منو

پنج شنبه, 01 آذر 1403 - Thu 11 21 2024

A+ A A-

بیان تجربیات دوستان از تمریناتی که داشتند بخش نهم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: پرسش و پاسخ
  • بازدید: 178

بسم الله الرحمن الرحیم

صحبت از جمع: یک انگشتر طلا خریده بودم، بعد از یک مدتی دیدم یک تکه این انگشتر پایین افتاد و با توپ پر رفتم پیش طلافروش که با او دعوا کنم که باید یکی دیگه با همین پول که دادم با من حساب کنید، آقا گفت، این طور باشد شما ضرر می کنید چون طلا بالا رفته، نه تنها پول از من بر نداشت، پول بیشتری هم داد. در مورد آن ضریح طلایی پر از نور که فرمودید در سینه ما گذاشتند، یک مطلبی پیش آمد که این مطلب همیشه می توانست من را منفجر کند و به حد جنون برساند بعد دیدم که هیچ خشم و درندگی در وجود من بیدار نشد و دیدم این آن ضریح است که حقیقتاً تجربه فیزیکی بدن من و آگاهی من وعکس العمل من را تغییر داده بود.
استاد: مهم آن است که ما آن قدر هشیار باشیم و این ها را درک کنیم و بفهمیم وگرنه می آید و می رود
صحبت از جمع: روزی که گندم ها را پاک می کردیم، دیدم این گندمی نیست که در آن جوانه باشد، خشک و بی گوشت، ولی لحظه ای که جوانه های سبز شده این گندم را دیدم، آن قدر یک دست و زیبا بود و هنوز در غلاف نقره ای شان بودند، امسال آن گندم و این سبز شدن خیلی عجیب بود.
استاد: گندمی که پارسال برای سمنو خریدیم یک دست و یک قد و قشنگ، و گندمی که ما امسال سبزش کردیم کاملا با آن متفاوت و قابل مقایسه نبود، بعد من خودم هر دو را نگاه کردم، گفتم خوب چه می شود، کمی فکر کردم و گفتم نکند این، آن طور که باید سبز نشود، همین طور که نگاهش می کردم، دقیقا مثل این که یک صدای بسیار ظریفی از پشت سر من می گفت، گندم سمنو، نگاه می خواهد، نگاه به این گندم رسیده، شما کار خود را بکنید. جالب بود که آن را در آب ریختم و طبق گفته ای که گفته بودند موقع پخت سمنو که این کار را می کنند، خیلی از گندم ها روی آب مانده بود و زیر آب نرفته بود، من گفتم شما کارتان نباشد، آبش را عوض کنید و بگذارید و شما دیدید که این گندم در آمد. الاعمال و باالنیات، نیات شما صاف و صدیق و درست باشد باشد هر چه که عمل می آید و اتفاق می افتد، خوب خواهد بود، شک نکنید.
سؤال: فرمودید اگر در راه الهی باشید و دستورات الهی را پیروی کنید، خداوند دست شما را به طناب امن الهی متصل می کند و شما از روی این ناگواری های زندگی عبور می کنید، از طرفی هم این ناگواری ها برای ما آزمایش و درس عبرتی است و ما باید ببینیم چه سهمی را در این سختی ها و ناگواری ها باید برداریم، این دو چه فرقی با هم دارند؟
استاد: این ناملایمات و ناگواری ها و سختی ها به دو شکل به ما می رسد، من در مورد آن قسمت صحبت می کنم که وارد زندگی ما می شود، یک بحثی مال همسایه است و ما می بینیم و ناراحت می شویم آن را نمی گویم، افراد در زندگی خودشان با این ناملایمات دو گونه برخورد دارند، یک عده این ها را می بینند و در آن دست و پا می زنند، این ها طناب ندارند. یک عده این ها را می بینند، دست و پا نمی زنند، آرام و قرار می گیرند تا روزی که از آن گذر کنند، این ها آنهایی هستند که به آن ریسمان وصل شدند. این مفهومش این نیست که اصلا نبینی و اصلا در آن نباشی، مادر بیمار است، پدر بیمار است، اولاد بیمار است و هزاران مسئله دیگر، خواه ناخواه نگهداریشان سخت است، خواه و ناخواه برخورد با آنها مشکل است، اشکال هم ندارد ولی آن که دستش به آن ریسمان وصل است بی قراری نمی کند، خودش را آزار نمی دهد، خودش را اذیت نمی کند، وگرنه این مثالی که من زدم مفهومش این نبود که شما بالا می روی و نگاه می کنی که مثلا پدرت یا مادرت بیمار است و روی تخت خواب است، شما در هر حالت در کنارشان هستی، منتها در یک حالت خودت را به در و دیوار می زنی و در حالت دیگر کاملا آرامی، حتی اگر ناراحتی و برایش گریه می کنی ولی باور داری این یک دوری است که باید عبور کنی، چه برای این فرد بیمار و چه برای شما که بیننده آن هستی. این صلابت و این آرامش و این سکون برای همه کس به وجود نمی آید مگر برای آنهایی که دستشان به آن ریسمان رسیده باشد.
سؤال: در رابطه با این مقوله، آیا این مطلب زیر شاخه ای از تناقض که طرحش کردید قرار می گیرد یا نه؟ و دیگر این که اگر بله، باید آن را بپذیریم یا این که فکری به حال آن بکنیم؟ اصل مطلب این است که من معتقدم این قضیه در جهان ما به طور واقعی وجود دارد، من همیشه می گویم که هر ویژگی در انسان یک متضاد همراه دارد، مثلا من آدمی هستم که به واسطه کارم آدم جزئی نگری هستم و در زندگی چیزهایی را می بینم و توجه می کنم که بقیه نمی بینند، این یک سری معایبی هم دارد مثلا یک سری رفتارهای وسواس گونه از خودم بروز می دهم، و این یک چیز طبیعی است یعنی امکان ندارد یک آدمی جزئی نگر باشد ولی وسواس نداشته باشد یا مثلا شما آدم مهربانی هستید ولی ملازمش زود رنجی هم هست. آیا این تناقضات زیرمجموعه تعریف شما از تناقضات هست؟
استاد : بله
ادامه صحبت: آیا ما باید این مسئله را بپذیریم مثلا من که آدم جزئی نگری هستم بگویم که تو آدم جزئی نگر هستی پس بپذیر . واقعیت این است که تو آدم جزئی نگر هستی و این سبب می شود که مثلا در فلان موقع که خانه ریخت و پاش است تو چیزهایی را می بینی که برای بقیه بی تفاوت است هیچ اشکال هم ندارد خیلی هم خوب است که تو اینها را می بینی با اینکه من به خودم بگویم درست است که تو جزئی نگر هستی ولی باید کاری کنی که آنها را نبینی .
استاد : آنچه که واقعیت است باید پذیرفت، شما آدم جزئی نگر هستی، هیچ اشکالی هم ندارد، اما در کنار آن، وسواس روی ریزه کاری ها وجود دارد، تا زمانی که شما این را نفهمیدید که در کنار این جزئی نگر بودن، این وسواس هم وجود دارد، خیلی دردسر است چون دائما در جنگ این دو می افتید، اما وقتی پذیرش می کنید من جزئی نگر هستم ولی در کنارش قطعا وسواس هایی را دارم که بقیه را آزار می دهد، خوب چه کنم؟ من می آیم و جزئیات را می بینم چون یک کیفیت جالب و خصلت والایی است و خوب است که می توانم ریز ریز مسائل را در آن واحد ببینم، این را هر کسی ندارد و نباید آن را سرکوب کرد ولی در کنارش باید فهمید که برای آن که این خصلت از بین نرود، لازمه اش آن است که وسواس ها را جمع کنی، یک جاهایی که ممکن است وسواس های تو آزار دهنده بقیه باشد، باید بگویی خب درستش این است ولی الان نمی شود، آن نگاه جزئی نگر تو آن موقع ارزشمند است که می بینی این اتفاق افتاده ولی برای رفع آن از حداقل آسیب استفاده می کنی، می گویی این اشکال وجود دارد، شکی در آن نیست نمی توانی بگویی که نیست، ولی با همان جزئی نگری قشنگ می توانی نگاه کنی و بگویی این جا را کمی عوض کنم، یا آن جا را تغییر دهم، می توانم جلوی چشم بیننده را بگیرم تا متوجه این اشکال نشود، مفهوم این نیست که اشکال رفته، نه اشکال سر جایش است ولی زیبا نمایی را محفوظ کنی، به دلیل نگاه جزئی نگر و قشنگ خودت. این آن هنری است که من دنبالش می گردم، همه هم دارند، فقط مهم آن است که هم این طور و هم آن طورش را بفهمد، بعد خودش بیاید نگاه کند، ببیند بین این دو چه حد واسطی را می تواند درست کند. تناقض ها وجود دارند و به هیچ وجه نمی توان آن ها را از بین برد، اصلا باید در جهان باشد کل جهان هستی با تناقض برپاست، نگاهی کنید روز می آید، شب می آید، روز کوتاه می شود، شب بلند می شود، شب کوتاه می شود، روز بلند می شود، بهار می آید، پاییز می آید، تابستان می آید، زمستان می آید، شما به هیچ عنوان نمی توانید این ها را از هم جدا کنید و بگویید یکی از آن ها نباشد ولی برای تابستان یک وزنه تعادلی را قرار می دهی و برای زمستان یک وزنه تعادلی دیگر، در خود طبیعت در خود حیوانات و در خود گیاهان نگاه کنید، هیچ حیوانی به الاغ نزدیک نمی شود لگد یا شاخ بزند چون می داند لگد می خورد اما از بغل گاو رد می شود، می زند، گاو فقط بهش می گوید: مااا، یعنی چرا این کارو می کنی مگر مرض داری. اگر قشنگ به طبیعت نگاه کنید این قدر چیزهای ظریف و قشنگ یاد می گیریم که در دانشگاه هایمان یاد نمی گیریم. این یک تناقض است باید پذیرفت ولی یک حد فاصل معقولی برای آن پیدا کرد.
ادامه صحبت: در مثال هایی که در مورد طبیعت فرمودید، دو سوی ماجرا نه رذیلت است نه فضیلت، یعنی شب فضیلتی به روز ندارد، روز فضیلتی به شب ندارد، درست است که در ظاهر و مفاهیم لغوی شاید متضاد هم هستند، شب و روز، تاریکی و روشنایی، ولی از دید ارزشی هیچ کدام به دیگری برتری ندارد، کسی نمی آید بگوید، روز خوب است و شب بد است.
استاد: چرا می گوید، بیا من تو را کنار کارتن خوابی ببرم، ببین برای شب یا سرما چه می گوید؟ خوب دقت کن، او می گوید و حتما هم برای او وجود دارد، نه تنها در این قسمت، برو در خانه هایی که مثل کاخ ساخته شده است، تا صبح در خانه راه می رود و می گوید، مرده شور این شب را ببرد، کی صبح می شود؟
ادامه صحبت: مثل این که یک نفر بیاید بگوید: من از دریا متنفرم چون دریا عزیز من را غرق کرده است، دریا چیز بدی نیست، این که یک نفر چه می گوید معیار ما نیست، موضوع این است که شب و روز، هیچ کدام خوب و بد نیستند، موضوع ارزشی نیست، ولی این که جزئی نگر باشی، مواهبی وضررهایی دارد یعنی خوب و بد دارد، چند وقت پیش عزیزی را دیدم که اسطوره ی توجه کردن است، یعنی شما حتی لازم نیست از او چیزی را بخواهید، وقتی تو یک فضایی هستی یک جوری ذره بین وار حواسش به شما هست مثلا می خواهی برگردی دنبال خودکار می گردی، می آید خودکار را دستت می دهد، بعد با خودم فکر می کردم این شخص چه قدر نعمت است وجودش چه قدر با برکت است، از افراد درجه یک من نبود، بعد سؤالی برای من ایجاد شد که همان قدر که این آدم برای من نعمت است برای افراد درجه یک خود، با همین ویژگی نعمت هست؟ آیا این ویژگیِ او را، این قدر دوست دارند؟ آیا قدر این ویژگی اش را می دانند؟ بعد به خودم گفتم، ممکن است این ویژگی اش برای افراد درجه یک او، پاییدن تلقی بشود؟ ای بابا ما یک کار یواشکی نمی توانیم بکنیم، این همه جا هست، همش داره آدم را می پاید، نکته ام این است: معضلی که ما به عنوان انسان داریم، دو تا چیز هم زمان نمی تواند باشد، من وقتی آدم جزئی نگری هستم و می بینم این کارم دارد یک جایی مادر را آزار می دهد، دقیقا به همان اندازه که سعی می کنم خودم را مهار کنم، متأسفانه از آن طرف مهارتهایم را از دست می دهم، این خاصیت ماست، حداقل تجربه فردی من این است، دیدم هر چه قدر دارم به نقطه وسطی نزدیک می شوم، از هر دو طرف کاسته می شود، یعنی به همان اندازه که از وسواسم کم می شود دقتم هم پایین می آید.
استاد: یک چیز خیلی ظریفی اینجاست که من می خواهم آن را ببینی و آن چیز ظریف می دانی چیست؟ خیلی نازک است، مثل پای مورچه روی سنگ خیلی صاف در تاریکی شب، نمی شود تشخیص داد ولی اگر دنبال ماجرا هستی باید تشخیص بدهی. تو نه آن جزئی نگری ات را باید از دست بدهی نه این وسواست را، اگر یکی بد باشد، باید مهار و درستش کنی، ولی در جایی که این ها در التزام همدیگر هستند، نباید این ها را از بین ببری، باید هر دو را ببینی و در یک جایی آگاهانه از یکی بکاهی، نه این که مغزت پیام خطا بدهد که عادت کردم این جزئیات را نبینم، آگاهانه از روی آن رد بشوی و بگویی: هست، تو درست دیدی ولی دلیل ندارد به دیگران تحمیل شود، وسواسی که می کنی درست است. اعتماد و اعتبار درونی ات را نسوزان ولی درست نگاه کن و آن را متعادل کن، با چی؟ با آدم های بیرون خودت. من دارم آرام آرام با دوستانمان این کار را می کنم؛ تناقض ها در یک سطح بالایی افتضاح است، واقعا باید درست شود، اما هر چه این سطح را طی می کنی و به سطح دیگری وارد می شوی ( من خودم از پایین آمدن بدم می آید، از بالا رفتن خوشم می آید) در این پایین افتضاح است، هر چه یک سطح بالاتر می آیی، فضا ظریف می شود، نگاه ظریف می شود، احساس ظریف می شود و هر چه این ها ظریف تر بشود، پایاپای کردن این ها با همدیگر، که این به آن آسیب نزند و آن به این آسیب نزند، سخت تر می شود، این فقط وقتی امکان پذیر است که تو خودت را خوب بشناسی، تو جزئی نگر و زیبا نگر هستی اما مفهوم آن، این نیست که اگر فرد دیگری جرئی نگر و زیبا نگر نیست، آدم خوبی نیست، او در جایگاه خودش خوب است چون ویژگی هایی دارد که تو اصلا نداری، ما می خواهیم مفهوم خوب و بد را برداریم، پله های بالاتر بیاییم، خوب و بد برای سطوح پایین جامعه است، ما می خواهیم از این سطوح بالا بیاییم، تناقض ها خوب هستند به شرط این که در هر دو طرف قضیه سازنده باشند ولی مهم است تو چه قدر تشخیص می دهی؟ تناقض ها، تو و من است ، تو و جمع این جا نیست، چون هر گونه رفتار تو با تک تک آدم ها، خودش یک خط تناقض به وجود می آورد، تو باید در آن خط، این ها را نگاه کنی، تو نمی توانی در خطی که با من کشیدی، در همان خط با دوستان دیگرت هم باشی، تناقض ها بین دو تا آدم است، حتی اگر در جامعه بشری وارد بشوی، اگر بخواهی کلی نگاه کنی، یک دستور کلی می دهی و می روی ولی اگر بخواهی درست نگاه کنی باز هم باید این طوری نگاه کنی.
صحبت از دوستان: در رابطه با همین بحث، یک مقدار مفهوم مسائل و کلمات یک ظاهرشان نسبت به هم خیلی متعادل نیست، یکی را می گوییم خوب است، یکی را می گوییم خوب نیست، مثلا دقت و سرعت در انجام یک کار، هر دو مفهوم خوبی دارند، اما در انجام کار متناقض هم هستند، یعنی هر چه قدر سرعت را بالا می بری، دقت پایین می آید و بالعکس، آدم باید در درون خود، این را متعادل کند ولی در بیرون این تبدیل به یک معضل می شود؛ من در جایی باید با دوستی کار مشترکی انجام می دادیم، من با سرعت کار را انجام می دادم و او با دقت انجام می داد و بعد از مدتی نسبت به هم گلایه مند شدیم چون طولانی شدن کار من را رنج می داد و دقت نکردن به بعضی مسائل او را رنج می داد، بنابراین جمع شدن ما در یک کار امکان پذیر نیست.
استاد: به یک نکته توجه نکردید، شما راجع به دو تا آدم حرف زدید ولی دوستمان جزئی نگری و وسواسش را مطرح می کند، دوگانگی در این جا دارد که این دوگانگی، آن تناقض را به وجود می آورد، ما اصلا نمی خواهیم گفتگوهایمان روی فضای آدم های متفاوت باشد، همه گفتگویمان روی یک آدم است با دو تا مطلبی که درآنِ واحد در او وجود دارد و تضاد دارد.
ادامه صحبت: مثلا در خود من، بافت ذهنیی و شخصیتی من این است که با سرعت کار را در کمترین زمان ممکن انجام بدهم بنابراین در این کمترین زمان، دقتم کمتر می شود.
استاد: اشاره جالبی کردید، شما دیگر از قالب دو تا آدم درآمدید، یک دانه آدم که اگر بخواهد ایده آل باشد، هر دو ویژگی را می خواهد، هم سرعت و هم دقت، انتخاب کن می خواهی یا نمی خواهی، اگر می خواهی مجبور هستی بین این دو تا که نقض کننده همدیگر هستند، گرانیگاهت را تغییر بده ، شما از دو تا آدم خارج شدید و یک دانه آدم شدید. اگر دلت می خواهد، بسم ا... بیا نگاه کن نقطه ای را پیدا کن که هم بتوانی دقتی داشته باشی و هم بتوانی با همان دقت، سرعت هم داشته باشی.
ادامه صحبت: این باعث می شود که یک خصلت آدم از دست برود .
استاد: متعادل می شود، ببینید شمایی که سرعت دارید، سرعت به تنهایی در جامعه کارساز نیست، سرعت وقتی زیور دقت را می گیرد، یک چیز ایده آل می شود، ما می خواهیم جامعه را به سمت ایده آل ببریم، ما نمی خواهیم ورژن آدم ها را عوض کنیم، می گوییم این که تو داری، خیلی خوب است، می دانی که می توانی این کار را با آن انجام دهی که هم خوب باشد و هم خوب تر، بحث این است، به آن فکر کنید، می شود این کار را کرد. من چیزی را که امتحان نکرده باشم توصیه اش نمی کنم .
سؤال: وقتی در مورد یکی از ویژگی های خدا می گویند که رحمتش بر غضب اش سبقت نمی گیرد و غضب اش بر رحمتش، یعنی هیچ صفتی از خداوند بر صفت دیگرش سبقت نمی گیرد و این، آن نقطه تعادل است یعنی یک نقطه ثابتی است. این عدم تعادل و عدم توازن مان است که ما را به حرکت وا می دارد، برای همین است که خداوند حرکت ندارد ولی ما حرکت داریم. من کجا می توانم هم جزئی نگری ام را حفظ کنم و هم در عین حال پیش از یک مهمانی همه را دیوانه نکنم که مثلاً این میز الان باید همه ی پارچه هایش صاف باشد، یک جایی شما باید آگاهانه بگویی که الان می دانم این پارچه ها کج است ولی مهم نیست.
استاد: می دانی چندتا زن و شوهر را من دیدم که به مرز جدایی رسیدند به یک دلیل، برای این که هیچ وقت نتوانستند آن نقطه تلاقی را بین خودشان پیدا کنند، ما می خواهیم زندگی آدم ها سازنده شود. دکور درست می شود، کار اداری درست می شود، بالاخره نصفه، ناقص، خوب، هرچی، تمام می شود ولی زندگی ها چی؟ چه قدر بچه ها هستند که از لحاظ تفکر ناقص بزرگ شدند، الان در جامعه نقص دارند، چون پدر و مادر، آن نقطه مشترکشان را هیچ وقت پیدا نکردند و همیشه خانه یک میدان جنگ بود که گاهی این برنده می شد و گاهی آن برنده می شد، تمام تلاش ما برای این است که این نسل دارد به سمت آگاهی می رود، باید از این مقوله خارج شود و در بیاید.
صحبت از جمع: در آموزش زبان دو تا ویژگی هست، یکی روان صحبت کردن و یکی سریع صحبت کردن، بعضی ها یکی را دارند و آن یکی را ندارند یا اصلاً هیچ کدام را ندارند، در ابتدا با کمک معلم آموزش می بیند و بعد که به سطح بالاتر می رود، نگاه کردن به خودش در درون خودش اتفاق می افتد، ما یک ویژگی تغییرپذیری داریم. فردی را می شناختم، این قدر سریع کار می کرد که حرکت دست او را نمی دیدم، من هیچ وقت نمی توانم مثل او سریع کار کنم ولی مهم این است که نسبت به گذشته خودم سرعتم را بالا ببرم.
استاد: خیلی هم مهم است. همه این ها بر می گردد به خودشناسی.

نوشتن دیدگاه