منو

دوشنبه, 26 شهریور 1403 - Mon 09 16 2024

A+ A A-

من کیستم بخش دوازدهم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: من کیستم
  • بازدید: 34

بسم الله الرحمن الرحیم

اول گفتگویی با شما داشته باشم،چقدر از ماه محرم بهره بردید؟کسی می خواهد بگوید که این شب ها این جا آمده و این همه وقت گذاشته آیا یک ثمر برده یا خیر؟
صحبت از جمع: در این مدت تنها سالی است که در زندگی به این نتیجه رسیدم که در این ایام از خدا چه چیزی بخواهم طبق فرموده شما که کربلا سر باطنی طولی و عرضی دارد همیشه به عرض آن توجه داشتم ولی امسال برای من در عمرم به گونه ای دیگر شد باعث شد حاجت های مادی را ندید گرفتم و فقط گفتم خدایا از هر طریقی است معرفت نهضت کربلا و آقا امام حسین(ع) را به من بفهمان.متوجه شدم که چه قدر در قدیم من باختم متوجه نشدم و پشت سر گذاشتم و نفهمیدم که از خدا چه بخواهم نتیجه گرفتم که در خواب ذهنی عمیقی فرو رفته بودم که متوجه نشدم این خواب ذهنی من را به اینجا کشاند شما باعث این بیداری من شدید و نه فقط من بقیه هم امیدوارم از این خواب ذهنی بیرون آمده باشند و هرآن چه آموختند را به عمل بکشانند .
صحبت از جمع : صحبت کردن خیلی سخت است و سخت تر از آن عمل کردن است . اصلا نمی شود به کوفیان خرده گرفت که چرا این کارها را انجام دادند زیرا آدم یک زمان هایی دنیا و مادیاتش را نمی تواند رها کند الان قبل از ظهور امام زمان(عج) اگر نفهمم امام هم اگر ظهور کند بدتر از آنها عمل می کنم . یک چیزی که در این ده شب برای من مرور شد این بود که شما فرمودید دینتان را بر اساس حکام نچینید یعنی کاری نداشته باشید که حاکم این شهر و آن کشور چه کار می کند زیرا دین ما بر اساس آنها نیست امام زنده ی ما هنوز ظهور نکردند تا ما دین واقعی مان را بشناسیم ما باید از لابلای صحبت ها یا از لابلای همین محرم که هر سال برای ما زنده می شود از شناخت امام حسین(ع) بفهمیم دین چیست اگر من بخواهم ببینم که راس حکومت فلان کشور یا کشور خودم چه می کند و بگویم این که این طور است پس من خیلی خوب هستم دیدم که نه فرق بین کسی که به گلوی آقا علی اصغر حسین (ع) تیر زد با آن که الان در غزه آدم و بچه می کشد چیست هیچ . این تکرار می شود و همچنان هر سال محرم یاد آوری می کند که هست تا وقتی اماممان ظهور نکند . من در این روزها با برخوردها و مواجه هایی که داشتم خیلی از اعمال ریزم را اگر نگاه و درستشان نکنم همان ها مشکل ساز می شود . نماز خواندن روزه گرفتن وظیفه دینی من است ولی خشم نداشتن از آن مهم تر است دروغ نگفتن غیبت نکردن و... روی این ها باید کار کنم و نماز خواندن مرا به جایی نمی رساند اگر این کارها را درست نکنم . امام حسین(ع) این سو نماز خواند و یزیدیان آن سو اما نماز امام حسین (ع) کجا برد و نماز یزید کجا ؟ دستاورد من آن بود که فهمیدم هر سال محرم چرا زنده می شود که من معاویه های زمانم را بشناسم معاویه های درون خودم را بشناسم . معاویه بسیار زیرک بود و آن در من هم هست با زیرکی من را منحرف می کند .
استاد : نماز شما را نگه می دارد و نمی گذارد که خیلی از مسیر دور شوید . واقعیت این است آدم ها تا خودشان را نشناسند راه به جایی نمی برند . معاویه ها را اول در درون خودمان پیدا کنیم بعد برویم در آدم های دیگر و حکومت ها پیدا کنیم . اگر تو معاویه خودت را نشناسی ندانی که کجاها دقیقا به همان خط مشی معاویه حرکت می کنی آن وقت آن خط مشی را در بیرون نمی توانی بشناسی .
صحبت از جمع : من مدتی فکر می کردم که این مراسمات هر شب برای چه هست ؟ بعد فکر کردم که ما کارنامه ای را داریم و در این ده شب به دست ما می دهند و هر شب آن را ریز می کنند و می گویند مثلا ریاضی این شدی فیزیک این طور شدی و صحبت های شما این را ریزتر هم می کند با توجیه و توضیح بیشتر . برای اولین بارفهمیدم با توجه به فرمایشات شما حس می کنم که بتوانم بگویم که با وجود این کارنامه در آن دسته می توانم باشم یا نه ؟ چه انتخابی می کنم زمانی که پایش بیفتد ، ولی حقیقت آن است که الان از خودم نمی توانم راضی باشم .
صحبت از جمع : این مدتی که من به این قضیه از اول فکر می کردم قبل از محرم از همان حجی که امام حسین(ع) حج شان را نیمه رها کردند و ایشان با خانواده آمدند و نمی دانم که خود آقا اباعبدالله به همراه سه همسرشان بودند ؟ می خواهم بدانم آقا اباالفضل هم همسر و فرزند هم داشتند ؟ صحبتم این است چه قدر اینها همه تسلیم و صبور بودند . ما خانمها که نگاه می کنیم می بینیم که خیلی خودمان را صاحب اختیار و نظر نشان می دهیم حتی اگردر زمینه ای فهمش را هم نداشته باشیم باز هم دخالت و اظهار وجود می کنیم . چیزی که در صحرای کربلا مهم است کوچک و بزرگ واقعیتی که می دیدند نهایتا مرگ بود . و مطیع امام زمانشان بودند ولی خیلی سخت است که می بینیم بچه اش را می خواهند ببرند. حضرت علی اکبر اولین نفر از بنی هاشم بودند و مادر او نگفت که چرا بچه من باید اولین نفر برود ؟ و اینها تا آخرین نفر همه تسلیم بودند و ما چه قدر ناشکیبا و ناصبور هستیم .
استاد : ما نسبت به ساده ترین ها خیلی نا صبور هستیم اینها که خیلی بزرگ هستند و در زندگی ما نیست ما خیلی بیشتر از اینها ناصبور هستیم .
صحبت از جمع : زمانی که حضرت علی اصغر را در روی دست گرفتند من بارها این را در ذهنم تجسم کردم که اگر آدم خودش یک بچه با این سن را داشته باشد در آغوشش می گیرد و او را به کسی نمی دهد و واقعا اعتراض و ممانعت می کند . امام حسین(ع) می رفتند و یکی یکی این اجساد را می آوردند و از خانم ها تنها حضرت زینب (س)بودند که اجازه داشتند به گودال قتلگاه بروند و اجساد را بیاورند و ما نمی دانیم در داخل خیمه ها چه خبر بوده است ولی تا زمانی که امام زمانشان سیدالشهدا زنده بودند اینها هیچ کدام از جوانترها و بچه تر ها بیرون نیامدند که حالا دشمن بخواهد سواستفاده کند . این قضیه در من اثر کرده که بتوانم صبور باشم.
استاد : ترک نکنید.شما به چیزی اشاره کردید که خوب است همه به آن توجه کنند . شما نمی دانید حضرت عباس بچه داشته یا نداشته یا در مورد صحابه نمی دانید . آیا فکر نمی کنید که اینها جفا است در حق اینها ؟ من و شما که در ماه محرم جمع می شویم و سینه می زنیم نوحه خوانی می کنیم در حق اینها جفا نمی کنیم که نمی دانیم چگونه بودند ؟ ما می دانیم مسلم بن عقیل و دو بچه هایش با آن وضع فجیع کشته شدند چرا ؟ چون در نوحه خوانی ها می گویند اما خیلی از چیزها در نوحه خوانی ها مطرح نمی شود ولی مفهوم آن این نیست که من و شما ندانیم ما جفا می کنیم در حق آنان به عنوان یک مسلمان وقتی از آنها بی خبریم . من عرض کردم در رویای اولم که وقتی روی آن فرش نشستم آقا امیر المومنین (ع)فرمودند مصیبتی که بر خاندان ما رفته به کرات بگویید خوب چرا به کرات ؟ یک بار گفتیم دیگر چه لزومی دارد که چند بار بگوییم امام حسین (ع)را چگونه شهید کردند همه الان می دانند . نه .هر بار که شما می شنوید اگر با علاقه و شور گوش کنید یک چیزی برای شما باز می شود یک پرده ای کنار می رود . من امسال به اندازه وسع و توانم خیلی هم در این ماجرا توانمند نبودم من را باید ببخشند چون چیز بزرگی دستم سپردند من تلاشم را کردم ولی از این به بعد این ماجرا را رها نمی کنم باز هم خواهم گفت یعنی بعد از این سعی می کنم در مراسماتی که داریم از صحابه صحبت کنم . جفا است که حبیب بن مظاهر را نشناسیم حبیب پیر بود فاصله زیادی با کربلا داشت فقط امام به حبیب گفت بیا قبل از آن که دیر شود . آن وقت کوفه نزدیک شان بود چطور شما نتوانستید از کوفه خارج شوید ؟ اینها همه صحبت است . بعد شدید توابین که فقط رفتند به میدان جنگ به این امید که شهید شوند حکومت که نمی خواستند . امام چه زمانی دستور داد که خودت رو بزن تا کشته شوی امام این را دستور نداد گفت بجنگ تا شهادت نصیبت شود تازه اگر نصیبت شود این کربلا خیلی قصه دارد .
ادامه صحبت از جمع : من از آقایی شنیدم که می گفت ما به سر و سینه می زنیم مرثیه می خوانیم هر سال تکرار می کنیم تا عاشورا تکرار نشود چون خدا خیلی سر این قضیه خرج کرد از امام حسین (ع)هر چه در توان داشت داد هیچ چیز بهتر از بچه و جان آدمیزاد نیست .
استاد : از معصومین خداوند تنها یک نفر مانده آیا شیعیانش وقتی او ظهور کند همان مسیری را نمی روند که با امام حسین(ع) رفتند ؟ می خواهیم خودمان را تجهیز کنیم که دیگر این اتفاق نیفتد ببینیم تا چه قدر توان داریم .
صحبت از جمع : من توفیق داشتم که نسبت به سال های گذشته به طور پیوسته تری حضور داشته باشم. آن چیزی که برای من گشایش داشت من هیچ وقت عاشق آقا امام حسین(ع) نبودم ولی برای ایشان و خانواده شان حرمت قائل بودم ،امسال خیلی مشتاق بیشتر فهمیدن راجع به ایشان و خانواده شان شدم و این عشق تازه برای من به وجود می آید. همیشه برای من این سوال بوده که چرا دهه اول را عزاداری می کنند ولی به محض به شهادت رسیدن ایشان همه چیز تعطیل می شود .
استاد : راجع به آن هم در زمانش صحبت می کنیم هنوز زمان آن نرسیده است فعلا آن چه را که دریافت کردیم بجویم هضمش کنیم بعد به این قسمت هم می رسیم .
صحبت از جمع : چند نکته را می گویم . حضرت عباس همسر و فرزند داشتند در واقعه کربلا بودند و آنها هم به اسارت رفتند . در خصوص خود ماه محرم امام صادق (ع)زمانی که اول محرم می شدند می گویند که روز به روز به چهره غمگینشان افزوده می شد و از همان ابتدای محرم شروع به مجلس عزا می کردند. من فکر می کنم شیعیان هم در ادوار مختلف به امام صادق(ع) تاسی کردند . در پاسخ صحبت های قبل من که فرموده بودید من احساس کردم که باید خودم جوینده جواب خودم باشم که من در چه مرحله ای هستم. این ده شب و آن اتفاقات برای من یک تغییر نگرش نسبت به دعایی که می کنم داشت. نسبت به مواجهه با امام معصومی که دارم. یک قسمتش دریک شوری به صورت ناخوداگاه حاصل شد شاید این ناخوداگاه حاصل شدن بابت این بود که من این طلب را داشتم و صادقانه هم خدمت شما عرض کردم شما این را می فرمایید بعد شما گفتید برو در درون خودت. یک شبی بود که ما اینجا سینه زنی می کردیم و شما فرمودید که به حالت هروله سینه بزنید و انگار که در بین الحرمین در حال حرکت هستید من حقیقتا خیلی حال خوشی داشتم در آن شب و آن لحظات. من واقعا خودم را در بین الحرمین می دیدم که به سمت حرم امام حسین (ع) احساس می کردم در حرکت هستم. شاید مقداری از آن مراسم که گذشت من احساس کردم که کاملا روبروی حرم امام حسین (ع) هستم مثلا با فاصله ده متر، در آن لحظه پسرم در کنار من بود که سینه می زد و همان حالت هروله را داشت. من همیشه وقتی که خدمت این بزرگواران بروم چه امام رضا(ع) چه امام زاده ای چه زمانی که قسمتم شده خدمت حضرت ابوالفضل وامام حسین(ع) رفتم به این عزیزان عرض کرده بودم این پسر من است هوایش را داشته باشید. این بار هم می خواستم طبق عادت همین را بگویم ولی گفتم که این پسر من است فدای شما. بعد یاد جمله ای در زیارت عاشورا افتادم که می گوید "به ابی و انت و امی "و بعد توی زیارت جامعه کبیره است که می گوید "به ابی انت و امی و نفسی و مالی و ولدی" یعنی هر آنچه که دارم این برای من خیلی خوب بود. چرا خوب بود؟ برای اینکه این از درون من آمده بود. هیچ فیلم و هیچ رو خوانی در آن نبود. هیچ اینی که شماها می شنوید در آن نبود این از درون من خدمت امام حسین(ع) خارج شد. اما چرا خوب بود؟ و آن راهی بود که ان شاءلله من و فرزندان و نسل من را از کوفیان و بقیه جدا کند و کربلایی کند. بنده هرموقع خدمت این حضرات می رفتم اولویتم آنها نبودند اولویتم من و فرزندم و نفسم و مالم بودند وقتی که دعای فرج می خوانم می خواستم امام زمان(عج)بیاید که جهان آباد شود. فقرا را نجات دهد.وضع ما بهتر بشود. عدالت بیاید یک نفسی بکشیم اما نه الان دیگر فکرم این نیست الان اگر این احساس را داشته باشم که امام زمان بیاید که بنده فدای او بشوم که آن غربتش به پایان برسد این دعا را می خوانم دیگر برای این نمی خوانم که بیاید که عدالت برقرار شود من برای این می خوانم که ایشان از آن غربتش و از این که خودش مظلوم ترین است کسی است که از هزاروصدوخورده ای سال پیش در غیبت است به خاطر جهل بشر که ایشان به شهادت نرسد . در این شب ها این دیدگاه در من تغییر کرد به واسطه آن فرمایشاتی که شما در این شب ها داشتید و خداوند این عنایت را به من کرد که این را بفهمم که من نمی فهمم. شما می فرمودید به دردتان می خورد و واقعا جملات شما بدرد بخور بود ولی من نمی فهمیدم کجا بدرد من می خورد من چه کار کنم اینها را که الان شما می گویید من اینها را می دانم چند سال است که به شکل های مختلف گفته می شود و حقیقتا هم همیشه نسبت به قضیه این ترس را داشتم که درآن بزنگاه یک لغزش بزرگ بکنم. فکر می کنم اگر خداوند کمک بکند و این حالت را که من به قربان شما بتوانم خدا کمک کند و حفظ کنم شاید بشود در آن بزنگاه ها نجات پیدا کرد.
استاد: ان شاءلله. خداراشکر من از این بابت خوشحالم یعنی یک بارقه ای برای من زد که انگارکه خیلی بی مصرف و به درد بخور در این 12-13 روزه نبودم آمدم حرف زدم رفتم. نه انگار که اگر خدا بخواهد یک لرزش ها و تکان هایی در افراد بوجود آورده است که من امیدوارم که این لرزش ها را از دست ندهید هر کس تا 40 روز این را نگه دارد آن وقت به 40 روز دوم درخواست کمک کند باز به او می دهند می تواند حفظ کند مثل نور مکه و نور کعبه می ماند و اگر تا یک سال تداومش را حفظ کند به طور حتم بعد از آن دیگر لغزش نمی کند مستقیم پیش می رود.
صحبت از جمع: من تا به حال پشت سر هم در این شب ها حضور نداشتم و از صحبت ها و نوحه ها خسته می شدم در این شب هایی که این جا حضور داشتم از صحبت های شما و شعر هایی که خوانده می شد در ذهن من آن دینی که قبول داشتم به آن ایرادی نمی گرفت. در این 10-12 شب بیشترین چیزی که بخواهم بگویم دستم را گرفت تذکر مجدد به این بود که از خودت شروع کن خودت را بساز چیزی که به طور عینه اتفاق افتاد نماز صبحم خیلی قضا می شود حداقل برکتی که از این جلسات داشتم که بخواهد تاثیر واقعی به من بدهد این اجازه را دادند که بتوانم صبح ها بلند بشوم.
استاد: خودش برکت بسیار بزرگی است چون بعدا متوجه می شوی که یعنی چه الان هنوز مانده است یک کمی دیگر باید صبر کنی پیش برویم انشالله متوجه می شوی. دورهم بودنمان ، اینها به برکت وجود من نیست ، من یک واحد از این مجموعه هستم هر کدام از شما به شخصه یک واحد از این مجموعه هستید که با حضور سبزتان حضوری که غر نمی زند ،دائم قضاوت نمی کند ،حرف اضافه نمی زند، و الی آخر. با حضور سبزتان دور هم جمع شدید مجموعه ای را به وجود آوردید که لیاقت این که به آن توجه بشود را پیدا کردید. آن مطلبی که دوستمان گفت آن یک چیزی است که اندازه خودش حس کرده است اگر آن چیزی که من دیده بودم دیده بود شاید این جا تمام قد غش می کرد . من چرا غش نمی کنم برای این که در همه این سال ها یک اتفاقاتی برای من افتاده است و بعد دیدم در سایه سکوت و آرام بودن ، وانمود نکردن، خیلی سریع تر می توانم پیش بروم دیگر به آن نقطه رسیدم که سکوت می کنم چیزی نمی گویم ولی خوشحالم ان شاءالله که این جمع سبز، سبزیش را به گونه ای حفظ کند که بتواند این مسیر را ادامه بدهد و در درون خودش جوان های جدیدتری را پذیرش کند و بعد از پذیرش ان شاءلله به یک نقطه سبز و پربار برسد. باز هم می گویم خوشحالم و می گویم به شماها من یک واحد خادم از این مجموعه هستم و به اندازه خودم و ظرفیتم خدمت می کنم یک وقت ها یی خنده ام می گیرد می گویم تو به بدنت نمی توانی خدمت کنی و سالم نگه داری چطور می توانی به بقیه خدمت کنی. ولی اشکال ندارد بدنم که نمی خواهد به شما خدمت کند آن چیزی که به شما خدمت می کند قلب وروح من است امیدوارم که خادم خیلی خوبی باشد در این حسینیه هم برای شما هم برای امام زمانمان ان شاءلله.
خیلی عالی بود خیلی خوشحالم از این بابت از همه چیزهایی که از همه شما شنیدم و خیلی چیزهایی که از خیلی ها هنوز نشنیدم و لازم است که بعد ها بشنوم. هست نه این که نباشد همین چندتا نیست باز هم داریم منتها باید وقتش برسد که به سخن بیایند من نمی توانم بگویم .
ویکتور هوگو می گوید انسان ها همه نابینا هستند. هر کدام از ما به یک شکل نابینا هستیم می گوید آدم های خسیس نابینا هستند چون فقط طلا و پول و ثروت را می بینند دیگر هیچ چیزی در این دنیا نمی بینند با هم بودن ها محبت ها ... آنها را نمی بینند پس نابینا هستند. آدم های ولخرج نابینا هستند چون همیشه آن چیزی که امروز دستشان است آن را می بینند که باید خرجش کنند. آدم های کلاه بردار نابینا هستند چون خدا را نمی بینند کلاه برداری می کنند. آدم های شرافت مند هم نابینا هستند ای بابا اینها چرا؟ چون کلاه بردارها را نمی بینند . خود من هم نابینا هستم چون حرف می زنم اما نمی بینم که شما گوش های شنوا ندارید.منتها باید این را قبل از این محرم می گفتم.
13 شب مراسم عزاداری و سینه زنی را پشت سر گذاشتیم در تمام این شبها تلاش کردیم که از نهضت حسینی حکمت هایش را بیابیم تا عمق جانمان بنشانیم من بنده کوچک پروردگار هم به اندازه تواناییم تلاشم را کردم تا برایتان نکات مهمی را پیدا کنم و هدیه بیاورم . نمی دانم من چقدر در این مهم موفق بودم و شما در دریافت این پیام ها چقدر بهره مند بودید ان شاءلله که همه چیز در حد اعلا بوده است.
بر میگردم به مبحث تغییرات ، ما قبل از محرم در بحث تغییرات وجودی مان صحبت کردیم قرار است ما تغییر کنیم روندش چگونه است ؟همین تغییر کنیم ، نه ابتدا باید خودمان را بشناسیم در امر خود شناسی هیچ تلاشی کردید؟ نکنید خیلی زود عقب می مانید شاید فکر کنید بله من تلاش کردم چنین و چنان کردم همه اش هم درست و خوب اما اگر موفقیت صد درصدی بخواهیم مجبوریم سعی و مجاهده خیلی خاصی بکنیم. چرا؟ چون باید خودمان را تمامی بشناسیم ، به تمامی خودمان را مشاهده کنیم. حالا این به تمام مشاهده کردن یعنی چه؟ همان طور که آسمان ها طبقه به طبقه هستند ،زمین از لایه های گوناگون تشکیل شده است انسان هم از لحاظ درونی لایه لایه است هر رفتار ظاهریش لایه ای در زیر خودش دارد حتی بعضی از آدم ها این قدر پیچیده هستند که باز هم زیر این لایه یک لایه دیگری هم دارند .در جلسات قبل از محرم خدمتتان عرض کردم در طی روز هر کجا یک حالتی بر شما عارض شد یادداشت بکنید .یک مثال می زنم: شنیدید همسایه شما پشت سر یک همسایه دیگر بدگویی می کند در مقابل این حرکت شما یا ساکت می مانید گوش می کنید فقط بعضی مواقع هم می گویید چقدر بد و سرتان را تکان می دهید... یا بالعکس عصبانی می شوید این همسایه را سرزنش می کنید که غیبت می کنید ؟ما گفتیم اتفاق را همان طور که افتاده بنویسید. ایشان این کار را کرد و شما واکنشت این بود. ولی مهم است واکنشتان را حتما بنویسید بعد بیایید مقابل این واکنشتان شرح بدهید چه حسی شما را وادار کرد به چنین واکنشی. مثلا اگر در این گفتگو سکوت کردید چیزی نگفتید چرا؟ می گویی من سکوت کردم چیزی نگفتم خب چرا؟ مگر طرف کار خوبی می کرد؟ تو چرا سکوت کردی؟ ممکن است علت های مختلف باشد ترسیدید طرف مقابل از شما بدش بیاید؟ بر شما بدگویی کند؟ یا ترسیدید جایگاهتان را به عنوان یک آدم متشخص نزد این همسایه از دست بدهید ؟یا از اینکه این اطلاعات به شما رسید در درونتان رضایتمندی داشتید ؟چه خوب شد فهمیدم ، فلانی اینکاره است ... ممکن است حالت های دیگری هم وجود داشته باشد تا در این ماجرا ما بتوانیم متصور بشویم -خط کشیدیم حالت و واکنش ها را نوشتیم-حالا پرسش بعدی،چرا شما این حس ها را داشتید اگر این حس هارا در خودتان ریشه یابی کنید بخشی از آن خود درونیتان روشن می شود. ما آن روشن شدگی را می خواهیم و تا این کار را هم نکنید هیچ چیز شما را نجات نمی دهد. برعکس ، آمدید و اعتراض کردید آن همسایه را سرزنش کردید ، چرا این کار را کردید ؟ شما از لحاظ مذهبی معترض بودید ؟ که کار بد و غیبت است یا نسبت به کسی که بدگویی اش را کرده بود تعصب داشتید ؟ گاهاً می بینید که آن همسایه رفیق صمیمی شما است خب ناراحت می شوید یا اصلاً حس خوبی به این که گوینده ی غیبت است نداشتید ، که معترض شدید ، کدام یکی ؟ یا هرحس دیگری که خودتان بررسی کنید پاسخ های شما اگر کاملاً صادقانه باشد از درون شما شفافیت به وجود می آورد و این شفافیت یعنی خودشناسی . من دیگر بهتر از این نمی توانم توضیح بدهم . واقعاً چه بگویم ؟ خاطرنشان می کنم اگر انسان بخواهد هرچیزی را تغییر دهد اول باید آن را خوب ببیند برای خوب دیدن باید یک ایست کند ، در هر مرحله ای هست بایستد . یعنی چه ؟ اگر شما بخواهید دکور منزلتان را عوض کنید ، فی البداهه این صندلی را بلند می کنید می برید آن طرف و آن مبل را می گذارید این جا یا چنین چیزی ؟ نه . اول چه کار می کنید ؟ وسط پذیرایی می ایستید و فقط خوب نگاه می کنید این ایست خیلی مهم است تا بتوانید دکورتان را در تغییرات درست سرجایش بچینید . این توقف و این خالی ماندن از هر حسی ، آن موقع که شما فقط نگاه می کنید هیچ حس بیرونی نخواهد بود خالی خالی . این توقف و خالی ماندن از هر حسی لازمه ی کار است چرا ؟ انسان ها خرافی هستند . نه ، این را اینطور بگذارم رو به شمال می شود آن را اینطور بگذارم روبه جنوب می شود ...می گویند این بدیمنی می آورد آن خوش یمنی می آورد ... آدم ها خرافی هستند بیهوده و نسنجیده خیلی حرف می زنند و جلوی این را فقط با ماندن و ایست کردن و سکوت کردن می توانید بگیرید . زیاد حرف زدن مانع دیدن درست می شود .پس خرافا ت را کنار می گذاریم،بیهوده و نسنجیده گفتگو نمی کنیم ایست و سکوت می کنیم ، زیاد حرف نمی زنیم ، این ها همه چیزهایی است که باعث می شود جلوی تغییرات شما را بگیرد . قدم بعدی دروغگویی است به دیگران دروغ می گوئیم حالا این که خوب است .کاش فقط به دیگران دروغ بگوئیم از آن بدتر این است که به خودمان دروغ می گوئیم . در ماجراها شما همیشه آدم خوب،فهمیده ، مهربان ، برحق و مدعی هستید که بقیه من را نمی فهمند . من با خیلی از زن و شوهرها در مورد مشکلاتشان گفتگو دارم همه ی آنها به نوعی مدعی هستند که او من را نمی فهمد خیلی جالب است هیچ کدام ادعا نمی کنند که من او را نمی فهمم ، می گوید او من را نمی فهمد ، می خواهد من را کوچک کند ... این ها همه مشتی دروغ است . به طور روزمره همان طور که سه وعده غذا می خوریم و دو تا میان وعده می خوریم ، میوه می خوریم و .... . این دروغ ها را هم به طور دائم و لحظه به لحظه به خورد آن خود درونی مان می دهیم . با خودشناسی باید همه ی باورهای نامعقول ، برداشت های غلط را پیدا کنیم و از خودمان جدا کنیم. این ها همه کلی حرف دارد اگر که شما شنیدید و بعد به آن فکر نکردید ، خواهش می کنم زباله دانی تان را بگذارید دم در و هرآنچه را که شنیدید در آن تف کنید و بروید . آخر به درد نمی خورد . احساسات و عواطف کور ، یعنی بدون بینش ، چه چیزهایی هستند ؟ می گوید من اصلاً و ابداً غیر این بالشتم باشد خوابم نمی برد ، این را گفتم یادم آمد ، خیلی بچه بودم ، منزل دایی بزرگم بودیم و خاله ی بزرگم فوت کرده بود ، یک خانم خیلی پیری موقع خواب که شده بود افتاده بود دنبال صاحب خانه لباس خواب می خواست . می گفت اگر من لباس خواب نپوشم خوابم نمی برد . باور کنید شما هم از این احساسات و عواطف کور زیاد دارید . یک وقت هایی یک چیزهایی می گوئید . من کالباس و سوسیس و معمولاً سس هم نمی خورم یعنی اگر شما به خانه ی من بیائید هیچ وقت در یخچال من سوسیس و کالباس نمی بینید . برای خرید خانه ام ندارم . اما وقتی با بچه هایم بیرون می روم پیتزا می خورم . سوسیس و کالباس دارد . اگر جایی پایش بیافتد و آنها دوست داشته باشند با آنها ساندویچ هم می خورم . بعد هم پدرم در می آید . ولی می خورم نمی گویم ، اه... نه . خلاصه از این قصه ها همه ی ما خیلی داریم و بدون این نمی توانم و دلبسته شدم به این چیزهای از دست رفتنی و موهوم ، همه و همه مانعی بزرگ در سر راه خودشناسی است . منتهی در ابتدا واقعاً باید بخواهید از این تار عنکبوتی که دور خودتان بسته اید و در آن دست و پا می زنید ولی جسارت پاره کردنش را ندارید بیرون بیایید شاید هم دلتان نمی خواهد که بیرون بیائید فکر می کنید آنجا برای شما امن تر است ولی فایده ندارد و باید بیرون بیایید . همه ی کسانی که در پیش روی ما ابراز دلسوزی می کنند در غیاب ما به حماقت های ما می خندند . یادتان نرود خیلی به دلسوزی ها مطمئن و خیلی هم وابسته نباشید . یادتان هست که داستان یک مرد عربی را گفتم که بدو بدو به مسجدآمد و رفت پیش شبلی ؟ آی شبلی ، می گویند تو معجزه می کنی من را از دست خودم رها کن . شبلی بلند شد و بدو رفت و ستون وسط مسجد را سفت بغل کرد و داد می زند ، هوار می زند ، گریه می کند من را از دست این نجات دهید مرد گفت وای ، من را ببین پیش چه کسی آمده ام یک دیوانه . بالاخره دید هیچ خبری نیست رفت نزدش و گفت شبلی خب رها کن . آن تو را نگرفته است که تو آن را گرفته ای . شبلی ستون را رها کرد و خوش و خندان از در مسجد آمد بیرون جوابش را داده بود ،رها کنید . انسان هوشیار باید خودش را مشاهده کند تا بتواند به تغییر خودش دست پیدا کند وگرنه با گفتن و ادعا داشتن هیچ تغییری اتفاق نمی افتد . یادتان باشد تا ما تغییر نکنیم جهان اطراف ما تغییر نمی کند .
یوستین گردر می گوید . اسب ، اسب به دنیا می آید اما انسان ، انسان به دنیا نمی آید . باید آن را آموزش و تعلیم داد تا انسان شود .
یک قصه هم از شل سیلور استاین بگویم . او می گوید یک روز یک قورباغه به کانگورو گفت ، می دانید که قورباغه می جهد و کانگورو هم که می پرد ، دیدید دیگر . پرش آسمانی ندارد ولی خب می پرد . گفت : من و تو می توانیم بپریم . پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه ی ما می تواند از روی کوه ها لااقل یک فرسخ بپرد اگر این کار را بکنیم و بچه ی ما به دنیا بیاید می توانیم اسمش را بگذاریم قورگورو. کانگورو گفت : عزیزم چه فکر جالبی من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو بهتر نیست که اسمش را بگذاریم کانباغه . به خودتان بخندید چون از این کارها زیاد می کنید. هردو سر قورگورو و کانباغه جر و بحث کردند آخرش قورباغه گفت برای من نه قورگورو مهم است و نه کانباغه اصلاً من دلم نمی خواهد که با تو ازدواج کنم کانگورو هم گفت بهتر . قورباغه دیگر چیزی نگفت و کانگورو هم جست زد و رفت . آنها هیچ وقت ازدواج نکردند بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ هم بپرد و چقدر بد و چه حیف که نتوانستند سر یک اسم توافق کنند .
در انسان ها پتانسیل بسیار باارزشی برای به دست آوردن دست آوردهای بزرگ وجود دارد که متاسفانه این پتانسیل قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود . انسان ها در درون خودشان کوله ای از عقاید ، باورها و دانشی که از محیط اطرافشان جمع کردند دارند و این کوله دائم در حال پر شدن است حالا اگر این کوله پر شد ، یادگرفتن آدم ها به پایان می رسد دیگر نمی خواهند چیزی یاد بگیرند آن وقت است که تفکر را کنار می گذارند آن وقت چه می شود ؟ به جای تفکر تعصب می آید با تعصب از کوله ی باورهایشان دفاع می کنند .حتی برای این کوله ی باورهایشان جان می دهند،اما غیرمتعصب ها ، آنهایی که فکر نمی کنند کوله شان دیگر پر شده ، بس است و دیگر چیزی برای یاد گرفتن و اندوختن وجود ندارد ، این غیرمتعصب ها تا دم مرگ خودشان را به روز می کنند هر دم دانسته هایشان را تغییر می دهند . حالا به خودتان نگاه کنید . یک دکتر دندان پزشک داشتم ، حالا دیگر از او خبر ندارم او در قسمت پزشکی ارتش کار می کرد و خیلی هم دیسیپلین داشت تا چهار سال پیش و آخرین سال هایی که من پیش اش می رفتم فکر می کنم 86 یا 87 سالش بود . گاهاً زنگ می زدم و خانمش می گفت سمینار و همایش است یک روز به او گفتم دکتر کافی نیست دیگر . بابا ، چهارتا دندان است دیگر یکی را می تراشی یکی را درمی آوری و روی یکی روکش می گذاری دیگر همایش رفتنت چه است خیلی هم اذیت می شد . یک کمی من را نگاه کرد و گفت خانم ، اگر من به روز نشوم آن موقع است که پیر شده ام . هردم به روز شوید اگر دیدید افکارتان مدتی است که تغییر نکرده است بدانید که اصلاً فکر نکردید و با تفکر کاملاً بیگانه بودید . آنچه که ما را نابود می کند باورهای غلط و تعصباتی است که داریم با این باورهای غلط و این تعصبات به خودمان اجازه ی تغییر نمی دهیم .
نیچه می گوید : باورهای غلط از حقایق خطرناک ویران کننده ترهستند بعد می گوید باور غلط از آن هم خطرناک تر است ، چون حقیقت را شما حقیقت می دانید حتی اگر خطرناک باشد از روبرو با آن روبرو می شوی ولی باور غلط از پشت سرت است و تو هیچ وقت آن را نمی بینی .
بازخر ما را از این نفس پلید ( خدایا من را بخر)
کاردش تا استخوان ما رسید
از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید جز تو ای سلطان بخت
آیا باز هم دوست دارید به شما مشق شب بدهم . واقعیت این است که اگر در طول هفته کار نکنید همه ی گفتگوهای اینجا بی ثمر می شود چرا اینقدر امسال محرم برای شما پرثمرتر بوده ؟ برای اینکه همه ی شب ها اینجا حضور داشتید نگذاشتید وقفه بیفتد . چرا همیشه می گفتم که خواهش می کنم بیائید چون به نفع خودتان است آنهایی که نمی آیند ضرر می کنند یادتان هست رویایم را برایتان تعریف کردم چقدر به آن فکر کردید ؟ چقدر فکر کردید که من می خواهم کدام سمت میز باشم . همه مسلماً دوست دارند آن سمت میز که پرونده ی صحابه امام بود باشند ولی برای اینکه آن سمت میز باشید چقدر تلاش کردید ؟ چه حرکتی از خودتان نشان دادید ؟ با حرف که نمی شود خواستن خوب است . به قول دوستمان که تعریف می کرد یک فردی کنار خانه ی خدا نشسته بود و هی می زد سرش و می گفت من بچه می خواهم یک ملکی آمد و به سرش زد و گفت آخر آدم نفهم اول زن بگیر و بعد بچه بخواه .درست است ؟ خب همه ی شما می خواهید آن سمت میز باشید ؟ برای آن سمت میز بودن نباید هیچ تلاش و هیچ حرکتی کرد؟ بازهم از صبح تا شب در خیابان بدوید دنبال کارهایتان آقا ، خانم ، اگر الان دور از جان بمیری این کارها چه می شود ؟ می ماند روی زمین . جهنم . یک ساعت در روز برای تو . فکر کن نیستی و دور از جان مردی، کارها مانده زمین یک ساعت برای تو، در این یک ساعت یک کاری بکنید اگر نکنید به آن طرف میز نمی رسید، قول شرف می دهم نمی رسید دعای پدر ، مادر دعای هر موجودی که فکرش را بکنید به داد شما نمی رسد، اینجا همت شما به دادتان می رسد، طلب، همت، عمل.
تلاش کنید زمین ننشینید چون اگر دیر کنید خیلی زود دیر می شود می دانید چند سال پیش التماس می کردم در کلاس ها خیلی زود دیر می شود کسی باورش نمی شد و خیلی زود دیر شد، بنابراین خواهش می کنم ننشینید زمین به هر قیمت و به هر شکلی ست از آنچه که شما را به خودش مشغول می کند فاصله بگیرید جز این هم راهی نیست 10 تا روانشناس عوض کنید یک نفرشان نمی تواند به شما کمک کند روانشناس ها کار خودشان را می کنند در آخر هم یک مشت قرص های ضد افسردگی می دهند به شما بخورید شب ها خوب بخوابید صبح هر وقت شد بیدار بشوید کارشان قابل تقدیر است ولی نه برای شما برای آنهایی که به نقطه بحران رسیده اند شما بحران ندارید بحران را خودتان فراهم می کنید بحران نیافرینید برای خودتان.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید