منو

شنبه, 03 آذر 1403 - Sat 11 23 2024

A+ A A-

با ندای قلبت زندگی کن بخش دوازدهم

بسم الله الرحمن الرحیم

به ابوسعید ابوالخیر گفتند: فلانی می تواند پرواز کند. می بینی چه شاهکاری است بال ندارد ولی می تواند پرواز کند گفت: این که مهم نیست مگس هم می پرد. گفتند: فلانی روی آب راه می رود این را چه می گویی؟ این دیگر شاهکار است. گفت: اهمیتی ندارد یک تکه چوب را هم بگذاری روی آب با آب می رود. گفتند: بالاخره از نظر تو شاهکار چیست؟ گفت: اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی به هیچ وجه به هیچکس "زخم زبان نزنی". آنجا اگر توانست زبانش را نگه دارد که جواب درشت دندان شکن حتی به حق به یکی ندهد شاهکار است حالا اگر به ناحق می گوید که خدا به دادش برسد.
گفت اینکه در بین مردم زندگی کنی ولی هیچوقت به کسی زخم زبان نزنی، "دروغ نگویی" می توانید دروغ نگویید؟ حتی مصلحتی؟"کلک نزنی" می گوید اصلاً بیزینس بی کلک نمی شود، آن دیگر بیزینس نیست مال حرام خوردن است. "دلی را نشکنی " می گوید چرا؟ یک جایی هم دل من را شکستند، خوشت آمد که دلت را شکستند که حالا یک دلی را هم تو می شکنی؟! " از اعتماد کسی سوء استفاده نکنی" این یکی من را آتش می زند آنقدر از اعتمادم سوء استفاده شده ولی اینجا در حضور شما و در چنین شبی به خدا قول می دهم که هرگز به جبرانش از اعتماد کسی سوء استفاده نکنم. " کسی را ازخودت ناراحت نکنی" می توانی؟ گفت اگر توانستی این کارها را نکنی این یک شاهکار است. اینها را یادداشت کنید ببینید شما می توانید شاهکار باشید؟ دیگر لازم نیست ورد بخوانی غیب بشوی، پشه هم که روی دستت می نشیند تا بیایی دستت را بلند کنی ، غیب شد تو هی دنبالش بگرد. اینها را یاد داشت کن ببین می توانی اینها را اجرا کنی آن وقت به تو می گوییم شاهکار،
این گفتگوی ابوسعید ابوالخیر دقیقا گفتگوی شخصی با امام معصوم بود.به امام معصوم عرض کرد: من ریاضتهای بسیار می کشم، شب ها شب زنده داری میکنم، روزها روزه داری می کنم، چه می کنم، چه می کنم امام فرمود برای چه؟ گفت تا به نقطه ی بندگی که خداوند بپسندد برسم، امام معصوم فرمودند: اما ما اهل بیت پیغمبر، فقط آنچه را خدا فرموده انجام بده انجام می دهیم، آنچه را که فرموده پرهیز کن دوری می کنیم. این ریاضت ماست، خیلی کلام بزرگی است می گویند دروغ نگو، می گوید :نمی شود یک جاهایی دروغ مصلحتی را باید گفت، مگر نمی خواهی بنده ی خاص باش؟ مگر نمی خواهی مثل امامت ریاضت بکشی؟ امام ریاضتش انجام دستورات خداوندی است، آنچه را که باید و آنچه را که نباید،در نظر می گیرد، حالا شما از امام بالا رفتی؟ یک بنده خدایی اولین بار که با من روبرو شد به من گفت : میدانی روزی با 5 تا بادام می توانی زندگی کنی؟ مدتها فکر کردم، بعد به خودم آمدم گفتم امیرالمومنین نان و خرما را می خورد، نان و نمک را میخورد، پیغمبر همین طور من از آنها بالاترم؟ حرفش را انداختم پشت گوش،
در سوره حجرات خیلی واضح و روشن خط و مرزهای اخلاقی را روشن کرده، صد البته در سوره های دیگر ، آیات بسیاری در قرآن داریم که خداوند خط مشی های اخلاقی را تعیین فرموده، خیلی سلیس، خیلی روان و خیلی واضح ، هر که بگوید من نمیدانستم، نمی فهمیدم، دروغ میگوید یا اصلا قرآن نمی خواند یا اگر هم می خواند فقط برای ثواب می خواند، مثل وزوز زنبور و چیزی نفهمیده است، من مورد دارم ، بارها بارها جلوی خودم گفته،در سوره حجرات خداوند فرموده هرکس غیبت کند به غیبت گوش کند انگار گوشت برادر مرده اش را خورده،ولی او گوشت من را خورد. حالا به نظر شما او قرآن می خوانده و قرآن می فهمیده ؟ اونجوری قرآن نخوانید.
یک جایی این متن را خواندم:میدانید که بسیاری از انسانها در دنیا به گونه ای زندگی میکنند که همیشه خودشان را مورد بی احترامی از سوی دیگران مردمان می دانند، دیدید بعضیها چه مظلوم نما هستند، هیچ کس به من احترام نمی گذارد، هیچ کس قدر من را نمی داند همه با من بد رفتار میکنند، همه من را کوچک میدانند و الی آخر و خیلی هم در این زمینه زجر روحی میکشند، اما غافلند حالا کجا غافلند؟ رفتارآدمهای مقابل با شما ماحصل بی احترامی از سوی آنها نسبت به شما نیست، این ماحصل رفتار شماست نسبت به خودتان. شما نسبت به خودتان بی احترام هستید، ، نشنیدید می گویند حرمت امامزاده را متولی نگه می دارد، شما متولی خودتان هستید ، اگر این متولی به خودش احترام نگذارد ، می تواند انتظار داشته باشد بقیه احترام بگذارند احترام به خود این چیزهاست:
1-اگر فکر میکنی کاری اشتباه است انجام نده ، وقتی تو می فهمی که این کار اشتباه است، این حرف اشتباه است ،زدن این حرف اینجا جایز نیست، انجام دادن این کار خوب نیست، دست به مال بقیه زدن خوب نیست و هزار تا کار دیگر که دقیقا می دانی اشتباه است انجام نده آن وقت تو به خودت احترام گذاشتی.
2- در سخن گفتن همیشه دقیقا همان چیزی را بگو که منظورت است، ما منظورمان را آن پشت قایم می کنیم زبانمان یک چیزی دیگر می گوید و تو قلبمان یک چیزدیگر است می گوید اگر تو آدم محترمی هستی و به خودت می خواهی احترام بگذاری همیشه همان را بگو که منظورت است.
3- هیچ وقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه را از خودت راضی نگه داری ، هرگز نمی شود یکی "بد سخنی" را می پسندد، یکی "خوش سخنی" ،تو چطور می خواهی این ها را با هم یک جا جمع کنی که هر دو از تو راضی باشند می خواهی یک ناسزا به این بگویی یک " قربانت بروم" به او بگویی آن وقت به تو چه میگویند؟ هیچ وقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه را از خودت راضی نگه داری هرگز.
4- سعی کن هر روز یک چیز جدید یاد بگیری، کلام جدید، درس جدید، یادگیری مداوم را فراموش نکن هروقت یادگیری تمام شد فکر کردی همه چیز را یاد گرفتی وقت مردن است به سلامت خوش آمدی.
5- در گفتگو بادیگران هیچ وقت راجع به خودت بد حرف نزن بعضی ها دیدید می گویند منِ اینجوری اینجوری اینجوری، آخر توِ اینجوری اینجوری اینجوری چرا با من هم گفتگو می شوی؟ من اینجوری که تو می گویی نیستم ، راجع به خودتان کلام بد بکار نبرید، شما احترام دارید.
6- هیچوقت دست از تلاش برای رسیدن به رؤیاهایتان برندارید، رؤیای شما اگر رؤیای شماست قابل محقق شدن است و اگر شما تلاش کنید محقق خواهد شد به شرط اینکه رؤیای باطل نداشته باشید رؤیای کثیف نداشته باشید، رؤیای بدخواهانه نداشته باشید، رؤیایی برای اینکه زجری برای گروهی کسی یا هر چیز دیگری برای تخریب نداشته باشید، دست از رؤیاهایتان برندارید.
7- در زندگی سعی کن راحت بگویی "نه"، به شما می گوید امشب یک جا دور هم جمع می شویم، دوتا پیک مشروب بزنیم، ، دلش نمیخواهد برود دوست ندارد اما نمیتواند نه بگوید، راحت بگو "نه" من نمی آیم، از "نه" گفتن هراس نکنید، خیلی بهتر از بله ایست که به دنبالش وسواس، تردید، نگرانی، آشفتگی و بدبختی باشد.
8- مقابلش از "بله" گفتن هم نترس، خیلی راحت هر چیز درستی که ازتو می پرسند بگو "بله".
9- با خودت مهربان باش آخر تو خیلی خوبی خیلی دوست داشتنی هستی، چرا با خودت مهربان نیستی؟ گاهی اوقات خودت را مهمان کن به یک لیوان چای گرم، به یک بستنی، دیدن یک فیلم که آرامش به تو بدهد با خودت مهربان باش،
10 – اگر چیزی یا موردی را نمی توانی کنترل کنی بگذار به حال خودش بماند، این خیلی مهم است، ما همه ی عالم در چنگمان است که کنترلشان کنیم مبادا به خودشان صدمه بزنند، یک جایی می توانی کنترل کنی، بچه کوچک است یک کاری ممکن است بکند خودش را آسیب بزند می توانی کنترلش کنی، ولی یادمان باشد بچه ها بزرگ می شوند ما نمی توانیم کنترلشان کنیم، می توانیم راهنما باشیم ، می توانیم مشاور باشیم، اما یادت باشد کنترل کننده نیستی و این کار را نکن ، خب چکار کنم؟ بگذار به حال خودش،می گوید به خودش آسیب می زند، بگذار بزند، تو یادت رفته در آن سن بودی چندتا کار غلط کردی، هیچ چیزی نمی شود نهایتاً تو فقط برایش دعا کن،
خیلی موارد دیگر هم هست که جزء احترام به خود است. ازجمله گناه نکردن است . انسانی که از کوچکترین گناه و تخطی از دستور حق دوری می کند درحقیقت به خودش احترام گذاشته است . نه به کس دیگری تا سرزنش نشود . توبیخ نشنود . اگر وقتی گناه نمی کنید ، گناه را انتخاب نمی کنید به دلیل اینکه نباید گناه کرد ، دستور الهی است تو آدم خیلی محترمی هستی . اما گناه نمی کند میترسد که سرزنشش کنند. میترسد توبیخش کنند . بازهم بد نیست ولی دیگر آن ارزش را ندارد . من سالی که انقلاب شد خیلی جوان بودم. در تمام این سال ها در همین مملکت هم زندگی کردم . همین محدوده ی حجاب ظاهر را داشتم . همه ی دوستان و هم سن و سال های من در سال های اول انقلاب در خیابان یا در ادارات تذکرات نرم و درشت ، از این خانم هایی که مامور بودند گرفتند . اما من هرگز چنین برخوردی را نداشتم . چرا ؟ اولاً معتقد به حجاب بودم که حجاب دستور خدا است پس باید اجرا شود . و نمی خواستم مورد خشم خدا واقع شوم ثانیاً ، قانون را در شهری که زندگی می کردم محترم می شمردم تا به خودم احترام بگذارم . مورد عتاب و خطاب قرار نگیرم . البته این را بگویم که گفتگوی من تائیدی بر آنچه که در آن سال های اولیه انقلاب انجام می دادند نیست . من آن کار را تائید نمی کنم . ولی اگر فرد مقابلم از حدودش تجاوز و تخطی می کرد به خودش بی احترامی کرد دلیل نمی شود که من هم خودم را آسان بفروشم . احترام به خودم را لگدمال کنم .
و اما می خواهم بگویم که امشب به این روزهای گذشته ، آنچه که در روزمرگی تان انجام دادید ، حال و هوای محرمی تان ، عاشورایی تان که تا امروز داشتید یک نگاه خریدارانه بیاندازید . خواهش می کنم با خودتان روراست باشید . بدانید که یکی از جنبه های احترام به خود همانا روراست بودن با خودتان است . با خودتان روراست باشید . زیر ذره بین به همه ی رفتارها و اعمال و نیات و تفکرات و احوالات عاشورایی تان خوب نگاه کنید . چون کلام مهمی را می خواهم تقدیمتان کنم . خوش به حال کسانیکه زنجیر زدند اما کنار زنجیر زدنشان یک قل و زنجیر از پای یک گرفتاری باز کردند . خوش به حال کسانیکه سینه زدند ، همراه سینه زدنشان سینه ی پرسوز و آه یک انسان دردمند را التیام بخشیدند . خوش به حال آنهایی که خیلی اشک ریختند و در کنار اشک ریختنشان ، دستمالی دستشان و اشک محنت و سختی از چهره کسانی پاک کردند . خوش به حال آنهایی که سفره انداختند ، سفره نشین دعوت کردند اما از سفره کسی نان نبریدند . به حرام هم دست در سفره ی کسی نکردند و کسی را در این باب گرفتار نکردند . حالا می توانیم بگوئیم خوش به حال چنین کسانیکه اینگونه بودند و توانستند با افتخار فریاد بزنند ، یاحسین . وقتی تو اونجوری بودی و گفتی یاحسین قلب می لرزد ، تک تک سلول هایت می لرزد . این سلول های لرزیده ، این اعضا و جوارح لرزیده ، این قلب لرزیده تا سال بعد لرزان می ماند . دستش به هرچی که برود می لرزد . می گوید حالا اگر تا الان اینجوری نبودیم چی ؟ هنوز محرم باقی است . هنوز عزای اباعبداله باقی است . در روزهای باقی تکلیفت را با خودت روشن کن . چه کاره ای ؟ کی هستی ؟ و می خواهی چی باشی ؟ می خواهی چه کاره باشی ؟ محرم جهت انقلاب است و انقلاب از فرد آغاز می شود . بعد ، به جمع می رسد . در انقلاب عاشورا شرکت کنید و شما هم انقلابی شوید . در پناه خدای یکتا باشید . زیر سایه آقا امام زمان باشید . پرچم لااله الا الله به دستتان باشد . تابع قوانین خدا و احکام الهی باشید . با نثار صلواتی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان .

با ندای قلبت زندگی کن بخش یازدهم

بسم الله الرحمن الرحیم

می گویند روزی یک مردی نزد حلاج رفت حلاج در مسجد نشسته بود از حلاج پرسید: رهایی یعنی چی ؟حلاج فوری از جای خود بلند شد دوید و رفت یکی از ستون های مسجد را سفت در بغل خود گرفت شروع کرد فریاد کردن آی به من کمک کنید! این ستون به من چسبیده من را رها نمی کند ،اجازه آزاد شدن به من نمی دهد مرد رفت نزد حلاج گفت: چی کار می کنی ؟مگر دیوانه هستی ؟این تو هستی که ستون را سفت چسبیده ای، ستون کجا تو را گرفته ؟حلاج گفت من جواب تو را دادم حالا از اینجا برو .گفته بودم در خانه اگر کس است یک حرف بس است. حالا نگاه کنید در زندگی خودتان چندتا از این ستون ها هست که شما به آن چسبیده اید ولش نمی کنید و بعد فریاد می کنید دیوانه شدم و بدبخت شدم همیشه در اسارت هستم ،هیچ کس تو را اسیر نکرده عزیز من جان من این تو هستی که خودت را در اسارت نگاه داشتی حتماً توجه کنید. هیچ کس در قید و بند یک نفر دیگر نیست همه ی قید وبندهاکاذب است و ساخته ی خود انسان است می خواهید در این قید و بند بمانید ناله سر بدهید ؟اما اگر نمی خواهید بیرون بیایید بهتر نیست قدری به دور خودمان نگاه کنیم رشته هایی که به دور زندگی اجتماعی مان و خانوادگی مان و اخلاقی مان پیچیدیم باز کنیم. من با جوان ها بیشتر کار دارم شما جوان هستید و زندگی پیش روی شما. زندگی پیش روی من خیلی دیگر نه دوام دارد و نه می تواند کارساز باشد چرا که من نمی توانم روی بقیه فشار یا سختی وارد کنم واما تو جوان می توانی این کار را انجام دهی فکر نمی کنی که بهتر است تجدیدنظر کنی ؟ بهتر نیست به جای اینکه فریاد کنی بخواهی با ناخن هایت افراد مقابلت را بخراشی ، بندی که از آن طرف گرفتی و به خودت پیچیدی و بستی بازش کنی . باز کن دور بینداز تا ببینی آن موقع حس بهتری داری ،بعد کمتر هم ناله می کنی. دنیای عجیبی است یک عزیزی شب گذشته به من گفت: واقعاً دنیای بدی است دیدید از این جمله های قصار همه ی ما می گوییم من قدری تعمق کردم گشتم هیچ بدی در دنیا ندیدم فی الواقع دنیا از روزی که خلق شده همین طوری بوده همین شکلی بوده چهارفصل سال آمده و رفته کارهای خودش را کرده اگر یک جایی هم خرابی بوجود آمده ما آمدیم سدی شکسته و خراب زدیم و .... زندگی مان را آب برده .دنیا به دور از هر گونه بدی یا خوبی، زشتی یا زیبایی، کمی یا زیادی برای خودش چرخیده آنکه میزان برای احوالات دنیا قرار می دهد ما انسانها هستیم ما هستیم که برای این دنیا میزان قرار می دهیم یک روز می گوییم دنیا بد است یک روز می گوییم خوب است یک روز می گوییم زشت است یک روز می گوییم زیبا است و الی آخر . در احوالاتی آن ستون حلاج را چسبیدم فریاد و شکایت می کنیم، از اسارت در چنگال دنیا داد می زنیم ،دنیا من را فشار می دهد در حال و هوای دیگری دست هایمان خسته شده فشار به این ستون را یواش یواش یک ذره شل می کنیم وقتی یک ذره شل می کنیم حالمان بهتر می شود ناله هایمان کمتر می شود تا جایی که دست هایمان را از ستون جدا می کنیم .من در این 40 روزی که پشت سر گذاشتم این را به عینه تجربه کردم گاهی اوقات به سختی به حاج آقا چسبیدم چرا؟چرا رفتی ؟مگر نگفته بودی با من می مانی ؟ خیلی حال بدی داشتم .موقعی که یک مقدار سبک تر می شدم یک ذره حالم بهتر می شد یک مقدار بیشتر خودم را تخلیه میکردم یک ذره دیگر بهتر می شدم تا جایی که می گفتم خدایا راضی هستم به رضای تو ،من می دانم که شاید خواست او بود که برود چون از دنیا خسته شده بود دیگر لذتی نمی برد اما قطعاً رضایت تو شرط بود و اگر تو رضایت دادی پس یقیناً این احوالات برای او بهتر بود .اگر امروز حالم بد است باید من بیایم از بدی حال ، خودم را جدا کنم نه چیز دیگری ونه کس دیگری. وقتی این کار را کردیم آن وقت دنیا برایمان زیبا می شود اگر ستون یا ستون های مسائل در دنیا نمی فهمند و در اسارت ما باقی می مانند آیا ما هم نمی فهمیم؟که دیگر وقتش رسیده که دست از ستون برداشته و خودمان را رها کنیم، الان فرصت خوبی است چون همه چیز خیلی تند دارد می گذرد قبلاً می گفتیم زمان زود می گذرد این زمان نیست که زود می گذرد، این ریشه ی کل دنیا است که دارد تند تند می رود چون یک اهداف بزرگتری پیش رو است که اینها حالت زباله دارد باید زودتر تسویه شود حالا یا ما جزو زباله ها می رویم یا ما جزو نخبه ها می مانیم همسفر مسیر جدید می شویم این انتخاب تو است هیچ کس دیگری برای تو این انتخاب را نمی کند .نگاه در طبیعت، تعمق در زیستن طبیعت، کمک های خیلی زیادی به آن فهم ما می کند ،یادتان هست گفتم که فهم ریشه ی ما است .چطوری ؟ همان طور که ما مخلوق خدا هستیم سنگ هم مخلوق خدا است گیاهان مختلف حتی آن علف مخلوق خدا است حیوانات به همچنین مثل من و شما آنها هم در روز الست در حیطه ی خلقتشان آنچه را که باید برای دنیا دانشش را فرا می گرفتند، گرفتند همان طور که ما گرفتیم خیلی چیزها را خداوند به ما یاد داد ،خیلی چیزها را در سینه ی ما ودیعه گذاشت، اما من و شما در حیطه ی خیلی وسیع تری تعلیم گرفتیم اسماء الهی را آموختیم و پدرمان آدم در حضور ملائک میزان دانایی و فهم و دانسته اش را که خدایش به او عطا کرده بود به رخ ملائک کشید پس ما هم مثل دیگر مخلوقات مثل سنگ ها گیاهان حیوانات هرچه را باید می دانستیم فرا گرفتیم و بعد به دنیا آمدیم .حالا در دنیا نگاه کنید آنچه را که سنگ ها ،گیاهان ،حیوانات فرا گرفتند هنوز می دانند سنگ تکلیف خود را می داند، گیاه تکلیف خود را می داند ،حیوانات هم همین طور، و براساس آنچه که دانستند و آموختند رفتار می کنند و رفتارهایشان را از خودشان نشان می دهند اما ما فراموش کردیم. فراموش کردیم باید چطور باشیم، فراموش کردیم باید آرام باشیم، اصلا ما باید خودمان باشیم می دانید که خیلی از ما "خودمان باشیم" را درک نمی کنیم، اصلا مفهومی برایمان ندارد، خودت باش، یک مجموعه رفتارها، اخلاق ها و تعهداتی که در شخص تو وجود دارد نه آنچه که در آدمهای متفاوت وجود دارد و تو فکر میکنی باید بهترینهایش را انتخاب کنم که من بهترین باشم، نمی توانی، تو باید باشی که بتوانی بهترین باشی، یک بحثی داشتم با یک عزیزی راجع به خوب جلوه کردن، گفت میخواهی خوب جلوه کنی؟ گفتم من اصلا خوب هستم چی را می خواهم جلوه کنم، من به چیزی ادعا نمی کنم، این ویژگیهایی که شما اسم می برید در نهاد من است، ما یادمان رفته باید خودمان باشیم، آنجایی که زندگی هست آنجا باشیم یعنی چی؟ یعنی همین الان و در همین نقطه، زندگی الان یعنی این، در همین لحظه و در همین نقطه .همه چیز در همین لحظه است نه در گذشته ای که دیگر نیست، یا در آینده ای که هنوز نیامده و آینده صرفا در توهمات ذهنی ما زنده است،

این شبهایی که گذشت درباره رفتارهای گوناگون آدمها در بیرون و در درونشان گفتگوی زیادی داشتیم بگذارید یک نوع رفتار دیگر هم که با جلوه بیرونی آن همه آشنا هستند ولی کمتر با جلوه درونیش روبرو میشوند و بهش نگاه میکنند یک کلامی بگویم. همه عزیزان با کلمه تکبر آشنا هستند .بیایید کمی بیشتر آشنا شویم جلوه بیرونی تکبر یک غروری است که در فرد ظاهر میشود کم کم فرد می رسد به خود برتربینی، همه آدمها دوست دارند که خودشان برتر باشند اما بعضی ها این خود برتریشان اغراق است، خیلی گنده ست و به طرز اغراق آمیزی بالا می رود ، آن وقت خود را برتر از دیگران می بینند به این رفتار و حرکت می گویند تکبر محسوس، قابل حس، همه می توانند حس کنند،چون قابل حس کردن و قابل دیدن است، اما یک نوع دیگر تکبر هم وجود دارد، فردی که متکبر است میخواهیم معرفی اش کنیم متوجه تکبرش نیست مثلاً خود را برتر از بقیه نمی‌داند دانشی که دارد می‌گوید خیلی کم و محدود است از منیت هم دم نمی‌زند به بقیه مردم هم عشق می ورزد ببین چقدر خصلت خوب، به همه هم احترام می گذارد ولی یک امای بزرگ اینجا هست، آن نقطه حساس اینجاست در درونش از اینکه می بیند و از اینکه اندیشه می کند که من منیت ندارم خودم را برتر از بقیه نمیدانم من همیشه خودم را کوچک و دانشم را محدود می دانم به همه عشق می‌ورزم و به همه احترام می گذارم و و و از این اندیشه در دلش خوشحال می شود و اینطوری این شادی که در درونش بوجود می‌آید. می پرسید خوشحال نشود؟ نه! دارد وظیفه اش را انجام میدهد، از این شادی عمیقی که در درونش بوجود می‌آید آرام آرام این شادی در اعماق وجودش یک تکبر پنهان را می‌زاید، رشد میدهد و به مرحله خود نمایی میرساند چطور میشود؟ مغرور میشود. چرا مغرور میشود؟ چون فکر میکند اصلا تکبر ندارد خیلی موجود خاکی و افتاده ای ست و این حس خود برتر بینی پنهانی در او بوجود می‌آید و خودش نمی‌داند، اینگونه تکبر را میگویند تکبر نامحسوس ، در درون فرد اتفاق می‌افتد در بیرون قابل مشاهده نیست، میگوید در بیرون که قابل مشاهده نیست دیگر مشکلی نیست. قرار شد ما خودمان باشیم نه چیزی که در بیرون نشان میدهیم تمام درد بشر امروز از همینجا ست همه آن چیزهایی که در درون دارد نشان نمی‌دهد بالعکس چیزهایی را نمایش میدهد که خوب جلوه کند اما فی‌الواقع نه در افراد روبرو تأثیر درستی میگذارد نه خودش احساس آرامش و آسایش میکند باید خیلی مراقب این بخش باشیم .من توصیه میکنم به شما حتماً یک واکاوی درونی با خودتان داشته باشید و اجازه ی رشد به این تکبر نامحسوس ندهید وگرنه این تکبر نامحسوس خیلی نامرد است از زیر پِی شخصیت آدمی را میزند ذره ذره این پِی را میزند تا به جایی می‌رسد که شخصیت آدمی کاملاًتخریب شود وقتی تخریب شد دیگر نمی‌توانید درستش کنید شاید اصلاً در دنیا فرصتی نداشته باشیم وبیاییم از اول درستش کنیم .و آخرین کلام امروز من :خیلی جدی به خاطر بسپارید در دنیا فقط ماهستیم مسئول آن چیزی که هستیم، زندگی من پر از ماجراهای مختلف بوده پر از مشاهدات عجیب و غریب بوده از طفولیت، علت داشت ، خانواده من بواسطه وجود پدربزرگ و مادربزرگ سن دارو پدر و مادر بسیار عاقل من ، در جایگاهی قرار داشتند که در فامیل و دوست و آشنا سرآمد همه بودند . نتیجتا تمام شادیها ، غصه ها ، جنگها ، جدلها ، اختلافات ووو همه درخانه ما می آمد و آنجا بررسی می شد . نمی دانم شاید من هم بچه خیلی فضولی بودم ،به جای اینکه بروم با عروسکهایم بازی کنم بیشتر ترجیح میدادم که به این گفتگوها گوش کنم . بنابراین من خیلی چیزها دیدم و شنیدم . در ابتدا من هم سعی کردم مثل آنها رفتار کنم مثل آنها یک الگو یا نمونه باشم، نتیجتا یک سری چیزها را برخلاف آنچه که در قلبم می گذشته به خودم تحمیل کردم و این تحمیل اضافه باعث شده امروز بار صد برابری روی دوشم است. در بعضی مسائل که اصلا دیگر نمیتوانم از آنها بیرون بیایم ، باید همانجا بایستم . دیگر هیچ راه چاره ای ندارم . مثل این می ماند که پتروس انگشتش را گذاشت روی آن سوراخ . اگر او سوراخ را رها میکرد و میدوید و میرفت به ده خبر میداد که از این سوراخ آب می آید شاید بهتر می توانست کمک کند . این کار را نکرد و انگشتش را گذاشت تا به جایی که آنقدر درشت شد که دیگر نتوانست بدود برود و خبر کند . من هم خیلی جاها نمیتوانم خبر کنم ، چون روی سرم آوار میشود. برای همین خیلی چیزها دیدم . برای همین توصیه میکنم همان باشید که هستید . خوب هستید ؟ باشید . بد هستید ؟ باشید . اول همان که هستید باشید بعد نگاه کنید در این چیزی که الان هستید کجا هست که یک ذره نامیزانی دارد ؟ شما ماشینتان را میبرید تعمیرگاه ، تعمیرکار چه میگوید ؟ اول بدون هیچ مقدمه ای موتور را میکشد پایین ؟ نه ! میگوید برو پشت ماشین بنشین و روشنش کن . به صدای موتور گوش می کند ببیند این موتور در حال کار کردن در کدام نقطه ماشین یک ریپی دارد که موتور نامیزان است ؟ چون آنها آشنا هستند ،فنی هستند . پس اول روشن بشوید ، خودتان بشوید همانی که هستید ، بی دروغ ، بی کلک و ریا ، بی خودنمایی و تظاهر ،. بعد نگاه کنید ببینید آن که هستید را سنجش کنید با آن که خدا خواسته باشید . چقدر نزدیک است ؟ آنوقت آن جاهایی را که نمیخواند آرام آرام جدایش کنید . آنوقت می بینید که مسئولیت بودنتان را وقتی خودتان برداشتید ، زندگی برایتان فرق میکند . دیگر اگر امروز نا شاد هستی نمیتوانی ناشادیت را به گردن حسنعلی بقال بیندازی . رفتم از او خرید کنم به من گران داد . با من سلام علیک نکرد . نه نه نه اینطوری نیست ! اگر که امروز احساس خوشبخت نمیکنی ، اگر امروز خوب زندگی نمیکنی بزرگترین عامل این شرایط خودت هستی . اگر سر درگم هستی ، مسئول سردرگمی هم خودت هستی . اگر توانستی این را درک بکنی و سهم خودت را از این احوالات ناخوشایند برداری و اصلاح کنی ، آنوقت سهم های ناچیز دیگران در زندگیت خودنمایی میکند . آنموقع میتوانی با افراد روبرویت گفتگو کنی و به آنها بگویی یک همچین سهمی در زندگی من داری و من دوست ندارم اصلاحش کن ،یا اگر آنقدر ضروری نیستند اززندگیت خارج شان کن . آنوقت است که دیگر احساس امنیت و شادی میکنی ، همین و بس .

با ندای قلبت زندگی کن بخش نهم

بسم الله الرحمن الرحیم

ما بارها در گفتگوهایمان گفتیم . از دیگران شنیدیم و در کتب تاریخی خوانده ایم که گفته اند پروردگار در عرش نمی گنجد اما در دل آدم مومن می گنجد . یعنی اینکه دل آدمی محفلی و خانه ای است برای پرورردگار . این خانه را پس باید شناخت . پس باید این دل را شناخت . از سوی دیگر خداوند در کلامش در قرآن کعبه را خانه ی خودش معرفی می کند و دور این خانه اعمالی را واجب می داند تحت عنوان حج . دل آدم ،کعبه . این شب ها که خیلی نمی توانم بخوانم تلاش کردم که در فضای غم و اندوه فرو نروم . بلعکس این نخوابیدن یا این فرصت را بهینه کنم و تبدیل کنم به نگاه های نو . به نگاه های جدید . حالا این کار را می کنم تا در فضایی که خیلی از آدم ها در آن فرو می روند و دیگر نمی توانند بیرون بیایند فرو نروم . این ها را می گویم نه بعنوان اینکه درددل کرده باشم . می خواهم یاد بگیریم همه مان در روزگارهای سخت و در مسائل سخت چطور خودمان را روی آب نگه داریم . دیدید که کشتی ها می شکنند ودر فضای بی انتهای دریا خرد و خمیر می شوند و بعضی ها روی آب زنده می مانند و برای زنده ماندنشان می گردند تخته پاره هایی پیدا می کنند و به آنها تکیه می کنند و تلاش می کنند تا با آنها خودشان را به جایی برسانند . دنیا و گذر عمر از این قصه ها و رها شدن در این آب ها زیاد دارد . راهکارهایی را یاد بگیرید که تا زمانیکه در دنیا مقرر است باقی بمانیم به طور حتم به پیش بروید . به قعر فرو نروید .

القصه . به عکس کعبه ،خانه ی خدا در موبایلم نگاه می کردم . به خاطر آوردم در دو باری که به حج رفتم ، حج تمتع و حج عمره هر بار من در مقابل خانه ی خدا در یک فضای به اصطلاح خلوت تر می نشستم و ساعت ها به خانه خدا نگاه می کردم . بسیار هم فیض بردم . بسیار هم لذت بردم . اما در اولین نگاه ها در آن زمان در سال 84 که اولین بار رفتم ، همیشه به دنبال یک چیزی می گشتم اما چون نمی دانستم آن یک چیز چی است اسمی برایش نداشتم نه از کسی می توانستم بپرسم و نه خودم پیدایش می کردم . شب گذشته وقتی چشمم به عکس کعبه افتاد به دنبال آن سفری که به خانه ی خدا داشتم این بار یک قدم پیش رفتم . چطوری ؟ به ساختمان خانه ی خدا نگاه می کردم . دیدم این ساختمان برای اینکه استوار و پابرجا باقی بماند بر شش صفحه ، چهار صفحه دورتادور ، یک صفحه بالا و یک صفحه ی زیرین که این صفحات با 12 ضلع به هم وصل شدند یعنی به عبارت بهتر بر 12 ضلع استوار است . اگر کعبه خانه ی خدا است ، دل مومن هم خانه ی خدا است پس یقیناً این دل هم پایه های استواری برای خودش می خواهد . نمی خواهد . خانه ی خدا در 12 ضلع استوار است . پس دل مومن هم پایه های استواری نیاز دارد . و از آنجایی که این دو را با هم تشابه می دهند ، یقیناً آن 12 تا است این هم باید 12 تا باشد . تا جایگاه درست و شفاف و پر از نوری برای جایگاه خداوند باشد . درخانه ی کعبه وجه ها و اضلاع، ساختاری از جنس دنیا دارند . مصالح خوب . سیمان خوب . نمی دانم قطعاتی که به هم وصلش می کند و ... . همه چیز خوب . پاکیزه . مطمئن و از جنس پاک و کاملاً نظیف. اما دل مومن پایه هایی این ریختی ندارد . و این پایه ها و استواری اش به یک چنین مصالح محکم و شناخته شده ای نیست . اما به هرحال مصالح را نیاز دارد . نمی تواند که نداشته باشد . حالا ببینیم که این دل مومن 12 تا ضلعش از چی تغذیه می کند . حالا دل آدمی ، 12 تا ضلع نیاز دارد . این 12 تا ضلع کجا هستند . آمدم و گفتم این 12 تا ضلع 12 تا نیروی روح هستند . که انسان باید آنها را کسب کند دمادم هم تقویت کند . حالا می خواهیم برویم و 12 نیروی روح را بشناسیم و هر ضلع خانه ی دل را نامگذاری کنیم. تلاش کنیم این 12 نیروی روح را در وجودمان حفظ کنیم و به آن ایمان داشته باشیم . چون این 12 نیروی روح را خداوند به هر بنده ای عطا فرموده ولی در حجاب است . همه هم دارند ولی در حجاب است . دیده نمی شود . حالا به این بنده واجب است که آنها را عیان کند . وقتی عیانش کرد در وجودش نهادینه کند . اجازه ندهد پشت حجاب برود. حالا ممکن است بپرسید که این 12 نیروی روح چی است ؟1- عدالت و حق طلبی . هم خودش عادل باشد و هم همیشه به دنبال عدالت باشد . حق بطلبد . 2-کرامت و بزرگواری . خیلی باید به این جمله ها دقت کنیم . ما داریم زیربنای یک آینده ای را می سازیم که این آینده فقط رو تل خاک است . ما آنچه را که پشت سرمان بوده خراب کردیم . ریختیم پائین . الان می خواهیم آینده ای از این زمان حال را بنا کنیم که این دفعه آینده ی روشن و درستی باشد . پس مصالحی را که داریم به کار می بریم باید خوب بشناسیم . 3-ایثار و از خودگذشتگی . 4-اطاعت و بندگی . می دانید ما خیلی جاها مطیع هستیم عین اطاعتی که مرئوس از رئیسش می کند . اما بنده نیست . پشت سر آن رئیس چهارتا ناسزا هم می دهیم . عجب آدم اینجور ، اونجور ، اونجوری است . اما در مورد خودمان و خداوند و رابطه مان این طوری نیست . هم باید مطیع باشیم و هم در کمال خضوع و خشوع بنده باشیم .5- علم و آگاهی . دانش و علم را کسب کنیم اما بر آنها بر ماهیت اصلی شان آگاهی داشته باشیم . چندین بار شاید تاحالا گفتم یکی از اقوام ما که الان ایران هم نیست تقریباً با هم یکسال یا دوسال اختلاف نداشتیم . همیشه امروز که آخرین امتحان را می داد و از مدرسه می آمد خانه برای فردا تمام کتب سال پیشین و جزواتش را می ریخت وسط حیاط آتش می زد. می گفتم خب مگر مرض داری این کار را می کنی . سال بعد اگر یک مطلبی را خواستی و خواستی به آن مراجعه کنی آن وقت چه کار می کنی ؟ می گفت من دیگر هیچ کدام از این مطالب نمی خواهم . گفتم پس برای چی آن ها کسب کردی ؟ گفت هرچی که تا امروز امتحان داده بودم امروز تا قبل از اینکه بیایم خانه همه را ریختم در سطل زباله ی شهرداری . ولی اینجا دیگر نمی شود . هر آنچه را که در دنیا کسب می کنیم تحت عنوان دانش ، علم باید بر ماهیت آنها هم آگاهی داشته باشیم چرا که باید آنها را بکار ببندیم،6- راستی و درستی، راست می‌گوید ولی آدم درستکاری نیست، یعنی چه؟ دزدی میکند میگوید من دزدیدم، خوب پس چرا دزدیدی؟ می‌گوید پول لازم داشتم،7- تسلیم وپذیرش، ما گاهی اوقات تسلیم خدا هستیم چون راهی نداریم، نمی‌توانیم چیزی را زیر و رو کنیم پذیرش نمی کنیم هرجا راه بدهد قد علم میکنیم،این نمیشود،8- رضایت و خشنودی، ناظم وقتی می‌گفت کلاسها حاضراست، چراغها رو هی خاموش روشن میکرد می‌گفت بدوید همکاران دامن من رو می‌گرفتند میگفتند مگر به توبیشتر از ما حقوق میدهند که زودتر از ما می روی کلاس، میگفتم نمیدهند ولی مطلب اینست اون روزی که گفتم راضیم به این حقوق یعنی با کمال خوشحالی با این حقوق میروم کارم را میکنم، رضایت بدون خشنودی ارزشمند نیست،9- سخاوت و بخشندگی،10- پاکی و طهارت،11- امانتداری و صیانت،12- اخلاص و رهایی، این دوازده نیرو از روح کل و بالطبع آن ازنفس کل در ما جاری شده، باید به‌ظهور برسانیم ماحصل آن چه میشود؟ رهایی از رنج وقتی تسلیم و پذیرش را باهم درک کردیم و پذیرفتیم دیگر از سر ناچاری تسلیم نمیشویم رابطه آدم با آدم را نمیگویم رابطه آدم با خدا را میگویم، وقتی تسلیم خدا شدیم پذیرش می کنیم هر آنچه بر ما فرستاده است،
راستی هر صبح که از جایتان بلند می شوید به این فکر کردید که چرا می خواهید از جا بلند شوید؟ من همیشه تمام عمرم بطور خودکار بدون توجه به این مطلب در رختخواب غلتی میزدم، معمولا از رختخواب بیشتر خوشم می‌آمد، اما، همیشه دنبال دلیل می‌گشتم برای بلند شدن تا خودم را بالاجبار از رختخواب بیرون بیاورم، تا وقتی دختر خانه بودم مدرسه و زنگ مدرسه و رسیدن معلم، بعد دانشگاه رفتم همینطور بعد که ازدواج کردم دلایلم فرق کردند، هر صبح به دنبال دلیلی می‌گشتم که رختخواب گرم و نرم را رها کنم و تا اینکه آسمانی شدن همسرم اتفاق افتاد هر وقت صبح چشم باز میکردم با به خاطر آوردن اینکه ایشان کنارمن نیست و دیگر به من احتیاج ندارد آنچه که من را از رختخواب در میآورد احتیاج ایشان به من چه در سلامتی که هر کاری میکردم شما بروید یه چیزی بخورید نمیرفت و چه وقتیکه بیمار بود و به کمک من نیاز داشت، وقتی به اینجای فکر می رسیدم دوباره چشمایم رو می بستم میگفتم بخواب دیگر دلیلی برای برخاستن نداری ،خیلی سخته خیلی سخته اگر بچه ها نبودند، شاید همه ی روز را با چشم های بسته در رختخواب می ماندم، چون همیشه صبح ها خواب عمیقم را رها میکردم با هراس بلند میشدم تا صبحانه ایشان را حاضر کنم، مبادا قندش تغییرات زیاد داشته باشه، انگیزه بزرگ برای برخاستن، می ترسیدم آسیب ببینه و به همین دلیل در خواب به روی من بسته میشد، دلیل برخاستن، زمان برد تا بفهمم این طوری نمی شود ، تا کی می خواهی این وضع را ادامه بدهی، امروز که این مطلب را دریافتم، با خود اندیشیدم که بیا و دوازده نیروی روح را پیش چشمهایت بگذار، هر روز صبح که از خواب بیدار می شوی، که تا دیر نشده لا اقل یکی از آن ها را با جدیت و با عشق بسیار از پشت پرده حجاب بیرون بیار و در خودت تجلی بده، چون قافله عمر معلوم نیست کی تو را میان راه پیاده می کند، نقطه پایان را اعلام میکند، پس بهره ببر و تجلی دوازده نیروی روح، "روح جهانی شو"، این انگیزه من را از خواب و رکود در رختخواب، یاس وناامیدی و بیماری بلند کرد و فعلا در خدمت شما عزیزان قرار داریم پس بیاییم دستهایمان را به هم بدهیم، و هر صبح با یک انگیزه واحد از خواب بلند شویم و تلاش کنیم آن روز تجلی گاه یکی از آن دوازده نیروی روح باشیم، ان شا الله.
می دانیم که در جماعت و یکپارچگی خداوند قدرتی بی انتها از قدرت خودش قرار فرموده تا بندگانش با قدرت و سرافرازی تمام و کمال بندگی کنند، خلاصه ی کلام برای بیدار شدن صبح هایتان دلیلی پیدا کنید تا به خاطر آن دلیل راه بروید، نفس بکشید زندگی کنید. نتیجه ی کلام :برای رسیدن به آن بیداری و آگاهی باید انگیزه های خوب پیدا کرد تا بتوانید از جایتان بلند شوید و از این همه رخوت و سستی که گریبان بشریت را گرفته خودتان را رهایی ببخشید.

چون قيامت پيش حق صفها زده در حساب و در مناجات آمده
(وقتی قیامت میرسه مردم در مقابل حضرت حق صف می کشند و دارند همه چیز را حساب و کتاب میکنند )
ايستاده پيش يزدان اشک ريز بر مثال راست خيز رستخيز
حق همي گويد چه آوردي مرا اندرين مهلت که دادم من ترا
(خدا می پرسد بنده تو که آمدی تا اینجا چی برای من آوردی؟ در این فرصتی که در دنیا به تو دادم)
عمر خود را در چه پايان برده اي قوت و قوت در چه فاني کرده اي
(خوردی توانایی جانت را برای چه کاری به باد دادی؟)
گوهر ديده کجا فرسوده اي پنج حس را در کجا پالوده اي
(چشمها دو تا گوهرند که باید ازآنها بهره می بردی، حس ها را کجا ضایع کردی؟ به کار بردی؟)
چشم و هوش و گوش و گوهرهاي عرش خرج کردي چه خريدي تو ز فرش
دست و پا دادمت چون بيل و کلند من ببخشيدم ز خود آن کي شدند
(من بخشیدم تو با آنها چی کردی؟)
همچنين پيغامهاي دردگين صد هزاران آيد از حضرت چنين
این پیامهای دردناک و سخت ....
تا دیر نشده بایدخودمان را برای آن روز حاضر کنیم .
در مورد جلسه دیروزیعنی جلسه ی هشتم فقط به یک نکته اشاره می کنم آنچه ما گفتیم به عنوان آگاهی، فضولی در کار دیگران نیست ما می خواهیم بر فرد مقابلمان آگاه بشویم به چه دلیل؟ به دلیل اینکه آیا این فردی که مقابل من است اگر می گوید که خداشناس است راست میگوید؟ سر من کلاه نمی خواهد بگذارد؟ ما به این وارد نمی شویم که آیا ایشان چه جور کارهایی را یواشکی انجام می‌دهد ما به کارهای پنهانی اش وارد نمی شویم ما در ماهیتش در ساختارش نگاه می‌کنیم و می‌فهمیم که آیا ما می‌توانیم سلوکی در مسیرمان با این فرد داشته باشیم یا نمی توانیم، در مورد خودمان هم به همچنین، فرد مقابلمان اگر خدایی ناکرده همخوانی با ما نداشته باشد مطمئن باشید آنچه که از ما خروج می کند در آگاهی ما باقی می ماند و به فرد مقابل چیزی نفوذ نمی کند . پس بنابراین به این نکته توجه کنید .

با ندای قلبت زندگی کن بخش دهم

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز قصد کردیم قدری با عملکرد شیطان آشنا شویم می گوید حرف ها می زنی ما دائم داریم با شیطان دست و پنجه نرم می کنیم 

آن یکی می گوید بغل به بغل دست به گردن با او حرکت می کنیم حالا می خواهیم تازه با عملکرد شیطان آشنا شویم .شما اصلاً شیطان را نمی شناسید می دانیم که روز ازل شیطان تمرد کرد چرا ؟ خداوند آدم را آفرید پس از آفرینش به صف ملائک و شیطان که می گویند شش هزار سال در صف ملائک عبادت می کرد و تسبیح خداوند را می گفت امر فرمود که بر این خلقت من بر موجودی که آفرینش کردم شما سجده کنید همه سجده کردند بدون چون و چرا به جز شیطان. شیطان تمرد کرد، گردن کشی کرد . گردن کشی و خود برتر بینی و به اصطلاح غرورش باعث شد که از سجده خودداری کند و اعتراض کند . اعتراضش این بود این را از خاک آفریدی و گل بدبو، درحالی که من را ازآتش آفریدی پس چگونه به من امر می کنی که چیزی که از خودم پایین تر است سجده بکنم. خداوند او را از بارگاهش طرد کرد شیطان از خداوند تا روز موعد مهلت خواست، خداوند به او مهلت داد شیطان گفت می روم و در دنیا بر سر راه بندگانت می نشینم و آنها را از مسیر هدایت به سمت پروردگار خارج می کنم مگر کسانی که واقعاً ایمان آورده باشند و تسلیم محض باشند و دیدیم که خدواند فرصت را به او داد و او هم از آن زمان تا به امروز دشمن قسم خورده ی انسان است به طرق مختلف .ما اینها را در قران خواندیم اگر بخواهیم با دشمن مقابله کنیم و آسیب نبینیم یکی از راه های آن این است که دشمن را بشناسیم پس بیاییم اول شیطان را بشناسیم بعد ببینیم چطوری وسوسه می کند و وقتی که وسوسه های آن را شناختیم دیگر به آن پیرو نشویم. اگردر انسان کلامش، گفت و گو و سخن گفتنش اگر آلوده به کینه و حسد بشود می شود ابزار شیطان .کلام آلوده به کینه و حسد می شود ابزار شیطان . شیطان از این کلام انسان استفاده می کند خیلی جالب است از بیرون چیزی وارد نمی کند از تو می گیرد برعلیه تو کار می برد اگر تو کینه نداشته باشی حسد نداشته باشی از کجا می خواهد به شما نفوذ کند اما تا می بیند بنده ای در نقطه ای دچار کینه است یا دچار حسادت است فوری آنها را از او می گیرد و می شود ابزار شیطان و این ابزار شیطان متاسفانه بذر این گیاه مسموم را خود انسان می کارد ما هستیم که می کاریم اگر ما بذر این گیاه مسموم را نکاریم که به عمل بیاید جلوی آن را خیلی زود بگیریم شیطان به ابزارش دست یابی نخواهد داشت بذرش را آدم می کارد ذهن آدمی بذر را آبیاری می کند شروع می کند به پرورش دادن اما محصول آن را چه کسی بر می دارد ؟شیطان. بذری که توسط انسان کاشته شد و ذهن آدمی آن را آبیاری کرد گسترش داد پرورش داد محصول این گیاه مسموم را شیطان برداشت می کند حالا برداشت کرد کجا می برد ؟ یک کره ی دیگر؟نه جالب این است با خودش جایی نمی برد هیچ کجا نمی برد بلکه چه اتفاقی می افتد؟ بذر گیاه مسموم کینه و حسد که کلامش را آدمیزاد داد این بدر مسموم محصولش تبدیل می شود به نفاق و تفرقه. در عمل محصول آن یعنی نفاق و تفرقه را به دست انسان می دهد و دقیقاً به خود آدم پیشکش می کند آنجا یک مقدار کینه داشت یک مقدار حسادت کرد گسترش پیدا کرد دامنه زد تبدیل شد به نفاق و تفرقه .دورویی ها ،نفاق های بین انسان ها و جدا کردن آنها از همدیگر، اینها را باز به خود آدم پیشکش می کند می گوید مال تو. تا آدمیزاد از این محصول روزی خود را بر دارد روزیش چه می شود؟ تبدیل می شود به اینکه نفس مسموم خود را پرورش بدهد نفس را مسموم کردی پرورش دادی یک چرخه ی تکراری مدام برای خودت بوجود آوردی و انسان به طور دائم در چرخشی مسموم و زشت که دقیقاً بذرش را خودش پاشید و شیطان همراهی کرد و در انتها محصولش را به خودش داد قرار می گیرد تا چه موقع؟تا وقتی که ذهن آدم مشغول و فعال است این چرخه ی تکراری وجود دارد فقط زمانی که انسان موفق بشود ذهنش را خاموش بکند از این چرخه می تواند خارج بشود کدامیک از شما ذهن خودتان را خاموش کردید ؟ذهن را مودب کنید که یک گوشه بنشیند فقط تماشا کند و تا وقتی که ذهن خاموش نشود مدام این تکرار اتفاق می افتد حالا در این مسیری که ایجاد می شود و این مسیر تکراری است کار آن ذهنی که مسموم شده چی است ؟ کار این ذهن مسموم شده این است که خطاها برداشتها و عملکرد های غلط انسان را زیبا جلوه می دهد طرف در مهمانی به یک نفر می پرد و فحش می دهد شیطان می گوید: آفرین حقش بود این را باید یک همچین کاری بکنی تا ادب بشود .اصلاً رسالت انسان های با شعوری مثل تو همین است که اینها را سر جایش بنشاند که اینها را ادب کند ببینید شیطان از چه مسیری از طریق ذهن مسموم شده کارها و خطاها ،برداشت ها و عملکردهای غلط انسان را زیبا و خیلی از موارد مقدس جلوه می دهد که تو در دنیای بشریت عجب تحولی بوجود آوردی .آدمیزاد نمی داند هر یک بذر غلط که پاشیده می شود چه خبرها به دنبال خودش دارد .می دانید علف یک چیزی است که به درد نمی خورد زمین را ناکار می کند هر چیزی که شما می کارید محصول شما را خراب می کند می گویند این علف هایی که می روید اگر نگیرید هر یک دانه اش بذری به اندازه ی چندین برابر روی زمین می پاشد می گویند وقتی زمین خود را علف گیری می کنید علف ها را می کنید از جا در میاروید و معدوم میکنید حتماٌ بعد از آن، زمین بایر و خالی را سمپاشی کنید که بذرهای این علف ها آنهایی که از دستتان در رفته و ندیدید به روی زمین پاشیده شده و چند روز بعد دوباره از خاک سر در می آورند اگر سم بپاشید بلافاصله اینها می میرند و در نمی آیند. همین اتفاق در ذهن های مسموم هم می افتد اگر ذهن مسموم و ذهن خراب را وقتی حتی افکار نامناسب را از آن خارج کردی به آن واقف شدی که این کاری که من کردم غلط بود اصلاً جایز نبود نباید انجام می دادم اگر حتی به این نقطه برسید وفکر کنی کار تمام شده اشتباه کردید چرا؟چون چند روز بعد دوباره بذرش را به یک شکل دیگر می آورد می کارد و شما را از یک طریق دیگر مسموم می کند پس چه کار کنم ؟در ازای کار غلط تنبیه بپذیر اگر کسی را آزار دادی علی رغم اینکه از معذرت خواهی خوشت نمی آید در ملا عام ، در حضور همه ی آنهایی که تو در حضور آن ها به این فرد توهین کرده بودی برو و عذر خواهی کن و بگو اشتباه کردی . این بذرش دیگرسم خورد و تمام شد ، دیگر نمی تواند رشد کند . یک بنده ی خدایی خیلی سال پیش هر شغلی را که می گرفت ، یک ضرر و زیان های گنده گنده ای می داد . محل کارش آتش می گرفت ، دزد بهش می زد ، خسارت می خورد و الی آخر. از من سوال کرد که من چه اتفاقی برایم می افتد ؟ گفتم تو ربا می دهی ، ربا می گیری ؟ گفت نه . باز نگاه کردم این دفعه پرسیدم که خب اصل سرمایه ات را از کجا آورده ای ؟ بالاخره یک سرمایه ای بوده است که شروع به کار کرده ای . گفت پدرم داده است . گفتم پدر تو آدمی بود که اهل خمس و زکات و اینها باشد ؟ گفت نه . گفتم آدمی بود که بهره بدهد و بهره بگیرد ؟ گفت بله . گفتم دیگر چه می خواهی . تو نمی کنی ولی بذر مسمومش در زندگی ات هست . گفت چه کار کنم ؟ گفتم به اندازه ی سرمایه ای که پدر بهت داده بوده است ، از مالت خارج کن . گفت اگر این کار را بکنم ، الان باید اثاثم را ببندم ، وسط بیابان چادر بزنم و توی آن بنشینم چون آن پول الان به اندازه ی پول پیش خانه ام است . فکر کردم و گقتم با امام زمان عهد ببند ، آقا جان فرصت بده من همین طور از این ماه که دارم کار می کنم ، هر ماهه از درآمدم این مقدار مثلا 10 درصد یا 5 درصد، 20 درصد به طور معین کنار می گذارم و این پول ها را از مالم به اندازه ای که رسید خارج می کنم . پول شیرین است این کار را نکرد . همه چیز او از هم پاشید . اگر فکر کردید که درست رسیدی به جای حساسی که می آیید و می فهمید به چی غلط فکر کردید ، شما چه کار خطایی کردید . پس وقتی فهمیدید در خلوتتان و اقرار کردید کفایت است ؟ اشتباه می کنید . علف چینی را کرده ای ، اما سم به این زمین خالی شده ی فکرتان باید بپاشید به همین طرق که عرض کردم . مثلا وقتی تنگ نظری و حسد با هم سر بلند می کنند ، می دانید چه اتفاقی می افتد ؟ ظرف وجود آدمی ریز ریز می شود . ما یکپارچه هستیم ولی ریز ریز می شود و از این حالت یکپارچگی در می آییم . به همان نسبت هم ظرف وجود آدمی کوچک می شود . آنوقت مثل این می ماند که آدمی که در عالم وحدت آفرینش شده است با اصرار زیاد ، خودش را از آن عالم وحدت به عالم کثرت پرت می کند . تکه تکه می شود . این تکه تکه شدن یعنی چه ؟ یعنی تفرقه افکنی . این تفرقه افکنی با روح بزرگ آدمیزاد هیچ تناسبی ندارد . پس چه کار کنیم ؟ از کلام الهی ، سخن پیامبر و ائمه اطهار حق و باطل را بشناسید . برویم سراغ کتاب خدا . به جای این فیلسوف ، به جای آن دانشمند ، ، به جای این استاد ، ما بالاترین استاد الهی را داریم . کتاب خدا و کلام های کاملا با سند از پیامبر و اهل بیت . بروید سراغ آنها . حق و باطل را از هم تشخیص بدهید . وقتی تشخیص دادید ، تلاش کنید با باطل آمیزش نکنید ، با باطل ازدواج نکن ، با باطل کار نکن ، با باطل هم خانه نشو ، سعی کن با باطل همسایه نشوی. با باطل گفت و گو نداشته باشیم . باطل نخوریم ، باطل نیاشامیم . و هر کار باطل دیگری را . چراکه. کار باطل این است حقیقت را میخواهد از اصالت ذات ما جدا کند.
از کلام مولانا میگویم
جان حیوانی ندارد اتحاد ** تو مجو این اتحاد از روح باد
گر خورد این نان نگردد سیر آن ** ور کشد بار این نگردد او گران
بلک این شادی کند از مرگ او ** از حسد میرد چو بیند برگ او
جان گرگان و سگان هر یک جداست ** متحد جانهای شیران خداست
تا اینجایک بخش عمده ای از کلام خدا گفتیم چه کارهایی نکنیم که در دام شیطان نیفتیم، همه این جملات را گفتیم علیرغم اینکه در زندگی ما درس بود بار منفی هم دارد، بار منفی اش آنجاست که گفتیم حسد نکن. و جملاتی که گفتیم از زشتیها بود و اینکه چطور از آنها پرهیز کنیم اینها همراه خودشان مقداری بار منفی دارند ، بار مثبت چه بود؟ یک قانون دیگر هم وجود دارد احترام یا تکریم زندگیست، این قانون مصوبه ی زیبایی دارد،این قانون میگوید شادی هایت را تقسیم کن عشقت را، آرامشت را ،سعادتت را تقسیم کن هر آنچه که میتوانی تقسیم کن، ما خیلی وقتها هرآنچه داریم می‌بخشیم چون طرف مقابل به آن نیاز دارد اما این را نمی‌گوید، می‌گوید تقسیم کن نه بخاطر اینکه طرف مقابل نیازمند است ،تقسیم کن بخاطر عشق و بزرگداشت زندگی چه او نیاز دارد چه نیاز ندارد ببخش، که هرکس زندگی را تکریم کرد زندگی خودش تبدیل به عبادت و نیایش و راز و نیاز می‌شود آنوقت است خدا را همه جا میبیند دیگر دنبال خدا نمی گردد، آنوقت است دیگر درخت را که آب می‌دهد، ازیک میهمان پذیرایی میکند، دست یک سالمند را می‌گیرد و از جوی رد میکند، همه اینها میشود عبادت حضرت حق، آنوقت تمام زندگی میشود عطر راز و نیاز و نماز، ذکر حق و تجلی حق. ببینید زندگی چقدر زیبا میشود هیچوقت دقت کردید اگر یک تکه سنگ تا وقتیکه من با نیروی دستم بالا می کشم تا هرکجا که بخواهم میرود هر لحظه که دستم خسته شود و بیحس شود و این را ول کند چه اتفاقی می افتد این می افتد،سقوط میکند، این امر طبیعی ست اما یک گیاه کوچک از خاک بیرون زده یا دانه اش در خاک است تازه می خواهد بیرون بیاید ببینید چطوری سنگ و خاک و هر چی سر راهش باشد می شکافد و سرش را بیرون می آورد غیر از این است؟ ندیدید تا حالا؟ چرا گیاه اینکار را میکند؟ چون گیاه ریشه دارد، هر انسانی به اندازه همان گیاه کوچک اگر ریشه داشته باشد، از زیر عادت ها،غریزه ها، حرف ها، هوس ها می تواند سر بیرون بیاورد و با قلبی پر از عشق افتخار بیافریند، ریشه ی ما انسانها فهم ماست، فهمی که نه تنها به جملات منفی که چگونه از دام مکر شیطان در امان بمانیم یا چطور با شیطان مقابله کنیم، نمی اندیشد در وادیش نیست ، بلکه دائم در این اندیشه است در مال، در دانش، در علم، در معرفت، در عشق و محبت چی دارد و چه قدر دارد که می تواند با دیگران تقسیم کند، منتظر نماند که دیگری از او درخواست محبت و صفا و همدردی کند، قبل از ابراز این درخواست او می بخشد و منتظر جوابش هم نمی ماند، این همان ریشه ی آدمی است، یا به عبارت دیگر همان فهم آدمی است، که باید به اون آگاهی پیدا کرد و از آن بهره برد. علی رغم شرایط بسیار، بسیار، بسیار سخت من در این روزهای ماه محرم و قبل از آن با توجه به اینکه می بایستی در خدمت شما باشم مسائلی مطرح شده که این روزها شدیدا در زندگی آدمها نشر و نما دارد، هیچ کس نمی تواند بگوید اینها در زندگی من نیست، یا من این گونه نیستم، حالا ممکن است درصدی بالاتر یا درصدی پایین تر ومطالب را برای خودتان خلاصه کنید حداقل به صورت تیتر در بیاورید و هر روز مطالعه کنید. باور کنید مطالعه اش شاید به اندازه نیم ساعت طول نکشد و این خدمت بزرگی است به خودتان و نشان دهنده سپاس گزاری شما از نعمتی که خداوند در این ایام در اختیارتان گذاشته است من هم مثل شما، من هم مثل شما بهره می برم با این تفاوت که من گوینده مطالب هستم و شما شنونده، ولی هر دو به یکسان بهره می بریم در پناه خدا باشید .

با ندای قلبت زندگی کن بخش هشتم

بسم الله الرحمن الرحیم

کلمه ی آگاهی از آن کلمه های خیلی شیک این روزها است هر کس که می خواهد یک جوری بگوید من می دانم و می فهمم از کلمه ی آگاهی در یک جایی از جمله بندی خود استفاده می کند بنابراین این روزها خیلی شنیده می شود و البته خدا را شکر که حداقل به نوک زبان ها جاری است. ولی آگاهی درجات مختلف دارد گاهی آگاهی را بر واقف شدن بر همه ی امورات بیرونی خودمان تلقی می کنیم که آگاه باشیم در مورد شغل مان در مورد زندگی مان در مورد اقتصادمان و .... اگر بتوانیم بر کنه و درون مسائل و وجود افراد مقابل خود واقف شویم آن موقع می توانیم خودمان را آگاه بشناسیم پس آگاهی فقط یک بخش ندارد ،این هم یک بخش است .خیلی چیزها را در مورد امورات بیرون از خودمان بدانیم این هم یک بخش است. اما فی الواقع این طوری فکر نکنید آگاهی مثل یک تیر است تیر می دانید چیست؟ تیرها معمولاً یک سرش یک فلش پیکان دارد به حالت مثلث ،اما اگاهی که ما از آن صحبت می کنیم مثل یک تیری است هر دو سرش از این پیکان ها دارد چطوری؟می گویم وقتی شما کسی را نگاه می کنید در عمل یک سر این تیر دو طرفه را به سمت او حواله می کنید می خواهید به شرایط او آگاه بشوید می خواهید درکش کنید، این تیر را پرتاب می کنید این سر پیکان دار تیر به او گیر می کند و به همان طریق به تو منتقل می کند. خیلی سال پیش آن موقع بیمار درمان می کردم این تجربه را داشتم ولی نه با این عمق، انجام می دادم ولی نه با فهمی که امروز دارم وقتی بیماری را می خواستم درمان کنم یا می خواستم هاله هایش را ببینم به او می گفتم که جلوی من یا بایست یا صاف بشین یا حرکت نکن و از چشمایم این تیر را پرتاب می کردم تیری که پرتاب می کردم هر جای بدنش که مشکل داشت می رفت آنجا گیر می کرد طرف می گفت دلم درد می کند تیر می رفت به قلبش گیر می کرد می گفتم نه تو دلت درد نمی کند قلبت مشکل دارد طرف می گفت مثلاً کتف راستش درد می کند ولی تیر را که می انداختم به گردن او گیر می کرد گفتم نه تو گردنت درد می کند و از طریق همان تیر نوک آن پیکان اطلاعات داخلی جسمی بیمار را به من منتقل می کرد و من می فهمیدم ،این آگاهی و شناخت شد.هنوز هم می فهمم ولی خیلی به دانستن راغب نیستم آن موقع فکر می کردم که به آدمها کمک می کنم که مشکلات جسمی آنها حل می شود و آنها یک مسیر جدید پیدا می کنند بعد دیدم نه هزار ماشالله مشکلات جسمی شان حل می شود مسیرهای قبلی خود را صد چندان دنبال می کنند .گفتم: چه فایده حالا یکی درد نداشته باشد دردش درمان شود بعد یک خلاف بشود ده تا خلاف.

پس وقتی که کسی را نگاه می کنید در عمل یک سر تیر دو طرفه به سمت او حواله می شود در عمق وجودش وارد میشود بررسی می شود و شما اوضاع و احوال او را آگاه می شوید اما سر دیگر پیکان کجا می رود ؟گفتیم تیری که به آن می گوییم آگاهی دوتا سر دارد یکی از آن می رود فرد مقابل آن یکی سرش کجا می خواهد برود؟ اگر همزمان که فرد مقابل تیر را به سمتش پرتاب کردی و رفته دارد کاوش می کند دقت کنید سر دیگر تیرتان به سمت خودتان حرکت کند این حرکت اتفاق می افتد چه تو بخواهی چه نخواهی ؛چه بفهمی چه نفهمی ؛ چه اراده داشته باشی چه غیر ارادی اما وقتی تو شروع می کنی به کاوش فرد مقابل عملاً همان کاوش در وجود تو هم اتفاق می افتد بعد چی می شود ؟حالا این که از فرد مقابل شروع می کند از طریق همین تیر می آید به آگاهی تو وارد می شود. که این چه طوری است؟ چه شکلی است؟ چی کار می کند؟ آدم خوبی است؟ آدم بدی است؟ و الی آخر... این یکی پیکان که به سمت خودت رفته الان در وجود خودت قلاب شده تو را بررسی می کند اگر هوشیار باشی نتیجه بررسی که می آید بیرون قفلش می کنی مال خودت است تو می فهمی در قبال کارهایی که داری انجام می دهی در درون خودت چی دارد می گذرد خوب اگر واقف شوی آگاهی خیلی بالایی هست، مضاف بر اینکه راه انتقال این چیزی که از درون تو در آورده و الان در این تیر است سد می کنی اجازه نمی دهی به فرد مقابلت برگردد که اگر آن هم مثل تو باشد اطلاعات تو را می گیرد آخر بدون اینکه خودت بفهمی می تواند علیه شما استفاده کند می تواند نفرینت کند بگوید غلط کردی این کار را کردی و هزاران چیز دیگر. ولی قشنگ ترین آن این است که اگاه باشید اطلاعاتی که از خود شما می گیرد و می آورد به سمت بیرون کلید کتید و نگه دارید و اطلاعات درونی خود را به اصطلاح ذخیره کنید حالا می تواند این اطلاعات درونی از مسائل جسمی شما باشد از مسائل اخلاقی شما باشد از مسائل تقوایی شما باشد از خیلی چیز های دیگر ....آن وقت به اصطلاح عرفای بزرگ آگاهی، شما از دو طرف شروع می کنی به وسیع شدن یکی از سمت مقابلت باز می شوی چون دریای اطلاعات از او خارج می شود از این طرف هم خودت پهن می شوی اطلاعات زیادی بیرون می آید که اصلاً از خودت خبر نداشتی وقتی به این مرحله برسی آن وقت شما به روشن شدگی دست پیدا می کنی .شما روشن می شوید حالا دوست داری روشن شوی ؟بسم الله . ولی مجانی نیست صدالبته این در زمانی تحقق پیدا میکند که شما در تمامی موارد مخالف، موافق، تعصبی حرکت نمی کنی . می توانی؟ پافشاری ها ،تعصبات، لجاجت ها همه ی اینها باعث فکر کردن می شود و فکر، دشمن اصلی این مسیر است و این وسعت گرفتگی این روشن شدگی است تا از فکر کردن فارق نشوید به تعادل نمی رسید ببینید لجاجت، تعصبات بی جا ،غرغر ها ،منم منم ها ،پافشاری کردن روی اینکه من می دانم این درست است آن غلط است، همه ی اینها مجازی هستند هیچ پایگاهی در وجود انسان و در عالم هستی ندارند، دقیقاً عین این گل های قاصدک که جدا می شود خیلی هم سبک است .وقتی بچه بودم از اینها در حیاط گیرم می آمد می آوردم به مامان نشان می دادم می گفتم مامان قاصدک ،می گفت به قاصدک بگو که برود به خاله ات بگوید زودتر بیاید تهران ما دلمان تنگ شده من هم می گفتم بعد فوت می کردم و می رفت. این خصوصیات ریشه ندارد شاخ و برگ ندارد جا و مکان ندارد اینها زاییده ی فکر هستند و فکر می آورند وقتی لجاجت می کنی دائم داری فکر می کنی که کاری بکنم کارستان. وقتی تعصب داری باید هر جوری هست خردش کنم باید حتماً این کار را بکنم این بایدها از کجا می آید از فکر . فکرها در ذهن زندگی می کنند و ذهن ها خودشان مکانی مجازی هستند آن وقت چه اتفاقی می افتد؟ تعادل شما به هم می خورد. درحالی که تعادل است که اگاهی را به ارمغان می آورد شعور و فهم را ،شناخت و معرفت را ، به ارمغان می آورد چرا؟چون شما در لحظه از دنیای درون بیرون توامان باخبر می شوید. اما گفتیم اکثر مردم در این امر موفق نمی شوند می دانید چرا؟چون اکثر آدمها در عالم زمین در حال بازی بازی هستند با همه چیز بازی می کنند دیدید بعضی ها تسبیح باز هستند این تسبیح را می خرند آن یکی را می خرند یک روز این را با لباس خود ست می کنند فردا آن یکی را با آن ست می کنند بعد هم خیلی جالب است اصلاً ذکر نمی گویند فقط آن را تند تند می اندازند فکر می کنند با این کار حتماً انگشتانشان صاف می شود اکثر آدم ها در عالم زمین درحال بازی هستند عده ای کفتر باز هستند
عده ای خروس بازهستد، عده ای رفیق بازهستد، یک عده ای عتیقه را بازی می کنند، دسته ای با هنر بازی میکنند هنر بازند، گروهی کتاب بازند کتاب میخرند جلد میکنند پهن میکنند تمیز میکنند ولی هیچگاه نمی‌خوانند حالا خیلی جالب است بعضی ها با مذهب و دین بازی میکنند، یعنی دین وسیله ای ست برای بازی اینها در دنیا خیلی ساده دین فروشند دیندار نیستند ."بنده نیامدست دین فروشی کند آمده است دینداری کند در دنیا "، خودتان را نگاه کنید با چه چیزی در دنیا مشغول بازی هستید؟ نمیدانید؟ کمی فکر کنید، حالا از کجا بفهمید که مشغول بازی هستید؟ به خودتان نگاهی بکنید، هر زمانی که مشغول حق و اسرار حق نبودید بطور قطع با یک چیزی در حال بازی هستید یک اسباب بازی برای خودتان دارید حواستان را جمع کنید خیلی‌ها عزاداری امام حسین وسیله بازی شان است، می گوید این که خیلی سخت است همه اش مشغول اسرار حق باشد؟ قبول، پس چه کنیم؟ اگر خواستید بازی کنید بازی عشق را آغاز کن، بازی عشق، بازی خیلی قشنگی است عشق از جنس پروردگار است عین اینکه تو به حق مشغول بشوی ولی به یک شکلی دیگر. وقتی عاشق بودی نه بصورت‌های محدود و تیره ی دنیایی، عاشق بودی بصورت جهانی آگاهی، آنوقت میتوانی به آگاهی مطلق وصل شوید هرچه دلت خواست نرد عشق ببازی، همه را دوست داشته باش نمیشود؟ من یک گلدان گل خوشگل دارم با همه ی حال بدم با همه بیماری سخت و دردی که در سینه کشیدم هر وقت نگاهش میکنم عاشقانه نگاه می کنم به خودش به اون کسی که او همه عشقش را گذاشت و برایم فرستاد، بازی با عشق داشته باشید.
دبی فورد میگوید :همانطور که درون هر دانه یک گل زندگی میکند، راست می‌گوید یک دانه گندم به آن ریزی را باورت میشود که خوشه به آن قشنگی بیرون بدهد؟ در آن دانه زندگی میکند وقتی در خاک میکارید گلش بیرون می آید ، می‌گوید در درون هر یک از ما یک نیرویی برای دستیابی به یک زندگی شگفت انگیز وجود دارد، بهتر نیست برای دستیابی به آن تلاش کنی؟ چرا مردم را می کاوی؟؟ خودت رابکاو . تو جهان اسراری مگر دنبال سِر نمی‌گردی تو یک دریا سِر درونت داری بهتر نیست آن را پیدا کنی؟
یک جایی نوشته بود فرشته از شیطان پرسید، قوی ترین سلاح تو برای فریب آدمها چیست؟ شیطان گفت :به آنها میگویم هنوز فرصت هست، برای هر کاری به آنها میگویم هنوز فرصت هست، می‌گوید بروم نماز بخوانم میگویم هنوز وقت هست، می‌گوید ای وای ماه رمضان رسید من هنوز روزه های قضایم را نگرفتم، میگویم هنوز فرصت هست، میرویم شعبان آن موقع بگیر بعد هم میرسیم به رمضان، نمیدانم به نکته های که میگویم توجه میکنید یا نه؟ توجه نکنید از دستتان رفت، من دیگر نمیتوانم کاری کنم،
سیمین بهبهانی می‌گوید: وقتی بچه بودم یک نقاشی ساده از دختر و پسری دیدم، که در نقاشی با هم حرف می زنند، دیدید از این نقاشی های کاریکاتوری میکشند، دیدم دختر به پسر میگوید من خیلی ماهی دوست دارم بلافاصله فکر دختر مثل یک ابر بالای سرش نقش می بندد که در ابر یک تنگ آب است و یک ماهی قرمز که بازی میکند. پسر هم بلافاصله گفت: من خیلی ماهی دوست دارم اما در ابر بالای سر پسر می بیند یک ماهی تابه ست و روغن داغ ماهی در آن جلز ولز میکند، من دوست دارم تو هم دوست داری در نهایت صداقت در دوتا آدم میبینی چقدر فرق میکنه؟ بچه ها که بهم دروغ نمیگویند!! هر آنچه در قلبشان میگذرد میگویند. خیلی قصه عجیبی است مرا در گفتگوهایم به فکر فرو برد در رابطه هایم با دیگران سعی میکنم ازهمان تیر دو سر بهره ببرم یعنی سعی کنم در شناخت فرد روبرویم و حیطه منظور درونی اش تفحص کنم و همان لحظه در درون خودم را هم تلاش کنم بشناسم الان وقتی کسی به من گفت دوستت دارم معیاری برایش ندارم و نمیدانم که این دوست داشتن چگونه است و دارای چه مرزی ست؟ در مورد خودم کلمه دوستت دارم را در فضای شفاف میگویم که در آن قرار دادم و از این به بعد سعی میکنم افراد روبرویم را در فضای شفاف به آنها آگاه شوم.