منو

پنج شنبه, 29 شهریور 1403 - Thu 09 19 2024

A+ A A-

تعمقی به سوره منافقون بخش اول

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوندی که رحمتش بی‌اندازه و مهربانی‌اش همیشگی است.
سوره منافقون نام عجیب آن روی خودش است در مورد نفاق و افراد منافق صحبت می شود. سال ششم هجرت پیامبر و یارانشان از یکی از جنگ ها، غزوه بنی مصطلق برمی گشتند، دو تن از مسلمانان بر سر آب نزاع و جنگ می کردند، چون می دانید مزارع بود و هر کدام می خواستند مزارع شان را آب بدهند به جای هر گونه گفتگوی خوب با هم نزاع کردند، یکی انصار و دیگری مهاجرین را به یاری طلبیدند ، پس یکی از طرف انصار در مدینه که پذیرای پیغمبر(ص) و یارانشان از مکه شدند و یکی از قوم مهاجرین از مکه با پیغمبر(ص) به مدینه آمدند ، عبدالله بن اُبَی سر دسته منافقان برآشفت ، گفت این ها چه کسانی هستند که در بلاد ما ، بر ما برتری می جویند؟ نفاق از همین جا شروع می شود ، هرکس هر چیزی را فقط برای خودش بداند نفاق و فتنه را شروع می کند، همسایگی ما ، محله ی ما ، کوچه ما ، پارکینگ ما ، مادر من ، شوهر من ، دختر من ، پسر من ، هر کس در این زوایه افتاد عملا دردسر را برای خودش می آورد ، و این گفتگوی او بود: به خدا اگر به مدینه برگشتیم ما عزیزان ، این ذلیلان را بیرون خواهیم راند . زید بن ارقم خدمت رسول خدا (ص) می آید و آن چه را که اتفاق افتاده شرح می دهد ، عمر بن خطاب به رسول اکرم (ص) عرض کرد یا رسول الله عباد بن بشر را امر کنید این عبدالله را بکشد ، حضرت فرمودند تو می خواهی مردم بگویند ، محمد(ص) اصحاب خود را به قتل می رساند؟ چون هم انصار هم مهاجران همه از اصحاب پیامبر (ص) محسوب می شدند. نه این کار صلاح نیست الان مصلحت آن است که حرکت کنیم ، به هنگام ورود به مدینه ، عبدالله بن اُبَی همان که نفاق را شروع کرده بود ، آمد از محضر رسول خدا (ص) عذرخواهی کرد.

إِذَا جَاءَكَ الْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ ﴿۱﴾
چون منافقان نزد تو آیند گویند: گواهی می دهیم که تو واقعا رسول خدایی ، خداوند می خواهد یک منافق را به شما بشناساند ، می گوید وقتی پیش رسول خدا (ص) می آیند ، می گویند که ما گواهی می دهیم که تو واقعا رسول خدایی ، من این رشته سخن را خیلی سال پیش یک خانواده ای که جلسات ما می آمدند و خیلی هم پر و پا قرص و محکم بودند ، چندین فقره مسائلی که برایشان اتفاق افتاد ، تک تک برایشان تلفنی گفتم ، من دیگر برای اینها یک کس دیگری بودم ، یک ایراد گرفتم ، گفتم این جا یک حسینیه است ، پسرها و دخترهای ما که می آیند و می روند حتی اگر زن و شوهر هم باشند ، مردها قسمت آقایان ، خانم ها قسمت خانم ها ، حالا چه رسد به این که دختر پسرهایی داشته باشیم که با هم نسبت حلال هم ندارند ، به این خانواده نسبت به یکی دو فقره رفتارهای فرزندشان ایراد گرفتم ، می آمدید می دیدید ، آن پیغمبر خدا این دفعه ابلیس شد ولی به خودم که برمی خوردند با هم رو برو می شدیم ، نه این طوری نبود من برای آنها فوق العاده بودم من اصلا به این نوع رفتارها عادت ندارم ، جدیدا یک مقدار یاد گرفتم هر چیزی را همان حرف اول قبول نکنم؛ نکند... ؛ ولی بعدش هم ناراحتم ، می گویم آن فضای زیبای من را چه کسی به هم ریخت ، هرکس به هم ریخت خدا از آنها نگذرد ، چون من هیچ چیزی را دروغ نمی دانستم ، در هیچ چیزی شک نمی کردم ، هیچ چیزی را از سر حسادت و زشتی نمی دانستم و خیلی چیزهای دیگر...ولی یک عده کار را به جایی رساندند که من را به آن نقطه رساندند الان اگر دوستی بگوید داخل این لیوان شربت است می گویم دست شما درد نکند ولی ته ذهنم می گوید نکند نباشد و این زشت ترین حالتی است که برای یک انسان می تواند به وجود بیاید ، نباید این طوری باشد ، در جمع خودتان یک چنین کارهایی نکنید که اگر کردید مطمئن باشید چوب آن را می خورید چون نباید فضای آدم ها را آلوده کنید.
و خدا می داند که تو رسول اویی ، ولی خدا می داند که تو رسول و پیغمبرش هستی اصلا نیازی نیست که این ها بگویند ، خدا گواهی می دهد که منافقان قطعا دروغگویند آنها می گویند ما هم قبول داریم که تو رسول خدایی ولی خدا می گوید من می دانم که تو پیغمبر من هستی اما این هم می دانم که اینها دروغ می گویند.
اتَّخَذُوا أَيْمَانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۲﴾
سوگندهایشان را سپر گرفتند.من اصولا کسانی که زیاد قسم می خورند را قبول ندارم ، چه لزومی دارد من قسم بخورم؟ مثلا من می گویم فلان روز می آیم ، حالا لازم است قسم بخورم؟ خب گفتم می آیم، می آیم دیگر. یا شما می گویید خانم فلانی شما فلان جا ، این طوری پشت سر من گفتید، من می گویم نه ، چه لزومی دارد قسم بخورم ، اگر دروغ بگویم قسمم هم دروغ است اگر هم راست بگویم که احتیاج به قسم ندارم برای همین هم آبم با آنهایی که زیاد قسم می خورند در یک جوی نمی رود ، دعوایمان می شود چون اصلا دوست ندارم. سوگندهایشان را سپر گرفتند یعنی می روند پشت قسم های دروغ شان قایم می شوند و حرف هایشان را می زنند و از راه خدا بازداشته اند ، قسم می خورند که اینها چنین و آن ها چنان هستند ، اینها این کار را می کنند، آنها آن کار را می کنند ، به راستی آنها چه بد عمل می کنند. ما الان نزدیک 30 سال می شود آذوقه می دهیم ، خرید می کنیم، به مردم پخش می کنیم، اوایل همه خانواده هایی که معرفی می شدند خودم برای بازدید می رفتم بعد کم کم به بچه هایم سفارش دادم بعد آرام آرام از میان دوستانمان انتخاب کردیم ولی این هایی که انتخاب شدند انتخابشان خیلی هم ساده نبوده خودشان خبر نداشتند که چند وقت زیر نظر بودند و با این زیر نظر گرفتن ها به نقطه ای رسیدم که راست می گویند دروغ نمی گویند ، اما خیلی ها با دروغ هایشان؛ مواردی داشتم طرف قسم می خورد بالا می رود پایین می آید التماس می کند، این بیماری قلبی دارد می خواهد عمل قلب باز انجام دهد ، به کی و به کی قسم، اولا قسم لازم ندارد یکی بیماری دارد می خواهد قلبش را عمل کند ، هزینه عمل می خواهد دیگر ، مگر غیر از این است ، چه اشکال دارد ، اگر شما راست می گویید واقعا هزینه عمل می خواهد و واقعا ندار است ، آدرس بده من دوستمان را بفرستم تحقیق کند ، می گوید نه ، چرا نه؟ آخر من خانه دامادم زندگی می کنم نزد دامادم آبرو داریم ، گفتم کی با داماد تو کار دارد؟ دوست ما که می آید به عنوان رفیق قدیمی تو ، به خانه تان می آید ما حتی در محله ها نمی رویم سراغ کسی را بگیریم و پرس و جو کنیم اما این ها در اثر کثرت کار نگاه می کنند متوجه می شوند آن جا چه خبر است ، آدرس نمی دهد؛ حالا تو برای من صفحه صفحه قرآن هم قسم بخور من که دیگر باور نمی کنم دیگر تمام شد. خداوند می گوید این ها سوگندهایشان را سپر گرفتند ، به روی من می گفت من این همه قسم قرآن خوردم چه طور مسلمانی هستی ، گفتم من چه زمانی گفتم من مسلمانم من یک آدم معمولی هستم نیاز هم به قسم ندارم ، خانم آدرس بده. مدتی پیش خانمی به من زنگ زد گفتم اولا شماره من را چه کسی به تو داده؟ اول که معرفی نمی کرد بعد که معرفی کرد و طرف را شناختم ، گفتم چه می خواهی ، گفت من یک مشکل بزرگ دارم ، به من گفتند شما مشکل من را حل می کنی ، آخر بابا مگر من سحر و جادو بلدم ، من کسی را سحر و جادو نمی کنم ، من اصلا دنبال این کارها نمی روم ، گفت شوهرم کار می کند ، پسرم درآمد دارد، دخترم چنین می کند ، اما ما به آخر ماه نرسیده خیلی کم داریم هرچه می دویم هیچ جا نمی رسیم...، گفتم بگویم؟ گفت بله من هم زنگ زدم شما بگویید ، گفتم شوهر و فرزندانت نماز می خوانند؟ با مکث گفت نه ، گفتم خودت می خوانی؟ شروع به مِن و مِن کرد ، گفتم خانم ، خانه ای که یک نماز خوان ندارد مال میلیاردی هم داخل آن بیاید آخر نمی ماند، این میان یک جایی باید گیر کند، آخر تو چه چیزی داری که در آن گیر کند؟ فورا گوشی را گذاشت ، خانمی که نزد من کار می کند گفت طاقت نیاورد گفتم مردم طاقت حرف حق را ندارند. به شخصی می گویم که شما مال مشکوک در مالتان دارید قسم آیه برای من می خورد ، بابا به من چه ، من به تو گرا را دادم، خرابی در مال تو است ، موریانه در آن هست ، خانم ، آقا به جای این که برای من قسم و آیه بخوری اثبات کنی که نه ندارد ، برو ببین چیزی هست یا نه. این ها سوگندهایشان را سپر می گیرند به راستی آنها چه بد عمل می کنند.
ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَا يَفْقَهُونَ ﴿۳﴾
چرا که آنان ایمان آوردند سپس کافر شدند ، قصه ای که امروزه؛ من دنیا را نمی دانم ولی در مملکت خودمان به وفور به چشم می خورد؛ یک سری انسان ها بدو تولدی و شناسنامه ای مسلمان هستند من کاری با اینها ندارم چون اینها که خودشان انتخاب نکرده بودند باید بزرگتر بشوند تجربه کنند که آیا این دین بدردشان می خورد؟ آیا لازم الاجراست؟ باید انجام بدهند یا نه؟ کاری نداریم پس برو امتحان کن برو کارت را بکن و انجام بده. یک عده ای آمدند بالا. هر چه که پدر و مادرها و شناسنامه ها گفته بودند گذاشتند کنار و شروع کردند به تحقیق کردن بعد پا به جفت دیگر کم مانده بود که در آشپزخانه ، خانه من هم پیدایشان شود. اینقدر سفت چسبیدند به من. خب که چه؟ من همه چیز را قبول و باور کردم خدا شما را حفظ کند ان شاءالله. با اولین عطسه ای که من کردم و از عطسه من خوشش نیامد دوباره برگشت. نه تو مسلمان نیستی. از اولش هم نبودی. خیلی ها به من می گویند در خانه ی ما همه نمازخوان ، مومن و مسلمان بودند حالا همه بی دین شدند گفتم تو را خدا تند نرو از اول هم بی دین بودید. فقط یک سری اعمال انجام می دادید غیر از این کار دیگری نمی کردید. حالا می ترسیدید ، ریا می کردید ، نمایش داشتید هر چه که بود ولی از اول هم شما مسلمان نبودید. آخر مسلمانی ، پذیرش اعتقادات ، چیزی نیست که به یک سیستم مربوط باشد. یک چیزی است که صحیفه اش در قلب شماست. قرآنی که می خوانی در قلب هم رفته است . منتها این را جلوی خودت گذاشتی چون این را که می خوانی می گویی انگار از درونم حس می کردم راست و درست است همین.
چرا که آنها ایمان آوردند سپس کافر شدند پس بر دلهایشان مهر زده شد لذا آنها نمی فهمند. تمام شد الان با خیلی ها که حرف می زنی همه شان می گویند دین،خدا،پیغمبر چیست ؟ انسانیت درست است . من نمی دانم اینها قوانین انسانیت را از کجا آوردند . در خورجین چه کسی بود شما برداشتید که انسانیت یعنی چه ؟ تو از کجا فهمیدی که مهربانی خوب است؟ بعضی ها اصلا خلقشان تند است اگرچه آدم های بدی نیستند ولی همیشه عصبی هستند. این آدم تند و عصبی از کجا می فهمد مهربانی چیست؟ مگر اینکه یک جایی شنیده است یک جایی که به او امر کرده است دیگر.نه ندارند. لذا آنها نمی فهمند.
وَإِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ وَإِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ ﴿۴﴾
چون آنها را ببینی ظاهرشان به شگفت آورد.یک ظاهری دارند ظاهر الصلاحی هستند که بیا و ببین . حالا جلوه پوششی شان ، جلوه آراستگی شان یا هرچیز دیگر. اگر سخن گویند به گفتارشان گوش می سپارید. اینقدر زیبا و طناز حرف می زنند که شما محو سخن گفتنشان می شویداصلا یادت می رود که اینها صاحب یک استدلال قوی هستند یا خیر؟
اما گویی چوب های خشکی هستند که به دیواری تکیه دادند.یک چوب صیقل خورده تراشیده شیک را بگذارید به این دیوار و بایستد همه خوششان می آید. مگر غیر از این است می گوید اینها این گونه اند .
هر فریادی را بر ضد خود می پندارند . شما در خانه تان از این سمت خانه به آن سمت خانه بروید می گوید ببین این عمدا بالای سر من تند راه می رود که من را عذاب دهد.
فقط یک جمله ، آنها دشمن هستند. پس از آنها حذر کنید . خدایشان بکشد ببینید تا چه حد برای بشریت مضر هستند می گوید خدایشان بکشد به کجا منحرف می شوند . چه کسی هست که بتواند بگوید که اطراف من از این قشر آدم ها نیست؟ فراوان است . خلقیات نامناسب را به اعتقادات ربط ندهید. بعضی ها کلا تند هستند . هر چه به آنها بگویید اول داد می زند بعد که دعوتش می کنی آرام می شود و با متانت تو را گوش می کند بعد عمل هم می کند . اما بعضی ها پایه های اعتقادی شان لرزان است.
در تلویزیون قسمتی از یک فیلمی را دیدم درست برای همان اواخری که می خواست انقلاب بشود من دوره قبل و بعد انقلاب را دیدم با خیلی از جوان هایی که فقط این دوره را دیدند برابر نیستم جدا متاسف شدم برای همه آن هایی که می توانستند خیلی زیبا زندگی کنند ، چون بسیار خالص بودند ولی رفتند زیر نفوذ یک عده خاص . من صبح ها می رفتم مدرسه یک دوره را تمام کردم آموزش پرورش استخدام و مشغول به کار شدم . می گفتند هر کسی را در منطقه 7 بخواهند تبعید کنند می فرستند ایستگاه اسلامیه در نظام آباد.من یک دختر 19 ساله بودم این آدم نامربوط مقطع ، من را آن جا فرستاد معلم پسرها بودم ، گاهی اوقات می ایستادم می گفتم پسر برو آن خط کش، شلنگ آقای ناظم را بگیر بردار بیار. بعد این پسرها حساب کارشان را می رفتند من نصف هیکل پسرها را داشتم. مشغول کار شدم در همان سال 55 دانشگاه شبانه علم و صنعت قبول شدم . همانجا را دیدم خیلی جالب بود ما هفته ای دو روز تعطیلی داشتیم این دو روز را من از صبح می رفتم آن جا ، کتابخانه می رفتم و درس می خواندم خوشم می آمد سلف سرویس سربکشم غذاخوری بروم .جوان بودم دوست داشتم بعد فهمیدم ای وای اینجا چقدر دفتر بازاست هر کس برای خودش یک پلاکارد داشت اینها را جلو درشان گذاشته بودند هر چه جلوی درشان بود همه را خواندم اما دلیل ندارد هر چه خواندم دیدم هیچ کدام با من نمی خواند ... بعد از دوماهی که گذشت با دانشگاه و دانشجو ها همراه که شدم به همه آنها گفتم پایتان را در اینها نگذارید اکثرشان لایه های دروغ و ریا دارند. گفتند تو از کجا میدانی با این سن و سالت گفتم من همین قدر این را می دانم . پایه های اعتقادیتان را محکم کنید که نلغزید کسی نتواند شما را به بیراه بردارد برود هیچ وقت هم نرفتم ، خط خودم را رفتم یک دین و پیغمبر و امامی را می شناختم همان را پیش رفتم تا به امروز خدا را هزار بار شکر می کنم شاید هم چون نخواستم سرگرانی کنم خداوند به من کمک کرد برخلاف خیلی از این جوان ها حرف که می زنند رئیس جمهور هستند. نیستید به خدا هیچ خبری نیست والله همه شما را پف کنند رو هوا عین بادکنک رفتید روی هوا . پر شوید کسب کنید اول کسب کنید وزن بگیرید بعد حرف بزنید .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید