ها به تاراج رفته یعنی تا وقتی دستش سر شود و بیفتد موبایل ها در دستشان است، بیدار می شود دوباره ...
چه قدر خانم ها از دست مردهایشان به خاطر همین جریان اوقاتشان تلخ است چه قدر آقایان که از دست خانم هایشان اوقاتشان تلخ است. من شب ها فرصت خوبی دارم برای چرخیدن و سیر کردن، چند شب پیش اتفاقی افتاد می خواهم با شما در میان بگذارم شاید به درد شما هم بخورد:
آیا تجربه کردید گاهی اوقات یک واقعه ای در گذشته خیلی دور اتفاق افتاده پیامدهای زیادی داشته حتی گاها پیامدهایشان در طول زندگی تان تا حالا ادامه پیدا کرده که وقتی به آن فکر می کنید آن قدر ناراحت می شوید که با خود می گویید کاش مرده بودم، من خیلی برایم اتفاق افتاده به آن ها وقتی فکر کردم گفتم ای کاش قبل از اتفاق افتادنش مرده بودم، می مردیم این جریان برای ما اتفاق نمی افتاد، کاش می توانستم به عقب برگردم جلو بروزش رو بگیرم شما این اتفاق برایتان نیفتاده است؟ این افکار به شما هجوم نیاورده است؟
بچه که بودم از بعضی از آدم ها خوشم نمی آمد ولی کی دل و جرات داشت که به مامان و بابایش بگوید من از این آقا یا خانم خوشم نمی آید، این ها را راه ندهید، در خانه ما چه کسی چنین جراتی داشت! دوست نداشتم خانه ما بیایند، شب ها که تو رختخواب می رفتم، پاک کن مدرسه ام را با خودم می بردم زیر لحاف می گفتم دراز می کشم بعد یواش یواش می روم به اولین باری که این آدم خانه ما آمد، همان موقع با پاک کن پاکش می کنم، ، اول و دوم دبستان بودم بزرگ نبودم، تا دیگر این آدم نباشد و خونه ما نیاید، اما در کمال تاسف مدتی بعد باز می آمد و من نمی دانستم چه طور او را پاک کنم که دیگر اصلا نباشد. خلاصه چند شب پیش باز نگاهم بی اختیار جلب گذشته شد، دیدن بعضی از ماجراها، داستان هایی که بدون خواست من اتفاق افتاده بود حرف هایی که سبب آزارم شده بود و خیلی چیزهای دیگر، همه و همه آن قدر من را به هم ریخت که بدون اختیار مثل بچه گی هایم تصمیم گرفتم بروم و همه شان را پاک کنم تا اصلا اتفاق نیفتد ولی این بار دیگر نتوانستم به عقب برگردم، یک چیز سخت مثل یک دیوارشیشه ای بین من و همه آن وقایع بود، محکم به آن خوردم دیدم نمی توانم بروم، اجازه نمی دهد عقب بروم آن ها را پاک کنم، فورا برگشتم گفتم حالا عقب نمی توانم بروم، می روم به سمت آینده، به دو هر چی می توانم از این ها دور می شوم که دیگر به یاد هم نیاورم و حسشان نکنم ولی متاسفانه وقتی برگشتم به این طرف که بدوم، پیش رویم همان دیوار شیشه ای بود با این فرق که پشت این دیوار شیشه ای یک مه غلیظ پوشاننده بود، در لحظه ناامیدی سختی مرا گرفت قطراتی از اشک از چشم هایم به روی گونه هایم غلطید، نمی دانم چه قدر طول کشید شاید یک ثانیه شاید یک دقیقه نمی دانم شاید هم بیشتر، تا از این حال به درماندگی خارج شدم، وقتی خارج شدم مثل کسی که از خواب بیدار می شود با شعف بسیار خودم را توی رختخواب آشنا و مهربانم، فضای خانه پر از مهر و محبتم که از محبت فرزندانم افراد خانواده ام و علی الخصوص محبت بی پایان حاج آقا که هنوز در فضای خانه ام وجود دارد خودم را پیدا کردم، این بار از شوق زیاد اشکم سرازیر شد، گفتم خدای من با پوست و گوشت و استخوانم فهمیدم که به من چه درسی دادی، شما فرمودید: گذشته دیگر خیال و توهمی بیش نیست راهی هم به این گذشته وجود ندارد، آینده هم مملو از ابهام است؛ مه غلیظ را دیدید؟ هیچ چیزش آشکار نیست؛ تنها چیزی که متعلق به من است فهمیدم همین لحظه ای که در آن هستم، همان لحظه ایی که تختخوابم را حس کردم و خانه ام پر از محبت است و من میتوانم از ذره ذره هوا و فضای این خانه بهره ببرم، هر جور که اراده کنم اختیار دارم از جانب حضرت دوست در آن دخل و تصرف کنم. سیر دردناکی بود ولی پایان مسرت بخشی داشت.
دیگر به گذشته تان برنگردید، گذشته تان توهمی بیش نیست، نگذارید شما را آزار بدهد، من بچه هایم کوچک بودند وقتی می خواستم بترسانم می گفتم بخوابید اگر نه آبگوشتی می آید شما را می خورد حاج آقا می خندید این آبگوشتی را از کجا آوردی؟ می گفتم این ها کمی بزرگتر شوند معنای آبگوشت را می دانند بعد می فهمند من یک چیزی روی هوا گفتم من نمی خواهم بگویم لولو که همه عمرشان ار لولو بترسند و ندانند لولو چی هست؟
گذشته تمام شد، رهایش کن، آینده هم هنوز نیامده و نمی دانیم چه می شود، آیا فردا می میریم؟ آیا 20 سال دیگر زنده می مانیم؟ آیا هنوز می توانیم روی پاهایمان راه برویم؟ پس چی برایمان می ماند؟ همین الان که با هم هستیم، همین الان که خوشحالیم.
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم ( با خدا حرف می زنم)
گفت صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی (وقتی تو قرآن نمی خوانی نمی فهمی چی در آن هست، پس راهت را هم پیدا نمی کنی)
من گفتم، من آن توام مرا به من باز نده (مرا به خودم برنگردان من مال توام)
من پیر فنا بودم جوانم کردی
من مرده بودم ز زندگانم گردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
از مولانا علیه الرحمه
صحبت از جمع:
اگر می شد به عمر رفته برگشت، چه فرصتها که میشد در زمان کاشت
اگرچه رفتهها دیگر نیایند، همین امروزها را می توان داشت.