منو

پنج شنبه, 01 آذر 1403 - Thu 11 21 2024

A+ A A-

پیش‌بینی‌های سطیح کاهن در مورد پیامبر اسلام(ص) و امام زمان(عج)

بسم الله الرحمن الرحیم

شیخ ابوالحسن خرقانی از عرفای بسیار بنام و بسیار بزرگ هستند، او دو جمله دارد که من خیلی دوست می دارم می گوید: الهی! خلق، شکر نعمتهایت کنند (می گوید مردم شکر نعمتهای تو را می کنند) ولی من با نعمت تو کاری ندارم ،من شکر بودن تو را دارم، کلام شیخ این پیام را دارد در دنیا شرطی نباشید اگر خدا نعمت داد او را شکر کنید اگر نداد سپاسگزار نباشید، من خیلی ها را دیدم به سختی که می افتد می گوید: خدایی ات را شکر، چی دادی تو به من؟ اصلا همین که خدای توست شکر دارد .چون وقتی خدا را فقط برای نعمتهایی که داده شکر می کنید شرطی شدید، اگر فردا چیزی را خواستید نداد دیگر شکر نمی کنید، اما باید چنین بود شکر بودن تو مرا بس الهی، من از تو به تو می نگرم، دیگران از غیر تو به تو می نگرند، شب میلاد پیامبر ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص) مبارک باد بر حجت خداوند بر روی زمین حجت ابن الحسن العسکری (عج) و همه مومنان عالم علی الخصوص شیعیان معتقد و متعهد به سروری آقا امیرالمومنین برای اینکه همه ما را امشب به زیر کساء یمانی پیامبر و اهل بیتش قرار فرماید صلوات،
کلام شیخ را که امروز ابتدای صحبتم اول خوب بخوانید و بفهمید درکش کنید بعدا در راز و نیازهایتان با خداوند این را نیایش کنید، چون تا وقتی نفهمیدید حرفش را بزنید به دردتان نمی خورد، باشد که مقبول درگاه حق بشود آن وقت برای من هم دعا کنید که شاید خداوند مرا هم قبول بفرماید، ان شاءالله،
شیخ عباس قمی در منتهی الامال شیخ طوسی در امالی آورده اند: عبدالمطلب می دانید پدر عبدالله بود عبدالله پدر پیغمبر بود موقعی که عبدالله به دنیا آمد در پیشانی این پسر آثار یک نور نبوتی دیده می شدکه در صلب او بود، کلام را نگه می دارم امیرالمومنین پیغمبر موقع رحلتش به امیرالمومنین گفت :علی جان سکوت کن نجنگی،‌گفت یا رسول الله چرا؟ گفت آنهایی که می آیند جلوی تو در صلبشان در درونشان نطفه ی فرزندان شیعه و متعهد نهفته است اینها باید زنده بمانند تا آن بچه ها دنیا بیایند،‌ خوب دقت می کنید؟ حالا وقتی عبدالله دنیا آمد در پیشانی او افرادی مثل عبدالمطلب،‌ افرادی که خدمتگزار خانه خدا بودند و بر دین حنیف ابراهیمی بودند در پیشانی او نوری می دیدند که این نور از صلب عبدالله به بیرون می زد چون نطفه پیغمبر در آنجا به امانت بود تا وقتش برسد، بچه های عرب وقت بازی ،سنگ می انداختند، بازی می کردند هیچ سنگی به حریم چهره عبدالله نمی خورد، تا عبدالله به حد بلوغ رسید و پدرش گفت که باید برای تو زنی انتخاب کنیم یک روز کنار خانه خدا نشسته بود زیر سایه و در استراحت بین خواب و بیداری عبدالله متوجه شد که یک نوری یا یک انرژی از میان دو کتفش به سمت بالا رفت آنقدر رفت بالا که از چشم عبدالله دور شد ولی بلافاصله دید که این نور به دو قسمت شد موقع برگشتن به دو قسمت شد یک قسمت رفت به شرق یک قسمت رفت به غرب، ‌دور زد و برگشت وقتی برگشت یک دایره تشکیل داد و دور عبدالله پیچید وقتی دایره نور به عبدالله نزدیک شد یک صدایی از میان آن دایره شنید، آن صدا به گوش عبدالله رسید و مفهوم آن صدا این بود ای حامل نور محمدی بر تو سلام و بشارت باد، سلام کرد بر او چون کسی بود که در صلبش نطفه پیغمبر نهفته بود .بشارت داد بر او که تو چنین چیزی در وجودت قرار دارد عبدالله رفت نزد پدرش عبدالمطلب و به او گفت که چنین اتفاقی افتاده عبدالمطلب بلافاصله او را به سفر بود یک سفری که حدود ۱۲ فرسنگ با مکه فاصله داشت رفتند به محلی که دو برادر باهم زندگی می کردند با لقب سطیح کاهن ،یعنی کسانی که به معنویت بالایی رسیدند این دو برادر یکی اسمش بود منظر دیگری اسمش هنق بود این دو برادر دوقلو بودند هیبتشان عجیب بود جمجمه و دستانشان گوشتی بود استخوان نداشت جمجمه شان هم استخوان نداشت پاها و سینه شان استخوانی بود چشمان آنها در گوشت فرو رفته بودند اندازه گردنهایشان هم خیلی کوتاه بود، خیلی قیافه عجیبی می شود و ناقص الخلقه گی به چشم می خورد اما خداوند به آنها فیضی عنایت کرده بود شدیدا قدرت تعبیر خواب و پیشگویی داشتند،‌ پادشاهان این دو برادر را می بردند، چشمشان به پادشاه می افتاد بدون یک ذره نگرانی می گفتند تو دو ماه دیگر بیشتر زنده نیستی، فکر خودت را بکن و همان هم می شد، اینها مثل دو تا مشک آب پر شده روی زمین افتاده بودند اگر کسی اینها را تکان می داد شروع می کردند به حرف زدن وگرنه همینطور ساکت می ماندند، آنها نزدیک صد و چند سالی عمر داشتند، مردم از آنها می پرسیدند شما که موجب زحمتید هم برای دیگران هم برای خودتان پس چرا نمی میرید چون می دیدند اینها قدرت خاص دارند فکر می کردند هر وقت بخواهند می میرند، آنها می گفتند ما یک رسالتی داریم همین که رسالتمان را تمام کنیم می میریم، عبدالمطلب و عبدالله رفتند نزد آنها، یکی از دو برادر (منظر) تا چشمش به عبدالله افتاد شروع کرد به لرزیدن قبل از اینکه تکانش بدهند بدنش به لرزه درآمد و یک چیزی گفت که هیچکس نفهمید او چه می گوید عبدالله رفت جلو و دست گذاشت روی پیشانی او بلافاصله آرام شد، ‌همه تعجب کردند و پرسیدند چه شده؟ او برگشت گفت 70 ماه است که منتظرم دست نبوت به پیشانی من برسد و دردی که در سر من است آرام بشود با دست عبدالله آرام شد، ‌ عبدالله را سلام داد عبدالمطلب و اجدادش را یکی یکی نام برد، و به همه شان در لحظه سلام گفت عبدالله به او گفت تو درباره من چه می دانی؟ گفت بشنو تا تو را به خودت معرفی کنم، تو حامل نوری هستی که این نور به هیچ یک از ابنای بشر اعطا نشده است، عبدالله گفت آن نور چیست؟ سطیح گفت:" نبیٌ کریمٌ زکیٌ حلیم"، اسمی از پدر مادر نبرد ،فقط این چهار کلمه، بعد یک لوح مانندی به او داد و گفت بعنوان لوح رسالت با خودت داشته باش اگر این لوح را از دست بدهی خیلی چیزها را از دست خواهی داد، این لوح چه بوده؟ شاید در آن لوح اسامی ائمه بوده من نمی دانم، عبدالله گفت :این نبی کریم را بیشتر معرفی کن سطیح گفت او مردی از دودمان غالب پسر فهر است برای اجداد قبل،‌ ملک و ملکوت و قدرت تا روز قیامت به دست قوم این پیغمبر باقی خواهد ماند، می دانید شما کی هستید؟ حواسهایتان با من هست؟ قصه گویی گوش نکنید دارم خودتان
را به خودتان معرفی می کنم، سطیح گفت او مردی از دودمان غالب پسر فهر است برای اجداد قبل،‌ ملک و ملکوت و قدرت تا روز قیامت به دست قوم این پیغمبر باقی خواهد ماند، شاید تذکر ملک هدف اینست که قانون این پیغمبر تا روز قیامت باقی می ماند، پشت سر این موضوعی می گویم، یک حدیث معروف هست از امام صادق (ع)، می فرمایند: آنچه پیغمبر حلال کرده تا روز قیامت حلال است کسی نمی تواند حرامش کند آنچه پیغمبر حرام کرده تا روز قیامت حرام است کسی نمی تواند حلالش کند، این از همانجا نشات گرفته این صحبتهای برادر اولی بود که راجع به پیغمبر بود، برادر دومی صحبتهایش راجع به امام زمان است، سطیح دوم هم مثل برادرش یک تکه گوشت افتاده بود اما مرتب صدا می زد، حامل نور و نبوت کجاست؟ من مشتاق دیدارش هستم باید او را ببینم و جان دهم تا عبدالمطلب و عبدالله به نزدش رفتند او هم شروع کرد به لرزیدن،یقین دارم که اکنون نور نبوت را مشاهده می کنم ببینید پدر پیغمبر است این پدر هنوز ازدواج نکرده اما نطفه این پسر که پیامبر خدا خواهد بود در صلب او وجود دارد پسرها حواسهایتان را جمع کنید، خدا می داند که در وجود شما ها چه چیزی نهفته و چه چیزی را می خواهید به دنیا عرضه کنید!!! گفت یقین دارم اکنون نور نبوت را مشاهده می کنم اما نمی توانست خودش را اینور اونور کند که مستقیم عبدالله را تماشا کند از دیگران خواست او را یک جوری قرار بدهند که چهره عبدالله را درست ببیند، وقتی درست گذاشتندش،‌ به عبدالله گفت جلوتر بیا سطیح او را بو کرد بعد برگشت گفت الان روزی را میبینم که از نسل تو فرزندی بیاید که تمام بتهای عالم را نابود کند از نسل این پیغمبر حجت آخر عالم ،پیدا خواهد شد، چه زمان؟ وقتی که خوبها کم شوند، خوبها دست چین می شوند، سعی کنیم من و شما جزو خوبهایی باشیم که تک چین می کنند دست چین می کنند می گذارند کنار بعنوان سرمایه، می گوید روزی که خوبها کم می شوند و تک چین می شوند وقتی که شرها در عالم فراوان میشوند، صفحه تلویزیون آنقدر شر نشان می دهد، از هر جای این کره خاکی که دلت بخواهد یک شری بلند است، وقتی شرها در عالم فراوان شوند، وقتی مکرها و حیله ها در عالم زیاد شوند، بین مردم عادی ببینید چقدر مکر و حیله هست حالا وای به حال رده های بالا، هرچه علمهایشان بیشتر دانایی هایشان بیشتر عشقهای کمتر مکر و حیله ها فراوان تر، پلکهای چشم از ترس روی هم قرار می گیرند جرات نکنند حرفشان را بزنند، خانم چادری در مترو از ترسش می نشیند چشمهایش را هم میبندد که نگاهش به یکی از عجوبه ها نخورد چون تا نگاه می کند تکه و پاره اش می کنند، همچین چیزی را تصورش را می کردیم ؟ پلکهای چشم از ترس روی هم قرار می گیرند جرات نکنند حرفشان را بزنند وقتی رحم ها از هم بریده بشوند یعنی رفت و آمدهای سببی و نسبی از هم بریده می شود پسرخاله؟ نه بابا دیگر حالش را ندارم،‌ دختر عمه ؟ نه بابا ول کن!! وقتی رحم ها از هم بریده شوند، وقتی غذاهای حرام فراوان شود،می گوید غذای حرام هم داریم؟ جستجو بکنید پیدا می کنید، وقتی خانه ی یک رشوه خوار یک رشوه ده، یک ربا خوار یک رباگیر می روید و شرکت می کنید غذایشان را می خورید غذای حرام می خورید، یک خانمی چند سال پیش اصلا هم نمی شناسمش در کلینیکی که برای طب سوزنی می رفتم از من سوال کردند چرا اموالشان از بین می رود همان موقع فقط گفتم در مالشان حرام وجود دارد، بگردند پیدا کنند وقتی گشتند پیدا کردند دیدند آقا پسرشان وقتی ازدواج کرده بود پدرش سرمایه داده بود،‌ پدر پسر ربا دهنده ست، الحمدلله ما درست گفته بودیم، حالا دختر آن خانواده شوهر کرده این قصه را هم میداند با شوهرش زندگیش را شروع کرده به سختی افتاده چون به سختی افتاده است، شوهرش بلافاصله رفت پول بهره ای گرفت، حالا می گوید چرا زندگی من داغان است؟ آخر من دیگر چه به تو بگویم؟ حالا این بنده خدا پول حرام می خورد، مهمان دعوت می کند، به آنها غذای حرام می دهد و الی آخر... از این نبی فرزندی پیدا می شود که لقب او مَهدی خواهد بود، او می آید تمام بی عدالتی ها را نابود می کند، عدل واحدی به عالم می دهد. (تبلیغ دشمن است مَهدی می آید جویبارهای خون درست می کند، تبلیغ دشمن است، شما دیگر شیوع ندهید) با همه جهان دوست می شود و با کسی دشمنی نخواهد کرد، چون شهابی نورانی است، چهره او بسیار نورانی و درخشنده خواهد بود، وسیله ای می شود که سهم هرکس به صاحبش داده شود؛ یعنی هر کس در آن روز، در آن عهد زنده باشد، قسمتش را در نظام زندگی خواهد گرفت. پس چرا این جماعت آن قدر بد می گویند؟ چون هیچکس حاضر نیست امام زمان را درست بشناسد، همه عادت کردند این موبایل ها را دستشان می گیرند و پخش می کنند، خدا به داد آنهایی برسد که هر اراجیفی را پخش می کنند، همه این ها تابلو و فیلم می شود روز موعود به آنها نشان داده می شود، می گویند: تو می دانستی این درست است که انجام دادی؟ من اشکال گرفتم به آن خانم های به اصطلاح بنام مملکت ما برای یک اعتراض حجابشان را کندند، مگر حجاب تو، وسیله ای بود که تو بتوانی آن را برداری؟ مگر حجاب تو را این مملکت سر تو کرده بود؟ دین و احکام آن چیزی نیست که شما با سلیقه خودت آن را ترک کنی. من به خانمی که بچه داشت و خانواده های دیگر، انفاق می دادم، خیلی دل رحم است، ده تا خانواده را داده است، یکی دیگر هم پیدا می کرد می دید ناله می کند، سهم خودشان را هم به او می داد، وقتی به من گفت، گفتم تو بیخود کردی، آخر مگر مال تو بود که دادی؟ من برای پنج نفر خانواده داده بودم، سهم تو به اندازه یک پنجم بود که می توانستی بدهی و خودت دیگر نخوری، حق نداشتی چهارتای دیگر را ببخشی، مدام توی سرش می زد، می گفت یعنی من گناه کردم؟ گفتم معلوم است که تو گناه کردی. خدا همسرم را رحمت کند، من از او راضی ام، خدا از او راضی باشد، سائلی به مغازه می آمد چیزی می خواست،یا یکی می آمد برای انجام کاری وامی می خواست، می گفت صبر کنید، به من زنگ می زد: خانم بدهم؟ می گفتم این کار را نکن کارمندهایت به تو می خندند، می گفت این ها به من بخندند بهتر از این است که روز قیامت خدا من را توبیخ کند به من بخندد، می گفتم آخر برای چی؟ می گفت این جایی که من کار می کنم، تو هم در خانه کار می کنی، این سهم تو هم هست من فقط سهم خودم را می توانم بدهم، اما نمی دانم سهمم چقدر است پس اول از تو اجازه می گیرم، دو تایی سهم مان را می دهیم. سپس سُطیح گفت: من حرفهایم را زدم دیگر لحظه ی مرگم فرا رسیده است و ناگهان شروع به گفتن شهادتین کرد؛ چه موقع؟ هنوز پیغمبر به دنیا نیامده بود! او شهادتین گفت، بعد خطاب به عبدالله گفت: ای عبدالله شاهد باش، من به پسر تو، ولی او و امامان بعد از او ایمان آوردم، بعد یکی یکی امام ها را نام برد تا به نام مولا امام زمان (عج) رسید و بعد از آن گفت: من آن حجت را همچون جانِ جان قبول دارم، ای خدا تو نیز شاهد باش من رسالتم را در این جا به انجام رساندم و سپس جان به جان آفرین تسلیم کرد. همچنین محمد تقی سپهر کاشانی در ناسخ التواریخ و مجلسی در جلد 51 هم این داستان را بی کم و کاست آورده اند. آن چه را که برای شما عزیزان بیان کردم، برای کسانی بود که در راستای اعتقاد به پروردگار و رسالت آخرین پیامبرش و ولایت امیرالمؤمنین علی (ع) و فرزندانشان تا آخرین حجت خدا، حجت ابن الحسن عسکری قرار دارند. کلام آخر بود، به آن چه که سطیح در باب زمانِ حجت خدا گفته است تعمق کنید، ببینید چه قدر از آن در جریان است، حواس هایتان را جمع کنید. بعد از آن عملکردها و انتخاب هایتان را بر اساس کلام وحی در قرآن و نگاه به آن چه در حال وقوع است با تقوای الهی اتخاذ کنید.
سهراب سپهری چه قدر قشنگ و در پرده می گوید، فقط برای آنهایی می گوید که حس می کنند:
صبح ( نور، روشنایی) یعنی وسط قصه تردید شما / کسی از در برسد نور تعارف بکند.
من دِینم را به همه کسانی که در دندانه های خُرد کننده تردید افتاده اند، ادا کردم، دیگر خودشان می دانند و بیشتر نمی توان برایشان کاری کرد. هوشنگ ابتهاج می گوید:
باغبان مژده گل می شنوم از چمنت / قاصدک کو که سلامی برساند ز مَنت؟
وقتِ آن است که با نغمه مرغان سحر / پر و بالی بگشایی به هوای وطنت
این، آن چیزی بود که در توان و استطاعت من بود فکر کردم که حتما به درد شما می خورد، حالا آیا به درد شما خورد؟ آیا توانستید پیام هایش را دریافت کنید؟
می گویند منسوب به ابن سینا است؛ فردی در خانه ابوالحسن خرقانی می رود، در می زند، یک زنی با لحن بسیار بی ادبانه ای از پشت در جواب می دهد که کیه؟ می گوید با شیخ کار دارم، زن با لحن بی ادبانه تری می گوید: رفته جنگل این فلان فلان شده، یک مقدار معطل می ماند که یعنی چه! آخراین زنِ شیخ است؟! راهش را می گیرد و می گوید اصلا بروم، بعد دوباره می گوید نه بگذار ببینم واقعا چه خبر است؟ بعد می بیند که شیخ سوار یک شیر و یک مار هم توی دستش از جنگل بیرون آمد، بعد آنها را ناز و نوازش کرد و تو جنگل فرستاد و خودش آمد. گفت: شیخ چه خبر است؟ شیخ گفت: درِ خانه ما رفته بودی؟ گفت: بله، شیخ گفت: خب آن را تحمل می کنم که این را دارم. این قدر از زندگی شکایت نکنید و غر نزنید، فقط شما نیستید که با شوهرهایتان اختلاف دارید، فقط شما نیستید که با خانواده ها اختلاف دارید، خیلی های دیگر هم اختلاف دارند، کنار بیایید، زود تمام می شود، آن وقت هیچ چیزی نصیبتان نمی شود، کوزه تان خالی می ماند و خدا هیچ چیزی درونش نمی ریزد، بعد می خواهی تا آخر عمرت چی بخوری؟

نوشتن دیدگاه