منو

پنج شنبه, 01 آذر 1403 - Thu 11 21 2024

A+ A A-

انچه در سفر به مشهد بر من گذشت

بسم الله الرحمن الرحیم

ما در هفته گذشته دو سه روزی را در سفر زیارتی مشهد بودیم و در خدمت آقا علی بن موسی الرضا گذراندیم . آن چه را که امروز می خوانم از آنچه که در آنجا اتفاق افتاده گفتگو می کنم . سفر خوبی داشتیم بسیار خوب حتی اگر بگویم خارج از تصور شاید جمله درستی گفته باشم . من شخصا هنوز آمادگی سفر آن هم زیارت آقا علی بن موسی الرضا (ع) را بدون همسرم نداشتم . خدا می داند که نداشتم دلم می خواست که بچه ها می پذیرفتند و بدون من این سفر را انجام می دادند ولی نشد . من هم با هاله ای از اندوه و افسوس سفر را آغاز کردم در حالی که چراهای بی جواب بسیاری را در کوله بارم با خودم می بردم تا زمانی که اول بار به صحن مسجد گوهر شاد که یک بخشی آنجا هست که خادمین عزیز آنجا ایستادند و با کمال میل حتی بین خودشان مسابقه می گذارند که زودتر بیایند و کسانی که مثل من روی ویلچیر هستند از راه مخصوص ببرند تا پای ضریح . تا وقتی که اول بار تا صحن مسجد گوهر شاد در جایی که راهی مخصوص برای کسانی که با ویلچیر حرکت می کردند قرار داده شده بود رفتیم . خادمی مهربان من را با خود برد در مقابل ضریح آقا قرار داد و خودش رفت. حرف زدم حرف زدم حرف زدم از همه ی اندوهم گفتم من با آقا درد دل کردم این قدر که این حرف زدن و درد دل عمیق شد تا جایی که هیچکس را در اطرافم نمی دیدم تنها من بودم و آقایی که از پشت ابری سبز رنگ به حرف های من گوش می کرد گفتم و گفتم فقط از رنج های درونم گفتم هیچ چیزی نخواستم انگار فقط گوش های مهربانی را نیاز داشتم تا حرف های مرا بشنود بدون این که از من دل رنجه شود . خیلی ها گوش های مهربان دارند ولی رنجیده می شوند من گوشهایی را می خواستم که حرف های دلتنگی ام را بشنود و دل رنجه نشود تا جایی که یکباره صدایی آرام در گوشم نجوا نمود "باشد روز آینده، حال برو ". من به خودم آمدم متوجه شدم خادم مهربان می خواهد مرا برگرداند برگشتم اما با دیگران هیچ چیز نگفتم ،حتی از بچه ها درخواست نکردم می شود روز بعد من را باز هم همین جا آورید با خودم گفتم اگر وعده را درست فهمیده باشی باید اسباب این وعده را، بزرگ فراهم کند . پس صبر می کنم ببینم روزی من چیست . روز دوم سفره آقا موسی بن جعفر ع را داشتیم بعد از سفره با پرچم خانم حضرت زهرا (س) به سوی حرم حرکت کردیم من باز هم هیچ چیز نگفتم . جوانان عزاداری کردند مرد و زن سینه زدند زیر این پرچم و ما را هم سوار بر این ویلچیر ها به جلو حرکت می دادند . بعد از عزاداری همه با هم در یک مکانی آرام به مراقبه نشستیم خیلی هم خوب و عالی بود خیلی بیشتر از عالی بود . با خودم گفتم حتما منظور فقط همین بود شاید این اتفاق را باید من منتظر می شدم چون به چهره ی بچه ها که نگاه می کردم دیگر توانی برای حرکت های اضافی نمانده بود . من هم که هیچ نمی گویم و هیچ هم نگفتم . بیرون آمدیم و ناگهان پسرم گفت امشب دوباره همان جا برویم که دیروز رفتیم که فردا وقت آمدن در این جا را نداریم . ما دوباره رفتیم و باز هم خادمی مهربان من را پایین برد گذاشت روبروی ضریح . من بودم و آقا ، آقا بود و من . بعد از سلام و عرض ارادت خدمت آقا گفتم آقا جلسه دیروز اندوه بسیارم را آوردم و از این بابت شرمنده ام عذر می خواهم . اما امشب سراپا گوش آمدم .آمدم که ساکت بمانم و از شما بشنوم . آخر می دانید وقتی ما می رویم امام رضا یا هر جای متبرک دیگر فقط می گوییم و می گوییم و هیچ وقت نمی ایستیم گوش کنیم گفتم من دیشب اندوه آوردم عذر خواهی می کنم امشب سراپا گوش آمدم آمدم که فقط از شما بشنوم خیلی زیبا بود . چه قدر گذشت نمی دانم چون می دانید در این احوالات صادقه یا مکاشفه زمان اصلا مطرح نیست نمی دانم چه قدر گذشت ولی من یکباره احساس کردم این قفسه سینه ام باز شد آن قدر باز شد که این قفسه سینه ام تبدیل شد به مکانی وسیع . به دنبال باز شدنش نورهایی را دیدم که جداجدا از هم می آمدند و وارد این مکان جدید می شدند مکانی که روی قفسه سینه من بود . آن قدر زیبا و شعف انگیز بود که الان به خاطر نمی آورم یا اصلا نتوانستم بشمارم چندتا نور وارد شد نمی دانم . اما جالب اینجا بود که نورها مجزا اما وقتی که به درون می آمدند در این مکان به هم پیوسته می شدند و با هم یکی می شدند . با چشمان بسته دیدم که قفسه سینه من یک میزبان دارد در اینجا یک میزبانی است که آن میزبان است که همه نورها را پذیرا می شود و همه را یکی می کند . خدای من چه شکوهی و چه ابهتی داشت انگار دیگر زمانی وجود نداشت . در حالتی بین خواب و بیداری نور بزرگ که جمیع نورها در آن یکی شده بودند نجوایی در گوشم کرد فرمود که به خدایت اعتماد داشته باش . این همه حرف زدم نمی خواستم قصه بگویم می خواستم این را بگویم فرمودند به خدایت اعتماد داشته باش که بهترین را در بهترین زمان و بهترین مکان برایت رقم می زند من دوباره یکباره تکان خوردم دیدم خادم بزرگوار آمده تا من را برگرداند . نمی دانم در آن حال اگر شما بودید چه می کردید نمی دانم من چرا در آن حال فریاد نکشیدم بگویم من را نبر بگذار باز هم باشم . چرا هیچ حرکتی نکردم تا الان که برای شما و گفتگوی با شما آماده شدم و نشستم تا الان با هیچ کسی سخنی نگفتم ، به نزدیک ترین افراد خودم هیچ چیز نگفتم . فقط فکر کردم . فکر کردم . فکر. این اواخر افراد زیادی در مباحث زندگی شان با من گفتگو کردند. از آنچه که بر آنها می گذرد . گله مند بودند . گریه می کردند . فریاد می زدند . بالا و پائین می پریدند . واقعاً هم زندگی برایشان سخت بود . من در خلوت خودم برای آنها دعا می کردم . برای آنها درخواست آرامش می نمودم . تا آنچه که بر من در مشهد رفت را مشاهده کردم . الان می گویم. خدای من ، خدای تک تک شما است . و خدای تک تک آدم های دیگر این کره خاکی . پیامش برای هرکدام از بندگانش که برسد برای همگان یکسان است . ما در طول زندگی مان هر زمان منتظر چیزی بودیم و هستیم و خواهیم بود . نام ما ، نام منتظر است . یک روزی ، روزگای منتظر سلامتی هستیم . یک وقتی منتظر پول کافی هستیم . یک وقت چشم انتظار یک شغل مناسب هستیم . گاهی انتظار یک جفت شایسته داریم . بعضی ها انتظار فرزندان نیکو دارند و ... . همه چشم انتظار بودیم ، هستیم و تا زنده بودنمان هم این وضع ادامه دارد . در قرآن کلام پروردگار چقدر خواندیم که روزی شما دست خدا است . جفت خوب روزی است . اولاد خوب روزی است . شغل خوب روزی است . همسایه ی خوب روزی است . هرچی که شما فکرش را کنید روزی است . در خیابان رد می شوید ، دو نفر با هم حرف می زنند یک جمله ی زیبایی را می گویند ، آن روزی است . در قرآن خواندیم که خداوند فرموده روزی شما دست خداست . تولد و مرگ و سلامت شما دست خداست . دادن جفت های مناسب و فرزندان نیکو به دست خداست . خلاصه هرآنچه که حوائج ما است دست خداست . خلاصه بگویم ، برآورده شدن آرزو ها و رویاهای ما دست خداست . آیا واقعاً این را باور کرده اید ؟ آیا واقعاً به این جمله معتقد هستید ؟ پای این کلام ایستاده اید ؟ با واکنش هایی که حتی در خودم می بینم نه فقط در شما و آدم های روبه رویم ، می گویم خیر . اگر امروز فریاد می زنیم و ضجه می زنیم من این را می خواهم ، مگر من چی خواستم ، مگر چه چیز زیادی خواستم . فریاد می کنیم . حرف می زنیم . در زندگی مان مسیر عوض می کنیم. در اعتقاداتمان مسیر عوض می کنیم . می دانید چقدر آدم مسیر عوض کرده است . خیلی متاسف هستم . خیلی متاسف هستم . چون همه ی آنها فکر کردند من همه ی زندگی ام جز کار خوب کار دیگری نکردم . جز اینکه خودم را حفظ کردم . گناه نکردم ، کار دیگری نکردم و ... . همه ی عمرم نماز خواندم. نماز شب خواندم . ذکر کردم . پس چرا چیزی را که می خواهم به من نمی دهد . بگذار بگویم چرا؟پارامترهای زمان و مکان ، احوالات خاص ، رشد کردگی یا رشد نکردگی ، بیدار شدن یا خواب ماندن ، هوشیار شدن یا در ناهوشیاری ماندن ، رسیدن به آگاهی ناب یا عقب ماندن و .... . همه ی این ها در رسیدن ما به آرزوهایمان دخالت دارد . تصور کنید یک پسر 15 ساله دارید . آمده و پابه جفت ایستاده و می گوید من بلدم ماشین برانم . ماشینت را بده می خواهم بروم و با آن رانندگی کنم . ماشین سواری کنم . شما اجازه می دهید ؟ هرگز اجازه نمی دهید . به او می گوئید وقتش نرسیده است . چرا ؟ چون شما معتقد هستید هرکاری یک آمادگی قبلی لازم دارد . و یک زمان مناسب که 18 سالش شود لازم دارد . یک مدرک مناسب که گواهی نامه رانندگی است لازم دارد . اما فرزند شما پافشاری می کند . داد می زند . فریاد می زند . پایش را به زمین می کوبد . ولی شما مقابل او می ایستید . چون فکر می کنید زمان مناسب و امکانات لازم ، یعنی یادگیری اش فراهم نیست . پس به او سخت می گیرید . خواسته اش را اجابت نمی کنید . مگر اینطوری نیست ؟ هرکدام از ما با خواسته هایمان در مقابل پروردگار همین احوالات را داریم. می خواهیم اما از زمان درست و موقعیت درست و آمادگی خودمان برای به دست آوردن آنچه که می خواهیم مطلع نیستیم . چرا ؟ چون حیطه ی دانش ، علم و آگاهی ما نسبت به دنیا و آنچه که در دنیا است بسیار محدود است . حیطه بعد از بدست آوردن آنچه که طالبش هستیم را نمی بینیم که اگر به دست آوردیم چه اتفاقی خواهد افتاد . همان طور که ان بچه 15 ساله نمی فهمد که اگر ماشین را براند تصادف می کند . به کسی می زند و عواقب آن چه خواهد بود . ما هم نمی دانیم . اما آنچه را که من در حرم مولا علی ابن موسی الرضا (ع) در حالت رویاگونه شنیدم اعلانی بود که یادآوری می کرد خداوند همه چیز را از قبل ، حالا و آینده می داند . همه چیز را خدا می داند . اگر این در قلب من و شما به یقینی کامل نرسیده باشد می دانید چه اتفاقی می افتد؟ به من می گوید برای بچه ی من دعا کن . برای عاقبت بخیری اش دعا کن . این مشکلات را دارد دعا کن .می گویم چشم . دعا می کنم . دعای من چی است ؟ خدایا به این جوان آنچه را که صلاحش است و تو می دانی به او عنایت بفرما . اما به محض اینکه یک سوراخی از یک جایی باز می شود که یکی می گوید من می توانم کمک بدهم . خدا و پیغمبر و زمین و آسمان همه فراموش می شود . فوری این سوراخ را باز می کند و به همه اعلام می کند . همان آن هم آن سوراخ بسته می شود . یک دفعه این اتفاق افتاده است . دو دفعه این اتفاق افتاده است . صد دفعه این اتفاق افتاده است . بازهم نمی فهمد . بازهم نمی فهمد . خدا می داند برای من و شما چه چیزی بهتر است . اگر آنچه که می خواهیم به صلاحمان نباشد خدا پس می زند و برای آن جایگزین قرار می دهد . اگر در باورمان این نکته محکم نشده باشد ، چکار می کند ؟ مسیرهای انحرافی درست می کند . به تو دست انداز می دهد. به تو اتفاقات جانبی می دهد . تو با این سرگرم می شوی . با آن سرگرم می شوی . می آیی این مانع را برداری . آن مانع را برداری . تا لااقل در مواجه شدن با این موانع یک مقدار رشد کنی . یک خورده به آن مرحله درک و هوشیاری برسی . که بفهمی . تا آنقدر برسی جلو که در آگاهی به باوری برسی که خداوند بهترین را می داند و در نهایت بهترین را می دهد . مگر اینکه نخواهیم به آگاهی برسیم . نخواهیم باور کنیم آرزوهای ما و رویاهای ما در دستان خداوند است . یادتان می آید که چند جلسه ای در مورد فضای کن الهی گفتگو کردم . تا آدمی آماده برای رفتن به عالم کن نشود هرگز امکانی برای رسیدن به آرزوهایش نخواهد یافت . خیلی سال است که آرزو می کنم کاری را حرکت دهم از طریق این خیریه و حسینیه که در آن آدم های زیادی کار کنند ، روزی شان را ببرند و از سود آن به اصطلاح شغل یا آن کار و آن حرکت جمعی خانواده هایی که استطاعت کار ندارند پوشش دهم . نمی شود. نمی شود . یک بار هم اقدام کردم نشد . به بن بست رسیدم . به خودم گفتم که چرا نمی شود . امروز می فهمم چرا نمی شود . برای اینکه یک همچین کاری یک مدیری می خواهد که روی پاهایش بدود . من روی پاهایم نمی توانم بدوم . من برای اینکه حرکت کنم پیش پزشک بروم یا جایی بروم و بیایم حتماً باید یک نفر همراهم باشد . هیچ بیزینسی مدیر اینطوری نمی خواهد . به من امکانش را نمی دهد . می گوید اول برو مسائلی را حل کن و روی پایت باش . امروز خیلی از ما در جریان زندگی ناکام هستیم . چرا ؟ چون با زور می خواهیم اتفاقات مد نظرمان بیفتد . ما در جریان زندگی مان خیلی ناکام هستیم . چون می خواهیم با زور اتفاقاتی را که ما می خواهیم بیفتد . و این هم نمی شود . باور کنید در لابه لای این همه وقایع ناخوشایند و خلاف خواسته ی شما ، خداوند نقشه هایش کامل است . کامل . کامل است . و شما درست وسط نقشه هایش هستید . اما نمی بینید . کمی صبر کنید . در صبرتان باورتان را قوی کنید . چه باوری ؟ به خدا اعتماد کنید . همان توصیه ای که به من در حرم آقا شد . به خدا اعتماد کنید . که برای شما بهترین را در بهترین موقعیت در بهترین زمان مهیا خواهد کرد . به شرط آنکه به خدای خویش اعتماد کنید . خدا را برای خویش کافی بدانید و صبر کنید . قصه ی موسی کلیم الله را با بنده ی برگزیده اش ، برگزیده ی خداوند حضرت خضر همه می دانیم . خضر کشتی را سوراخ کرد . مال یک مشت بینوای کم درآمد بود . کودک را کشت . مال یک پدر و مادر مومن بود . دیوار خرابه را تعمیر کرد در حالیکه بچه یتیم ها پولی نداشتند که برای این تعمیر بدهند. هر سه مورد به نظر موسی کاری بیهوده و حتی زشت و عبس بود . اما در هر سه مورد اراده ی الهی بر مشیت خوب برای بنده هایش قرار داشت . و موسی نمی دانست . پس رشد کنید . بزرگ شوید . هوشیار شوید . خودتان را به آگاهی برسانید . هیچ راه دیگری نیست . اصلاً ما دوراهی نداریم . فقط یک راه است . آن یکی مردن است . می خواهی بمیری ، بمیر . اگر نه رشد کنید . بزرگ شوید . هوشیار شوید . خودتان را به آگاهی برسانید . هدایای خداوند در حد من و شما به صلاح من و شما در زمان رسیدن به آگاهی به ما خواهد رسید . فقط صبر کنید و از تلاش برای رشد معنوی و رسیدن به هوشیاری و آگاهی دست بر ندارید . اگر در سنگلاخ و سختی هستید نشانه ای عدم رشد کافی شما است . شما به قدر کافی رشد نکردی . هردقیقه شعار می دهی راضی هستم به رضای خدا . یک ثانیه ی بعد کلامت پرخاش به خدا است . توجه بگذارید بر آنچه که به شما می رود . برای شما اتفاق می افتد . نه اینکه فقط به دنبال مقصر بگردید . اگر دوری بین شما و عزیرت است ، بگرد و ببین چرا ؟ دنبال مقصر نگرد . هرچه بیشتر به خودتان توجه بگذارید ، نه به دیگران . خودت را نگاه کن . رفتارت را نگاه کن .حرکاتت را نگاه کن . خواسته هایت را نگاه کن . نه دیگران را . هرچه بیشتر اینچنین زندگی کنید زودتر به نتیجه خواهید رسید . و یک کلام دیگر . می گویند راکن ها آنهایی که نزدیک آب زندگی می کنند همیشه غذایشان را قبل از خوردن در آب می شویند. حالا اگر به این راکن یک قند بدهی ، آن را هم می برد و در آب می شوید . و آن وقت آنقدر می شوید تا ناپدید می شود . زندگی برای انسان هایی که دائم به دنبال تحلیل و تفسیر کردن وقایع هستند ، آن هم در مورد آدم های روبه رویشان دائم دارند آنها را نقد می کنند ، این بد است . آن خوب است . این را قضاوت . او را پیش داوری . او را همچین ، دقیقه ای را هم آرام نمی گیرند ، حکایتشان حکایت شستن قند در دست راکن ها است . عمر خیلی زود مثل شسته شدن قند تمام می شود . خلاصه ی کلام ، خودتان باشید . برای خودتان و دیگران فیلم یک آدم دیگر را بازی نکنید . لازم نیست دیگر برای دیگران فیلم یک آدم عابد زاهد را بازی کنید . فیلم یک آدم خیلی مهربان را بازی کنید . ولی اگر یک چیزی گم شد فوری بگویی فلانی برد . اینجوری دیگران را هم فیلم نمی کنی . عمرتان مثل حبه قند ناپدید می شود قبل از اینکه آن را بچشید .

دل را به صفای صبح پیوند بزن برپای شب سیاه غم بند بزن
هرچند که دلسوخته ای چون خورشید برشوخی روزگار لبخند بزن

نوشتن دیدگاه