منو

پنج شنبه, 01 آذر 1403 - Thu 11 21 2024

A+ A A-

نگاهی بر ناگفته های روز عاشورا

 بسم الله الرحمن الرحيم

بیایید با هم نگاهی کنیم به روز عاشورا و آنچه را که در کتب تاریخ نویسان ثبت نگردیده رویت نمائیم. روز عاشورا در میان زنان کاروان کربلا حالت عجیبی وجود داشت.که در آن هنگامه نبرد و چکاچک شمشیرها کسی به آنها توجهی نمی نمود. زنها خود را درون چادرها نگه داشته بودند علی رغم نگرانی های بسیارشان تحت تعلیم بانوی بزرگوار خانم حضرت زینب بودند.و از چادرها خارج نمی شدند.هنگامه نبرد زنها داخل چادر ، فرزندان را کنار خود نگه داشتند و هرکدام عزیزی بیرون در حال جنگ دارند.از چادرها خارج نمی شدند.زیرا هرکدام عزیزی در میان جنگجویای امام داشتند.آنها با خود اندیشیدند که چشمان نگرانشان و اندوه و غصه چهره هایشان شاید در عزم راسخ مردانشان تاثیری گزارده و آنها را کمی دچار تردید نماید.آن وقت زیان دیده دنیا و آخرت گردند.از سوی دیگر نمی خواستند امام با نگاه بر آنان حتی کمی غبار دلتنگی بر رخسارشان و قلب مبارک ایشان نشیند.به همین دلیل از چادرها خارج نمی شدند و جهاد خود را در راه دین اینگونه انجام می دادند.بچه ها را در میان چادرها نگه می داشتند فقط صدای از خدا بی خبران را می شنیدند که می گفتند چادرها را آتش بزنید می لرزیدند.اما باز هم سبب نمی شد که از چادرها خارج شوند.پروردگارشان آنها را به پیمان با خدایشان قوی داشته بود ترس از جان خود و فرزندان آنقدر قوی است که انسان را در هر شرایطی به فرار یا عکس العملی شدید وادار نماید.اما ایمان و اعتقاد محکم آنها در مقابل این ترس و عکس العملش مقاومت می نمود مردان چه از بنی هاشم و چه غیر خاندان بنی هاشم با خوشحالی و سرور حتی با مزاح برای رفتن به میدان بر یکدیگر سبقت می گرفتند هرکدام که عزم جنگ می نمود با یاران و دوستان خود وداع می کرد سپس خدمت امام می رسید و اذن جنگ می گرفت.و از ایشان طلب دعای خیر می نمود.بر چهره هیچکدام آثار نگرانی و ترس به چشم نمی خورد.در میانه میدان هیچکدام از رجز خواندن بر دشمن دست نمی کشیدند.تا نشانه بزرگی باشد که آنها از هیچ چیز نمی هراسند.و برتری خود را نسبت به سپاه دشمن به خوبی می دانند. در حالی که هر عقل سلیمی به سپاه دشمن به آن نفرات بسیار وتجهیزات جنگی فراوان و به سپاه امام با نفرات قلیل آن می نگریست.به خوبی درمی یافت که پیروز این میدان کدام گروه هست ،اما اعتقاد راسخ و باور قوی این قلیل مردان جنگی آنچنان واقعی و عظیم بود که حتی ترس هم بر جان سپاه دشمن وارد می نمود.عاشورا نشان داد آنچه را که در دنیا می تواند مدعی پیروزی واقعی شود باور و یقین قوی است که حتی وقتی بر خاک و خون غلتیده نور ایمان راسخی که بر مقابل می تابد هراس بر جان دشمن می افکند. در مقاتل همیشه به سختی ها و زجرهایی که بر امام و خاندان او یاران او وارد شده سخن رفته و خداوند به نویسندگان این مقاتل خیر کثیر عنایت فرماید.اما ما می دانیم که انوار الهی همیشه از سوی پروردگار از اعلای علیین بر عالمیان می تابد.اما در روز عاشورا از سوی آن سرزمین و از سوی جانهایی که قبلاً به نور الهی از طریق امامشان منور گردیده بودند نورها بود،که به سوی آسمان صعود می نمود.و این را فقط جانهای پاک ذهن می توانست دریابد.خواندن شرح حال و احوالات آن بزرگواران در روز عاشورا می تواند به انسانها کمک کند تا قدری راه و رسم نوریابی را بیاموزند.

و اما روز عاشورا در اولین حمله عمرو بن حجاج که فرمانده جناح راست لشکر دشمن بود حمله کرد یاران امام بر زمین زانو زدند با نیزه ها آنها را نشانه گرفتند اسب های آنها از نیزه ها هراس کردند به سمت نیزه دار ها نیامدند آنها به عقب نشینی مجبور شدند موقع عجب نشینی یاران امام آنها را تیرباران کردند تعدادی کشته و زخمی به جا گذاشتند(طبری تاریخ الامم و الملوک جلد 5،بلاذری انساب الاشراف جلد 3 ، شیخ مفید الاشارد جلد 2 ، ابن اثیرالکامل فی التاریخ جلد 2)مردی از قبیله بنی تمیم به نام عبدالله بن حوزه از لشکر بیرون آمد جلوی امام ایستاد گفت:ای حسین . امام فرمود:چه می خواهی ؟گفت: تورا به آتش بشارت باد.امام فرمود :هرگز چنان نخواهد بود.(یک کسی به شما بیاید و بگوید تو را به آتش جهنم حواله می کنم چه چیزی به او می گویید؟کوچیک ترینش این است که می گویید:آن آتش نصیب پدر ومادر شما.نمی گویید؟بابا کلام یاد بگیرید. فقط عاشورا این نیست که امام را سر ببرید ، سینه بزنید، اشک بریزیم و آخر هم چیزی یاد نگیریم .جلوی امام امت ، انسان کامل، نور الهی ، پسر پیغمبر و امیرالمومنین آمده و ایستاده انگار که نعوذ بالله پیشخدمت خود را صدا می کند ای حسین .امام می فرماید:بله چه چیزی می خواهی ؟ می گوید: تو را به آتش بشارت باد. جواب امام را گوش کن.امام فرمود:هرگزچنان نخواهد بود.من به سوی پروردگاری مهربان و آن شفیعی که شفاعت آن پذیرفته است می روم . سپس امام پرسید:او کیست ؟یاران او گفتند :فرزند حوزه . امام فرمود : پروردگارا او را به سوی آتش ببر.خودشان چیزی حواله نفرستادند.ناآگاه اسب او چموشی گرفت او را به سوی چاله ای کشید و از اسب لغزید پای اودر رکاب اسب گیر کرد با سر از اسب آویزان شد . اسب رم کرد.او را می کشید و سر آن در مسیر به هر درخت و خاکی و سنگی آنقدر خورد تا هلاک شد. (طبری تاریخ الامم و الملوک جلد 5،بلاذری انساب الاشراف جلد 3) مسروق بن وائل که شاهد ماجرا بود این واقعه را خیلی مفصل تعریف می کند نه این طوری که من گفتم.می گوید لشکر عمر بن سعد رها کردم و به عقب برگشتم برادرش عبدالجبار او را می بیند می گوید کجا می روی ؟چرا صحنه جنگ را ول کردی؟می گوید: من یک چیزی از آن خاندان دیدم که هرگز به عمرم با آنها نمی جنگم. من فرار می کنم (شیخ مفید در الارشاد جلد 2)در جریان کربلا از این قصه و ماجرا ها کم نبوده اگر کسی که می خواست به امام بپیوندد ، مثل حر از زیر چشم سربازهای ابن سعد تاخت ورفت و به امام رسید اما اگر کسی دل و جرات آن را نداشت به امام بپیوندد.لااقل می خواست در صحنه جنگ نباشد می توانست برگردد.اما متاسفانه در طی سالهای بعد از پیغمبر، بعد از رحلت پیغمبر مردم ولایت امیرالمومنین را ترک کردند و پشت پا زدند. به ظاهر یک کار ساده بود حتی در احکام قرآنی خیلی راسخ بودند اما ولایت را پشت پا زدند.اما نفهمیدند با ترک یک اصل از اصول دین راه آنها انحراف پیدا کرد.راه آنها منحرف شده و به مرور ایام این انحراف از مسیر آنقدر پیش می رود تا کاملاً دور می شود آنها را می بردکجا؟ رو در روی امام می ایستند، درحالیکه روز اول فقط بیعت با امامش را زیر پا گذاشته بود . اما در کربلا به روی امامشان شمشیر کشیدند . مراقب حرکت ها ، رفتار و تاثیرات خود روی آدم ها باشید . پدر و مادرها ، شما که بچه بزرگ می کنید ، حواس خودتان را جمع کنید . امروز خوش می دارید ، بچه هایتان کوچک هستند . هرچیزی را تنشان می کنید و هر فرصتی را به آنها می دهید . جولان می دهند . فردا ، که خیلی زود این فردا می رسد . دختر 10 ساله است . پسر 10 ساله است . بعد 12 ساله می شود. بعد 15 ساله می شود. بعد 18 ساله می شود. روز اول به او فرصت دادید . وقتی که فقط 2 ، 3 سالش بود ، بدون جوراب و بدون دامن اجازه دادید در حضور مردها بگردد . اگر مادربزرگ ها هم به شما تذکر دادند گفتید : ای بابا مادرجان ، چقدر شما سخت می گیرید . این همش 2 ، 3 سالش است . آخر سنی ندارد . راست هم می گویند . حجاب هنوز به او واجب نیست . هروقت واجب شد خودش می پوشد . اما وقتی 10 سالش شد تو دیگر نتوانستی پایش کنی . تو دیگر نتوانستی بپوشانی اش . خیلی مراقب اعمال و رفتار و نیات خودتان در طول عمرتان باشید . چه برای خودتان و چه برای مردمی که پیش روی شما هستند و تاثیر شما را می پذیرند . این کارها را نکنید . قدیم ها ، دخترهایمان ، پسرهایمان ، رفتارهایشان و ظاهرهایشان چه حرمتی داشت . امروز از آن حرمت ها در خانواده ها واقعاً وجود دارد ؟ در خانواده ها دیگر حرمت وجود ندارد . ما دختر خانه که بودم از صبح تا شب که پدرمان خانه نبود یک جور دیگر لباس می پوشیدیم . اما قبل از رسیدن پدر لباس ها عوض می شد . الان در خانه ها دختربچه ها در حضور پدرها لباس هایی را می پوشند که بسیار زشت است . وقتی که دختر تو به چشم پدر و برادرش خودش را عیان کرد ، فردا جلوی پسرعمویش ، پسرخاله اش ، پسردایی اش ، تو می توانی او را جمع کنی؟ نمی شود جمع کرد . یک روزی پیامبر خدا در بستر بیماری بود ، صحابه ی درجه اول و نزدیک پیغمبر فرصت ندادند که از دنیا برود . وقتی از دنیا رفت فرصت ندادند که جسم پیامبر تطهیر شود ، تدفین شود . بلافاصله در سقیفه جمع شدند و پشت پای محکم به امر ولایت زدند . آن سال ، 13 هجری این کار انجام شد . در سال 61 هجری عیان و آشکار جوابش را پس داد . ... در صحرای کربلا . امام حسین (ع) به عمربن سعد فرمودند: تو من را می شناسی ؟ گفت : بله . من خونی از تو ریخته ام ؟ گفت : نه . فرمودند : برای چه می خواهی من را بکشی ؟ گفت : برای حکومت ری . فرمودند : اگر من به تو بگویم که تو به حکومت ری نمی رسی ، بازهم این کار را می کنی ؟ گفت : آری . پدر عمرسعد یک جنگجو و یک فاتح مسلمان بود . ببینید که پسر کجا رفت ؟ مراقب رفتارهایمان باشیم . مراقب حرکت هایمان باشیم . دیدید که قرآن هم می گفت .می گفت مگر شما متولی مسجد هستید ؟ مردم را از خانه ی خدا دور می کنید . چرا اینقدر بیخود حرف می زنید ؟ آدم از ابتدا می بایست بر اعمال و نیات وتفکرات خودش مراقبت تام و تمام داشته باشد . چون اولین خطا و عناد مثل یک مسیر سرازیر لغزنده ، آدم را به سوی ضلالت و پستی می کشاند
القصه : یکی از یاران امام به اسم بُریربن خضیر بود . این فرد از برجسته ترین قاریان قرآن بود . او به میدان رفت . شیخ صدوق در الامالی مجلس سی ام نوشته است که او به میدان رفت و 30 تن را کشت . به دفعات رفت و برگشت و 30 نفر را کشت . و بعد از اینکه 30 نفر را کشت شهید شد . عفیف بن زهیر شاهد ماجرا بود . می گوید : یزیدبن مَعقِل از قبیله ی بنی عمیره بن ربیعه که هم پیمان بنی سلیمه از عبدالقیس بود از لشکر ابن سعد بیرون آمد و گفت : ای بریربن خضیر می بینی ؟ خدا با تو چه کار کرد ؟ جواب یار امام را خوب گوش کنید . این مکالمات ارزشمند است . خنجر را از کجا زد و از کجا درآورد به درد ما نمی خورد . بالاخره آدمی می میرد . به واسطه ی این نکته ها است که عاشورا هنوز زنده است . چون مردم هنوز همه ی آن را کشف نکرده اند . شاید روزی که همه ی نکته هایش کشف شود ، دیگر آن روز پایان ماجرا باشد . من نمی دانم . گفت : ای بریربن خضیر. دیدی خدا با تو چه کار کرد ؟ بریر گفت : به خدا سوگند ، خدا ما من نیکی کرد . تو را به شر مبتلا ساخت و من را به نیکی . پسر معقل گفت : دروغ گفتی . ولی پیش از این دروغگو نبودی . خیلی جالب است . می گوید : تو الان که گفتی خدا من را به نیکی رسانده است و تو را به شر دروغ است . ولی بریر ، قبل از این تو دروغگو نبودی . ببین چقدر خوشنام است . ببین چقدر بزرگ است . که در صحنه ی جنگ می گوید تو قبل از این دروغگو نبودی . حالا چرا دروغ می گویی ؟ آیا به یاد داری ؟ کلام معقل است که به بریر می گوید : آیا به یاد داری که در محله ی بنی لوذان قدم می زدیم ؟ تو آن موقع می گفتی عثمان برخویش ستم و اسراف کرد ، معاویه پسر ابوسفیان گمراه و گمراه کننده است و امام هدایت و حق علی بن ابی طالب است . ای بریر ، این را یادت می آید ؟ بریر گفت : خب معلوم است . گواهی می دهم که این اعتقاد و سخن من بوده و هست . ابن معقل گفت : من گواهی می دهم که تو از گمراهان هستی . بریر گفت : خیلی خب . کاری ندارد . بیا با هم مباهله کنیم . بریر گفت : بیا با هم مباهله کنیم . بیا وسط این میدان از خدا بخواهیم دروغگو را لعنت کند و هرکس که بر باطل است هلاک کند . گفت : باشد . وسط میدان آمدند . دست هایشان را بالا بردند و از خدا خواستند دروغگو را لعنت کند . هرکس را که به حق است یاری کند تا دیگری را بکشد . جنگ شروع شد . اول شمشیر معقل به بریر خورد و یک خراش کوچک گذاشت . این موضوع معقل را خوشحال کرد . بریر حمله کرد و شمشیرش را چنان بر کلاه خود آن فرود آورد که کلاه خود دو نصف شد و سر معقل را هم شکافت . همان طور که بر زمین افتاده بود هی تلاش می کرد که آن را از سرش در بیاورد . در این هنگام رضی بن منقذ عبدی از سپاه بنی سعد به بریر حمله کرد . با بریر گلاویز شد و مدتی با هم نبرد کردند تا اینکه بالاخره بریر او را هم به زمین زد و روی سینه اش نشست . رضی از یارانش کمک خواست . کعب بن جابربن عمرو ازدی به یاری رضی شتافت . عفیف می گوید : به کعب گفتم که کجا می روی ؟ ای بریر است . همان که قاری قرآن بود . همان که در مسجد به ما قرآن می آموخت . کعب اعتنایی نکرد به بریر حمله کرد و نیزه را از پشت سر در کمر او فرو کرد . او بینی حریف را گاز گرفت و کند . کعب ، بریر را با ضربات شمشیر از پا درآورد . عفیف می گوید : گویا من آن مرد عبدی افکنده را می بینم که از زمین برخاست ، درحالیکه خاک از لباسش می تکاند گفت : ای برادر اَزدی به من لطف کردی . که هرگز فراموش نخواهم کرد . چرا به او لطف کرد ؟ چون شهیدش کرد . روحش بود که از جسمش بلند شد . راوی می گوید : به عفیف گفتم : خودت دیدی ؟ گفت : آری . به چشم خود دیدم و به گوش خود شنیدم . از همین یک ماجرا باید درس گرفت: که باید در عقیده محکم و پابرجا بود . اگر دشمن در موضع قدرت قرار داشت نباید بتواند در اعتقاد و عزم ما سستی ایجاد کند . دوم : دشمن ، یاران امام را به خوبی و کاملی می شناختند . حتی در درستی اعتقادات یاران امام هم شک نداشتند . حالا چطور ممکن است که این ها خود امام را نشناخته باشند ؟ سوم : حکم قرآن را در باب مباهله به خوبی می شناختند . پس این امت قرآن را می شناخت و می خواند . ولی حتی نرسیدند چرا ؟ چون ابلیس و نفس اماره ی آنها را بر پلیدی استوار کرده بود . مباهله کردند ، دروغگو و خطاکار هلاک شد . اما نفر بعدی هم از این نشانه ی واضح عبرت نگرفت و به جنگ آمد . او هم کشته شد . عفیف نفر سوم را حذر از جنگ با بریر داد . به او گفت : او معلم قرآن ما بوده است . او قاری قرآن ما بوده است به جنگ با او نرو . اما ابلیس پیش چشمان و گوش ها و قلب آن ها پرده ی سیاه کشیده بود . تا حق را درنیابند و این همان چیزی است که از روز اول در پی انحراف از اصل امامت ، از پدرشان به خودشان رسید و ادامه هم یافت .
بچه هایتان را با عشق علی بزرگ کنید . بچه هایتان را با عشق به امام بزرگ کنید . نگذارید از امام و از ولایت دور بمانند . عمروبن قَرَظَه بن کعب انصاری ، در روز عاشورا به میدان آمد و از امام اجازه خواست . امام اجازه دادند و او وارد شد . نهایت تلاشش را به کار برد . تا وقتی که او زنده بود ، هیچ تیر و شمشیری به سوی امام نتوانست راهی شود . چون هرکدام که آمد او جلویش ایستاده بود . خودش را سپر امام کرد . آنقدر جنگید تا زخم های زیادی برداشت . به زمین غلتید . وقتی به زمین افتاد امام بالای سرش آمد ، رو کرد به امام و عرض کرد : آیا به عهد خود وفا کردم ؟ حضرت فرمود ؟ آری . تو پیش از من به بهشت خواهی بود . سلام من را به رسول خدا برسان و خبر بده که من هم به دنبال شما می آیم . وقتی عمرو بن قرظه در رکاب امام کشته شد برادرش علی بن قرظه از سپاه عمرسعد بیرون آمد . یک برادر در این سپاه و یک برادر در آن سپاه . فریاد زد : ای حسین . ای دروغگو . ای فرزند دروغگو . تو برادرم را گمراه کردی . او را فریفتی و به کشتن دادی . جواب امام را گوش کنید . امام فرمودند : خداوند برادرت را گمراه نکرد . بلکه او را هدایت و تو را گمراه کرد . او گفت خدا من را بکشد اگر تو را نکشم یا در جنگ با تو کشته نشوم و سپس به امام حمله کرد اما نافع بن هلال مرادی با نیزه به او حمله کرد . ضربتی به او زد ، نقش زمین شد . یارانش آمدند و او را نجات دادند . (طبری تاریخ الامم والملوک جلد 5 .) دو برادر از یک پدر و مادر ، یکی بر حق و دیگری بر باطل . این است نتیجه ی پشت کردن بر بیعت با امام برحق .
شب عاشورا است . سینه می زنید . آقای خود را هم صدا می کنید . خیلی خوب است . ضجه می زنید . از او کمک می خواهید . خیلی خوب است . اما یادتان باشد اگر دستتان را به امامتان دادید ، این دست شما بعداً با چه کسی دست می دهد ؟ کجا می رود و دست می دهد ؟ به این مطلب فکر کرده اید ؟ پس وقتی که سینه می زنید حواستان را جمع کنید . اگر قبل از ماه محرم و بعد از عید غدیر آدم ها ،تکیه ها را ببندند . معمولاً 12 روز مانده است تا محرم . اگر یک روزی من زنده بودم . اگر یک روزی هیئت سینه زنی در بیرون از این حسینیه حرکت دادم ، یادتان باشد روز 18 که عید غدیر است جشن را برپا می کنم و از روز بیستم تا شب اول محرم آدم ها را می نشانم و دانه دانه مکالمات امام را که از مدینه شروع می کنند می گویم تا وقت شهادت ایشان . تا مردم آداب زن داری ، اولاد داری ، با دوست طی کردن و راه رفتن ، سروری ، مدیریت ، قوانین اجتماع ، سیاست ، دین و... همه را یاد بگیرند . اما اگر من نبودم و شما بودید به گردن شما است . تا وقتی یاد نگرفتید که این ها را به مردم یاد دهید هیئت راه نیاندازید . چون مفت گران است . سینه و زنجیر بزنیم . طبل هم بزنیم . عالی است . همش را هم قبول دارم . اما وقتی تمام شد شام بخوریم بعد هم در دسته های چندنفره و خنده کنان به خانه هایمان برویم . با خنده اش هم موافقم . هیچ ایرادی نمی گیرم . شام خوردنش هم خوب است . اما شام روح شما چه شد ؟ شام معنویت شما چه شد ؟ آنجا چه چیز گرفتید ؟ به شما چیزی اضافه شد ؟ اگر نشد به درد نمی خورد . حالا بیائید و بازهم به من ایراد بگیرید . من تا وقتی که زنده ام همین را می گویم . در کنار هر مجلس دینی ، هر سخنرانی ، هر عزاداری ، هر جشن و مولودی ، اگر درکی ، اگر فهمی بر شما اضافه نشد ، آن مجلس به شما مجلس نیست . یا شما عیب دارید یا آن مجلس . نگاه کنید و ببینید کدام یکی . چون خیلی از وقت ها مجلس خوب است ، شما عیب دارید . چون تمام مجلس را به همه چیز فکر کردید به جز چیزی که در آنجا بیان می شد . پس شما عیب دارید . می گویند خیلی ها این سفره ها را قبول ندارند . من هم به ذات خود سفره را قبول ندارم . چون اگر خود سفره بخواهد پهن شود و حاجت بدهد ، می دانید من در طول سال در خانه ام چقدر نان و خرما می خورم؟ نان و پنیر می خورم ؟ شما هرکدامتان می دانید چقدر می خورید ؟ هر روز نیت می کنید و به یاد یکی از این عزیزان می خورید . نه این ها بهانه است . که جمع بشویم . پایش بنشینیم . برایش زحمت بکشیم و بعد چهار کلام چیز یاد بگیرید . اگر یاد نگیریم که این سفره نمی شود .

 

 

 

 

 

دیدگاه‌ها   

 
0 #1 نصیران 1397-06-20 05:35
عاااالی بود کاش من یه استاد مثل شما داشتم کاش ما راهمون را پیدا میکردیم کاااااش ذره ای عاشورا را درک میکردیم
نقل قول کردن
 

نوشتن دیدگاه